داستان های کوتاه انگلیسی حیوانات برای کودکان و زبان آموزان مبتدی، یک روش عالی برای یادگیری قدم به قدم زبان انگلیسی محسوب میشود. داستانهای کوتاه انگلیسی با کاراکتر حیوانات، محبوبیت زیادی بین کودکان دارد. بنابراین داستانهای کوتاه انگلیسی حیوانات یکی از روش جذاب برای یادگیری زبان انگلیسی کودکان است که علاوهبر یادگیری زبان، از پندهای اخلاقی این داستانها نیز میتوانند استفاده کنند. حتما از قدرت داستانسرایی در یادگیری مفاهیم به خصوص برای کودکان باخبر هستید. همینطور به این علت که در داستانهای کوتاه انگلیسی حیوانات از جملات و واژگان سادهای استفاده شده است، افراد مبتدی که به تازگی شروع به یادگیری زبان انگلیسی کردهاند هم میتوانند از این داستانها بهره ببرند. در این بخش چند تا از بهترین داستانهای کوتاه انگلیسی حیوانات را برای شما عزیزان جمعآوری کردهایم.
The Hare And The Tortoise
Tired of the bragging of a speedy hare, a tortoise challenges it to a race. The overconfident hare accepts the competition and runs as fast as it can after the race begins. Soon it gets tired and decides to rest, thinking that there’s plenty of time to relax before the tortoise can catch up with it. Meanwhile, the tortoise continues to walk slowly, until it reaches the finish line. The overslept hare wakes up, only to be shocked that a slow moving tortoise beat it in the race.
داستان خرگوش و لاکپشت
یک لاکپشت که از ادعای زیاد خرگوشِ سریع خسته شده بود، او را به یک مسابقه فراخواند. خرگوش با اعتماد به نفس مسابقه را قبول کرد و پس از این که مسابقه شروع شد، با حداکثر سرعتی که میتوانست دوید. خرگوش خیلی زود خسته میشود و تصمیم میگیرد استراحت کند؛ او به این فکر میکند که قبل از این که لاک پشت به او برسد، زمان زیادی برای استراحت وجود دارد. در همین حال، لاک پشت به راه رفتن آرام ادامه میدهد، تا به خط پایان برسد. خرگوش به خواب رفته، بیدار میشود و از این که لاکپشتی که آرام حرکت میکند او را در مسابقه شکست داده، حسابی شوکه میشود.
The Two Goats
One day, two goats try to cross a weak and narrow bridge across the river. The goats are at either end of the bridge, but neither is ready to make way for the other. They come to the center of the bridge and begin fighting about who should cross first. As they fight mindlessly, the bridge gives in, taking both the goats down into the river with it.
دو بز
یک روز 2 تا بز سعی میکنند از روی یک پل ضعیف و باریک روی رودخانه عبور کنند. هر دو بز روی لبههای پل بودند اما هیچکدام حاضر نبودند راه را برای دیگری باز کنند. آنها به میانهی پل رسیدند و برای این که چه کسی باید اول عبور کند، شروع به دعوا کردند. در حالی که بدون فکر در حال دعوا کردن بودند، پل خراب شد و هر دو بز را با خود به رودخانه برد.
The Hare And The Hound
One day, a strong and powerful hound was chasing a hare. After running for a long time, the tired hound gives up the hunt. A herd of goats watching this mocks the hound, saying that the little one is better than the beast. To this, the hound responds: “The rabbit was running for its life, I was only running for dinner. That is the difference between us.”
خرگوش و سگ وحشی
یک روز، یک سگ شکاری قوی به دنبال یک خرگوش بود. بعد از مدتی طولانی دویدن، سگ وحشی که خسته شده بود، از شکار دست کشید. گلهی بزی که این صحنه را مشاهده میکردند سگ وحشی را مورد تمسخر قرار دادند. میگفتند که حیوان کوچک از این هیولا بهتر است. سگ وحشی به آنها پاسخ داد "خرگوش برای جانش میدوید، من فقط داشتم برای شامم میدویدم. این فرق بین ما است."
The Ugly Duckling
A farmer had a duck, which laid ten eggs. Soon, they all hatched. Of the ten, nine ducklings looked like the mom. The tenth one was big, gray and ugly. All the other ducklings made fun of the ugly one. Unhappy in the farm, the poor duckling ran away to a river nearby. There he sees white, beautiful swans. Afraid and lost, he wanted to drown in the river. But when he looked at his reflection in the river, he realized that he was not an ugly duckling, but a beautiful swan!
جوجه اردک زشت
کشاورزی اردکی داشت که 10 تا تخم گذاشت. خیلی زود همهی آنها از تخم بیرون آمدند. از آن 10 تا، 0 تاش دقیقا شبیه اردک مادر بودند. آن دهمی درشت، خاکستری و زشت بود. همهی جوجه اردکهای دیگر جوجه زشت را مسخره میکردند. جوجه اردک که در مزرعه ناراحت بود، به نزدیکی رودخانه رفت. در آنجا قوهای سفید و زیبایی دید. اردک ترسیده و ناراحت، میخواست خودش را در رودخانه غرق کند. اما هنگامی که به انعکاسش در رودخانه نگاه کرد، متوجه شد که نه تنها زشت نیست، بلکه یک قو بسیار زیبا است!
The Fisherman And The Little Fish
There was once a fisherman whose livelihood depended on his catch. One day, he was able to catch only one small fish. The fish, in its desperation to live, says “Please leave me kind sir. I am small and of no use to you. Let me back into the river and I can grow bigger. You can then catch me and make more money.” The wise fisherman replies, “ I will not give up a certain profit for one that doesn’t exist yet.”
ماهیگیر و ماهی کوچک
روزی روزگاری پیرمردی وجود داشت که امرار معاشش به صید کردنش بستگی داشت. یک روز، او تنها توانست یک ماهی کوچک بگیرد. ماهی ناامید از زندگیاش گفت "لطفا من را رها کن آقا. من کوچک هستم و فایدهای برای تو ندارم. من را به رودخانه برگردان تا بزرگتر شوم. سپس میتوانی من را بگیری و پول بیشتری دربیاوری." ماهیگیر دانا در پاسخ گفت "من سود قطعی الان را به سودی که هنوز وجود ندارد، عوض نمیکنم."
The Fox And The Goat
Walking alone in the forest, an unlucky fox falls into a well one day. Unable to get out, he waits for help. A passing goat sees the fox and asks him why he is in the well. The cunning fox responds, “there is going to be a great drought, and I am here to make sure I have water.” The gullible goat believes this and jumps into the well. The fox swiftly jumps on the goat and uses its horns to reach the top, leaving the goat in the well.
روباه و بز
یک روز روباه بدشانسی که تنها در جنگل قدم میزد، درون یک چاه افتاد. او که نمیتوانست بیرون بیاید، منتظر کمک ایستاد. بزی که از آنجا رد میشد، روباه را دید و ازش پرسید چرا درون چاه است؟ روباه حیلهگر پاسخ داد "خشکسالی بزرگی رخ خواهد داد و من اینجا هستم تا مطمئن شوم آب دارم. " بز ساده لوح باور کرد و به درون چاه پرید. روباه خیلی سریع روی شاخهای بز پرید و از آن برای رسیدن به بالا استفاده کرد و بز را در چاه تنها گذاشت.
The Fox And The Grapes
On a hot summer day, a fox comes upon an orchard and sees a bunch of ripened grapes. It thinks: “Just what I need to quench my thirst.” It moves back a few paces, runs, and jumps but falls short of reaching the grapes. It tries in different ways to reach the bunch of grapes, but in vain. It finally gives up, and says to himself “I am sure they are sour anyway.”
روباه و انگورها
در یک روز گرم تابستانی، روباهی به باغ میوه میرسد و خوشهی انگور رسیده را میبیند. فکر میکند "دقیقا چیزی که برای رفع تشنگی نیاز داشتم." چند قدم به عقب دورخیز میکند، میدود و میپرد، اما برای رسیدن به انگور کم میآورد. به روشهای مختلف امتحان میکند تا به خوشههای انگور برسد؛ اما بی نتیجه است. بالاخره تسلیم میشود و پیش خود میگوید "مطمئنم در هر صورت ترش بودند."
The Lion And The Boar
It was a hot summer day. A lion and a boar reach a small water body for a drink. They begin arguing and fighting about who should drink first. After a while, they are tired and stop for breath, when they notice vultures above. Soon they realize that the vultures are waiting for one or both of them to fall, to feast on them. The lion and the boar then decide that it was best to make up and be friends than fight and become food for vultures. They drink the water together and go their ways after.
شیر و گزار
یک روز گرم تابستانی بود. یک شیر و یک گراز برای نوشیدن به چالهی آب کوچکی میرسند. آنها شروع به جر و بحث و دعوا میکنند که کدامشان باید ابتدا آب بنوشد. پس از مدتی، خسته شدند و پس از آن که کرکسها را در بالایشان میبینند، میایستند تا نفسی تازه کنند. خیلی زود متوجه شدند کرکسها منتظرند تا یکی یا هر دوی آنها بیفتد و روی آن جشن بگیرند. شیر و گراز تصمیم گرفتند بهتر است آشتی کنند و دوست باشند تا این که دعوا کنند و غذای کرکسها شوند. آنها با هم آب خوردند و به راهشان ادامه دادند.
The Ant And The Grasshopper
It was a pleasant day and the grasshopper was in a good mood, singing and dancing around. He sees an ant carrying a heavy corn kernel to its nest. The grasshopper asks the ant to join him for some fun, instead of toiling away like that. The ant tells him that it is preparing for winter when food would be scarce. The grasshopper brushes the thought and says why bother when the present is good. Winter soon begins, and the grasshopper has no food to survive, while the ants enjoy the corn in the warmth of their nest.
مورچه و ملخ
روز بسیار دلنشینی بود و ملخ در مود خوبی قرار داشت، آواز میخواند و در اطراف میرقصید. او مورچهای را میبیند که در حال حمل یک دانه ذرت سنگین به لانهاش است. ملخ از مورچه میخواهد که به جای این که اینطور زحمت بکشد، برای مقداری شادی به او ملحق شود. مورچه به او گفت که در حال آماده شدن برای زمستان است، هنگامی که غذا کمیاب خواهد بود. ملخ بدون فکر کردن میگوید، چرا به خودت زحمت بدهی وقتی در لحظه بودن خوب است.زمستان به زودی آغاز میشود، و کلخ هیچ غذایی برای زنده ماندن ندارد، در حالی که مورچهها در لانهی گرمشان از ذرت لذت میبرند.
Two Cats And A Monkey
After a feast, two cats see a piece of cake and start fighting for it. A monkey sees this as an opportunity for gain and offers to help them. The monkey divides the cake into two parts but shakes its head saying they are unequal. He takes a bite of one piece and then the other, but still finds them unequal. He continues doing so until there is no more cake left, leaving the poor little cats disappointed.
دو گربه و میمون
پس از جشن، دو گربه تکهی کیکی دیدند و سر آن شروع به دعوا کردند. میمون که متوجه شد فرصت مناسبی برای سود کردن فراهم شده، پیشنهادی به آنها داد. میمون کیک را به دو قسمت تقسیم میکند، اما سرش را تکان میدهد و میگوید، آنها نابرابر هستند. او گازی از یک تکه میگیرد؛ همینطور از تکه دیگر؛ اما همچنان نامساوی بودند. او به این کار ادامه میدهد تا این که کیکی باقی نمیماند و دو گربه کوچک بیچاره ناامید را ترک میکند.
The Fox And The Stork
There was once a fox, which was very friendly with a stork. It invited the stork to dinner one day and decided to play a prank. So he set the table with a shallow dish, with little soup in it. The fox had a good meal, while the stork had a tough time drinking the soup with its long beak. The stork decided to return the kindness and invited the fox over for dinner and served soup in a long-necked, narrow-mouthed jar. This time the stork ate well, and the fox starved.
روباه و لک لک
روزی روزگاری یک روباهی بود که با لکلک خیلی دوستی صمیمی داشت. روباه لکلک را برای شام دعوت کرد و تصمیم گرفت با او شوخی کند. بنابراین میز را با یک ظرف کم عمق که سوپ کمی در آن بود، چید. روباه غذای خوبی خورد، در حالی که لکلک زمان دشواری برای خوردن سوپ با منقار بزرگش گذراند. لکلک تصمیم گرفت برای جبران محبت، روباه را برای شام و صرف سوپ در یک کوزه گردن دراز با دهانه باریک، دعوت کند. این بار لکلک بود که راحت غذا خورد و روباه گرسنه ماند.
Who Will Bell The Cat
A horde of mice gathered one night to discuss the problems created by their common enemy, the cat. A lot of ideas were shared, but none seemed good enough to beat the cat. Then a young mouse suggested that they should tie a bell around the cat’s neck to know when it is approaching and escape the sly cat’s attacks. To this, an old, wise mouse asked, “That’s fine. But who will bell the cat?”
چه کسی زنگوله گربه را خواهد زد؟
یک شب جمعیت زیادی از موشها دور هم جمع شدند تا درباره مشکلاتی که دشمن مشترکشان، گربه به وجود آورده، صحبت کنند. ایدههای زیادی مطرح شد، اما هیچکدام از آنها برای شکست دادن گربه به اندازهی کافی خوب به نظر نمیرسید. سپس یکی از موشهای جوان پیشنهاد داد که باید یک زنگوله به گردن گربه ببندند تا بدانند چه هنگامی گربه نزدیک میشود و بتوانند از حملهی گربهی حیلهگر فرار کنند. یک موش پیر و دانا پرسید "خوب است! اما چه کسی زنگوله گربه را خواهد زد؟"
The Dog And The Shadow
A dog found a piece of meat one day. As it walked home, it had to cross a bridge over a stream. As it walked, it saw its reflection in the water and thought it was another dog with a piece of meat. The dog got greedy and decided to have that piece as well. He snapped at the reflection, and as soon as he opened his mouth, his piece of meat fell into the water and disappeared.
سگ و سایهاش
روزی یک سگ تکهی گوشتی را پیدا کرد. برای قدم زدن به سمت خانه باید از روی پلی عبور میکرد. هنگامی که قدم میزد، انعکاسش را در آب دید و فکر کرد یک سگ دیگر با تکهی گوشتی است. سگ طمعکار شد و تصمیم گرفت آن تکه گوشت را هم داشته باشد. به انعکاس آب ضربه زد و همان که دهانش را باز کرد، تکه گوشت در آب افتاد و ناپدید شد.
The Lion And The Mouse
A lion was fast asleep in the jungle when a mouse started running all over him. The lion was angry that the mouse disturbed its sleep and was about to kill it with its paw. The mouse begged the lion to pardon it, saying it could be of help to it one day. The lion laughed at that thought and walked away. Soon after that, the lion was trapped in a hunter’s net. The little mouse was passing by and saw the lion. It immediately tore the net with its sharp teeth and rescued the lion.
شیر و موش
شیری در جنگل به خواب عمیقی فرو رفته بود که یک موش شروع به دویدن در اطراف او کرد. شیر که از مزاحمت موش عصبانی شده بود، نزدیک بود او را با پنجهاش بکشد. موش به شیر التماس کرد که او را ببخشد، و گفت یک روز میتواند به او کمک کند. شیر به حرف موش خندید و دور شد. بلافاصله پس از آن، شیر در دام یک شکارچی گیر کرد. موش کوچک در حال عبور از آنجا بود و شیر را دید. او خیلی سریع با دندانهای تیزش تور را پاره کرد و شیر را نجات داد.
An Ass In Lion’s Skin
One day, an ass chanced upon a lion’s skin that the hunters left to dry. He put it on and walked towards the jungle, giving animals and people a fright on its way. The ass was very proud of itself that day and brayed loudly in delight. Immediately, everyone knew that it was an ass in lion’s skin. They gave it a good beating for frightening them. The fox then walks up to the injured donkey and says: “I knew it was you by your voice.”
خر در لباس شیر
روزی یک خر با یک پوست شیر که شکارچیان آن را رها کرده بودند تا خشک نشود، روبهرو شد. آن را پوشید و به سوی جنگل رهسپار شد و سر راهش حیوانات و مردم را میترساند. خر بسیار به خودش افتخار میکرد و از خوشحالی با صدای بلند میخندید. خیلی زود، همه متوجه شدند که او یک خر است در لباس شیر. آنها او را یک دست کتک مفصل زدند. سپس روباه به سمتش قدم زد و به خر آسیب دیده گفت "میدانستم تو هستی، از صدایت معلوم بود."
The Crow And The Pitcher
One day, a crow was very thirsty and found a pitcher with little water in it. It couldn’t reach the water with its beak. After a little thought, the crow came up with an idea. It picked up a few stones one at a time and put them in the pitcher, until the water came up. He happily drank the water and flew away.
Moral: Little-by-little does the trick.
کلاغ و پارچ آب
یک روز کلاغی بسیار تشنه بود و یک پارچ که مقدار کمی در آن آب وجود داشت را پیدا کرد. با منقاری که داشت نمیتوانست به آب دسترسی داشته باشد. بعد از کمی فکر کردن، کلاغ ایدهای به ذهنش رسید. چند تا سنگ را برداشت و یکی یکی آنها درون پارچ انداخت تا آب بالا آمد. او با خوشحالی آب را نوشید و به پرواز کرد و دور شد.
پند اخلاقی: کارها ذره ذره انجام میشود.
The Eagle And The Arrow
Sitting on a lofty rock, an eagle was watching its prey move on the ground. A hunter, watching the eagle from behind a tree, shoots it with an arrow. As the eagle falls to the ground, with blood oozing from its wound, it sees that the arrow is made of its own plumage and thinks: “Alas, I am destroyed by an arrow made from my own feathers”.
عقاب و تیر کمان
عقابی که روی صخرهی بلندی نشسته بود، حرکات شکارش را روی زمین تماشا میکرد. شکارچی که از پشت درخت عقاب را مد نظر داشت، یک تیر کمان به سمت او پرتاب کرد. هنگامی که عقاب به زمین خورد و خون از زخمش بیرون میریزد، میبیند که تیر کمان از پرهای خودش ساخته شده است. او فکر میکند "افسوس! من با تیر کمانی نابود میشوم که از پرهای خودم ساخته شده است."
The Ass, The Fox, And The Lion
Two partners, the ass and the fox, go to a forest to find food. On their way, they meet a lion. The cunning fox promises the lion that he can have the ass for dinner, but asks that his life be spared. Together, they trick the ass to fall into a pit. As soon as the ass was secured, the lion jumps at the fox, killing it for its meat and ends up having both.
Moral: Traitors must expect treachery.
خر، روباه و شیر
2 همکار که خر و روباه بودند، برای پیدا کردن غذا به جنگل میروند. در مسیرشان، شیر را ملاقات میکنند. روباه مکار به شیر قول میدهد که میتواند خر را برای شام داشته باشد، اما از او خواست تا از جانش بگذرد. آنها با هم خر را فریب دادند تا در یک گودال بیفتد. به محض این که تکلیف خر مشخص شد، شیر به روی روباه پرید، او را برای خوردن گوشتش کشت و در آخر هر دوی آنها را نصیب شد.
پند اخلاقی: خیانتکاران باید منتظر خیانت باشند.
The Fox Without A Tail
One day, a fox has its tail caught in a hunter’s trap. It panics and tries to release itself by pulling as hard as possible. In the attempt, it loses its tail completely. Without a tail, it feels ashamed to meet its fellow foxes. Afraid that the others will laugh at it for not having a tail, the fox comes up with a plan. It calls for a meeting and tells the other foxes that they should cut their tails, which are useless and they also make it easier for the enemy to catch them. To this, the chief fox responds, “I don’t think you would ask us to get rid of our graceful tails if you hadn’t lost yours.”
روباه بدون دم
روزی دم یک روباه در تلهی شکارچی گیر کرد. او ترسید و تلاش کرد تا جایی که ممکن است خودش را بکشد و آزاد کند. در حین تلاش دم خود را به شکل کامل از دست داد. او بدون دمش خجالت میکشید روباههای هم نوع خود را ببیند. از آنجایی که روباه میترسید بقیه به خاطر دم نداشتنش به او بخندند، نقشهای کشید. او جلسهای ترتیب داد و به سایر روباهها گفت که دم خود را ببُرند چرا که استفادهای ندارد و از طرفی برای دشمنان هم راحتتر است شما را بگیرند. روباه ارشد در پاسخ گفت "من فکر نمیکنم اگر دم خود را از دست نداده بودی، از ما میخواستی که از شر دمهای زیبای خود خلاص شویم."
The Wolf In Sheep’s Clothing
A wolf was having a tough time getting hold of sheep for a meal. It decides to attack them discreetly by dressing itself in sheepskin. Soon, it starts leading the sheep one-by-one to a corner and eats them all.
Moral: Appearances are deceptive.
گرگ در لباس گوسفند
گرگی برای تهیه کردن گوسفند برای وعدهی غذایش اوقات سختی را میگذراند. او تصمیم گرفت با احتیاط و با پوشاندن لباس گوسفند به خود، به گوسفندان حمله کند. خیلی زود، او یک به یک شروع به بردن گوسفندان به گوشه و خوردن آنها کرد.
پند اخلاقی: ظاهر فریبنده است.
The Foolish Rabbit
When a nut falls on its head, a foolish rabbit thinks that the sky is falling and runs as fast as it can. On its way, it tells all the other animals that the sky is falling and spreads fear in the jungle. The lion, the king of the jungle, sees the chaos. On inspection, the lion finds out that it was just a nut and the rabbit was indeed foolish.
Moral: Be careful who you trust, or you could be fooled.
خرگوش احمق
هر وقت دانهای روی سرش میافتد، خرگوش احمق فکر میکند آسمان دارد به زمین میافتد. خرگوش با حداکثر سرعتی که میتواند میدود. در مسیرش به همهی حیوانات دیگر میگوید که آسمان دارد میافتد و ترس را به دل جنگل میانداخت. شیر، پادشاه جنگل این آشوب را میبیند. پس از بررسی شیر متوجه میشود که آن فقط یک دانه بود و خرگوش واقعا احمق بوده است.
The Peacock And The Juno
the peacock was jealous of the nightingale and wanted to sing as well as the latter. When it tries to sing, everyone laughs at it. Disappointed, the peacock approaches Roman goddess Juno and asks for a voice as beautiful as the nightingale’s. Juno refuses and tells the peacock that just like it is bestowed with beauty, the nightingale is given a beautiful voice, the eagle, strength and so on. Juno says: “Everyone is unique in their own way.”
Moral: Be content with your strengths; one cannot excel in everything.
طاووس و جونو
طاووس به بلبل حسودی میکرد و میخواست همانطور که بلبل آواز میخواند، آواز بخواند. هنگامه که تلاش به خواندن میکرد، همه به او میخندیدند. ناامید شد. طاووس به الهه رم باستان "جونو" میرسد از او میخواهد صدایی به زیبایی صدای بلبل داشته باشد. جونو درخواستش را رد میکند و به طاووس میگوید همانطور که به او زیبایی بخشیده است، به بلبل صدایی زیبا، به عقاب قدرت و بقیه هم قدرتهای مختلفی بخشیده است. جونو گفت "هر کسی در راه خودش منحصر به فرد است."
پند اخلاقی: از قدرتهای خود راضی باش، نمیتوان در همه چیز برتری داشت.
سخن پایانی
همانطور که اشاره کردیم، مطالعهی داستانهای کوتاه انگلیسی حیوانات برای زبان انگلیسی کودکان و زبان آموزان مبتدی بسیار موثر است. در نتیجه بهتر است در کنار آموزش انگلیسی برای کودکتان، حتما از داستانهای ترجمه شده انگلیسی بهره ببرید. قدرت داستان را در یادگیری زبان انگلیسی فراموش نکنید. تصمیم داریم با کمک شما داستانهای کوتاه بیشتری را به این مقاله اضافه کنیم. اگر داستان کوتاهی مد نظر دارید، در زیر همین پست کامنت کنید تا ترجمهی آن را قرار دهیم تا به زبان آموزان کمک بیشتری کرده باشیم.