ترس یکی از احساسات بنیادی انسانهاست و یکی از عوامل مهم برای بقا و پیشرفت در جوامع، تلقی میشود. اما اغلب، ترس بهعنوان احساس منفی شناخته شده است و بسیاری از ما سعی در جلوگیری از آن داریم.
اما ترس در حقیقت، یک احساس مفید است. ترس میتواند به ما کمک کند تا از خودمان و دیگران در مقابل خطرات احتمالی بهتر محافظت میکنیم. اما در برخی موارد، ترس بیشازحد میتواند مانعی برای پیشرفت و توسعه فردی و اجتماعی باشد.
داستانهایی در مورد ترس، ممکن است شامل مواردی مانند ترس از مرگ، ترس از تنهایی، ترس از خطرات ناشی از طبیعت یا حتی ترس از باورها، اسطورهها و مسائل ماوراءالطبیعه باشند. هدف داستانها، اغلب این است که به مخاطبان نشان دهند که چگونه میتوان با ترس مواجه شد و آن را شکست داد.
با توجه به اهمیت این موضوع. در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره ترس را آماده کردهایم. خواندن این داستانهای هیجانانگیز را از دست ندهید.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد ترسهای ناشناخته
اولین داستان امروز در مورد ترس مردم یک روستا از جنگلی است که در نزدیکیشان قرار دارد و هیچکس جرئت رفتن به سمت آن را ندارد. این داستان جذاب را با هم میخوانیم:
The first story: fear of what we do not know.
داستان اول: ترس از چیزی که نمیدانیم.
Once upon a time, there was a small village nestled in a dense forest. The villagers were simple people who moved about their daily lives without fuss. However, they all shared one thing: a deep-seated fear of the forest that surrounded them.
روزی روزگاری روستایی کوچک در جنگلی انبوه وجود داشت. روستاییان مردم سادهای بودند که بدون هیاهو به زندگی روزمره ادامه میدادند. با این حال، همه در یک چیز مشترک بودند: ترس عمیق از جنگلی که آنها را احاطه کرده بود.
Legend has it that the forest was home to all manner of terrifying creatures, from bloodthirsty wolves to malevolent spirits that lurked in the shadows. The villagers had always been taught to stay away from the forest, and for the most part, they did.
افسانهها حاکی از آن است که جنگل محل زندگی انواع موجودات وحشتناک از گرگهای تشنهبهخون گرفته تا ارواح بدخواه است که در سایهها کمین کردهاند. به روستاییان همیشه آموزش داده شده بود که از جنگل دوری کنند و در بیشتر موارد این کار را میکردند.
But one day, a young boy named Jack decided to venture into the forest to see what lay within. He had grown tired of the terror tales the villagers told and longed to discover the truth for himself.
اما یک روز، پسر جوانی به نام جک تصمیم گرفت به جنگل برود تا ببیند چه چیزی درون آن نهفته است. از داستانهای ترسناکی که روستاییان میگفتند خسته شده بود و آرزو داشت حقیقت را برای خودش کشف کند.
As he went deeper into the forest, the trees grew thicker and the shadows darker. The sounds of the village faded away, replaced by the eerie creaking of branches and the distant howling of wolves.
وقتی به عمق جنگل رفت، درختان ضخیمتر و سایهها تیرهتر شدند. صداهای دهکده محو شد و جای خود را به صدای وهمآور شاخهها و زوزه گرگها داد.
Suddenly, Jack heard a rustling in the underbrush. He froze, his heart racing with fear. He had been warned of the forest dangers, but he had not expected to encounter anything so soon.
ناگهان جک صدای خشخشی زیر بوته شنید. یخ زد، قلبش از ترس تند میزد. به او در مورد خطرات جنگل هشدار داده شده بود، اما انتظار نداشت به این زودی با چیزی روبهرو شود.
As he stood there, frozen in terror, a figure emerged from the shadows. It was a tall, hooded figure, its face obscured by the darkness. Jack tried to run, but his feet were rooted to the ground.
همانطور که آنجا ایستاده بود، از وحشت یخزده بود، چهرهای از سایهها بیرون آمد. چهرهای قدبلند و کلاهدار بود که صورتش در تاریکی پنهان شده بود. جک سعی کرد بدود؛ اما پاهایش به زمین چسبیده بود.
The figure approached him, its long fingers reaching out to touch his face. Jack closed his eyes, preparing for the worst. But when he opened them again, the figure was gone.
چهره به او نزدیک شد، انگشتان بلندش برای لمس صورتش دراز شده بود. جک چشمانش را بست و برای بدترین شرایط آماده شد. اما وقتی دوباره آنها را باز کرد، چهره از بین رفته بود.
Jack was very scared and returned to the village with a strange expression. He told the other villagers about his encounter and they listened intently. From that day on, the villagers did not enter the forest anymore and were content to live their lives in safety and peace.
جک بسیار ترسیده بود و با حالتی عجیب به دهکده بازگشت. او در مورد برخورد خود به دیگر روستاییان گفت و آنها با دقت گوش دادند. از آن روز به بعد اهالی روستا دیگر وارد جنگل نشدند و به زندگی در امنیت و آرامش راضی بودند.
But Jack knew the truth. He knew that the forest was not to be feared, but respected. And he was certain to never forget the lesson he had learned that day.
اما جک حقیقت را میدانست. او میدانست که از جنگل نباید ترسید، بلکه باید به آن احترام گذاشت و مطمئن بود که هرگز درسی را که در آن روز آموخته بود فراموش نخواهد کرد.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد ترسهای ذهنی
داستان دوم در مورد ترسهای درونی امیلی بهخصوص از تاریکی است. این درگیری ذهنی در مورد ترس، امیلی را در موقعیتی قرار میدهد تا بتواند با ترسهایش روبهرو شود. به این داستان جالب، توجه کنید:
The second story: The Fear Within.
داستان دوم: ترس درون.
Emily was always afraid of the dark. As a child, she would leave her night light on all night and hide under the blanket until she fell asleep. Even as an adult, she felt uneasy when she was alone in the dark.
امیلی همیشه از تاریکی میترسید. در کودکی تمام شب، چراغ شب خود را روشن میگذاشت و تا زمانی که به خواب میرفت زیر پتو پنهان میشد. حتی در بزرگسالی، وقتی در تاریکی تنها بود، احساس ناراحتی میکرد.
One night, Emily was driving home from a late shift at work. It was dark outside and the road was deserted. Suddenly, her car made a strange noise and turned off. Emily tried to start the car again, but it wouldn't start.
یک شب، امیلی از یک شیفت دیروقت در محل کارش در حال رانندگی به سمت خانه بود. بیرون تاریک بود و جاده خلوت. ناگهان ماشینش صدای عجیبی در آورد و خاموش شد. امیلی سعی کرد دوباره ماشین را روشن کند، اما روشن نشد.
She sat there in the dark and felt her heart pounding with fear. She was miles away from any help and did not know what to do. Her mind raced with thoughts of all the things that could go wrong.
آنجا در تاریکی نشست و احساس کرد که قلبش از ترس میتپد. فرسنگها از هر کمکی دور بود و نمیدانست چه کند. ذهنش با افکاری در مورد همه چیزهایی که ممکن است اشتباه پیش بروند، درگیر شد.
But then, she remembered something her father had told her when she was a child. "Fear is just an illusion," he had said. "It's something we create in our own minds."
اما بعد، چیزی را به یاد آورد که پدرش در کودکی به او گفته بود. او گفته بود: ترس فقط یک توهم است. «این چیزی است که ما در ذهن خود ایجاد میکنیم.»
Emily took a deep breath and closed her eyes. She focused on her breathing, inhaling and exhaling slowly. She pictured herself in a peaceful, safe place, surrounded by light.
امیلی نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. او روی تنفس خود تمرکز کرد، دم و بازدم را بهآرامی انجام داد. خود را در مکانی آرام و امن، احاطه شده با نور به تصویر کشید.
When she opened her eyes, she was relieved. She looked around and saw that there was a gas station on the side of the road. She packed her things and started walking with a feeling of confidence and strength.
وقتی چشمانش را باز کرد، خیالش راحت شد. به اطراف نگاه کرد و دید که در کنار جاده یک پمپ بنزین است. وسایلش را جمع کرد و با اعتمادبهنفس و قدرت شروع به راه رفتن کرد.
Emily realized that her fear was not real. It was something she had built in her mind and she had the power to overcome it. From that day on, she never let her fear hold her back.
امیلی متوجه شد که ترس او واقعی نیست. این چیزی بود که در ذهنش ساخته بود و قدرت غلبه بر آن را داشت. از آن روز به بعد، هرگز اجازه نداد ترس، مانعش شود.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد ترس از یک خانه قدیمی
خانههای روحزده یا جنزده همیشه موضوع اصلی فیلمهای ترسناک است. سامانتا نیز علاقه زیادی به این خانهها دارد. اینقدر به این موضوع فکر میکند که در نهایت به سمت بازدید از یک خانه ترسناک کشیده میشود. این داستان جالب را با هم میخوانیم:
The third story: The Haunted House.
داستان سوم: خانه جنزده.
Samantha has always been fascinated by haunted houses. She loved reading ghost stories and watching horror movies, but she had never been inside a haunted house before.
سامانتا همیشه مجذوب خانههای جنزده بوده است. او عاشق خواندن داستانهای ارواح و تماشای فیلمهای ترسناک بود، اما قبل از آن هرگز داخل خانهای نرفته بود.
One day, she heard about a house in her town that was said to be haunted. It had been abandoned for years, and no one dared to go inside. Samantha was intrigued and decided to investigate for herself.
یک روز در مورد خانهای در شهرش شنید که گفته میشد جنزده است. سالها بود که رها شده بود و کسی جرئت نمیکرد داخل شود. سامانتا کنجکاو شد و تصمیم گرفت خودش تحقیق کند.
She walked to the house, parked her car, and cautiously approached the front door. She felt scared when she entered. The air was dirty and full of dirt, and the floorboards were cracked under her feet.
به سمت خانه رفت، ماشینش را پارک کرد و با احتیاط به درب ورودی نزدیک شد. وقتی وارد شد احساس ترس کرد. هوا کثیف و پر از خاک بود و تختههای کف زیر پایش ترک خورده بود.
Samantha explored the first floor, peering into every room and looking for signs of the supernatural. But everything seemed ordinary and unremarkable. She was about to leave when she heard a faint sound coming from upstairs.
سامانتا طبقه اول را کاوش کرد و به هر اتاق نگاه کرد و به دنبال نشانههایی از ماوراءطبیعه بود. اما همه چیز عادی و غیرقابلتوجه به نظر میرسید. میخواست برود که صدای ضعیفی از طبقه بالا شنید.
She slowly climbed the stairs and felt her heart pounding with fear. When she reached the last step, she saw a shadowy figure standing at the end of the corridor. He was tall and dark and seemed to be staring right at her.
بهآرامی از پلهها بالا رفت و احساس کرد که قلبش از ترس میتپد. وقتی به آخرین پله رسید، چهرهای سایهدار را دید که در انتهای راهرو ایستاده بود. قد بلند و تیره بود و به نظر میرسید درست به او خیره شده بود.
Samantha wanted to run, but her legs were weak. She could not move. The figure began to move towards her and Samantha realized it was just a coat hanging on a hook.
سامانتا میخواست بدود، اما پاهایش ضعیف بود. او نمیتوانست حرکت کند. چهره شروع به حرکت به سمت او کرد و سامانتا متوجه شد که این فقط یک کت آویزان به قلاب است.
Feeling stupid and embarrassed, Samantha laughed to herself and turned to leave. But then, she heard a loud voice behind her. She turned and saw that it was tightly closed at the end of the corridor.
سامانتا که احساس حماقت و خجالت میکرد، با خودش خندید و برگشت تا برود. اما بعد صدای بلندی از پشت سرش شنید. برگشت و دید که در انتهای راهرو محکم بسته شده است.
When Samantha left the house, her fear turned to panic. As he got into his car and drove away, he realized that the fear he had felt was not from ghosts or being possessed, but from his own imagination. From that day on, she learned to be more careful about the stories she believed and the places she explored.
وقتی سامانتا از خانه خارج شد، ترس او به وحشت تبدیل شد. وقتی سوار ماشینش شد و دور شد، متوجه شد که ترسی که احساس کرده، از ارواح یا جنزدهها نبوده، بلکه از تخیل خودش بوده است. از آن روز به بعد، یاد گرفت که در مورد داستانهایی که به آن اعتقاد داشت و مکانهایی که کاوش میکرد بیشتر مراقب باشد.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد ترس در شب هالووین
شب هالووین برای همه کسانی که این شب را جشن میگیرند جذاب، ترسناک و هیجانانگیز است. سوفی از آن دخترهایی است که علاقهای به این شب ندارد اما عوامل مختلفی دست به دست هم میدهند تا این شب را با دوستانش بگذراند. این داستان جالب را با هم دنبال میکنیم:
The fourth story: The Haunted House on Halloween Night.
داستان چهارم: خانه روحزده در شب هالووین.
Sophie was always afraid of Halloween night. She would dread the spooky decorations, eerie music, and creepy costumes. But this year, her friends convinced her to join them for a Halloween party at an old, abandoned mansion on the outskirts of town.
سوفی همیشه از شب هالووین میترسید. از تزئینات، موسیقی وهمآلود و لباسهای وحشتناک میترسید. اما امسال، دوستانش او را متقاعد کردند که برای مهمانی هالووین در یک عمارت قدیمی و متروکه در حومه شهر به آنها بپیوندد.
Sophie was hesitant, but she didn't want to disappoint her friends. So, she put on her witch costume and headed to the mansion with them.
سوفی مردد بود، اما نمیخواست دوستانش را ناامید کند؛ بنابراین، لباس جادوگری خود را پوشید و با آنها به عمارت رفت.
As they climbed the worn stairs and passed the front door, Sophie could feel her heart pounding. The house was dark and dusty. Cobwebs hung from the ceiling. There were old paintings on the wall and dust was sitting on them.
وقتی از پلههای فرسوده بالا میرفتند و از جلوی در عبور میکردند، سوفی میتوانست ضربان قلبش را حس کند. خانه تاریک و غبارآلود بود. تار عنکبوت از سقف آویزان بود. نقاشیهای قدیمی روی دیوار بود و گردوغبار روی آنها نشسته بود.
Suddenly, a loud and intense sound rang out in the house and made Sophie jump. Her friends laughed and said it was just a joke, but Sophie couldn't shake the feeling that something was wrong.
ناگهان صدای بلند و شدیدی در خانه پیچید و سوفی را وادار به پریدن کرد. دوستانش خندیدند و گفتند که این فقط یک شوخی است؛ اما سوفی نمیتوانست از این احساس خلاص شود که چیزی اشتباه است.
As they explored the mansion, Sophie noticed strange things happening around her. Doors would open and close on their own, and she could hear whispers coming from empty rooms. Her friends seemed oblivious to it all, but Sophie couldn't shake the feeling that they were not alone in the mansion.
هنگامی که عمارت را کاوش کردند، سوفی متوجه اتفاقات عجیبی شد که در اطراف او رخ میدهد. درها خود به خود باز و بسته میشدند و او میتوانست زمزمههایی را که از اتاقهای خالی میآمد بشنود. به نظر میرسید دوستانش از همه چیز غافل بودند، اما سوفی نمیتوانست از این احساس که آنها در عمارت تنها نیستند خلاص شود.
Then, they came across a room with a locked door. Her friends were eager to see what was inside, but Sophie had a bad feeling. As they forced open the door, they were greeted by a gruesome sight. The room was filled with skeletons and cobwebs, and a figure in a hooded robe was standing in the corner.
سپس با اتاقی برخورد کردند که در آن قفل بود. دوستانش مشتاق بودند که ببینند داخل آن چیست، اما سوفی احساس بدی داشت. در حالی که به زور در را باز کردند، با منظره وحشتناکی روبهرو شدند. اتاق پر از اسکلت و تار عنکبوت بود و چهرهای با ردای کلاهدار در گوشهای ایستاده بود.
Sophie's friends screamed and ran out of the room, but Sophie was frozen with fear. The figure slowly turned to face her, revealing a face that was half-human, half-skeleton. Sophie could feel her heart pounding in her chest as the figure approached her.
دوستان سوفی فریاد زدند و از اتاق بیرون دویدند؛ اما سوفی از ترس یخزده بود. چهره بهآرامی به سمت او چرخید و چهرهای نیمهانسان و نیمهاسکلت را نشان داد. سوفی میتوانست ضربان قلبش را در قفسه سینهاش حس کند که این چهره به او نزدیک میشد.
But then, something strange happened. That person lifted her mask and a friendly face appeared from under it. There was only one friend of her friends who was dressed in a scary outfit to scare them all.
اما بعد، اتفاق عجیبی افتاد. آن شخص ماسک خود را برداشت و چهرهای دوستانه از زیر آن نمایان شد. فقط یک دوست از دوستانش بود که لباس ترسناکی پوشیده بود تا همه را بترساند.
Sophie felt silly for being scared but was relieved that it was all a joke. She realized that sometimes, fear can be all in your head, and it's important to face your fears and not let them control you.
سوفی از ترسش احساس احمقانهای داشت؛ اما خیالش راحت شد که همه چیز شوخی بود. متوجه شد که گاهی اوقات، ترس میتواند فقط در ذهن شما باشد و مهم است که با ترسهای خود روبهرو شوید و اجازه ندهید شما را کنترل کنند.
From that day on, Sophie was no longer afraid of Halloween night. She even looked forward to the scary decorations, eerie music, and hideous costumes, knowing that they were all just for fun and no harm.
از آن روز به بعد، سوفی دیگر از شب هالووین نمیترسید. حتی منتظر تزیینات ترسناک، موسیقی وهمآور و لباسهای وحشتناک بود، زیرا میدانست که همه آنها فقط برای سرگرمی است و هیچ آسیبی ندارد.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد ترس از ماشین شرکت تسلا
حتما شما هم ویدئوهایی را دیدهاید که در آن افرادی که ماشین تسلا دارند، از کنار مکانهای متروک یا قبرستانها عبور میکنند. در این بین سنسورهای تسلا انسانهایی را نشان میدهند که در واقعیت وجود ندارند. همین موضوع سروصداهای زیادی به پا کرده است. جیکوب از این داستانها خبر دارد اما آنها را باور نمیکند. تا اینکه خودش یک ماشین تسلا میخرد و با چیزهایی روبهرو میشود که حتی فکرش را هم نمیکند. به این داستان جالب، توجه کنید:
The fifth story: The Haunting of the Tesla.
داستان پنجم: تسخیر تسلا
Jacob had always been skeptical when it came to ghosts and the paranormal. Until he encountered a ghostly presence that seemed to possess Tesla's new car.
جیکوب همیشه در مورد ارواح و ماوراءالطبیعه شک داشت. تا اینکه با حضور شبحواری مواجه شد که به نظر میرسید خودروی جدید تسلا را در اختیار داشت.
It started with small things. Jacob would notice the car doors unlocking on their own or the radio changing the station without him touching it. He thought there was a bug in the car's software, but as time went on, the incidents became more and more disturbing.
با چیزهای کوچک شروع شد. جیکوب متوجه میشد که قفل درهای ماشین خودبهخود باز میشوند یا رادیو بدون اینکه او به آن دست بزند ایستگاه را عوض میکند. فکر میکرد که یک اشکال در نرمافزار ماشین وجود دارد، اما با گذشت زمان، این حوادث بیشتر و بیشتر نگرانکننده شد.
One night, when Jacob was going home from work, the car suddenly stopped in the middle of the road. He tried to start it again, but the car wouldn't move. That's when he saw her - a woman in white standing in front of her car, with long hair and a veil covering her face.
یک شب وقتی جیکوب از سر کار به خانه میرفت، ناگهان ماشین در وسط راه متوقف شد. دوباره سعی کرد آن را روشن کند، اما ماشین حرکت نکرد. آن وقت بود که او را دید؛ زنی سفیدپوش که جلوی ماشینش ایستاده بود، با موهای بلند و نقابی که صورتش را پوشانده بود.
Jacob was terrified, but he couldn't look away from the ghostly figure in front of him. Suddenly, the car's headlights flickered, and the woman disappeared. Jacob was shaken, but he managed to restart the car and make it home safely.
جیکوب ترسیده بود، اما نمیتوانست نگاهش را از چهره شبحآلود مقابلش برگرداند. ناگهان چراغهای ماشین سوسو زد و زن ناپدید شد. جیکوب تکان خورد؛ اما توانست ماشین را دوباره راهاندازی کند و سالم به خانه برود.
Over the next few weeks, Jacob continued to experience strange occurrences in the car. The radio would turn on and off on its own, and the doors would lock and unlock without explanation. He couldn't shake off the feeling that he was being watched by something otherworldly.
در طول چند هفته بعد، جیکوب همچنان اتفاقات عجیبی را در ماشین تجربه میکرد. رادیو خودبهخود روشن و خاموش میشد و درها بدون هیچ توضیحی قفل و باز میشدند. نمیتوانست این احساس را از خود دور کند که چیزی ماورایی او را زیر نظر دارد.
One night, Jacob decided to confront the ghostly presence in his car. He spoke out loud, asking if there was anyone there. Suddenly, the car's AI assistant, who had never spoken up before, replied with a chilling voice. "Yes, I am here."
یک شب، جیکوب تصمیم گرفت با حضور شبح در ماشینش مقابله کند. با صدای بلند صحبت کرد و پرسید که آیا کسی آنجاست؟ ناگهان دستیار هوش مصنوعی ماشین که قبلا هرگز صحبت نکرده بود، با صدایی لرزان پاسخ داد. «بله، من اینجا هستم.»
Jacob was horrified. He had never heard the AI speak in that way before. He immediately pulled over and got out of the car, leaving it behind on the side of the road.
جیکوب وحشت کرد. هرگز نشنیده بود که هوش مصنوعی به این شکل صحبت کند. بلافاصله خود را کنار کشید و از ماشین پیاده شد و آن را در کنار جاده رها کرد.
From that day forward, Jacob refused to drive the Tesla again. He sold it to a dealership, and never spoke of the ghostly encounter to anyone else. But he always wondered if the Tesla was truly haunted, or if it was just his imagination playing tricks on him.
از آن روز به بعد، جیکوب از رانندگی مجدد تسلا خودداری کرد. آن را به یک نمایندگی فروخت و هرگز از برخورد روح با کس دیگری صحبت نکرد. اما همیشه به این فکر میکرد که آیا تسلا واقعا تسخیر شده است یا اینکه فقط خیالپردازی، او را فریب میدهد.
سخن پایانی
در این مقاله به بررسی ۵ داستان کوتاه انگلیسی در مورد ترس پرداختیم. در همه این داستانها افرادی بودند که از چیزهایی میترسیدند. برخی از ترسها و اتفاقها توضیحی ندارند، مانند ماشین تسلای جیکوب که کارهای عجیبی میکرد. اما بیشتر ترسهای ما ساخته و پرداخته ذهنمان است و واقعیت ندارند. وقتی با آنها روبهرو میشویم میفهمیم آنقدرها که فکر میکردیم، ترسناک نبودند. در هر داستانی پیامی نهفته است که باید آن را دریابیم و در زندگی خود به کار بگیریم.