The Owl and The Swan
داستان جغد و قو
Once there were two friends Kanakaksha the owl and Sumitra the swan. Sumitra was the king of the swans. But Kanakaksha was an ordinary owl. He was afraid to let Sumitra know that he was a poor owl. So he told Sumitra that he was also a king and also had subjects. Everyday the owl would fly to the pond where the swan lived.
روزی روزگاری 2 تا دوست خیلی خوب به اسمهای کاناکا کشا جغد و سومیترا قو وجود داشتند. سومیترا پادشاه قو ها بود؛ اما کاناکا کشا یک جغد معمولی بود. کاناکا کشا از این که به سومیترا بفهماند او یک جغد فقیر است، میترسید. بنابراین به سومیترا گفت که من هم یک پادشاه هستم و برای خود رعیت دارم. جغد هر روز به سمت برکهای که قوها زندگی میکردند، پرواز میکرد.
One day as usual, Kanakaksha flew to the pond to meet his friend. “Good morning Sumitra, how are you today?" he asked.
یک روز طبق معمول کاناکا کشا به سمت برکه پرواز کرد تا دوستش را ببیند. او گفت "صبح بخیر سومیترا، امروز حالت چطور است؟ "
“Good morning my friend, I am fine. Just caught up with the usual work of a king – solving disputes among my subjects," replied Sumitra.
سومیترا در جواب گفت. صبح بخیر دوست من، خوبم. فقط گرفتار کارهای معمول یک پادشاه که حل مشکلات بین رعایاست شدم.
Just then, one of Sumitra’s subjects came up to him and whispered something in his ear.
درست در همان لحظه یکی از رعیتهای سومیترا به سمتش آمد و چیزی در گوشش زمزمه کرد.
“Oh!" exclaimed Sumitra. “Kanakaksha, please give me a moment. I have to settle another dispute between two of my subjects."
سومیترا فریاد زد "اوه!" کاناکا کشا لطفا یک لحظه به من فرصت بده. باید یک اختلاف دیگر را میان 2 تا از رعیتها حل کنم.
“Very well Sumitra," answered the owl. “I will wait right here." After Sumitra left to find his subjects, Kanakaksha thought to himself, “If Sumitra comes to know that I am just an ordinary owl, he will stop being my friend. I have to impress him."
جغد پاسخ داد "بسیار خب سومیترا، من همینجا منتظر هستم." بعد از این که سومیترا برکه را ترک کرد تا رعیتش را پیدا کند، کاناکا کشا با خود فکر کرد، "اگر سومیترا بیاید و بفهمد که من فقط یک جغد معمولی هستم، دیگر دوست من نخواهد بود. من باید او را تحت تاثیر قرار بدهم و توجهش را جلب کنم
As Kanakaksha was flying through the woods in search of food, he saw a camp of soldiers and their commander. He suddenly got an idea. He flew back to the pond and called Sumitra. “I want you to visit my kingdom," invited the owl."
هنگامی کاناکا کشا برای پیدا کردن غذا در بالای جنگل پرواز میکرد، کمپی از سربازان و فرماندههایش را مشاهده کرد. او خیلی سریع یک ایده به ذهنش رسید. پرواز کرد و به برکه برگشت و سومیترا را صدا زد. جغد از سومیترا دعوت کرد "سومیترا من از تو میخواهم که به دیدن قلمروی من بیایی".
“One day I will surely visit your kingdom Kanakaksha," answered Sumitra the swan.
سومیترای قو در پاسخ گفت "یک روز حتما از قلمروی تو دیدن خواهم کرد کاناکا کشا."
“Not someday," urged Kanakaksha. “You should come today. I come to meet you everyday." Sumitra agreed and the owl took the swan to the place where the soldiers had camped.
کاناکا کشا بحث کرد، "نه یک روزی! تو باید همین امروز بیایی. من هر روز برای دیدن تو میآیم." سومیترا موافقت کرد و جغد، قو را به جایی برد که سربازان کمپ کرده بودند.
“This is my kingdom and these are my subjects," said Kanakaksha to Sumitra proudly. Sumitra knew that Kanakaksha was no king. But he did not want to hurt his poor foolish friend’s feelings.
کاناکا کشا با غرور به سومیترا گفت "اینجا قلمروی من است و اینها رعایای من هستند." سومیترا میدانست که کاناکا کشا پادشاه نیست. اما نمیخواست به احساسات احمقانهی دوست بیچارهاش آسیب بزند.
“Wow!" exclaimed Sumitra.
“Are your soldiers getting ready to move?"
سومیترا گفت "واو! آیا سربازانت برای رفتن آماده میشوند؟"
“No! How could they without my permission?" The Owl flew over the camp hooting aloud “Ho - hoo!" The commander heard the owl and said, “An owl is hooting. It’s a bad omen. We will have to postpone our march."
کاناکا کشا گفت "نه! چگونه میتوانند بدون اجازهی من این کار را انجام دهند؟" جغد به بالای کمپ پرواز کرد و بلند صدا زد "هو-هووو!" فرمانده صدای جغد را شنید و گفت، "یک جغد در حال هو-هوو کردن است، این نشانهی بخت بدی است، باید حرکت خود را به تعویق بیندازیم."
The next day Kanakaksha and Sumitra came to the same place. Just as the army got ready to move. Kanakaksha hooted again. The army stopped again. On the third day again, Kanakaksha hooted just as the commander mounted his horse.
روز بعد کاناکا کشا و سومیترا دوباره به همان مکان رفتند. درست هنگامی که ارتش در حال حرکت بود. کاناکا کشا دوباره شروع به هو هوو کردن کرد. ارتش باز هم ایستاد. در روز سوم دوباره کاناکا کشا هو هوو کرد، درست در زمانی که فرمانده اسبش را آماده میکرد.
“Oh this omen maker! Will someone take care of him?" shouted the commander angrily.
فرمانده با صدای بلند فریاد زد: “اوه! باز هم این بخت بد ساز! آیا کسی ترتیب این جغد را میدهد؟”
"This time my poor friend has gone too far," thought Sumitra the swan to himself.
سومیترا با خود فکر کرد "این بار دوست بیچارهی من زیاده روی کرده است"
A soldier stepped forward and shot an arrow at the owl perched on a branch. But Kanakaksha spotted the arrow and swiftly flew away. Sumitra who had been next to Kanakaksha did not see the arrow coming. The arrow hit Sumitra and he died.
یک سرباز قدم پیش رو گذاشت و یک تیر کمان به سمت جغدی که روی شاخه نشسته بود، پرتاب کرد. اما کاناکا کشا تیر را دید و خیلی سریع فرار کرد. سومیترا که کنار کاناکا کشا نشسته بود، تیری که به سمتش میآمد را ندید. تیر به سومیترا برخورد کرد و مرد.
“Oh my foolishness has caused the death of my good friend," thought Kanakaksha bitterly to himself.
کاناکا کشا با تلخی پیش خود فکر کرد"اوه! حماقت من باعث مرگ دوست خوبم شد."