The Unfaithful Friend
داستان دوست بی وفا
There was a large berry tree on the bank of a river. On this tree lived a monkey called Rhesa. He was a clever and good hearted monkey. He offered berries to all the animals and birds who came to the river to quench their thirst. In the river, there lived a crocodile named Magar. He lived with his wife in a cave at the bottom of the river.
درخت توت بزرگی در نزدیکی رودخانه وجود داشت. روی این درخت میمونی به نام ریسا زندگی میکرد. او میمون باهوش و خوشقلبی بود. او به همهی حیواناتی که برای رفع تشنگی به رودخانه میآمدند، توت تعارف میکرد. در رودخانه، کروکودیل به نام ماگار وجود داشت. او به همراه همسرش در غاری زیر رودخانه زندگی میکردند.
One day Magar the crocodile came to the river bank to catch his prey. It was a hot and sunny day and Magar had not caught any thing the whole day. Tired and hot, he dragged himself to the shade of the berry tree for some rest. He had hardly closed his eyes when he heard somebody calling out to him. “Hello friend. I am up here."
یک روز کروکودیل ماگار برای شکار به کنارهی رودخانه آمد. روز گرم و آفتابی بود و مگار کل روز چیزی نگرفته بود. خسته و گرما زده خود را به زیر سایه درخت توت کشاند تا استراحت کند. به سختی چشمانش را بسته بود که کسی او را صدا زد "هی سلام رفیق، من این بالا هستم."
Magar looked up to find Rhesa the monkey smiling down at him. The monkey plucked a handful of juicy berries and threw them down to Magar.
ماگار به بالا نگاه کرد تا میمون (ریسا) را که به او لبخند میزد پیدا کند. میمون یک مشت توت آبدار چید و آن را برای ماگار پرتاب کرد.
“Eat these. They will quench your thirst."
“اینها را بخور. تشنگی تو را برطرف میکنند."
“Thank you," said Magar and ate the delicious berries.
ماگار گفت "متشکرم." و توتهای خوشمزه را خورد.
From then on, everyday, Magar would come to the river’s bank and eat the berries dropped by Rhesa. Both of them became good friends.
از آن به بعد ماگار هر روز به کناره رودخانه میآمد و توتهایی که ریسا برایش میانداخت را میخورد. هر دوی آنها تبدیل به دوستهای خوبی شدند.
One day Magar took some berries home to his wife. She found them delicious. “Mmm... If the berries are so tasty, how delicious would the monkey’s heart be that ate these berries," she said. “I want to eat the heart of this monkey."
یک روز ماگار مقداری توت برای همسرش به خانه برد. همسرش خوشش آمد و گفت "همممم… اگر این توتها اینقدر خوشمزهاند، چقدر قلب میمونی که این توتها را خورده خوشمزه است! من میخواهم قلب این میمون را بخورم."
“How can I do that?" replied Magar.
ماگار پاسخ داد "چگونه میتوانم این کار را انجام دهم؟"
“He is my friend. How can I kill him?" But his wife would not accept no for an answer. “If you don’t bring me his heart, I will starve myself to death,’’she cried.
“ او دوست من است. چگونه میتوانم او را بکشم؟" اما همسرش پاسخ "نه" را قبول نکرد و فریاد زد "اگر قلب او را برایم نیاوری از گرسنگی خواهم مرد."
So Magar went to meet Rhesa the monkey. “My wife liked the berries you sent her very much. She wants to meet you. She has invited you home for dinner,"said Magar to Rhesa.
بنابراین ماگار برای دیدن میمون رفت. ماگار به رها گفت "همسرم توتهایی که برایش فرستادی را خیلی دوست داشت. او میخواهد تو را ببیند. برای شام تو را دعوت کرده است."
“I would surely come," said Rhesa, “but I cannot swim and you live in the river."
رها گفت "حتما خواهم آمد. اما نمیتوانم شنا کنم و تو هم در آب زندگی میکنی."
“Do not worry," said Magar, “I will carry you on my back."
ماگار گفت "نگران نباش. تو را در پشتم حمل میکنم."
Rhesa readily jumped on to Magar’s back. Magar began to swim away from the bank. On reaching the middle of the river, the crocodile began to dive under water.
رها پشت ماگار پرید. ماگار از کناره رودخانه شروع به شنا کرد. با رسیدن به وسط رودخانه، کروکودیل شروع به فرو رفتن در آب کرد.
“Hey! What are you doing?" panicked Rhesa. “I told you I cannot swim."
رها ترسید و گفت "هی داری چیکار میکنی؟ به تو گفتم که شما بلد نیستم"
“Sorry my friend," replied Magar. “My wife wants to eat your heart. So I have to kill you," said Magar.
ماگار پاسخ داد "شرمنده دوست خوبم. همسرم میخواهد قلب تو را بخورد. پس مجبورم تو را بکشم."
Rhesa realised that he was in grave danger. “Is it my heart you want?" he asked in an undisturbed voice. “Why did you not say so before? I would have gladly given it to you. We will have to go back because I usually leave my heart back at home when I go out."
رها متوجه شد که در خطر جدی قرار دارد. پرسید "آیا این قلب من است که میخواهی؟" با صدایی آرام پرسید "پس چرا قبلا این را نگفتی؟ با خوشحالی آن را به تو تقدیم میکردم. مجبوریم برگردیم چون معمولا وقتی بیرون میآیم قلبم را در خانه میگذارم."
The foolish crocodile immediately turned around and swam back towards the bank.
کروکودیل احمق سریع دور زد و به سمت کناره رودخانه شنا کرد.
Rhesa immediately jumped down from Magar’s back and bounced up the berry tree. “You are a fool Magar. How could I be alive if I left my heart behind? You have been an unfaithful friend. Our friendship is over," said Rhesa.
رها فورا از پشت ماگار پایین پرید و خودش را به بالای درخت توت رساند و گفت "تو احمقی ماگار! چگونه میتوانم زنده باشم اگر قلبم را خانه گذاشته باشم؟ تو یک دوست بیوفایی. دوستی ما به پایان رسیده است."