Bad blood
خون بد
David and Emma looked at each other across the table. The young couple were happy: the food was delicious, the light from the candles was soft and the music was perfect.
دیوید و اما از دو طرف میز به یکدیگر نگاه کردند. زوج جوان خوشحال بودند: غذا خوشمزه بود، نور شمعها ملایم بود و موسیقی گوشنواز بود.
David looked at Emma's beautiful smile. All the pain of his last break-up disappeared. All his doubts and fears about love had gone. His hand reached out and touched hers.
دیوید به لبخند زیبای اما نگاه کرد و اندوه آخرین جداییشان به کلی ناپدید شد. تمام تردیدها و ترسهایش دربارهی عشق از بین رفته بود. دستش را دراز کرد و دست اما را لمس کرد.
'I want to ask you something.' David searched her eyes. Could she guess what was coming?
«میخواهم سوالی از تو بپرسم.» دیوید در چشمان اما دقیق شد. آیا میتواند حدس بزند که چه چیزی در شرف وقوع است؟
Her smile made him feel brave. She held his hand. 'Don't worry. Whatever it is, I'll probably say yes!'
لبخندش به او قدرت داد. اما دست او را گرفت و گفت: «نگران نباش. هر چه باشد، احتمالاً جوابم بله است!»
He felt so excited. He was about to ask the most important question of his life.
او خیلی هیجان زده بود. میخواست مهمترین سوال زندگیاش را بپرسد.
From the corner of the restaurant, a strange man watched them. He sat very still at his table. He held a menu but he wasn't reading it. Instead, his cold eyes looked only at the young couple.
در گوشهای از رستوران مردی عجیب و غریب آنها را تماشا میکرد. او خیلی آرام پشت میزش نشسته بود و منویی در دست داشت اما آن را نمیخواند. در عوض چشمان سردش به این زوج جوان خیره مانده بود.
Back at their table, David suddenly felt nervous.
ناگهان حسی از اضطراب دیوید را فرا گرفت.
'Excuse me,' he said to Emma. He pushed his chair back and went to the toilet. As he looked in the mirror, he told himself: 'Come on, David, come on! You can do this, mate! She's crazy about you!'
از اما عذرخواهی کرد. صندلیش را به عقب هل داد و به سمت دستشویی رفت. درحالیکه که به آینه نگاه میکرد، به خود گفت: «یالا دیوید، به خودت بیا! تو از پسش برمیای، رفیق! اما عاشق توئه!»
Feeling ready, he went out of the bathroom. He almost walked into the extremely tall man who was waiting by the door. The man's eyes were a cold, bright blue. His face was pale with a sharp, pointed nose and thin, pale lips.
با حسی از اطمینان آنجا را ترک کرد. در حین خروج با مرد بسیار قد بلندی برخورد کرد که کنار در منتظر بود. چشمان او به رنگ آبی بیروح و روشنی بود. صورتی رنگ پریده، بینی باریک و نوک تیز، و لبهایی نازک و بیرنگ داشت.
'Oh, sorry!' said David.
دیوید گفت: «آخ، عذر میخوام!»
'Which one?' the man hissed. He spoke with a strong and strange accent. David had never heard that accent before.
مرد با صدایی آرام و عصبانی گفت: «کدام یک؟» او با لهجهای غلیظ و عجیب صحبت میکرد. قبلاً چنین لهجهای به گوش دیوید نخورده بود.
For a moment, David was confused. Then he realised what the other man meant.
یک لحظه دیوید سردرگم ماند. بعد متوجه منظور او شد.
'Oh … this one!' said David, helpfully. 'This is the men's toilet!'
«آهان ... این یکی!» دیوید به قصد کمک گفت: «این یکی دستشویی آقایان هست!»
David went back into the restaurant. He reached for the ring in a box in his pocket. It was time to ask her!
دیوید به رستوران برگشت. دستش را در جیبش برد تا حلقهای که در جعبه بود را بیابد. دیگر وقت آن بود که سوالش را بپرسد!
............
The taxi ride home was wonderful. The happy couple discussed their future life together. They shared their sweet feelings about each other.
مسیر بازگشت به خانه با تاکسی فوقالعاده بود. این زوج خوشبخت در مورد آیندهی مشترک خود صحبت کردند و احساسات شیرین خود را در مورد یکدیگر به اشتراک گذاشتند.
'The night I asked you to marry me!' said David.
دیوید گفت: «شبی که از تو خواستم با من ازدواج کنی!»
'The night I said yes!' replied Emma.
اما جواب داد: «شبی که من گفتم بله!»
'Just think, our whole lives together!'
«فقط به این فکر کن، که در تمام طول زندگی خود با هم خواهیم بود!»
'Sharing, caring, …' he began.
اینطور ادامه داد: «همه چیز را با یکدیگر به اشتراک میگذاریم، از یکدیگر مراقبت میکنیم،... .»
'... loving, giving!' Emma finished his sentence.
اما جملهی او را به اتمام رساند: «به همدیگر عشق میورزیم، کمک میکنیم!»
They smiled at each other in loving excitement.
آنها با هیجانی حاکی از عشق به یکدیگر لبخند زدند.
'You are so wonderful!' said David.
دیوید گفت: «تو خیلی فوقالعادهای!»
'And you're absolutely beautiful!' said Emma. 'I've never met anyone so lovely and kind! I'm so happy I could sing!'
و اما در جواب گفت: «و تو واقعا آدم خوشرویی هستی! من تا به حال کسی را ندیدهام که به اندازهی تو دوستداشتنی و مهربان باشد! من بینهایت خوشحال هستم!»
They entered their block of flats, holding hands. A tall man watched them from the shadows.
آنها دست در دست هم وارد ساختمان مسکونی خود شدند. مردی قد بلند در سایه ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد.
'Which one?' he asked himself.
با خود گفت: «کدام یک؟»
He watched the building. He was waiting for a light to come on to show him which flat was theirs. One minute passed … two … there it was! The light went on in a third-floor window. He saw Emma for a moment as she closed the curtains.
او ساختمان را زیر نظر داشت. منتظر روشن شدن یک چراغ بود تا مشخص شود که کدام یک آپارتمان آنها است. یک دقیقه گذشت... دو دقیقه گذشت... بله بالاخره چراغ روشن شد! نور از پنجرهی طبقهی سوم به بیرون میتابید. او برای لحظهای اما را در حال بستن پردهها دید.
How many times had he stood on a corner like this? How many victims had he watched? Many corners! Many victims! His pale lips formed a thin smile. He moved out of the shadows to the door and pressed the buttons for every flat. The vampire was always pleased when people lived in flats. Sooner or later someone always let you in. Silly humans! They thought you were someone's pizza delivery. It was a kind of invitation, and that was all he needed to enter a home.
پیش از این چند بار به اینصورت در گوشهای ایستاده بود؟ چه تعداد قربانی را تماشا کرده بود؟ بارها و بارها! قربانیان بسیار! لبخند کوچکی بر لبان رنگ پریدهاش نشست. او از سایهها بیرون خزید و به سمت در رفت. زنگ تمام خانههای آن آپارتمان را فشار داد. خون آشام هر بار که میدید قربانیانش در آپارتمان زندگی میکنند، خوشحال میشد. زیرا در آپارتمان دیر یا زود کسی پیدا میشود که در را برایتان باز کند. انسانهای احمق! همیشه فکر میکنند که لابد سفارش پیتزای کسی را آوردهاید. این یک نوع دعوت و در اصل تنها چیزی بود که او برای ورود به یک خانه نیاز داشت.
He climbed the stairs to the third floor and walked down the hall. He didn't make a sound. He could hear the young couple laughing and talking. He put his ear against the door. He could hear what they were saying and he was happy. Young love made the sweetest blood. It was so full of life and energy.
از پلهها بالا رفت و به طبقهی سوم رسید. بدون ایجاد هیچ سروصدایی از راهرو رد شد. او صدای خنده و گفتگوی زوج جوان را میشنید. گوشش را بر روی در گذاشت. حرفهای آنها را میشنید و خوشحال بود. عشق جوانی شیرینترین خون را میسازد. زیرا سرشار از زندگی و انرژی است.
'I feel as if I'm in a film,' she was saying.
اما گفت: «احساس میکنم که در یک فیلم هستم.»
'More like a dream,' he replied.
دیوید پاسخ داد: «بیشتر شبیه یک رویا است.»
'Yes, a dream. How lucky we are!'
«بله، یک رویا. چقدر ما خوش شانس هستیم!»
Guess who I'll be dreaming about tonight?' he said.
«حدس بزن امشب خواب چه کسی را خواهم دید؟»
'Who? Who?'
«چه کسی؟ چه کسی؟»
'Her hair smells of roses! She's like an angel!'
«موهایش بوی گل رز میدهد و مثل یک فرشته است!»
Their dream was about to become a nightmare, the listening vampire thought. Suddenly, he opened the door and stood there, showing his sharp teeth. The couple screamed and then held each other in terrified silence. The vampire could smell and taste their fear. This was how he liked it. Fear also made the blood sweeter.
خون آشام با شنیدن این گفتگو با خود اندیشید که رویای آنها در شرف تبدیل شدن به یک کابوس است. او به یکباره در را باز کرد و همانجا ایستاد، در حالیکه دندانهای تیزش را به آنها نشان میداد. زن و شوهر فریاد زدند و سپس در سکوتی دهشتناک یکدیگر را به آغوش کشیدند. خون آشام به خوبی میتوانست ترس آنها را تشخیص دهد. دقیقا همان نوع ترسی که دوستش داشت. ترس نیز خون را شیرینتر میکند.
'There's my wallet! On the table, there! Take it!' said David. 'Take anything you want!'
دیوید گفت: «کیف پول من آنجا روی میز است! آن را بردار! هر چیزی که میخواهی بردار!»
'I will take anything I want!' the vampire replied.
خون آشام پاسخ داد: «البته هر چیزی که بخواهم برمیدارم!»
'Fine! Fine! We won't stop you, I promise!' David cried.
دیوید با گریه گفت: «باشد! باشد! ما جلوی شما را نمیگیریم، قول میدهم!»
'You won't stop me. I promise!' replied the vampire.
خون آشام پاسخ داد: « من هم قول میدهم که شما جلوی من را نخواهید گرفت.»
The light shone on the sharp teeth. A terrible thought came to David and Emma at the same time.
نور بر روی دندانهای تیز او میتابید. فکر وحشتناکی همزمان به ذهن دیوید و اما رسید.
'Look at his teeth! Is he ... ?'
«به دندانهایش نگاه کن! آیا او...؟»
'A vampire!!'
«یک خون آشام است!!»
'Which one?' the vampire hissed. 'It can be … only one!'
خون آشام با صدایی آرام و عصبانی گفت: «کدام یک؟ فقط یک نفر میتواند باشد!»
The couple's eyes were big and afraid. Their mouths open in horror. They held each other's hands and their stomachs filled with fear.
چشمان هر دو از حدقه بیرون زده و پر از هراس بود. دهانشان از وحشت باز مانده بود. دست همدیگر را فشردند و ترس سر تا پای وجودشان را فراگرفت.
'Already tonight,' continued the vampire, 'I have drunk from three. One more ... then … I can … sleep … and feel young again.'
خون آشام ادامه داد: «تا این لحظه از شب، خون سه نفر را نوشیدهام. اگر خون یک نفر دیگر را هم بنوشم ... بعد از آن... میتوانم ... بخوابم ... و دوباره احساس جوانی کنم.»
The vampire moved towards them. Instinct made David step in front of Emma to protect her. Emma gratefully held onto his back.
خون آشام به سمت آنها حرکت کرد. دیوید به طور غریزی برای محافظت از اما در مقابل او ایستاد. اما نیز از روی قدردانی او را از پشت نگه داشت.
The vampire wasn't in a hurry. He had plenty of time. Who should he attack? he asked himself. Which one?
خون آشام عجلهای نداشت. هنوز زمان زیادی باقی مانده بود. از خود پرسید: « به چه کسی حمله کنم؟ کدام یک؟»
'Thank you,' Emma said quietly in David's ear, 'for what you're doing for me.'
اما به آرامی در گوش دیوید گفت: «بابت کاری که برای من انجام میدهی، از تو متشکرم.»
'Of course, my love. I'm here to protect you.' He felt proud as he said the words. He could fight this vampire. All he needed was a piece of wood or something to push through the heart. He looked around for something ...
«خواهش میکنم عشق من. من از تو محافظت خواهم کرد.» با ادای این کلمات احساس غرور کرد. او میتوانست با خون آشام مبارزه کند. تنها به یک تکه چوب یا چیزی شبیه به آن نیاز داشت تا در قلب او فرو کند. اطراف خود را وارسی کرد...
'You're so brave to offer yourself,' continued Emma.
اما ادامه داد: «تو خیلی شجاعی که خودت را طعمه میکنی.»
'Sorry?' asked David. 'What are you talking about?'
دیوید گفت: «ببخشید؟ معلوم هست چه میگویی؟»
'Oh!' said Emma. 'I just thought that with your love for me and everything …'
اما گفت: « من فقط فکر کردم که به خاطر عشقی که به من داری و باقی چیزها...»
David and the vampire looked at each other.
دیوید و خون آشام به یکدیگر نگاه کردند.
'Now, listen, Emma. There is no doubt about my love for you!'
«خوب گوش کن اما. شکی نیست که من عاشق تو هستم.»
'Really?' she replied. She didn't believe him.
اما آمیخته با حسی از تردید پاسخ داد: «واقعا؟»
'But you can't expect me to just give him my life!'
«ولی انتظار نداشته باش که داوطلبانه زندگیم را در اختیار او بگذارم.»
'I wasn't saying you should!' she said. 'It's just one of our options, that's all!'
او پاسخ داد: «من نگفتم که باید اینکار را انجام دهی! ولی این صرفا یکی از گزینههای ما است، همین!»
'Well, think of another one!' he shouted. 'Why don't you offer yourself to him to save me!'
دیوید با عصبانیت فریاد زد: «خب، به یک گزینهی دیگر فکر کن! اصلا تو چرا خودت داوطلب نمیشوی که زندگی من را نجات بدهی!»
The atmosphere in the room had certainly turned ugly. The vampire was not pleased that the fear and love were now silly, selfish arguments.
جو بدی در اتاق حاکم بود. خون آشام از این موضوع رضایت نداشت. چون ترس و عشق اکنون جای خود را به بحثهایی احمقانه و خودخواهانه داده بودند.
Emma was very angry. 'I hope you're joking!'
اما با عصبانیت تمام پاسخ داد: «داری شوخی میکنی!»
'Let's see how strong your love is!'
«بیایید ببینیم عشق شما تا چه اندازه قوی است!»
'What a horrible man!'
«چه مرد وحشتناکی!»
'What about the woman I was planning to marry?! Offering me to a vampire like a bone to a dog!'
«راجب زنی که با او قصد ازدواج داشتم، چه نظری داری؟ او که مرا به یک خون آشام تقدیم میکند. درست مثل استخوانی که به یک سگ میدهند!»
'You said my hair smells of roses!' she cried.
اما گریهکنان گفت: «گفتی که موهای من بوی رز میدهد!»
'All right, all right! Relax!' David was a little embarrassed to be having this argument in front of a stranger.
دیوید خجالتزده از اینکه چنین بحثی را در مقابل یک غریبه انجام داده است، پاسخ داد:«بسیار خب! آرام باش!»
'I'm an angel, you said!' she carried on shouting.
اما با گریه و فریاد ادامه داد: «تو گفتی که من یک فرشته هستم!»
'MUST … DRINK!' shouted the vampire angrily as he came even closer. He wanted to make a quick kill. Then he could get away from these terrible people as soon as possible.
خون آشام نزدیکتر آمد و با عصبانیت فریاد زد: «باید ... نوشید!» هر چه سریعتر میخواست یکی از آنها را بکشد تا زودتر از این افراد وحشتناک دور شود.
His eyes opened wider and his teeth were bared. 'WHICH ... ONE?'
چشمانش را گشادتر کرد و دندانهایش را آشکارتر به نمایش گذاشت: «کدام یک؟»
'HER!' David pointed at his future wife.
دیوید به همسر آیندهاش اشاره کرد و گفت: «او!»
'HIM! HIM!' screamed Emma in anger. 'Please, HIM!'
اما با عصبانیت فریاد زد: «نه خواهش میکنم، او، او!»
The vampire approached David.
خون آشام به دیوید نزدیک شد.
'She's younger! Sweeter!' said David.
دیوید گفت: «او جوانتر و شیرینتر است!»
The vampire turned to Emma.
خون آشام به سمت اما برگشت.
'He's bigger! There's more of him!' She pointed at David.
اما به دیوید اشاره کرد و گفت: «او بزرگتر است! و خون بیشتری دارد!»
Suddenly the vampire felt tired. He had been killing for many centuries. Listening to them was depressing. How could he feel good by drinking the blood of either of these disgusting creatures?
ناگهان خون آشام احساس خستگی کرد. او قرنها بود که انسانها را میکشت. گوش دادن به حرف آنها برایش مایوسکننده بود. با نوشیدن خون هر یک از این موجودات نفرت انگیز چگونه میتوانست احساس خوبی داشته باشد؟
He looked down at their terrified faces and shouted, 'BAD BLOOD!'
او به چهرههای وحشت زدهی آنها نگاهی انداخت و فریاد زد: «خون بد!»
And with that, he disappeared into the night air and left Emma and David alone together. Together, as they had promised, for the rest of their lives.
سپس در هوای شب ناپدید شد و اما و دیوید را با یکدیگر تنها گذاشت. با یکدیگر تا آخر عمر، همانطور که قول داده بودند.
Story written by Clive Lane and adapted by Nicola Prentis.
داستانی از کلایو لین و اقتباس توسط نیکولا پرنتیس.