داستان کوتاه انگلیسی درباره لباس

در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره لباس را برای شما زبان آموزان ترجمه کرده‌ایم

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ آذر منتشر شد 
1.jpg

مد و فشن همیشه بخشی از روند تکامل ظاهری انسان‌ها بوده و به بخش مهمی از صنعت زیبایی دنیا تبدیل شده است. داستان های انگلیسی درباره لباس و چالش‌های طراحان مد و فشن به کرات یافت می‌شوند. صنعت مد بسیار دوست داشتنی است و تاثیر بسزایی روی سلیقه و نحوه لباس پوشیدن ما دارد. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره لباس را برای شما زبان آموزان ترجمه کرده‌ایم. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی می‌توانید داستان‌های کوتاه با موضوعات مختلف را دنبال کنید.

Desire to become a fashion designer (آرزوی تبدیل شدن به طراح مد)

Once there was a little girl who is happily living with her family and loves dressing dolls and enjoys little crafts for her doll.

روزی دختر بچه‌ای بود با خانواده‌اش با خوشحالی زندگی می‌کرد که عاشق لباس پوشاندن عروسکش بود و از کاردستی‌های کوچک برای عروسک خود لذت می‌برد.

In her perfect small world, something happened… A creative itch…

در دنیای کامل و کوچک او، اتفاقی افتاد… یک میل شدید خلاقیت …

An itch to become a fashion designer when she grows up.

یک میل شدید برای تبدیل شدن به یک طراح فشن وقتی که بزرگ شد.

After explaining to her parents a million times why it is not tailoring or modeling… and listening to all the pep talks of neighbors and relatives why it’s a poor choice and why either engineering or doctor is the only best careers, she decided not to give up!

بعد از این که میلیون‌ها بار به والدینش توضیح داد که چرا [میل شدیدش] خیاطی یا مدلینگ نیست... و بعد از این که به تمام صحبت‌های همسایه‌ها و بستگانش گوش داد درباره این که چرا انتخاب خوبی نیست و چرا مهندسی یا دکتر شدن که قطعا بهترین شغل‌ها هستند را انتخاب نمی‌کند، تصمیم گرفت که دست از کار نکشد!

Then the search began…for more information and guidance.

سپس تحقیق و جست و جو برای اطلاعات و راهنمایی بیشتر آغاز شد….

Spending hours on the internet, asking google a million questions like

how to get started

What knowledge does she need

what courses to take and on and on and on…

ساعت‌ها در اینترنت می‌گذراند و از گوگل میلیون‌ها سوال پرسید، مانند:

چه طور باید شروع کرد

چه دانشی نیاز دارد؟

چه دوره‌هایی را باید گذراند و ادامه داد…

Finally the moment of graduating from fashion college with a lot of hope, passion, and excitement, She started her journey to start her own fashion brand!

سرانجام لحظه فارغ التحصیلی از کالج مد با امید، اشتیاق و هیجان فراوان فرا رسید و سفر خود را برای راه اندازی برند مد خود آغاز کرد!

It isn’t easy though…

اگرچه اصلا آسان نبود…

After a lot of blood, sweat, and tears, She finally launched her brand!

پس از خون، عرق و اشک فراوان، بالاخره برند خود را راه اندازی کرد!

It was the moment she felt like she reached the top of the mountain. She was so happy that she accomplished her biggest goal ever. It was like a dream come true moment.

آن لحظه، لحظه‌ای بود که احساس می‌کرد به نوک قله کوه رسیده است. او بسیار خوشحال بود که به بزرگترین هدف خود دست یافته است. مثل یک رویا بود که به حقیقت پیوست.

But what she didn’t realize was, it’s just the beginning! The real journey is way ahead…

اما چیزی که او متوجه نشد این بود که تازه شروع [کار] است! سفر واقعی هنوز در پیش است…

The journey to survive that brand and make it successful.

سفری برای زنده ماندن برند و موفقیتش.

Unfortunately, she isn’t prepared for that. In fact, she has no idea…

متاسفانه، برای آن آماده نیست. در واقع [هنوز] هیچ نظری ندارد…

”Give her a fabric, she turns it into a beautiful style that you haven’t seen, but give her a garment she doesn’t know how to get it in front of people and get it to people’s wardrobe”

«[کافی است]یک پارچه به او بدهید، او آن را به یک استایل و طرح زیبا تبدیل می‌کند که شما [تا به حال] ندیده‌اید، اما لباسی به او بدهید، نمی‌داند چگونه آن را جلوی مردم به نمایش دربیاورد و به کمد لباس مردم برساند (به مردم بفروشد).

Not even a single class in college taught her!

حتی یک کلاس هم در دانشگاه به او درس نداد!

She felt guilty and embarrassed to ask for a sale. Within a few months, her business couldn’t survive. Piled up with debt, She was stuck in a job that she never expected and hated it to hell. She was scared, not prepared to leave her passion behind… Tears rolled down until there’s nothing left.

او از درخواست فروش [به مردم] احساس گناه و خجالت می‌کرد. در عرض چند ماه، تجارت او نتوانست دوام بیاورد. انباشته از بدهی، در شغلی گیر کرده بود که هرگز انتظارش را نداشت و به اندازه جهنم از آن متنفر بود. او ترسیده بود، آماده نبود که اشتیاق خود را پشت سر بگذارد (رها کند)... اشک‌ها [آنقدر] سرازیر شدند تا جایی که دیگر چیزی نمانده بود.

She couldn’t sleep watching her band fall apart… Hoping some magic will happen with countless prayers.

با تماشای فروپاشی گروهش (کسب و کارش) نمی‌توانست بخوابد... به امید این که جادویی با دعاهای بی‌شمار اتفاق بیفتد.

In her miserable job life, as she wrapped up her passion, something happened that she never expected.

در زندگی شغلی فلاکت بار خود، در حالی که اشتیاق خود را به پایان می‌رساند، اتفاقی افتاد که هرگز انتظارش را نداشت.

A book came into her hands called “Emyth”…

کتابی به دست او رسید به نام «امیث»…

With a million reasons why she was asking herself every single day in her mind, She found those answers in that book…

او با هزاران دلیل که هر روز در ذهنش از خود می‌پرسید چرا، این پاسخ‌ها را در آن کتاب پیدا کرد…

The weight on her shoulders suddenly felt relieved…

وزنی که روی شانه‌هایش بود ناگهان سبک شد…

The passion that she was trying to hide, burst out in happy tears.

شور و شوقی که سعی داشت پنهان کند، به صورت اشکی از خوشحالی جاری شد.

And the next thing she knew, she wanted to start all over again… The Fashion Brand!

و چیز دیگری که می‌دانست، این بود که می‌خواست همه چیز را از نو شروع کند... برند مُد!

And then the second phase of her fashion brand story begins…

و سپس مرحله دوم داستان برند مد او آغاز می‌شود…

Up until now, she believed making amazing designs at affordable prices are all enough to get floods of customers waiting on a cue.

تا به الان معتقد بود ساختن طرح‌های شگفت‌انگیز با قیمت‌های مقرون‌به‌صرفه برای جذب سیل مشتریانی که منتظر نشانه‌ای (مزیت رقابتی) [برای خریدن] هستند کافی است.

When it didn’t work, she blamed that she was not enough and not worthy. Now she realized the key is in the customer journey.

وقتی [طرحش] کار نکرد، خودش را سرزنش کرد که [تلاشش] کافی و شایسته نیست. حالا او متوجه شد که کلید [فروش] در سفر مشتری است.

A journey of:

getting her brand in front of the right people so they know it exists.

Making them Visit the store

Convert those visitors to buyer

Get those buyers come back and buy again and again

cultivate those buyers into fans and create community

سفری از:

برند خود را در مقابل افراد مناسب (مخاطبان درست) قرار دهد تا بدانند وجود دارد.

آن‌ها را مجبور به بازدید از فروشگاه کند.

آن بازدیدکنندگان را تبدیل به خریدار کند.

آن خریداران را مجبور به خرید دوباره و دوباره کند.

آن خریداران را به عنوان طرفداران (مشتری ثابت) پرورش دهد و جامعه (باشگاه مشتریان) ایجاد کند.

The epiphany she had at that point is business is less of emotions and more of concepts, strategies, and tactics.

هدف او در آن نقطه این بود که تجارت کمتر به احساسات و بیشتر به مفاهیم، ​​استراتژی‌ها و تاکتیک‌ها بستگی دارد.

At that moment she decided to fill her empty knowledge bucket of fashion marketing. Attended every event, course, training, and book until she felt confident enough.

او در آن لحظه تصمیم گرفت سطل خالی دانش خود را از بازاریابی مد پر کند. در هر رویداد، دوره، آموزش، سفر (سمینار) شرکت کرد تا زمانی که به اندازه کافی احساس اعتماد به نفس کرد.

She knew learning how to drive a car doesn’t mean she can drive a car… It’s about getting better at driving. She decided to become a better driver.

او می‌دانست که یادگیری نحوه رانندگی به این معنی نیست که می‌تواند رانندگی کند... بلکه [مسئله] بهتر شدن در رانندگی است. او تصمیم گرفت راننده بهتری شود.

With all the knowledge backed up, She started exploring every single concept, testing, failing, not giving up but trying again until she finally saw the profits.

با پشتوانه تمام دانشی که ذخیره کرده بود، شروع به بررسی تک تک مفاهیم کرد، آزمایش کرد، شکست خورد، تسلیم نشد بلکه دوباره تلاش کرد تا سرانجام سودش (نتیجه‌اش) را دید.

All she wanted at this point is a brand that pays for itself.. an extra $100 a month. It felt hard as she gets started but when she combined knowledge with practice, she hit her first $100, followed by the first $1000, $10000 within few months… Holy crap!!! Happiness is overloaded.

تنها چیزی که او در این مرحله می‌خواست برندی بود که خودش از پس هزینه‌هایش بربیاید. و 100 دلار اضافی هم در ماه داشته باشد. وقتی شروع به کار کرد، اولش احساس کرد کار سختی است، اما وقتی دانش را با تمرین ترکیب کرد، اولین 100 دلار خود را به دست آورد و به دنبال آن 1000 دلار اول، و همینطور به 10000 دلار در عرض چند ماه رسید... خدای من…! بیشتر از این نمی‌توانست خوشحال باشد.

It’s not the money that made her happy though! it’s watching her passion alive… the confidence that tells her that she can… Self-approval of what’s possible when you commit.

اگرچه این پول نبود که او را خوشحال کرده است! تماشای زنده بودن اشتیاق اوست... اعتماد به نفسی که به او می‌گوید می‌تواند... تایید خود نسبت به چیزی که وقتی به آن متعهد شوید، ممکن می‌شود.

From a girl playing dress-up and dreaming of becoming a fashion designer to starting her brand and actually making money from that brand…

از دختری که لباس بازی می‌کند و رویای طراح مد شدن را دارد تا راه‌اندازی برندش و در واقع کسب درآمد از آن برند…

It was the moment everything felt alive…

لحظه‌ای که همه چیز احساس زنده بودن می‌کرد…

She was empowered with confidence and never turned back.

او با اعتماد به نفس قدرتمند شد و هرگز به عقب برگشت.

Stepping into phase 3 of her journey…

وارد فاز 3 سفرش شد…

Watching her profitable for a couple of years, attracted her friends asking for advice on their own brands, followed by friends of friends…

تماشای سودآوری او برای چند سال، دوستانش را جذب کرد تا در مورد برندهای خودشان مشاوره بخواهند و به دنبال آن دوستان دوستان و ...

Even before she knew it, she was spending her whole day helping other fashion brands get the success that she achieved. Watching their smiles, she felt emotional remembering her journey, she felt how nice it would have been if she had that helping hand when she was struggling.

حتی قبل از این که متوجه شود، تمام روز خود را صرف کمک به سایر برندهای مدی می‌کرد که می‌خواستند به موفقیتی برسند که او رسیده است. با تماشای لبخندهای آن‌ها و یادآوری مسیر سفر خود احساس احساساتی شد، احساس کرد که چقدر خوب می‌شد اگر آن موقع که در حال تلاش و مبارزه بود، همین کمک را دریافت می‌کرد.

At that moment she decided to continue to be a helping hand and started consulting other passionate fashion brands, being their fashion brand strategist.

در آن لحظه تصمیم گرفت که همچنان به عنوان یک دست کمک کننده (مشاور) باشد. او با استراتژیست شدن مد، شروع به مشاوره با سایر برندهای مد پرشور کرد.

Every single day, she gets the opportunity to learn new things and test them right away and share what’s working with other people…

هر روز، این فرصت را پیدا می‌کرد که چیزهای جدیدی بیاموزد و فوراً آن‌ها را آزمایش کند و آنچه را که کار می‌کند با دیگران به اشتراک بگذارد…

She felt so blessed and wanted to share her knowledge with the whole world to help hundreds of fashion brands to shorten their success path.

احساس خوشبختی می‌کرد و می‌خواست دانش خود را با تمام دنیا به اشتراک بگذارد تا به صدها برند مد کمک کند، مسیر رسیدن به موفقیت خود را کوتاه کنند.

And that’s how Project Fashion Empire was born.

و اینگونه بود که Project Fashion Empire متولد شد.

Yes, this is My Story…

بله این داستان من است…

I’m Lekha, I live in India with my husband and 2 little boys…

من لخا هستم، با شوهر و 2 پسر کوچکم در هند زندگی می‌کنم…

I dedicated my whole life to reach my passion and help those to reach their passion.

من تمام زندگی‌ام را وقف رسیدن به اشتیاقم کردم و به آن‌ها (برندهای مد) کمک کردم تا به اشتیاق خود برسند.

I’m the little girl who began with dress-up dolls to create a profitable fashion brand and grew into a fashion Business Strategist and now I live at Project Fashion Empire, creating tools and resources, teaching strategies and concepts to help other fashion brands.

من دختر کوچکی هستم که با پوشاندن لباس عروسک‌ها شروع کردم تا یک برند مد سودآور را خلق کنم و رشد کردم تا به یک استراتژیست تجاری مد تبدیل شدم و اکنون در Project Fashion Empire زندگی می‌کنم، ابزارها و منابع را می‌سازم و استراتژی‌ها و مفاهیم [مد] را برای کمک به دیگر برندهای مد آموزش می‌دهم.

Every step along the way, I was been told, I’m just a woman, I have seen failures, a lot of hiccups, tears, and sacrifices along the way.

در هر مرحله از راه به من می‌گفتند که من فقط یک زن هستم، در این راه شکست‌ها، سکسکه‌ها (؟)، اشک‌ها و فداکاری‌های زیادی را دیده‌ام.

I remember curling my toes to pay bills and survive my business. I have seen the darkness in every corner.

یادم می‌آید که انگشتان پایم را فر می‌کردم (شرمنده می‌شدم) تا قبض‌ها را بپردازم و از تجارتم جان سالم به در ببرم. من تاریکی را در هر گوشه‌ای [از زندگی‌ام] دیده‌ام.

At the same time, I have seen what’s possible when applying the right strategies to overcome every hurdle and just moving forward…

در عین حال، دیده‌ام هنگامی که استراتژی‌های مناسب [در کسب و کار] برای غلبه بر هر مانعی به کار گرفته شود و فقط به سمت جلو سوق دهد، چه چیزهایی ممکن می‌شود…

I Never got started with a perfect solution, Instead, I focused on overcoming one step at a time that turned into a snowball effect.

من هرگز با یک راه حل کامل شروع نکردم، در عوض، در هر مرحله روی غلبه بر یک مشکل تمرکز کردم که به یک اثر گلوله برفی تبدیل شد.

One thing I want you to take away from this is…

چیزی که از شما می‌خواهم از این داستان برداشت کنید این است…

Even though you may not see it or feel it, if you keep moving, you will reach your goals! Just keep moving no matter what! Your Fashion Empire is out there, waiting for you… You just have to go find it. With your passion, strategy, and the right tools combined, You are limitless!

اگرچه ممکن است آن را نبینی یا احساسش نکنی، اما اگر به حرکت ادامه دهی، به اهدافت خواهی رسید! بدون توجه به هر چیزی فقط به حرکت ادامه بده! امپراتوری مد شما آنجاست، منتظر شماست... شما فقط باید آن را پیدا کنید. با ترکیب اشتیاق، استراتژی و ابزار مناسب، شما بی حد و حصر هستید!

2.jpg

Emperor’s New Clothes Short Story | داستان کوتاه لباس امپراتور

Long ago, there was a powerful Emperor. He was very rich and he only cared about how exactly he looked. He was not a good leader. He invested lots of money on nice outfits and jewelry.

مدتها پیش، یک امپراتور قدرتمند وجود داشت. او بسیار ثروتمند بود و فقط به ظاهرش اهمیت می‌داد. او رهبر خوبی نبود. او پول زیادی را روی لباس‌ها و جواهرات زیبا سرمایه گذاری کرد.

Many merchants visited the palace. They expected to sell the Emperor their own beautiful outfits.

بسیاری از بازرگانان از کاخ دیدن کردند. آن‌ها می‌خواستند تا لباس‌های زیبای خود را به امپراتور بفروشند.

One day, two tailors arrived at the palace. These tailors were not genuine. They wanted to cheat the Emperor.

یک روز دو خیاط به قصر رسیدند. این خیاط‌ها واقعی نبودند. آن‌ها می‌خواستند امپراتور را فریب دهند.

Our clothing is really unique. It can only be seen by intelligent people, said the tailors. They pretended to hold beautiful clothing in their hands.

لباس ما واقعا منحصر به فرد است. خیاط‌ها گفتند که فقط افراد باهوش می‌توانند آن را ببینند. آن‌ها وانمود کردند که لباس‌های زیبایی در دست دارند.

The Emperor saw absolutely nothing, but he wanted to appear wise. “Yes, it really is wonderful, ” he said. “You must make me a suit! “

امپراطور اصلا چیزی نمی‌دید، اما می خواست عاقل جلوه کند. او گفت: «بله، واقعاً فوق العاده است. تو باید برایم یک دست کت و شلوار درست کنی!»

The men set up a workshop in the palace. They loaded tables along with empty spools of thread. They acted like they were weaving yards of cloth. Every day, they acted to work on the lavish suit for the Emperor.

مردها (خیاط‌ها) در قصر پادشاه کارگاهی به راه انداختند. آن‌ها میزها را همراه با قرقره‌های نخ خالی پر کردند. خیاط‌ها طوری رفتار می‌کردند که انگار در حال بافتن پارچه هستند. آن‌ها هر روز برای کار بر روی کت و شلوار مجلل امپراطور اقدام می‌کردند.

A week later, the Emperor sent a deputy to see the tailors. The deputy entered the room, but he couldn’t see any fabric.

یک هفته بعد، امپراتور نایبی برای دیدن خیاطان فرستاد. نایب وارد اتاق شد، اما هیچ پارچه‌ای نمی‌دید.

“See how excellent our clothes are, sir? ” said one tailor. The deputy did not wish to appear stupid and said. “Yes. It is wonderful work. “

یکی از خیاط ها گفت: «قربان می‌بینی چقدر لباس‌های ما عالی هستند؟» معاون نمی‌خواست احمق جلوه کند و گفت: بله. کار فوق العاده‌ای است!»

The deputy went back to the Emperor’s chambers. “Your Highness, the new clothing is outstanding, ” said the deputy. It will be the perfect outfit you have ever worn! “

نایب به کاخ امپراتور بازگشت. نایب گفت: «عالیجناب، لباس جدید فوق‌العاده است. این لباس بهترین لباسی خواهد بود که تا به حال پوشیده‌اید!»

The Emperor was very happy.

امپراطور بسیار شاد شد.

A week later, the Emperor was informed that the clothes were completely ready. The men stood before the Emperor and his court, holding the new suit. There was clearly nothing to see. But they all pretended to appreciate the new suit anyway.

یک هفته بعد به امپراتور اطلاع دادند که لباس‌ها کاملاً آماده است. مردان در مقابل امپراطور و دربارش ایستادند و کت و شلوار جدید را در دست داشتند. به وضوح چیزی برای دیدن وجود نداشت. اما در هر صورت همه آن‌ها وانمود کردند که از کت و شلوار جدید قدردانی می‌کنند.

The Emperor removed his robes. He stood in his undergarments while the two tailors dressed up him in the make-believe Suit.

امپراتور ردای خود را درآورد. امپراطور با لباس زیرش ایستاده بود در حالی که دو خیاط کت و شلوار خیالی او را به تنش می‌کردند.

“Your Highness, ” the tailors said, “no one has ever appeared so good. “

خیاط‌ها گفتند: «عالیجناب، هیچوقت هیچکس انقدر برازنده ظاهر نشده است.»

The Emperor handed the tailors a huge bag of gold. They then immediately escaped.

امپراطور یک کیسه بزرگ طلا به خیاط‌ها داد. سپس [خیاط‌ها] بلافاصله فرار کردند.

The Emperor could not wait to show off his new outfits. He gathered his court and stepped into town. As he marched through the street, people stopped to stare. The Emperor was delighted. “My new clothes are superb, ” he said to his deputy. “No one can look away. “ Soon whispers and giggles spread through the crowd.

امپراتور نمی‌توانست صبر کند تا لباس‌های جدید خود را به نمایش بگذارد. دربار خود را جمع کرد و به شهر رفت. وقتی در خیابان رژه می‌رفت، مردم می‌ایستادند تا به امپراطور زل بزنند. امپراطور خوشحال می‌شد. او به معاونش گفت: «لباس جدید من عالی است. هیچ کس نمی‌تواند به دور نگاه کند (از آن چشم بردارد). خیلی زود زمزمه‌ها و نیشخندها در میان جمعیت بلند شد.

One little boy walked into the street and pointed at the Emperor. “The emperor isn’t really wearing any clothes! ” he yelled. The townspeople started to laugh.

پسر کوچکی به خیابان رفت و به امپراتور اشاره کرد و فریاد زد: «امپراطور واقعاً هیچ لباسی نپوشیده است!» مردم شهر شروع به خندیدن کردند.

The Emperor had been fooled! He hurried back to the palace. The Emperor learned that it is far better to be a sensible ruler rather than a well dressed one.

امپراطور فریب خورده بود! و با عجله به سمت قصر برگشت. امپراطور یاد گرفت که بهتر است یک حاکم عاقل باشد تا یک حاکم خوش لباس.

3.jpg

Jane and Laura

Jane and Laura are walking to the mall. They want to buy new clothes. Jane has some money and Laura has some money.

جین و لورا در حال پیاده روی به سمت مرکز خرید هستند. آن‌ها می‌خواهند لباس نو بخرند. جین مقداری پول دارد و لورا مقداری پول.

Suddenly, Jane is calling: "Laura! Laura! Look at that dress! Isn't it beautiful? I want that dress, but I don't have enough money."

جین ناگهان صدا می‌زند: «لورا! لورا! به آن لباس نگاه کن! زیبا نیست؟ من آن لباس را می خواهم، اما پول کافی ندارم.»

Laura is calling: "What are you talking about? This is an ugly dress! It is just horrible! I don't even want to see this dress."

لورا پاسخ می‌دهد: «در مورد چه صحبت می‌کنی؟ این لباس زشتی است! واقعا افتضاح است! من حتی نمی‌خواهم این لباس را ببینم.»

"Ok, ok…" Jane is whispering sadly.

جین با ناراحتی زمزمه کرد: «باشه، باشه…»

Suddenly Laura is calling: "Oh my god! Look at this dress! It is beautiful! I want this dress. Oh, but look at the price. It is too expensive for me."

ناگهان لورا صدا می‌زند: «اوه خدای من! این لباس را ببین! زیباست! من این لباس را می‌خواهم. اوه، اما قیمت را نگاه کن. برای من خیلی گرون است.»

Now Jane is calling: "What are you talking about? This is an ugly dress! It is really horrible! I don't even want to see it."

حالا جین پاسخ می‌دهد: «در مورد چه حرف می‌زنی؟ این لباس زشتی است! واقعاً افتضاح است! من حتی نمی‌خواهم آن را ببینم."

"Ok, ok…" Laura is whispering sadly.

لورا با ناراحتی زمزمه می‌کند: «باشه، باشه…»

Now Jane is sad, and Laura is sad. They are walking home. They have no new clothes, but they know that next time they should respect other opinions…

حالا جین و لورا ناراحت هستند. به خانه برمی‌گردند. لباسی جدیدی ندارند (نخریدند) اما این را می‌دانند که دفعه‌ی بعدی باید به نظر یکدیگر احترام بگذارند.

The Hard Search For Softness (تحقیق سخت برای نرمی)

The company I work for sells women’s clothing. There’s a section that’s specifically made for loungewear, and it’s known for being super soft. Here’s the issue, which is not new for clothes in general: it doesn’t stay as soft as when you first buy it. From my experience working there for over a year now, it retains the softness longer as long as you don’t put it in the dryer.

شرکتی که من در آن کار می‌کنم پوشاک زنانه می‌فروشد. بخشی وجود دارد که به طور خاص برای لباس‌های سالن ساخته شده است، و به دلیل نرم بودنش بسیار معروف است. به طور کلی این مسئله‌ی جدیدی در حوزه لباس نیست: به اندازه زمانی که برای اولین بار آن را می‌خرید نرم نمی‌ماند. با توجه به تجربه من که در حال حاضر بیش از یک سال است که آنجا کار می‌کنم، تا زمانی که آن را در خشک کن قرار ندهید، نرمی خود را برای مدت طولانی‌تری حفظ می‌کند.

And that’s exactly what I tell people when they ask, “Does it stay soft?”

و این دقیقاً همان چیزی است که وقتی مردم می‌پرسند: «آیا این لباس نرم می‌ماند؟» به آن‌ها می‌گویم.

This is understood for the most part. There are usually two reactions: “Oh, okay, cool. I can do that,” or, “Ah, well. That sucks, then.”

این قضیه در اکثر موارد قابل درک است. معمولاً دو واکنش [از سوی مردم] وجود دارد: «اوه، باشه، خوبه. من می‌توانم این کار را انجام دهم» یا «آه، خوب. پس به درد نمی‌خورد»

A woman comes in, sees the section of soft loungewear, and immediately loves it.

زنی وارد می‌شود، بخش لباس راحتی نرم را می‌بیند و بلافاصله عاشق آن می‌شود.

Customer: “Oh, but does it stay this soft forever?”

مشتری: «اوه، اما آیا برای همیشه همینقدر نرم باقی می‌ماند؟»

Me: “From my experience, it stays fairly soft as long as you air dry it instead of putting it in the dryer.”

من: "با توجه به تجربه من، تا زمانی که به جای گذاشتن در خشک کن، آن را با هوا خشک کنید (بندازید رو بند)، نسبتاً نرم می‌ماند.»

Customer: “Oh, no, I put all my clothes in the dryer. I never air dry.”

مشتری: «اوه، نه، من تمام لباس‌هایم را در خشک کن می‌گذارم. هرگز با خوا خشک نمی‌کنم.

Me: “Okay.”

من: «باشه.»

There’s silence as she stares at me.

همانطور که به من زل زده، سکوتی برقرار می‌شود.

Customer: “Is there any other way to keep it soft?”

مشتری: «آیا راه دیگری برای نرم نگه داشتن لباس‌ها وجود دارد؟»

Me: “I mean, maybe the dry cleaners know som—”

من: «می‌گم شاید خشک‌شویی‌ها چیزی بدا… (بدانند)»

Customer: “Oh, no, I never take my clothes to the dry cleaners. I do my own laundry.”

مشتری: «اوه، نه، من هرگز لباس‌هایم را به خشک‌شویی نمی‌برم. من خودم لباس‌هایم را می‌شورم.»

Me: Getting annoyed “All right.”

من در حالی که روی اعصابم هست: «خیلی خب.»

Customer: “Is there a technique to keep it soft?”

مشتری: «آیا تکنیکی خاصی برای نرم نگه داشتن لباس وجود دارد؟»

Me: “The only one I’m aware of is to let it air dry.”

من: «تنها تکنیکی که از آن باخبرم این است که آن را در معرض هوا خشک کنید.»

Customer: “That’s not happening.”

مشتری: «این کار شدنی نیست.»

Me: “Then I guess it won’t stay soft.”

من: «پس به گمانم نرم نخواهد ماند.»

Maybe I’m just easily annoyed, but this conversation irritated me way more than it should’ve.

شاید من به راحتی اذیت می‌شوم، اما این مکالمه بیش از آنچه که باید من را آزار می‌دهد.

Oh, Yeah, We Just Had That Installed Yesterday (اوه بله تازه دیروز نصب کردیم)

I worked at a popular clothing store for a couple of years and had my fair share of crazy customers. But when people ask me what the weirdest thing I had to deal with was, this comes to mind first.

من چند سالی در یک فروشگاه پوشاک محبوب کار کردم و مشتریان دیوانه‌ای بهم برمی‌خوردند. اما وقتی مردم از من می‌پرسند عجیب‌ترین چیزی که من با آن دست و پنجه نرم کردی چه بود، ابتدا این به ذهنم می‌رسد.

The store is a two-level store and always has been. It’s located in a huge mall. The top level is for men’s and children’s clothing, and the bottom level is for women’s. Each level connects with an entrance to the rest of the mall, but we have our own escalator and elevator inside the store to allow customers to move between our two levels only. The elevator is hard to find and all the way in the corner, but the escalator is right in the middle and hard to miss.

فروشگاه یک فروشگاه دو طبقه است و همیشه بوده است. این فروشگاه در یک مرکز خرید بزرگ واقع شده است. طبقه بالایی برای لباس‌های مردانه و بچه گانه و طبقه پایین برای لباس‌های زنانه است. هر طبقه با یک ورودی به بقیه مرکز خرید متصل می‌شود، اما ما پله برقی و آسانسور مختص به خود را در داخل فروشگاه داریم تا به مشتریان اجازه دهیم فقط بین دو طبقه ما حرکت کنند. آسانسور را به سختی پیدا می‌شود و کلی راه را تا گوشه و کنار در پیش دارید، اما پله برقی درست وسط است و به سختی می‌توان آن را از دست داد (از آن استفاده نکرد).

I am upstairs in the children’s section, walking out of the stockroom and heading to the elevator, when a lady stops me halfway.

من در طبقه بالا در بخش کودکان هستم، از انبار بیرون می‌روم و به سمت آسانسور حرکت می‌کنم که خانمی در نیمه راه من را متوقف می‌کند.

Lady: “Excuse me, where is your women’s section?”

خانم: «معذرت می‌خواهم، بخش زنانه شما کجاست؟»

Me: “It’s downstairs.”

من: «طبقه پایین است.»

She looks at me all perplexed.

خیلی سرگردان به من نگاه می‌کند.

Lady: “But you don’t have a downstairs.”

خانم: «اما شما طبقه پایین ندارید.»

I’m not sure what to say; we are standing literally five feet away from the escalator. I pointed to said escalator.

مطمئن نبودم چه چیزی بگویم؛ به سختی تنها پنج قدم تا پله برقی فاصله داشتیم. به پله برقی اشاره کردم.

Me: “Yeah, it’s just that way.”

من: «بله، دقیقا همان طرفی است.»

She turns around, looks at the escalator, and then looks back at me.

برمی‌گردد به پله برقی نگاه می‌کند و سپس دوباره به من نگاه می‌کند.

Lady: “But you’ve never had a downstairs.”

خانم: «اما شما هیچوقت طبقه پایین نداشتید.»

She looks a mixture of confused and irritated and is talking to me as if I’m stupid. I REALLY don’t know what to say at this point, so I pause for a couple of seconds before replying.

او ترکیبی از گیجی و عصبانیت دارد و طوری با من صحبت می‌کند که انگار من احمق هستم. من واقعاً نمی‌دانم در این مرحله چه بگویم، بنابراین قبل از پاسخ دادن، چند ثانیه مکث می‌کنم.

Me: “…well, we do now?”

من: «…خب، حالا داریم؟»

She stared at me for like three seconds before turning around and getting on the escalator that would take her to this mythical land of downstairs. And I just stood there for the next ten seconds wondering what the h*** had just happened.

قبل از اینکه بچرخد و سوار پله برقی شود تا او را به این سرزمین افسانه‌ای طبقه پایین ببرد، سه ثانیه به من خیره شد. و من فقط ده ثانیه بعد همانجا ایستادم و متعجب بودم که چه اتفاقی افتاده است.

4.jpg

اپلیکیشن زبانشناس

با استفاده از اپلیکیشن زبانشناس روند یادگیری زبان انگلیسی را برای خود آسان کنید. طراحی ساده و رفع مشکلات موجود در اپلیکیشن‌های خارجی آموزش زبان انگلیسی، باعث شده اپلیکیشن زبانشناس به کامل‌ترین اپلیکیشن فارسی آموزش زبان انگلیسی تبدیل شود. دوره‌های آموزشی در سطوح مختلف، واژگان ضروری زبان انگلیسی، داستان‌های کوتاه و بلند انگلیسی، آموزش گرامر و … تنها بخشی از محتوای این اپلیکیشن پرطرفدار است.

سخن پایانی

داستان های کوتاه انگلیسی درباره لباس باعث تقویت زبان انگلیسی شما در حوزه مد و فشن می‌شود. اگر شما هم داستان کوتاه درباره لباس و تجربه‌ی خرید پوشاک دارید، حتما زیر همین پست با ما در میان بگذارید. مثل همیشه ازتون تشکر می‌کنم که تا پایان همراه ما بودید 💙

دیدگاهتان را بنویسید