10 داستان کوتاه انگلیسی درباره دوست
دوستی و رفاقت از شیرینیهای زندگی است. داستان های زیادی درباره دوستی و رفاقت وجود دارد که بسیار الهام بخش و پر موعظه هستند. دوستیها به زندگی زیبایی میدهند، شادیها را دو چندان افزایش و غم و مشکلات را بسیار کاهش میدهند. در این مقاله از زبانشناس 10 تا از بهترین داستان های کوتاه انگلیسی درباره دوست را برای شما زبان آموزان عزیز قرار دادهایم. در ضمن در بخش داستان کوتاه انگلیسی هم میتوانید به مطالعه داستانهای دیگر بپردازید.
The Ship of Friendship (کشتی دوستی)
A voyaging ship was wrecked during a storm at sea and only two of the men on it were able to swim to a small, desert-like island. The two survivors who have been good friends, not knowing what else to do, agreed that they had no other recourse but to pray to God. However, to find out whose prayer was more powerful, they agreed to divide the territory between them and stay on opposite sides of the island.
یک کشتی مسافربری در طی طوفانی در دریا غرق شد و تنها دو نفر از مردانی که در آن بودند توانستند به یک جزیره کوچک و بیابانی مانند شنا کنند. دو بازمانده که دوستان خوبی برای هم بودهاند، نمیدانستند چه کار دیگری انجام دهند، پس متفق القول شدند که چارهای جز دعا کردن به خدا ندارند. با این حال، برای اینکه بفهمند دعای چه کسی قویتر است، موافقت کردند که قلمرو را بین خود تقسیم کنند و هر دو در یک طرف جزیره بمانند.
The first thing they prayed for was food. The next morning, the first man saw a fruit-bearing tree on his side of the land, and he was able to eat its fruit. The other man’s parcel of land remained barren. After a week, the first man was lonely and he decided to pray for a wife. The next day, another ship was wrecked, and the only survivor was a woman who swam to his side of the land. On the other side of the island, there was nothing.
اولین چیزی که برایش دعا کردند غذا بود. صبح روز بعد، مرد اول درختی پربار را در زمین خود دید و توانست از میوه آن بخورد. قطعه زمین مرد دیگر بی ثمر بود. بعد از یک هفته مرد اول تنها شد و تصمیم گرفت برای به دست آوردن یک همسر دعا کند. روز بعد، کشتی دیگری غرق شد و تنها بازمانده، زنی بود که به سمت خشکی قلمرو او شنا کرد. آن طرف جزیره، چیزی نبود.
Soon the first man prayed for a house, clothes, more food. The next day, like magic, all of these were given to him. However, the second man still had nothing. Finally, the first man prayed for a ship, so that he and his wife could leave the island. In the morning, he found a ship docked at his side of the island. The first man boarded the ship with his wife and decided to leave the second man on the island.
خیلی زود مرد اول برای خانه، لباس و غذای بیشتر دعا کرد. روز بعد به شکل جادویی، همه اینها به او داده شد. با این حال، مرد دوم هنوز چیزی نداشت. سرانجام مرد اول برای یک کشتی دعا کرد تا او و همسرش جزیره را ترک کنند. صبح، او یک کشتی را در کنار جزیره پیدا کرد. مرد اول با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره رها کند.
He considered the other man unworthy to receive God’s blessings since none of his prayers had been answered.
او فکر میکرد که مرد دیگر لایق دریافت برکات الهی نیست، زیرا هیچ یک از دعاهایش مستجاب نشده بود.
As the ship was about to leave, the first man heard a voice from heaven booming, “Why are you leaving your companion on the island?”
درست موقعی که کشتی میخواست حرکت کند، مرد اول صدایی از آسمان شنید که می گفت: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
“My blessings are mine alone since I was the one who prayed for them,” the first man answered. “His prayers were all unanswered and so he does not deserve anything.”
مرد اول پاسخ داد: «از آنجایی که من بودم که برای آنها دعا کردم، نعمتهایم تنها از آن من است. هیچ کدام از دعاهای او مستجاب نشد و او سزاوار چیزی نیست.»
“You are mistaken!” the voice rebuked him. “He had only one prayer, which I answered. If not for that, you would not have received any of my blessings.”
صدا او را سرزنش کرد: «داری اشتباه میکنی! او فقط یک دعا داشت که من آن را مستجاب کردم. اگر این نبود، هیچ یک از نعمتهای من نصیب تو نمیشد.»
“Tell me,” the first man asked the voice, “What did he pray for that I should owe him anything?”
مرد اول از صدا پرسید: «به من بگو، او برای چه چیزی دعا کرد که من باید به او بدهکار باشم؟»
“He prayed that all your prayers be answered ”
او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.
Moral: For all we know, our blessings are not the fruits of our prayers alone, but those of another praying for us (Congregational Prayer). Value your friends, don’t leave your loved ones behind.
پند اخلاقی: تا آنجا که میدانیم، برکات ما فقط ثمره دعای ما نیست، بلکه ثمره دعای دیگران برای ما نیز است (دعای دست جمعی). برای دوستانتان ارزش قائل باشید، عزیزانتان را رها نکنید.
Having a Best Friend (داشتن یک دوست صمیمی)
A story tells that two friends were walking through the desert. During some point of the journey, they had an argument, and one friend slapped the other one in the face.
داستانی میگوید که دو دوست در صحرا قدم می زدند. در برخی از مراحل سفر، آنها با هم مشاجره کردند و یکی از دوستان به صورت دیگری سیلی زد.
The one who got slapped was hurt, but without saying anything, wrote in the sand “Today my best friend slapped me in the face”.
کسی که سیلی خورد صدمه دید، اما بدون این که چیزی بگوید، روی شنها نوشت: «امروز بهترین دوستم به صورتم سیلی زد».
They kept on walking until they found an oasis, where they decided to take a bath. The one who had been slapped got stuck in the mire and started drowning, but the friend saved him. After he recovered from the near drowning, he wrote on a stone “Today my best friend saved my life”.
آنها به راه رفتن ادامه دادند تا اینکه یک آبادی پیدا کردند و تصمیم گرفتند در آنجا حمام کنند. دوستی که سیلی خورده بود در باتلاق گیر کرد و شروع به غرق شدن کرد، اما دوستش او را نجات داد. پس از این که از غرق شدن تقریبی بهبود یافت، روی سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جانم را نجات داد».
The friend who had slapped and saved his best friend asked him, “After I hurt you, you wrote in the sand and now, you write on a stone, why?” The other friend replied “When someone hurts us we should write it down in the sand where winds of forgiveness can erase it away. But, when someone does something good for us, we must engrave it in stone where no wind can ever erase it.”
دوستی که سیلی زده بود و بهترین دوستش را نجات داده بود ازش پرسید: «بعد از این که تو به صدمه زدم، روی شنها نوشتی و حالا روی سنگ مینویسی، چرا؟» دوست دیگر پاسخ داد: «وقتی کسی به ما آسیب میزند، باید آن را روی شنها بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند. اما وقتی کسی برای ما کار خوبی کرد، باید آن را روی سنگی حک کنیم که هیچ بادی نتواند آن را پاک کند.»
Moral: Do not value the things you have in your life. But value who you have in your life.
پند اخلاق: برای چیزهایی که در زندگی دارید ارزش قائل نباشید. بلکه برای افرادی که در زندگی خود دارید ارزش قائل شوید.
Friendship and Wealth (دوستی و ثروت)
There used to be two friends named Ram and Ravi in a village. Ram belonged to a wealthy family and Ravi was from a poor family. Despite the difference in status, both were firm friends. Going to school together, playing, eating and drinking, talking. Most of their time was spent with each other.
در گذشته دو دوست به نامهای رام و راوی در روستایی بودند. رام از خانواده ای ثروتمند و راوی از خانوادهای فقیر بود. علیرغم تفاوت در وضعیتشان، هر دو [برای هم] دوستان صمیمی بودند. با هم مدرسه میرفتند، با هم بازی میکردند، با هم میخوردند و میآشامیدند، با هم صحبت میکردند. بیشتر وقت آنها با یکدیگر سپری میشد.
Time passed and both grew up. Ram took over his family business and Ravi found a small job. After the burden of responsibilities came on the head, it was not possible for both of them to spend time with each other as before. Whenever I got a chance, I would have definitely met.
زمان گذشت و هر دو بزرگ شدند. رام کسب و کار خانوادگی او را به دست گرفت و راوی یک شغل کوچک پیدا کرد. بعد از اینکه بار مسئولیت بر دوش آمد، امکان نداشت که هر دو مثل قبل با هم وقت بگذرانند. هر وقت فرصتی پیدا می کردم، حتماً ملاقات می کردم.
One day Ram came to know that Ravi is ill. He came to her house to see him. After inquiring about his condition, Ram did not stay there for long. He took out some money from his pocket and went back, handing it to Ravi.
یک روز رام متوجه شد که راوی بیمار است. به خانه راوی آمد تا او را ببیند. رام پس از پرس و جو از وضعیتش مدت زیادی در آنجا نماند. مقداری پول از جیبش بیرون آورد، به راوی داد و برگشت.
Ravi felt very sad at this behavior of Ram. But he didn't say anything. After recovering, he worked hard and arranged the money and returned Ram's money.
راوی از این رفتار رام بسیار ناراحت شد. اما چیزی نگفت. راوی پس از بهبودی سخت کار کرد و پول قرض گرفته را جمع کرد و آن را به رام پس داد.
Only a few days had passed that Ram had fallen ill. When Ravi came to know about Ram, he left his work and ran to Ram and stayed with him till he got well.
تنها چند روز گذشته بود که رام هم مریض شد. وقتی راوی از حال رام مطلع شد، کارش را رها کرد و به سمت رام دوید و تا بهبودیاش در کنار او ماند.
This behavior of Ravi made Ram realize his mistake. He was filled with guilt. One day he went to Ravi's house and apologized to him for his actions and said, "Friend! When you were ill, I had come to give you money. But when I fell ill, you stayed with me. Took care of me in every way. I am very ashamed of my actions. Forgive me."
این رفتار راوی باعث شد رام به اشتباه خود پی ببرد. او پر از گناه بود. یک روز به خانه راوی رفت و از او به خاطر کارش عذرخواهی کرد و گفت: «ای دوست! وقتی مریض بودی، آمده بودم به تو پول بدهم. اما وقتی مریض شدم، تو پیش من ماندی. در هر کاری از من مراقبت کردی. من از کارهایم خجالت شرمسارم. من را ببخش.»
Ravi hugged Ram and said, "No problem friend. I am glad that you have realized that money is not important in friendship, but love and care for each other matters.
راوی رام را در آغوش گرفت و گفت: «مشکلی نیست رفیق، خوشحالم که فهمیدی پول در دوستی اهمیتی ندارد، بلکه عشق و علاقه به یکدیگر مهم است.
Moral:
Do not embarrass friendship by weighing it with money. The basis of friendship is love, trust and love for each other.
پند اخلاقی: دوستی را با مقایسه با پول شرمنده نکنید. اساس دوستی عشق، اعتماد و عشق به یکدیگر است.
The Four Friends (چهار دوست)
Four friends live in a village which has been struck by famine. Three of them are extremely clever and learned and consider their friend Shivanand a lazy but practical fool.
چهار دوست در روستایی زندگی میکنند که گرفتار قحطی شده است. سه نفر از آنها فوق العاده باهوش و باسواد و دوستشان شیوانان را یک تنبل اما در عمل احمق میدانند.
The four decide to go to a place called Manasa, which is considered an asylum for scholars. On their way, they have to pass through a forest. There they come across bones of a lion. Satyanand decides to show his knowledge by recreating the lion’s skeleton. The other friend reconstructs the lion’s muscles and structure. Vidyanand then wants to show his superior powers by breathing life into the lion.
این چهار نفر تصمیم میگیرند به مکانی به نام ماناسا که پناهگاه علما به حساب میآید بروند. در مسیرشان باید از جنگلی بگذرند. در آنجا با استخوانهای یک شیر روبرو میشوند. ساتیاناند تصمیم میگیرد تا دانش خود را با بازسازی اسکلت شیر نشان دهد. دوست دیگر ماهیچهها و ساختار شیر را بازسازی میکند. سپس ویدیاناند میخواهد با دمیدن زندگی در شیر، قدرت برتر خود را نشان دهد.
Shivanand tries to stop them and warns them of the consequences of their plans. But they do not stop. Shivanand climbs a tree before Vidyanand foolishly proceeds with his plans. The lion comes to life and devours the three learned fools.
شیوانان سعی میکند جلوی آنها را بگیرد و عواقب نقشههایشان را به آنها گوشزد کند. اما آنها دست از کارشان برنمیدارند. شیوانان قبل از اینکه ویدیان ابلهانه نقشههایش را ادامه دهد، از درختی بالا میرود. شیر زنده میشود و سه احمق دانشمند را میبلعد.
Shivanand’s practical nature saves him.
ماهیت عملی شیوانان او را نجات میدهد.
Moral: It is better to be practical than learned.
پند اخلاقی: عمل کردن بهتر از تئوری است.
Friendship and Trust (دوستی و اعتماد)
Sohan and Mohan, two friends who had gone on a trip to foreign countries, were passing through a forest. There is often a fear of wild animals in the forest. Sohan was afraid that he might encounter some wild animal.
سوهان و موهان دو دوستی که برای سفر به کشورهای خارجی رفته بودند از مسیر جنگلی میگذشتند. معمولا ترس از حیوانات وحشی در جنگل وجود دارد. سوهان از این که ممکن است با حیوان وحشی روبرو شود میترسید.
He said to Mohan, "Friend! There must be wild animals in this forest. If an animal attacks us, what will we do?"
او به موهان گفت: «رفیق! حتماً در این جنگل حیوانات وحشی وجود دارند. اگر حیوانی به ما حمله کند چه کاری از دست ما برمیآید؟»
Sohan said, "Friend, do not be afraid. I am with you. No matter what danger comes, I will not leave your side. Together we will face every difficulty."
سوهان گفت: «ای دوست نترس من با تو هستم. هر خطری هم که پیش بیاید، تو را تنها نمیگذارم. با هم دیگر با هر سختی روبهرو خواهیم شد.
While talking like this, they were moving forward when suddenly a bear appeared in front of them. Both friends were scared. The bear started moving towards them. Sohan immediately climbed a tree in shock. She thought that Mohan would also climb the tree. But Mohan did not know how to climb the tree. He stood helplessly downstairs.
در حالی که همینطور صحبت میکردند، جلو میرفتند که ناگهان خرسی جلوی آنها ظاهر شد. هر دو دوست ترسیده بودند. خرس شروع به حرکت به سمت آنها کرد. سوهان که شوکه شده بود بلافاصله از درختی بالا رفت. او فکر میکرد که موهان نیز از درخت بالا خواهد رفت. اما موهان نمیدانست چگونه باید از درخت بالا برود. ناامید در همان پایین ایستاد.
The bear started coming near him. Mohan started sweating out of fear. But despite being afraid, he somehow started thinking of a way to avoid the bear. While thinking, a solution came to his mind. He fell to the ground and held his breath and lay like a dead man.
خرس شروع به نزدیک شدن به او کرد. موهان از ترس شروع به عرق کردن کرد. اما با وجود ترس، به نوعی شروع به فکر کردن به راهی برای دوری از خرس کرد. در حین فکر کردن، راه حلی به ذهنش رسید. روی زمین افتاد و نفسش را حبس کرد و مثل مردهها روی زمین دراز کشید.
The bear came closer. Moving around Mohan, he started smelling him. Sohan, who climbed the tree, was watching all this. He saw the bear whispering something in Mohan's ear. After whispering in the ear, the bear went away.
خرس نزدیکتر آمد. با حرکت در اطراف موهان شروع به بو کردن او کرد. سوهان که از درخت بالا رفته بود، همه اینها را تماشا می کرد. خرس را دید که در گوش موهان چیزی را زمزمه میکند. خرس پس از زمزمه کردن در گوش موهان، رفت و دور شد.
Sohan got down from the tree as soon as the bear left. Mohan also stood up till then. Sohan asked Mohan, "Friend! While you were lying on the ground, I saw the bear whispering something in your ear. Was he saying anything?"
سوهان به محض رفتن خرس از درخت پایین آمد. موهان هم پس از رفتن خرس بلند شد. سوهان از موهان پرسید: «رفیق! وقتی که روی زمین دراز کشیده بودی، خرس را دیدم که چیزی در گوشت زمزمه میکند. چیزی میگفت؟»
"Yes, the bear told me never to trust such a friend, they leave you alone in trouble and run away."
«بله، خرس به من گفت هرگز به چنین دوستی اعتماد نکن، آنها تو را در مشکلات تنها میگذارند و فرار میکنند.»
Moral: The friend who runs away in trouble is not worthy of trust.
پند اخلاقی: دوستی که در هنگام مشکلات فرار میکند، شایسته اعتماد نیست.
True Friends (دوست حقیقی)
The dream of two childhood friends was to grow up and serve the country by joining the army. Both fulfilled their dream and joined the army.
آرزوی دو دوست دوران کودکی این بود که بزرگ شوند و با پیوستن به ارتش به کشور خود خدمت کنند. هر دو به آرزوی خود رسیدند و به ارتش پیوستند.
Very soon they also got an opportunity to serve the country. War broke out and they were sent to battle. Going there, both bravely faced the enemies.
همچنین خیلی زود فرصتی برای خدمت به کشور پیدا کردند. جنگ در گرفت و آنها را به جنگ فرستادند. با رفتن به آنجا، هر دو شجاعانه با دشمنان روبرو شدند.
A friend was badly injured during the battle. When another friend came to know about this, he ran to save his injured friend. Then his captain stopped him and said, "There is no point in going there now. By the time you get there, your friend will be dead."
یکی از دوستان در جریان نبرد به شدت مجروح شد. وقتی دوست دیگر از این موضوع مطلع شد، برای نجات دوست مجروح خود دوید. سپس کاپیتان او را متوقف کرد و گفت: «حالا رفتن به آنجا فایدهای ندارد. تا به آنجا برسی دیگر دوستت مرده است.»
But he did not agree and went to pick up his injured friend. When he came back, he had a friend on his shoulder. But he was dead. Seeing this, the captain said, "I told you that there is no point in going there. You could not bring your friend safely. Your departure was in vain."
اما او قبول نکرد و به سراغ دوست مجروحش رفت. وقتی برگشت، دوستش را روی دوشش آورده بود. اما او مرده بود. کاپیتان با دیدن این موضوع گفت: «به تو گفتم رفتن به آنجا فایدهای ندارد، تو نتوانستی دوست خود را سالم بیاوری، رفتن تو بیهوده بود.»
The soldier replied, "No sir, I was not in vain to go there to pick him up. When I reached him, smiling looking into my eyes, he said – friend, I was sure, you will definitely come. These were his last words. I could not save him. But the faith he had in me and my friendship saved him."
سرباز پاسخ داد: «نه قربان،رفتن من به آنجا و آوردن دوستم بیهوده نبود. وقتی به او رسیدم در حالی که لبخند میزد و به چشمانم نگاه میکرد، گفت: «رفیق، مطمئن بودم که حتماً میآیی. این آخرین کلمات او بود. من نتوانستم او را نجات دهم، اما ایمانی که به من و دوستیمان داشت او را نجات داد.»
Rich Man and his Friend (مرد ثروتمند و دوستش)
Once there was a rich man who lived in town. He had a very prosperous business. Once he met a man who visited his store daily and soon they became friends.
روزی مرد ثروتمندی در شهر زندگی میکرد. او کسب و کار بسیار پر رونقی داشت. یک بار مردی را که هر روز به فروشگاهش سر میزد، ملاقات کرد و خیلی زود با هم دوست شدند.
Their friendship grew day by day.
دوستی آنها هر روز و هر روز صمیمیتر میشد.
One day the rich man had to go to an outstation so he was worried about the money which is at his home. His family suggested asking his friend for help.
یک روز مرد ثروتمند مجبور شد به یک فروشگاه برود، بنابراین نگران پولی که در خانه داشت، شد. خانواده او به او پیشنهاد کردند که از دوستش کمک بخواهد.
The Rich man thought his friend spent most of the time with him but he didn’t test his loyalty. How would he trust a man with his life’s earnings? Still, the rich man called his friend to his house and told him about the problem.
مرد ثروتمند فکر میکرد دوستش بیشتر وقتش را با او میگذراند (دیگر مورد اطمینان است)، اما وفاداری او را آزمایش نکرده بود. چگونه میتواند به یک مرد اعتماد کند و درآمد زندگی خود را به او بسپارد؟ با این حال، مرد ثروتمند دوستش را به خانهاش دعوت کرد و مشکل را به او گفت.
The rich man went to his room and brought a locker key which he used to keep his money. And handed over the keys to his friend. Then the rich man with his family left the town. After two days the rich man with his family returned to the town.
مرد ثروتمند به اتاقش رفت و یک کلید کمد آورد که با پولش را در آن نگه میداشت. و کلیدها را به دوستش سپرد. سپس مرد ثروتمند با خانوادهاش شهر را ترک کردند. پس از دو روز مرد ثروتمند با خانوادهاش به شهر بازگشت.
He called his friend about the party at their home and when they entered their home they saw his friend was there. His friend in anger said to the rich man why have you put stones in the locker. If you trusted me then you should give the keys to that locker which contains money.
او برای مهمانی در خانه با دوستش تماس گرفت و وقتی وارد خانه شدند دیدند که دوستش همانجا است. دوستش با عصبانیت به مرد ثروتمند گفت چرا در کمد سنگ گذاشتهای؟ اگر به من اعتماد داشتی، باید کلید آن کمدی را که پولها در آن است را به من میدادی.
The rich man smiled and said, “How do you know that the locker contains stones? You must have opened the locker in my absence” His friend was quiet.
مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت: «از کجا میدانی که کمد دارای سنگ است؟ حتما در غیاب من کمد را باز کردی.» دوستش ساکت بود.
The rich man continued, “I have kept the stones inside the locker to test your friendship.” Saying this the rich man said to leave his friend and told him never to meet him again.
مرد ثروتمند ادامه داد: «من سنگها را داخل کمد نگه داشتهام تا دوستی تو را آزمایش کنم. مرد ثروتمند با گفتن این سخن گفت که دوستش را رها کند و دیگر هرگز او را ملاقات نبیند.
Inspiration
Think twice before trusting someone. Friendship is a relationship that is made from the heart but one should not blindly trust someone.
پند اخلاقی: قبل از این که به کسی اعتماد کنی، دو بار فکر کن. دوستی رابطهای است که از صمیم قلب ایجاد میشود اما نباید کورکورانه به کسی اعتماد کرد.
Don’t be afraid to fail, be afraid to not to try (از شکست نترس، از این که هیچ تلاشی نکنی بترس)
Once in a village, there were two best friends. They spent most of the time resting under a tree and thinking about what they should do in their life. In thinking they had already lost a lot of their precious time.
یک بار در یک روستا، دو دوست صمیمی بودند. آنها بیشتر وقت خود را زیر یک درخت استراحت میکردند و به این فکر میکردند که در زندگی خود چه کاری باید انجام دهند. به این فکر میکردند که آنها تا همین الان هم بسیاری از زمان گرانبهای خود را از دست دادهاند.
So, one day they noticed that the women in the village used to bring water pots from the river which is far far away. How many rounds they may make, the water was never enough for the family's daily needs.
بنابراین یک روز متوجه شدند که زنان روستا قبلا از رودخانهای که دور بود کوزههای آب میآوردند. چند بار باید بروند و بیایند، آب برای نیازهای روزانه خانواده کافی نبود.
Now, they had an idea. They went to the village and offered them that these best friends would bring water pots on behalf of them and in return charge 25 cents per pot. Everyone liked the offer and their business grew too fast. They started to make 50 to 100 rounds daily.
حالا آنها یک ایده داشتند. آنها به روستا رفتند و به آنها پیشنهاد دادند که ما دو دوست صمیمی از طرف شما کوزه آب را میآوریم و در ازای هر کوزه 25 سنت دریافت میکنیم. همه از این پیشنهاد خوششان آمد و کسب و کار دو دوست صمیمی خیلی سریع رشد کرد. آنها رفت و آمد روزانه خود به رودخانه را به 50 تا 100 دور رساندند.
The days passed, years passed. After 10 years, they were the richest men in all the close villages.
روزها گذشت، سالها گذشت. پس از 10 سال، آنها ثروتمندترین مردان در تمام روستاهای نزدیک بودند.
But then, one of the friends realized that they needed to do something. Now, they are healthy and young but they will not stay this way forever, what will happen to our family then. But the other said forget it, nothing is going to be bad. enjoy this time, we are doing great.
اما بعد، یکی از دوستان متوجه شد که باید کاری انجام دهند. الان سالم و جوان هستند اما تا ابد اینطور نمیمانند، آن وقت چه بلایی سر خانواده ما خواهد آمد. اما دیگری گفت فراموشش کن، هیچ چیز بدی رخ نخواهد داد. از این زمان لذت ببرید، ما داریم عالی عمل میکنیم.
But the former knows nothing but still wants to find the alternative. Some days later, in a neighboring village, he saw a potter making pots and noticed a pot with a long narrow neck. He thought what if we make a large long pipe of clay and bring it to the village.
اما دوست اولی چیزی به جز این که میخواهد گزینه جایگزین [برای کار و آینده] پیدا کند، نمیداند. چند روز بعد، در یکی از روستاهای همسایه، سفالگری را دید که در حال ساخت گلدان است و متوجه گلدانی با گردن دراز و باریک شد. با خود فکر کرد چه میشود اگر یک لوله سفالی بزرگ درست کنیم و به روستا بیاوریم.
The other friend said it is never going to work, a pipe of clay is really a bad idea. This friend had thousands of reasons why this is not going to work but the first one had only one that he wanted to try.
دوست دیگر گفت هیچ وقت کار نمیکند، یک لوله سفالی واقعا ایده بدی است. این دوست هزاران دلیل داشت که چرا این ایده قرار نیست درست کار کند اما اولی تنها یک دلیل داشت که میخواست آن را امتحان کند.
The construction began. true, a lot of problems came in the way. The pipe breaks many times and many others too. But finally after 6 to 7 months later, the pipe was all in place and the water started to flow in the village.
ساخت و ساز آغاز شد. درست است، مشکلات زیادی در راه بود. لوله بارها میشکند؛ بسیاری چیزهای دیگر هم همینطور. اما بالاخره بعد از 6 تا 7 ماه لوله تماما سر جای خود قرار گرفت و آب در روستا به جریان افتاد.
Now, he can offer a thousand Pots per day, thus decreasing the rate to 10 cents per pot.
حالا او میتواند هزار کوزه آب در روز ارائه دهد، بنابراین نرخ را به 10 سنت در هر کوزه کاهش میدهد.
Income starts to flow in the first friend’s pocket and the second is jobless now, who wants pots for 25 cents if they can have it for 10 cents?
حالا درآمد در جیب دوست اول شروع به سرازیر شدن میکند و دوست دوم بیکار است، کی میخواهد حالا که میتواند برای هر کوزه آب 10 سنت بپردازد، 25 سنت بپردازد؟
Moral of the story:
Don’ t be afraid to fail, be afraid to not to try. If you do nothing, you will get nothing. But if you try to do something there are chances that you may fail or you may succeed. But this time the chances had increased by 50% and it is a lot more than the former 0%.
Out of these, Two best friends – decide which is you.
پند اخلاقی داستان: از شکست نترسید، از تلاش نکردن بترسید. اگر کاری انجام ندهید، چیزی به دست نخواهید آورد. اما اگر سعی کنید کاری را انجام دهید این احتمال وجود دارد که شکست بخورید یا موفق شوید. اما این بار شانس شما 50 درصد افزایش یافته و بسیار بیشتر از 0 درصد قبلی است. میان این دو دوست صمیمی، شما انتخاب کنید که کدام یک هستید.
I'Mpossible (من ممکن هستم)
Long time ago, there were two friends and they loved each other very much. Rahul was ten years old and Raj was seven years old, both of them always used to go for a walk together.
خیلی وقت پیش دو دوستی بودند که خیلی همدیگر را دوست داشتند. راهول ده ساله و راج هفت ساله بود، هر دو همیشه با هم به پیاده روی می رفتند.
It is a matter of one day that both of them went for a walk that they saw a well, both of them ran very fast to see what it was. Both reached there and started peeping in the well. It was a very quiet place, where no one was there even far and wide, only these two were friends.
این اتفاق وقتی افتاد که یک روز که هر دو برای پیاده روی رفتند با هم چاهی را دیدند، هر دو با سرعت زیاد دویدند تا آن را ببینند چه چیزی بود. هر دو به آنجا رسیدند و شروه به نگاه انداختن به چاه کردند. جای خیلی ساکتی بود، جایی که هیچ کس اونجا نبود، فقط این دو دوست بودند.
Both were peeping in the well when Rahul's foot slipped and he fell in the well. Seeing Rahul fall in the well, Raj started shouting loudly and said, someone save Rahul. When no one came, Raj felt that Rahul would drown now, he saw that a bucket was tied with a rope next to the well.
هر دو در چاه نگاه میکردند که پای راهول لیز خورد و در چاه افتاد. راج با دیدن افتادن راهول در چاه، با صدای بلند شروع به فریاد زدن کرد و گفت: «یکی راهول را نجات دهد.» وقتی کسی نیامد، راج احساس کرد که حالا راهول غرق خواهد شد، راج دید که یک سطل با طناب کنار چاه بسته شده است.
He immediately threw that bucket in the well and said Rahul, grab it. Rahul also grabbed that bucket and Raj started pulling the rope vigorously towards him and after a long time, Rahul came out.
بلافاصله آن سطل را در چاه انداخت و گفت راهول، آن را بگیر. راهول هم آن سطل را گرفت و راج با قدرت شروع به کشیدن طناب به سمت خودش کرد و بعد از مدتی راهول بیرون آمد.
Then both of them hugged each other and said that after walking home, they tell this to everyone. Then what was it, both of them came to the house and started telling everyone, what was then, after listening to both of them, the whole locality started laughing and said – Raj is so small, how can he save Rahul.
سپس هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و گفتند که بعد از رفتن به خانه این [داستان] را به همه بگویند. بعد چی شد، هر دو به خانه آمدند و شروع کردند و به همه گفتند که چه شد، بعد از گوش دادن به حرف هر دو دوست، همه محله شروع به خنده کردند و گفتند: راج خیلی کوچک است، چطور میتواند راهول رو نجات دهد.
There was a very old grandfather who was listening very carefully to the words of these two friends. When everyone became silent, he said that these boys are right. Everyone was surprised and started looking at grandfather and said - how?
پدربزرگ بسیار پیری بود که با دقت به صحبتهای این دو دوست گوش میداد. وقتی همه ساکت شدند گفت که این پسرها درست میگویند. همه تعجب کردند و به پدربزرگ نگاه کردند و گفتند: چطور؟
Then Grandfather told that when Rahul was drowning then there was no one far and wide, and Raj had understood that now only he can save Rahul and he also tried his best and finally succeeded. Happened too. Everyone became very happy after listening to Dada ji and gave a lot of love to Raj.
سپس پدربزرگ گفت که وقتی راهول در حال غرق شدن بود، کسی دور و بر نبود، و راج فهمیده بود که اکنون فقط او میتواند راهول را نجات دهد و او نیز تمام تلاش خود را کرد و در نهایت هم موفق شد و هم اتفاق افتاد. همه با گوش دادن به پیرمرد خیلی خوشحال شدند و به راج عشق زیادی ورزیدند.
Moral:
Friends, similarly it happens in our life that we are afraid of some work that we will not be able to do, but if we try, then no work is impossible.
پند اخلاقی: دوستان، به همین ترتیب در زندگی ما هم اتفاق میافتد که از برخی کارهایی میترسیم که قادر به انجام آن نباشیم، اما اگر تلاش کنیم، هیچ کاری غیر ممکن نیست.
Raju & Tinku (راجو و تینکو)
Tinku and Raju are very good friends and always used to hang out together. It is a matter of one day that Tinku and Raju went out to play together.
تینکو و راجو دوستان بسیار خوبی هستند و همیشه با هم معاشرت میکردند. موضوع از این قرار است که یک روز تینکو و راجو برای بازی با هم بیرون رفتند.
Raju said - I am tired of playing tennis everyday, why not play a new game today.
راجو گفت: «من از تنیس بازی کردن هر روز خسته شدهام، چرا امروز یک بازی جدید نکنیم.»
Tinku said – yes, I am cooked too, let's play gilli-danda today.
تینکو گفت: « آره من هم پختهام (دیگه خسته شدم)، بیا امروز گیلی داندا بازی کنیم.»
Raju said- But Gilli-Danda is at Tipu's house, let's go to his house.
راجو گفت: «ولی گیلی داندا خونه تیپو است، بیا بریم خونه او.»
Then both the friends started towards Tipu's house, Tinku took two bananas from the fruit shop on the way. Giving one banana to Raju, he kept the other banana himself. After eating the banana, Raju put the peeled pulses in the garbage box, but Tinku threw the peel on the road itself.
سپس هر دو دوست به سمت خانه تیپو حرکت کردند، تینکو در راه دو تا موز از میوه فروشی برداشت. با دادن یک موز به راجو، موز دیگر را برای خودش نگه داشت. راجو بعد از خوردن موز، پوست کنده شده موز را در جعبه زباله گذاشت، اما تینکو پوست آن را روی جاده انداخت.
Raju said - Hey Tinku, what did you do, why did you throw the banana peel on the road, do you know if someone slips on this peel, he will suffer a lot.
راجو گفت: «هی تینکو چیکار کردی چرا پوست موز را انداختی تو جاده؟ میدانی اگه کسی روی این پوست سر بخورد خیلی آُیب خواهد دید؟
Tinku said - If you are very worried about the people, then you pick up the peel and throw it away, on hearing this, Raju becomes silent.
تینکو گفت: «اگر خیلی نگران مردم هستی، پوست موز را برمیداری و دور میاندازی.» با شنیدن این حرف راجو ساکت میشود.
He had just walked a few steps ahead that a cow was coming running from the front, seeing it coming towards him, both the opposite legs started running. While running Raju stopped at a side of the road, Tinku also started turning, but then his foot fell on the banana peel he had thrown and he fell. The cow ran forward but Tinku could not stand, Raju quickly went and picked up Tinku.
هنوز چند قدم جلوتر نرفته بود که گاوی داشت از جلو میدوید، با دیدن گاو که به طرفش میآید، هر دو جهت خود را عوض کردند و شروع به دویدن کردند. در حالی که راجو در حال دویدن در کنار جاده توقف کرد، تینکو نیز شروع به چرخیدن کرد، اما سپس پایش روی پوست موزی که انداخته بود سر خورد و افتاد. گاو به جلو دوید اما تینکو نتوانست بایستد، راجو سریع رفت و تینکو را برداشت.
Raju said that he did not see the result of throwing the banana on Chilka Road, on this Tinku picked up the banana peel and threw it in the garbage can. Raju was very happy seeing all this that Tinku realized his mistake.
راجو گفت که نتیجه انداختن پوست موز روی زمینی را در جاده چیلکا ندیده بود، به خاطر همین تینکو پوست موز را برداشت و در سطل زباله انداخت. راجو با دیدن همه اینها بسیار خوشحال شد که تینکو به اشتباه خود پی برده است.
اپلیکیشن زبانشناس
یادگیری زبان انگلیسی را برای خود آسان کنید. تنها با دانلود و نصب اپلیکیشن زبانشناس به کلی دوره آموزشی در سطحهای مختلف مبتدی، متوسطه و پیشرفته دسترسی خواهید داشت. واژگان ضروری زبان انگلیسی را یاد خواهید گرفت. همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را دانلود کنید.
سخن پایانی
دوست خوب واقعا یک نعمت بزرگ به حساب میآید. بهتر است در انتخاب دوستان خود بسیار دقت کنیم تا از لذت یک رابطهی مورد اعتماد و دوست داشتنی، لذت ببریم. داستان های کوتاه انگلیسی درباره دوستی و رفاقت، پندهای زیادی درباره نحوه ارتباطمان با دوستان خود در بر دارد. راستی اگر شما هم داستان کوتاهی درباره دوستی دارید، اینجا برای ما بنویسید. مرسی که تا پایان همراه ما بودید 💙