فصل 11

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: مظنون اصلی / فصل 11

کتاب های ساده

100 کتاب | 1087 فصل

فصل 11

توضیح مختصر

مارلو اعتراف به قتل شش نفر میکنه. ‌

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

دانلود فایل صوتی

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

وقتی ماشینش با سرعت در ترافیک حرکت می‌کرد، تنیسون به گزارش‌های بیسیم ماشینش گوش میداد.

کارآگاه اوکهیل حرکات جرج مارلو و مویرا هنسون رو گزارش می‌داد. “مظنون با هنسون از تاکسی پیاده میشه. وارد ایستگاه خیابان گریت پورتلند میشن. حالا از هم جدا شدن. هنسون رفت پایین پیش قطارها و مارلو داره از قسمت شمالی ایستگاه بیرون میاد.”

هاسکینز حرفش رو قطع کرد. “می‌بینمش! دارم تعقیبش میکنم. داره سوار یه تاکسی دیگه میشه … “

تنیسون گفت: “صاف میریم ایستگاه ایستون. ببینیم میتونیم اونجا پیداش کنیم.”

جورج مارلو از پنجره‌ی تاکسی خم شد تا با راننده حرف بزنه و به طرف ایستون اشاره کرد. ولی وقتی سوار تاکسی شد، تاکسی پیچید سمت چپ به طرف کامدن تاون.

یک ماشین اومد پشت تاکسی و تعقیبش کرد. مادیمن در بیسیم گزارش میداد.

“داریم تعقیبش می‌کنیم. به طرف خیابان ایستون پیچید.”

تاکسی مشکی از خیابان باریک پایین رفت و به نبش خیابان ایستون رسید. ترافیک سنگین بود و سرعت تاکسی کم شد. مارلو بلافاصله پرید بیرون و دوید توی یه مغازه.

“مادیمن هستم. مارلو از تاکسی پیاده شد. حالا تاکسی خالیه. تکرار می‌کنم: تاکسی خالیه.”

یک مرد جوان با یک دوچرخه کناره پیاده‌رو سرعتش رو کم کرد و آروم با بی‌سیم صحبت کرد.

“من دارمش. داره دوباره از خیابان ایستون پایین میره.”

اون طرف خیابان، مادیمن از ماشین پلیس پیاده شده بود و پیاده تعقیب می‌کرد.

اوکهیل کم مونده بود مویرا هنسن رو در ایستگاه گم بکنه. ولی قبل از اینکه درها بسته بشن، تونست سوار همون قطار بشه.

در قطار راه رفت تا اینکه نزدیک مویرا ایستاد. مویرا به بیرون از پنجره‌ی قطار خیره شده بود. نمی‌دونست اوکهیل تعقیبش می‌کنه.

آمسون به یک نقشه نگاه کرد. “میتونه به طرف ایستگاه ایستون بره یا ایستگاه کینگز کراس…”

تنیسون گفت: “فقط یک دقیقه.” پیغامی از بیسیم اومد.

“مارلو پرید تو اتوبوس … نه، دوباره ازش پیاده شد … پشت ایستگاه کینگز کراسه … “

آمسون گفت: “پشت ایستگاه گاراژهایی وجود داره.” دوباره از بیسیم صدا اومد. “مظنون وارد یک کافه شد … “

تنیسون با عصبانیت پرسید: “چیکار داره میکنه؟”

کارآگاه جونز سالن‌های زیبایی که مویرا کار کرده بود رو کنترل می‌کرد. با صاحب یک مغازه صحبت کرد و عکسی از کارن هوارد نشونش داد.

“ناخن‌های این دختر رو درست کردید؟”

زن به عکس نگاه کرد و سرش رو تکون داد. “نمیدونم. من آدم‌های زیادی رو آرایش می‌کنم…”

“دوباره نگاه کن. چهاردهم ژانویه مرده پیدا شده.”

“ژانویه؟ من ژانویه اینجا نبودم. رفته بودم تعطیلات. دوستم اینجا کار میکرد.”

جونز پرسید: “اسم و آدرس دوستت چیه؟”

کافه خیلی کوچیک بود. جورج مارلو سر پیشخوان ایستاد و قهوه می‌خورد. وقتی تنها مشتری دیگه‌ی کافه رفت، مارلو با صاحبش صحبت کرد.

“میتونم کلیدها رو بگیرم، استاو؟”

استاروس جعبه‌ای از زیر پیشخوان بیرون کشید. گفت: “مدتی هست ندیدمت، جان. اینجا نبودی؟”

مارلو گفت: “آره. چقدر بهت بدهکارم؟”

مویرا هنسون دوباره قطار عوض کرد و بالاخره در خیابان آکسفورد بیرون اومد. در حالی که اوکهیل تعقیبش می‌کرد، از یک مغازه به مغازه‌ی دیگه رفت و ویترین‌های لباس و کفش رو تماشا می‌کرد.

پیغامی از جونز به تنیسون رسید.

“مغازه‌ای که مویرا در ژانویه اونجا کار میکرد رو پیدا کردم. کارن می‌اومد اینجا تا ناخن‌هاش رو لاک بزنه. و وقتی مویرا اینجا کار می‌کرد، مارلو بعد از اتمام کارش باهاش دیدار میکرد. اگه مویرا ناخن‌های کارن رو درست کرده، وقتی مارلو می‌اومد مغازه، می‌تونست اون رو ببینه و اسمش رو بفهمه…”

تنیسون از آمسون پرسید: “شنیدی؟ اگه دخترها مشتری‌های مویرا بودن، جورج میتونست اسم همشون رو بفهمه.”

“پس مویرا می‌دونست جورج چیکار داره میکنه؟”

“اینطور به نظر میرسه.”

تنیسون به اوکهیل گفت مویرا رو دستگیر کنه و برگردونه پاسگاه پلیس.

پیغام دیگه‌ای اومد. “مارلو دستمه! همین حالا از جلوی من رد شد. به طرف گاراژهای خیابان بتا برایج میره … “

تنیسون داد زد: “بله! داره میره سمت گاراژها. میدونستم! میدونستم!” از بیسیم دستوراتی بهش داد. “همه عقب بایستید. اونو نترسونید. جایی که هستید بمونید تا آماده بشیم بگیریمش.”

تیم نزدیک مارلو بود. مارلو پلیس‌ها رو ندید. متوجه نشد مکانیکی که روی یک ماشین قدیمی خم شده، مردی که روی دوچرخه هست و یک نردبون حمل میکنه، دو نفری که توی ونی نشستن که از اونجا رد شد، همه افسران پلیس هستن.

جورج مارلو به نبش خیابونی رسید که زیر ریل‌های راه‌آهن بود. با دقت اطراف رو نگاه کرد تا ببینه کسی دنبالش نمیکنه.

تنیسون از بیسیم دستور داد: “تکون نخورید. بذارید وارد گاراژ بشه بعد بگیریدش.”

مارلو به آرومی راه می‌رفت و کلید رو دور انگشتش میچرخوند. به گاراژی نزدیک شد که طوری به نظر می‌رسید انگار سال‌ها ازش استفاده نشده.

صدای تنیسون آروم بود. “می‌خوام از کلیدها استفاده کنه. همه منتظر بمونید … منتظر بمونید … “

مارلو بعد از اینکه نگاهی طولانی به اطراف انداخت، یکی رو انتخاب کرد و گذاشت توی قفل در گاراژ.

مادیمن زمزمه کرد: “داره میره داخل! داره در رو باز می‌کنه.”

در باز شد و مارلو قدم گذاشت داخل. تنیسون داد زد: “برید! برید! برید!”

ماشین‌های پلیس توی خیابون صدا می‌کردن. راسپر، کاپلان، لیلی و مادیمن از مخفیگاه‌هاشون بیرون دویدن و مارلو رو احاطه کردن. راسپر، اولین کسی که رسیده بود، از شونه‌های مارلو گرفت و وقتی مارلو رو به طرف در می‌کشید، کم مونده بود کتش رو پاره کنه. همه‌ی افسران می‌خواستن مارلو رو بگیرن و با خشونت باهاش برخورد کردن.

ماشین تنیسون رسید. داشت از ماشین پیاده میشد که تردید کرد و گذاشت این فرصت رو به افسران بده که دستگیری رو تموم کنن. همون لحظه، که بیش از چند ثانیه طول نکشید، جنبه‌ی دیگه‌ای از شخصیت مضنونش رو دید.

مارلو از دستگیر شدن نگران به نظر نمی‌رسید. در واقع به شکل غیرطبیعی آروم بود. به راسپر و لیلی نگاه کرد و تنیسون میتونست از حالت قیافش ببینه که از دست خودش عصبانیه.

“شما … نقاش‌های نزدیک خونه‌ی من!”

انتظار نداشت اونها افسران پلیس باشن. بهشون اعتماد کرده بود. احمق بود و اشتباه کرده بود. به همین دلیل هم عصبانی بود.

مویرا هنسون از یک مغازه‌ی لباس‌فروشی بیرون اومد و یک کیسه‌ی بزرگ دستش بود. اوکهیل و افسر پلیس زن، ساتهیل، اومدن پشتش.

“مویرا هنسون، می‌خوام با ما بیای پاسگاه پلیس … “

مویرا کیفش رو تاب داد تا از صورت ساتهیل بزنه. بعد بهش لگد زد و داد میزد که میخواد تنهاش بذارن. صدای فریادش در خیابون پخش شد. یک‌مرتبه مویرا ایستاد و دست‌هاش رو گذاشت روی صورتش.

“لطفاً تنهام بزارید! فقط می‌خوام تنها باشم. به من دست نزنید. باهاتون میام. فقط به من دست نزنید.”

مویرا اجازه داد به طرف ماشین پلیسی که اونجا منتظر بود راهنمایی بشه.

گاراژ خیلی بزرگ بود. آب از سقف می‌ریخت و روی زمین برکه‌ای درست کرده بود. انتهای دور گاراژ تاریک بود. نزدیک مرکز گاراژ یک چیز بزرگ بود و روش پوشونده شده بود.

تنیسون دستور داد: “ببینید کجا ایستادید. چراغی وجود داره؟”

یک نفر چراغ‌ها رو روشن کرد. تنیسون به وسط اتاق نزدیک شد. روپوش رو کنار زد.

“خوب، ماشین رو به دست آوردیم! هیچ رادیویی روش نیست. می‌خوام این ماشین برای مدرک کنترل بشه.”

آمسون به طرفش می‌رفت. تنیسون کشید عقب و خورد به آمسون. وقتی برگشت تا بهش بگه مراقب باشه، از بغل آمسون انتهای دور گاراژ رو دید.

تنیسون آروم گفت: “وای خدا. اینجا جایی هست که انجام داده.”

روی دیوار زنجیرهای سنگین و مجموعه‌ای از ابزارها و چاقوهای تیز بود.

کرنان از تنیسون پرسید: “اول از کی بازجویی می‌کنی؟”

“مویرا. وقتی گفت مارلو شبی که کارن به قتل رسیده بود پیش اون بوده، دروغ گفت.”

“درسته، جین، و … آفرین.”

تنیسون جواب داد: “هنوز انجام نشده. هنوز نه.”

مویرا نشسته بود و سیگار می‌کشید و وکیلش کنارش بود. تنیسون می‌تونست تغییر رو در مویرا احساس کنه. مو‌یرا می‌ترسید.

تنیسون با وکیل مویرا صحبت کرد. “آقای شراپنل؟ میدونید که هنوز مویرا رو دستگیر نکردیم. ولی موافقت کرده با جواب دادن به سؤالات کمک کنه.” وکیل با سرش تأیید کرد.

برای اولین بار از زمانی که وارد اتاق شده بود، تنیسون مستقیم به مویرا نگاه کرد.

“امروز ساعت ۱۲:۴۵ ما وارد گاراژ جرج مارلو در کینگز کراس شدیم. ماشین روور قهوه‌ای رو اونجا پیدا کردیم. وقتی آخرین بار باهات صحبت کردم، گفتی نمی‌دونی ماشین کجاست. درسته؟”

مویرا گفت: “من چیزی نمی‌دونستم. فکر میکردم دزدیده شده.”

“همچنین گفتی جورج ساعت ده و نیم شب سیزدهم ژانویه اومد خونه.”

مویرا با سرش تأیید کرد.

“وقتی باهات مصاحبه کردم، گفتی چیزی از دخترهایی که به قتل رسیدن نمیدونی.” عکسی از دلا مورنای رو گذاشت روی میز. “تو و دلا مورنای در سال ۱۹۷۱ با هم در دادگاه بودید و متهم به فاحشگی.”

مویرا واکنشی نشون نداد. تنیسون یک عکس دیگه گذاشت.

“کارن هوارد، مشتری مغازه‌ی خیابان کاونت گاردن بود. جایی که در ژانویه کار می‌کردی.”

تنیسون ۲ تا عکس دیگه گذاشت روی میز.

“مویرا، اینها رو نگاه کن. اگه نمی‌خوای به دلا نگاه کنی، پس به کارن نگاه کن. جورج اسمش رو صدا زده و پیشنهاد داده با ماشینش اون رو ببره خونه. اون رو برگردونده گاراژ و به قتل رسونده. ولی اول اون رو بریده و کتکش زده و بدنش رو به زنجیرهای روی دیوار بسته. نگاش کن، مویرا!”

مویرا به آرومی عکس‌ها رو برداشت. به هر کدوم از عکس‌ها خیره شد. بعد اونی که عکس جسد کارن روش بود رو با دست‌هاش پوشوند.

“ممکنه مردها برن بیرون و فقط زن‌ها بمونن … جلوی اونها حرف نمیزنم.”

آمسون شراپنل رو به بیرون از اتاق راهنمایی کرد. مویرا شروع به صحبت کرد.

“من دلا رو نمی‌شناختم. حتی از سال ۱۹۷۱ هم به خاطر نمی‌آوردمش. ولی ناخن‌هاش رو درست کردم … اگه ناخنی شکسته بود، هر از گاهی میومد و من براش درست میکردم.”

تنیسون با سرش تأیید کرد. مویرا واقعاً نمی‌خواست درباره‌ی دلا حرف بزنه. به این دلیل نبود که خواست مردها از اتاق خارج بشن. چیز دیگه‌ای بود. مویرا کشید جلو و خیلی آروم حرف زد.

زمزمه کرد: “اون … یک بار این کارو با من کرد. این کار رو کرد … با طناب و زنجیر تا من رو ببنده. دردم اومد. گفت سکس رو بهتر میکنه. من خوشم نیومد. دیگه این کار رو نمیکردم.”

سرش رو انداخت پایین. “من نمیدونستم … نمیدونستم. خدا من رو ببخشه. نمیدونستم … “

مویرا صورتش رو گذاشت توی دست‌هاش و شروع به گریه کرد.

آمسون و مادیمن به دیوار بیرون اتاق تکیه داده بودن که تنیسون در رو باز کرد.

“جورج مارلو تا ساعت ده و نیم شب خونه بود. ولی دوباره یک ربع به ۱۱ رفته بیرون. مویرا نمیدونه کی برگشته.”

تنیسون خیلی صاف ایستاد، با سر بالا و چشم‌هاش که می‌درخشیدن. آروم گفت: “گرفتیمش.”

در گاراژِ کینگز کراس، افسران ماشین رو بررسی کردن و عکس‌هایی گرفتن. جونز و بورکین داخل یک کمد رو نگاه کردن.

بروکین گفت: “این رو ببین!” چند تا دستکش چرمی رو بالا گرفت. لباس، پیراهن، شلوار و کت‌هایی پیدا کردن. همه تمیز و در کیسه‌های پلاستیکی.

دو تا مرد زمین رو بررسی کردن.

“اینجا خونه … و این هم شبیه پوسته … خدای من، بو!”

بورکین یک کیف دستی پیدا کرد. داخلش یک کیف پول بود.

“مال کارن هوارده.”

جونز نفهمید چطور این اتفاق افتاد. یک لحظه داشت کارش رو انجام می‌داد و به مدرک نگاه می‌کرد و یک لحظه بعد داشت مثل یک بچه گریه میکرد. اونجا ایستاده بود و نمی‌تونست جلوی جاری شدن اشک‌هاش روی صورتش رو بگیره.

بورکین دستش رو انداخت دور شونه‌هاش. “برو و قهوه بخور. باشه؟”

“متأسفم، متأسفم. نمیدونم چی باعث شد این‌طور بشم…”

بورکین گفت: “مشکلی نیست. ما بررسیش می‌کنیم، دیو.”

تنیسون دستگاه ضبط رو روشن کرد و شروع به صحبت کرد.

“سر کارآگاه افسر جین تنیسون هستم. همچنین کارآگاه ترس آمسون و آقای آرنولد آپچر هم حاضر هستن. در اتاق ۵c در ایستگاه پلیس ساوتهمپتون هستیم. تاریخ پنج‌شنبه، اول فوریه سال ۱۹۹۰. ساعت ۴:۴۵ بعد از ظهر.”

سرش رو به طرف مارلو تکون داد. “لطفاً اسم کامل، آدرس و تاریخ تولدت رو بگو.”

مارلو کشید جلو و توی دستگاه صحبت کرد. “جورج آرتور مارلو، پلاک ۲۱ های گراو استيت، متولد وارینگتون، یازدهم سپتامبر ۱۹۵۱.”

“میدونی چرا دستگیر شدی؟”

“حدس میزنم.”

تنیسون پرسید: “تو رو به عنوان مظنون قتل کارن هوارد و دلا مورنای دستگیر کردیم. متوجهی؟”

“من مجرم نیستم.” مارلو برگشت و به آپچر نگاه کرد.

“لطفاً به من بگو سیزدهم ژانویه وقتی کارن هوارد رو دیدی، چه اتفاقی افتاد؟”

مارلو شروع کرد: “من اسمش رو نمی‌دونستم. اسمش بعداً به من گفته شد. اون به من نزدیک شد. من پرسیدم چقدر میخواد. سکس کردیم و من پولش رو دادم. من نمی‌شناختمش. قبلاً ندیده بودمش و باهاش ملاقات نکرده بودم. بعد برش گردوندم ایستگاه … “

“بریدگی روی دستش چی؟‌ گفتی دستش رو روی رادیوی ماشینت بریده.”

“بله، درسته.”

“ما حالا میدونیم هیچ رادیویی توی ماشینت نیست.”

مارلو به حرف‌هاش واکنشی نشون نداد. “من ساعت ده و نیم خونه بودم.”

“بعد ساعت چند خونه رو ترک کردی؟”

“ترک نکردم. با همسرم تلویزیون تماشا کردم.”

“همسرت به ما گفت که دوباره یک ربع به ۱۱ خونه رو ترک کردی. به خاطر نمیاره کی برگشتی. ولی بدون ماشینت برگشتی. اون میگه ماشینت از بیرون خونه دزدیده نشده بود.”

“اشتباه میکنه! ماشینم دزدیده شده بود. دیگه نرفتم بیرون.”

“تو میگی کارن هوارد رو نمی‌شناختی.”

“آره. قبل از اون شب هرگز ندیده بودمش.”

“مویرا تصدیق میکنه که اون کارن رو میشناخت. ناخن‌هاش رو در مغازه‌ای در کاونت گاردن درست کرده بود. تو اون موقع اونجا بودی و با کارن صحبت کردی. درسته؟”

“نه.” مارلو سرش رو تکون داد.

“و همچنین گفتی دلا مورنای رو نمیشناسی. مویرا میگه میشناختی.”

مارلو به صندلیش تکیه داد و بازوهاش رو به هم بست. “حرفت رو باور نمی‌کنم. حتماً مویرا رو مجبور کردی این حرف رو بزنه. اون از شما می‌ترسه- من نه!”

تیم در اتاق جلسه منتظر بودن. جونز پرسید: “رئیس چطوره؟ حتماً خیلی خسته است.”

بورکین سرش رو تکون داد. “داره زیاد طول میکشه.”

مارلو خسته به نظر می‌رسید. “چند بار دیگه باید بهتون بگم؟”

تنیسون پرسید: “امروز صبح چه اتفاقی افتاد؟”

“یک نفر به من زنگ زد. اسمش رو نداد. گفت ماشینم رو در تلویزیون دیده و می‌دونه ماشین کجاست. در کینگز کراس.

“بهت گفت ماشینت در یک گاراژ در کینگز کراس هست؟ دیده شده که تو قفل درها رو باز می‌کردی.”

مارلو با عصبانیت جواب داد. “مرد پشت تلفن گفت میتونم کلیدها رو از کافه بگیرم. کلیدها رو گرفتم، ولی ماشینم رو پیدا نکردم. چون وقتی داشتم در رو باز میکردم، پلیس پرید روم. نمی‌دونم چرا همش باید این رو به شما بگم.”

تنیسون هیچ نشانی از بی‌صبری نشون نداد وقتی گفت: “مرد توی کافه گفت گاراژ رو به مردی به اسم جان اسمیت اجاره داده. اون همچنین لباس‌هات رو هم برات تمیز کرده، مگه نه؟”

مارلو سرش رو تکون داد. تنیسون ادامه داد: “یالّا جورج، چطور کارن رو بردی آپارتمان دلا؟ کلیدها کجان؟ تو میدونستی اون مکان خالیه، مگه نه؟ میدونستی، چون دلا از قبل مرده بود.”

مارلو گفت: “دیگه چیزی نمیگم.” رو کرد به آپچر. “بهش بگو بسّه! می‌خوام برم خونه.”

آپچر آروم گفت: “امکان نداره، جورج!”

“می‌خوام مویرا رو ببینم! می‌خوام برم خونه!” مارلو داشت عصبانی می‌شد.

تنیسون گفت: “میتونیم ۱۵ دقیقه وقفه داشته باشیم. نمی‌تونیم مویرا رو ببینیم.”

یک‌مرتبه مارلو بلند شد ایستاد. “گندش در اومد، مگه نه؟ باشه. من اینکارو کردم.”

آپچر پرید و سر پا ایستاد. تنیسون نشست و به مارلو خیره شد. بعد گفت: “میتونی تکرار بکنی؟”

مارلو چشم‌هاش رو بست. تنیسون میتونست تمام خط‌های صورت قشنگش رو ببینه. مارلو لب بالاش رو با زبونش خیس کرد. بعد چشم‌هاش رو باز کرد. تنیسون همه‌ی حرکاتش رو در ذهنش ضبط می‌کرد.

مارلو سرش رو یک وری کرد. هیچ کس در اتاق تکون نمیخورد. همه به مارلو نگاه می‌کردن. به لبخند عجیب و ترسناکش.

“گفتم من این کار رو کردم.”

هیچ چیز دیگه‌ای برای گفتن نبود. مارلو کاملاً راحت به نظر می‌رسید.

بالاخره تنیسون صحبت کردم. “لطفاً بشین، جورج.”

وقتی پرسید: “ چیکار کردی؟” با دقت تماشاش کرد.

وقتی اسم‌هاشون رو میگفت با انگشت‌هاش می‌شمرد: “کارن، دلا، آنجلا، شارون، الن و … “ چشم‌هاش رو جمع کرد و سعی کرد به خاطر بیاره. “و جنی. درسته، جنی … “

جورج آرتور مارلو به کشتن ۶ زن اعتراف کرده بود.

فصل دوازدهم

بعد از اینکه مارلو رو بردن، تنیسون سیگاری روشن کرد. گرفتن مارلو خسته‌اش کرده بود، مردی که دوست داشت رو ازش گرفته بود، خواب رو ازش گرفته بود و کم مونده بود شغلش رو از دست بده. آروم نشست و سیگارش رو کشید تا اینکه تموم شد.

جونز دوید به بار میخونه‌ی محلی که افسران دیگه منتظر بودن. “اعتراف کرد! هر شش نفرشون- اعتراف به کشتن همشون کرد!”

اعضای تیم بلند شدن و شروع به شادی و هلهله کردن. یک افسر از پاسگاه پلیس دیگه از هاور پرسید: “چه خبره؟”

“رئیس‌مون همین حالا مظنون رو وادار به اعتراف به شش قتل کرده! بزرگترین پرونده‌ای که پاسگاه تا حالا داشت … “

تنیسون روبروی کرنان اون طرف میز ایستاده بود.

کرنان گفت: “آفرین. محکمه زیاد زمان میبره. ولی تو حالا برو خونه و کمی بخواب. لایقش هستی.”

“آره. نیاز دارم. شبی طولانی بود.”

تلفن زنگ زد و کرنان بهش جواب داد. “بله … فقط یک دقیقه.”

به تنیسون گفت: “حق داشتی. حلقه‌ی آرایشگر … هر چی بشه این یک پرونده‌ی زن بود!”

تنیسون جواب داد: “۵۰ درصد از قربانیان قتل زن‌ها هستن، بنابراین باید کار زیادی برای انجام داشته باشم!”

در حالی که هنوز به این اشاره‌ی کرنان عصبانی بود، با خودش گفت: “پرونده‌ی زن!” مائورین هاورز رو دید.

“مائورین، کسی از افسرها اینجاست؟”

هاورز جواب داد: “آه، فکر می‌کنم رفتن خونه. همه خسته بودن. روزی طولانی بود. جنکینز میخواد اتاق جلسه تمیز بشه. پرسید قبل از اینکه بری میتونی بری پایین!”

اتاق جلسه پر از آدم بود. همه‌ی اعضای تیم اونجا بودن. یک نفر صدا زد: “اومد!” و وقتی دستگیره‌ی در چرخید، همه تماشا کردن.

تنیسون با کف و سوت رفت داخل. یک بسته گل بزرگ دادن دستش و بورکین شروع به داد زدن کرد: “به افتخار رئیس!”

“فکر می‌کردم همتون رفتید خونه.” تنیسون خندید. لبش رو گاز گرفت، ولی اشک‌ها از چشم‌هاش ریختن. بعد همراه با گریه شروع به خنده کرد.

“ما انجامش دادیم! گرفتیمش!”

ماه‌ها بعد، وقتی اتهاماتش رو می‌خوندن، جورج آرتور مارلو در دادگاه ایستاده بود.

“جورج آرتور مارلو، متهم به قتل کارن هوارد در سیزدهم ژانویه‌ی ۱۹۹۰ هستی … “

مادر و پدر کارن نمی‌تونستن بهش نگاه کنن. دخترشون رو گرفته بود و به قتل رسونده بود. در انتظار دستگیریش بودن، بدترین بخش زندگیشون بود. مارلو فقط دختر اونها رو از بین نبرده بود، بلکه اونها رو هم از بین برده بود.

“… در سوم دسامبر ۱۹۸۹ دلا مورنای رو به قتل رسوندی … “ دو تا از دوستان فاحشه‌ی دلا، کشیدن جلو تا به قاتل نگاه کنن …

“… در پانزدهم مارس ۱۹۸۴ جینی رو به قتل رسوندی … “

“… شارپ. در ژانویه‌ی ۱۹۸۵ الن هاردینگ رو به قتل رسوندی … “

کارول و لیندا از اولدهام سفر کرده بودن. لیندا فقط میتونست بالای سر مارلو رو ببینه. جنی زیاد از زندگی خواسته بود، ولی چیزی به دست نیاورده بود. هیچ کس نبود بهش کمک کنه یا دوستش داشته باشه.

کارول دستمالش رو تو دستش پیچوند. هنوز میتونست مارلو رو به خاطر بیاره که اسم جنی رو صدا میزنه.

یک مرد جوان که نزدیک کارول نشسته بود، کشید جلو و به مارلو خیره شد.

” … در جولای ۱۹۸۶ آنجلا سیمپسون رو به قتل رسوندی … “

مرد جوان وقتی اسم آنجلا رو شنید، شروع به گریه کرد. سال‌های بین مرگ آنجلا و دستگیری مارلو خیلی سخت بودن. تا ۵ سال فکر می‌کرد شاید بتونه نجاتش بده. تا ۵ سال بدون دختری که دوست داشت و میخواست باهاش ازدواج کنه، زندگی کرده بود.

“… و در اکتبر ۱۹۸۷ شارون رید رو به قتل رسوندی …”

پدر شارون پشت دادگاه نشسته بود. مادر شارون سه سال قبل مرده بود. پدرش دخترش رو از دست داده بود و بعد همسرش رو. هر روز اونها رو به خاطر می‌آورد …

تنیسون سرش رو پایین نگه داشته بود و نمی‌خواست به مارلو نگاه کنه. یک مرتبه وقتی در باز شد، بالا رو نگاه کرد. یک شخص تیره‌پوش وارد شد. مویرا بود و ۲۰ سال پیرتر به نظر می‌رسید.

“جورج آرتور مارلو، اتهامات رو شنیدی. گناهکار هستی یا نه؟”

تنیسون بهش نگاه کرد. با چشم‌های تیره و موهای براق خیلی خوش‌قیافه بود. به تنیسون نگاه کرد. وقتی چشم‌هاشون به هم تلاقی کرد، به نظر لبخند میزد.

جواب داد: “نیستم.”

متن انگلیسی فصل

After Marlow was taken away, Tennison lit a cigarette. Catching Marlow had exhausted her, taken away from her the man she loved, stopped her sleeping and nearly lost her job. She sat quietly and smoked her cigarette until it was finished.

Jones ran into the bar of the local pub where the other officers were waiting. ‘He’s admitted it! All six of them, he’s admitted killing them all’!

The team rose to their feet and began cheering. An officer from another police station asked Havers, ‘What’s going on’?

‘Our boss just got a suspect to admit to six murders! Biggest case this station’s ever had’…

Tennison faced Kernan across his desk.

‘Well done,’ he said. ‘The trial will take a long time, but you go home now and get some sleep. You deserve it’.

‘Yeah, I need it. It was a long night’.

The phone rang and Kernan answered it. ‘Yes… just a minute’,

‘You were right,’ he said to Tennison. The beautician link… it was a woman’s case after all’!

‘Fifty per cent of murder victims are women, so I should have plenty of work to do!’ Tennison replied.

‘Woman’s case!’ she said to herself, still angry at Kernan’s remark. She saw Maureen Havers.

‘Maureen, are any of the officers here’?

‘Oh, I think they’ve gone home,’ Havers replied. ‘They were all tired - it’s been a long day. Jenkins wants the meeting room cleaned out. He asked if you could go down there before you leave’.

The meeting room was full of people. Every member of the team was there. Someone called, ‘Here she is!’ and they all watched as the handle of the door turned.

Tennison walked in to cheers and whistles. A huge bunch of flowers was put in her arms and Burkin started shouting, ‘Three cheers for the boss’!

‘I thought you’d all gone home,’ Tennison laughed. She bit her lip, but the tears still came. Then she started laughing through her tears.

‘We did it! We got him’!


Many months later, George Marlow stood in court as the charges against him were read out.

‘George Arthur Marlow, you are accused of murdering Karen Howard on the thirteenth of January 1990’…

Karen’s mother and father could not look at him. He had taken their daughter and murdered her; waiting for him to be caught had been the worst part of their lives. Marlow had not only destroyed their daughter, he had destroyed them.

…‘that on the third of December 1989 you murdered Della Mornay…’ Two prostitutes, friends of Della’s, sat forward to look at the murderer’…

…‘on the fifteenth of March 1984, you murdered Jeannie’…

…‘Sharpe, that in January 1985 you murdered Ellen Harding’…

Carol and Linda had travelled down from Oldham. Linda could only see the top of Marlow’s head, Jeannie had wanted so much from life but she got nothing, nobody to help her or love her.

Carol twisted her handkerchief in her hands. She could still remember Marlow calling Jeannie’s name.

A young man sitting near Carol sat forward and stared at Marlow.

…‘that in July 1986 you murdered Angela Simpson’…

The young man began to cry when he heard Angela’s name. The years between Angela’s death and the arrest of Marlow had been very hard. For five years he had wondered if perhaps he could have saved her. For five years he had lived without the girl he loved and wanted to marry.

…‘and in October 1987 you murdered Sharon Reed’…

Sharon’s father sat at the back of the court. Sharon’s mother had died three years ago. He had lost his daughter and then his wife. Every day he remembered them…

Tennison kept her head down, avoiding looking at Marlow. She looked up suddenly as the door opened and a dark figure walked in. It was Moyra, and she looked twenty years older.

‘George Arthur Marlow, you have heard the charges. Are you guilty or not guilty’?

Tennison looked at him. He was very handsome with his dark eyes and shining hair. He looked back at her and as their eyes met, he seemed to smile.

‘Not guilty,’ he replied.