۳۹ پله

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سی و نه گام / فصل 9

کتاب های ساده

100 کتاب | 1087 فصل

۳۹ پله

توضیح مختصر

هانای کمک میکنه جاسوسان آلمانی رو بگیرن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

دانلود فایل صوتی

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

۳۹ پله

آقای وایتاکر گفت: “ولی این نمیتونه واقعیت داشته باشه. لرد آلوا بهم گفت احتمالاً نمیاد جلسه. ولی خیلی خوب می‌شناسمش و از دیدنش اینجا تعجب نکردم. در این باره کاملاً اشتباه می‌کنی، هانای.”

جناب والتر از اتاق خارج شد و تلفنی با یک نفر حرف زد. وقتی برگشت رنگ صورتش پریده بود.

گفت: “با آلوا حرف زدم. از تخت اومد پایین تا بیاد پیش تلفن. هانای حق داره. اون مرد لرد آلوا نبود.”

ژنرال ویستنلی گفت: “باور نمیکنم. آلوا ده دقیقه قبل کنار من ایستاده بود.”

گفتم: “آقای محترم. بلک استون کارش رو بلده. احتمالاً خیلی خوب به مرد نگاه نکردید. داشتید درباره این نقشه‌های مهم حرف می‌زدید. مرد شبیه لرد آلوا بود، بنابراین شما قبولش کردید. ولی یه مرد دیگه بود و احتمالاً در اسکاتلند دیدمش.”

بعد مرد فرانسوی حرف زد. به آرومی گفت: “این مرد جوان حق داره. دشمنان ما کارشون رو خوب بلدن. گوش بدید و یک داستان واقعی براتون تعریف می‌کنم. سال‌ها قبل در سنگال بودم. در هتلی زندگی می‌کردم، ولی هر روز می‌رفتم ماهیگیری. رودخانه چند کیلومتر دورتر بود و با یه اسب کوچیک میرفتم اونجا.

خوب، روزی ناهارم رو طبق برنامه بستم و از گردن اسب آویزون کردم. بعد رفتم کنار رودخانه. وقتی رسیدم اونجا اسبم رو به یه درخت بستم. چند ساعت ماهیگیری کردم و فقط به ماهی فکر می‌کردم. اصلاً به اسب نگاه نکردم. ولی می‌تونستم صداش رو بشنوم و می‌تونستم شکلش رو از گوشه‌ی چشمم ببینم. زیاد به این طرف و اون طرف حرکت می‌کرد و سر و صدا راه انداخته بود. باهاش حرف زدم. ولی از آب بالا رو نگاه نکردم.

ناهار شد و من ماهی رو گذاشتم توی کیسه و لب رودخانه راه رفتم. وقتی راه می‌رفتم به تماشای آب ادامه دادم. وقتی به درخت رسیدم، کیف رو انداختم پشت اسب … “

مرد فرانسوی مکث کرد و دور میز رو نگاه کرد.

“اول بو بهم خورد. بالا رو نگاه کردم و سرم رو برگردوندم. کیفم پشت یک شیر بود. اسب مرده بود و نیمه خورده روی زمین پشتش افتاده بود.”

پرسیدم: “چیکار کردی؟” می‌دونستم یک داستان آفریقایی واقعی هست.

گفت: “از سر شیر شلیک کردم. ولی قبل از اینکه بمیره، قسمتی از من رو هم گرفت.” و دست چپش رو بلند کرد که فقط دو انگشت داشت.

ادامه داد: “اسب ساعت‌ها قبل مرده بود، قبل از اینکه من ماهیگیری رو تموم کنم. و شیر تمام مدت من رو تماشا می‌کرد. یک جسم قهوه‌ای نزدیک درخت بود. شکل و رنگ رو میدیدم، ولی واقعاً بهش نگاه نمیکردم. اشتباهم این بود، آقایان محترم. و امشب باز همین اشتباه رو تکرار کردیم.”

جناب والتر موافقت کرد.

ژنرال گفت: “این مرد بلک استون یک جاسوس آلمانه یا چیه؟ هیچکس نمیتونه تمام این اطلاعات رو تو سرش نگه داره. زیاد به نظرم مهم نمی‌رسه.”

مرد فرانسوی جواب داد: “آه، بله می‌تونه. یک جاسوس خوب میتونه همه چیز رو به خاطر بیاره. چشم‌هاش مثل دوربین هستن. به خاطر میارید اصلاً نمی‌تونست حرف بزنه؟ چندین بار کاغذها رو خوند، ولی هیچی نگفت. میتونید مطمئن باشید که حالا تمام اطلاعات دستشه. وقتی جوان بودم من هم می‌تونستم همین کار رو انجام بدم.”

جناب والتر گفت: “خوب، مجبوریم نقشه‌ها رو عوض کنیم.”

آقای واتیکر تعجب کرد. پرسید: “این رو به لرد آلوا گفتید؟”

“نه.”

“البته نمی‌تونیم حالا تصمیم بگیریم. ولی تقریباً از این بابت مطمئنم: اگه نقشه‌ها رو عوض کنیم، باید ساحل انگلیس رو هم عوض کنیم!”

رایر گفت: “و یه مشکل دیگه هم هست. بعضی از نقشه‌های فرانسه رو بهتون گفتم و این جاسوس آلمان اونها رو شنید. حالا احتمالاً نمی‌تونیم نقشه‌هامون رو عوض کنیم. ولی می‌تونیم این کار رو انجام بدیم: آقایان محترم، میتونیم قبل از اینکه از کشور خارج بشن، بگیریمشون.”

داد زدم: “ولی چطور؟ هیچی در موردشون نمیدونیم.”

ویتاکر گفت: “پست هم هست. به آسونی میتونن اطلاعات رو با پست بفرستن آلمان. شاید الان تو راه اونجان. نمی‌تونیم پست رو بگردیم.”

مرد فرانسوی گفت: “نه، شما نمیدونید یک جاسوس خوب چطور کار میکنه. خودش اسرار رو حمل میکنه. آلمانی‌ها به مردی که این نقشه‌ها رو براشون ببره، پول میدن. بنابراین فرصت داریم. مرد باید از دریا رد بشه تا به آلمان برسه و باید تمام کشتی‌ها رو بگردیم. حرفم رو باور کنید، آقایون محترم. این موضوع برای هم فرانسه و هم بریتانیا خیلی مهمه.”

رایر به وضوح مرد باهوشی بود و ایده‌های درستی داشت. ولی این جاسوس‌های آلمانی رو کجا می‌تونستیم پیدا کنیم. مشکل خیلی سختی بود. بعد دفتر اسکادر رو به خاطر آوردم.

داد زدم: “جناب والتر، دفترچه‌ی اسکادر رو از کلبه آوردی؟ چیزی رو توش به خاطر آوردم.”

رفت کنار یک کمد و چند لحظه بعد صفحه رو پیدا کردم.

خوندم: “۳۹ پله. ۳۹ تا پله شمردم‌. جزر و مد بلند ۱۰:۱۷ شب.”

ویتاکر داشت نگاهم می‌کرد. پرسید: “همه‌ی اینها چه معنایی دارن؟”

گفتم: “اسکادر این جاسوس‌ها رو می‌شناخت. و مکانی که زندگی می‌کردن رو هم می‌شناخت. احتمالاً فردا از کشور خارج میشن. و معتقدم نزدیک دریا پیداشون خواهیم کرد. در این مکان پله‌هایی وجود داره و جزر و مد بلندی ساعت ۱۰:۱۷ به وجود میاد.”

یک نفر گفت: “ولی احتمالاً امشب برن. تا فردا صبر نمی‌کنن.”

“فکر نمی‌کنم. اونها روش‌ مخفی خودشون رو دارن و عجله نمی‌کنن. آلمانی هستن، مگه نه؟ و آلمانی‌ها همیشه دوست دارن از برنامه پیروی کنن. حالا چطور می‌تونیم دفتر جزر و مدها رو پیدا کنیم؟”

ویتاکر گفت: “خوب این یک فرصته و احتمالاً تنها فرصت‌مون که بگیریمشون.”

جناب والتر پرسید: “دفتر جزر و مدها در اداره‌ی دریانوردی نیست؟” ویتاکر جواب داد: “بله، البته. بیاید حالا بریم اونجا.”

رفتیم بیرون تو راهرو و خدمتکار کت‌هاشون رو داد به آقایون. سوار دو تا ماشین شدیم، ولی جناب والتر با ما نیومد.

گفت: “من میرم اداره کارآگاهی لندن. احتمالاً به بعضی از افراد مک‌گلاوی نیاز داشته باشیم.”

رسیدیم اداره‌ی دریانوردی و دنبال ویتاکر از چند تا اتاق خالی گذشتیم و رفتیم اتاق نقشه‌ها. اونجا دفتر جزر و مدها رو پیدا کرد و داد به من. من سر میزی نشستم و بقیه دور من ایستادن. ولی کار برای همه خیلی سخت بود و صدها اسم تو کتاب بود و ساعت ۱۰:۱۷ در ۴۵ جا جزر و مد بلند بود.

کتاب رو گذاشتم کنار و شروع به فکر به پله‌ها کردم. گفتم: “دنبال جایی میگردیم که احتمالاً چند تا راه پله داره، ولی اونی که مهمه ۳۹ تا پله داره.”

رایر گفت: “و جزر و مد هم مهمه. بنابراین معنیش اینه که احتمالاً بندر کوچیکی هست. این آدم‌ها سعی نمی‌کنن با کشتی بزرگ فرار کنن. ممکنه یک قایق بادبانی کوچیک داشته باشن یا یه قایق ماهیگیری.”

گفتم: “کاملاً ممکنه. مکان ممکنه اصلاً بندر نباشه. این جاسوس‌ها در لندن بودن و حالا میخوان برن آلمان. بنابراین احتمالاً از مکانی در ساحل شرقی فرار می‌کنن.”

یک ورق کاغذ برداشتم و ایده‌هامون رو نوشتم.

۱ مکان چند تا راه‌پله داره. اونی که مهمه ۳۹ تا پله داره.

۲ جزر و مد بلند ساعت ۱۰:۱۷. جزر و مد بلند برای ترک قایق ضروریه.

۳ مکان یه بندر کوچیک یا شاید قسمتی از یک ساحل بازه.

۴ آلمانی‌ها ممکنه از یک قایق بادبانی یا ماهیگیری استفاده کنن.

بعد ۳ تا حدس زدم و اونها رو هم نوشتم.

۱ مکان جایی از ساحل بازه.

۲ قایق احتمالاً کوچیک و خارجیه.

۳ مکان در ساحل شرقی بین کرامر و داور هست.

جناب والتر با مک‌گلاوی که پشت سرش بود وارد اتاق شدن. مک‌گلاوی گفت: “پلیس بندرها و ایستگاه‌های قطار رو زیر نظر گرفته. ولی براشون آسون نخواهد بود. دنبال یک مرد چاق، یک مرد لاغر و یک پیرمرد میگردن!”

ورقم رو به جناب والتر نشون دادم و گفتم: “اینها ایده‌های ما هستن. ولی به یک نفر نیاز داریم که کمکمون کنه.” رو کردم به ویتاکر و گفتم: “در ساحل شرقی رئیس گارد ساحلی وجود داره؟”

“نمیدونم. ولی یکی رو در لندن می‌شناسم. در کلاپهام زندگی میکنه و ساحل شرقی رو خیلی خوب میشناسه.”

پرسیدم: “میتونی امشب بیاریش اینجا؟”

“بله، فکر می‌کنم. میرم خونه‌اش.”

خیلی دیر وقت بود که ویتاکر با گارد ساحلی برگشت. پیرمرد خوبی بود و با افسران خیلی مؤدب بود. جناب آرتور درو اول باهاش حرف زد.

“دنبال مکانی در ساحل شرقی می‌گردیم. جایی که چند تا راه‌پله وجود داشته باشه. احتمالاً پله‌ها به ساحل می‌رسن. جایی شبیه این نمیشناسی؟”

“خوب، آقا، نمی‌دونم. البته براتلشام در نورفالک هست. پله‌هایی اونجا وجود داره، ولی فقط ماهیگیرها از اونجا استفاده می‌کنن.”

گفتم: “اونجا نیست.”

“بعد مکان‌های تعطیلاتی زیادی هم وجود داره. معمولاً چند تا پله دارن.”

“نه. احتمالاً جای خیلی خلوتی هست.”

“پس متأسفم، آقایون. نمی‌دونم. فقط راف هست … “

پرسیدم: “اونجا چیه؟”

“یک تکه زمین مرتفع در ساحل کنت هست. نزدیک براد گیت

چند تا خونه‌ی خوب اون بالاست و بعضی از اونها پله‌هایی تا ساحل دارن. ساحل‌های خصوصی هستن، البته.”

“منظورت چیه؟”

“خوب، آدم‌هایی که صاحب خونه‌ها هستن، صاحب ساحل‌ها هم هستن. وقتی یک خونه اونجا میخری یک تکه از ساحل شخصی رو هم می‌خری.”

کتاب جزر و مدها رو برداشتم و برادگیت رو پیدا کردم. جزر و مد بلند اونجا ۱۰ و ۲۷ دقیقه پانزدهم ژوئن بود.

از گارد ساحلی پرسیدم: “چطور میتونم زمان جزر و مد بلند رو در راف پیدا کنم؟”

“آه، میدونم، آقا. یک بار در ژوئن اونجا موندم. ده دقیقه قبل از جزر و مد بلند در برادگیته.”

کتاب رو بستم و اطراف رو نگاه کردم.

گفتم: “جناب والتر، میتونم ماشینت و یک نقشه از جاده‌های کنت رو قرض بگیرم؟ می‌خوام چند تا از افراد شما رو هم داشته باشم، آقای مک‌گلاوی. شاید بتونیم این آلمانی‌ها رو فردا صبح سورپرایز کنیم.”

لحظه‌ای جواب ندادن. برای وزارت امور خارجه یا دریانوردی یا ژنرال کار نمی‌کردم، ولی جوون و قوی بودم و این جاسوس‌ها رو هم می‌شناختم.

رایر بود که اول حرف زد. گفت: “من خیلی خوشحالم که این مسئله رو به دست‌های آقای هانای بسپارم.”

جناب والتر گفت: “من هم این طور فکر می‌کنم.” و مک‌گلاوی موافقت کرد.

نیم ساعت بعد با سرعت از روستاهای کنت با ماشین رد میشدم. بهترین افسر مک‌گلاوی کنار من توی ماشین نشسته بود. ساعت سه و نیم صبح بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

The Thirty-nine Steps

‘But that can’t be true,’ Mr Whittaker said. ‘Lord Alloa told me that he was probably not going to come to the meeting. But I know him very well and was not surprised to see him here. You’re quite wrong about this, Hannay.’

Sir Walter left the room and spoke to someone on the telephone. When he came back, his face had turned pale.

‘I’ve spoken to Alloa,’ he said. ‘He got out of bed to come to the telephone. Hannay is right. That man was not Lord Alloa.’

‘I don’t believe it,’ General Winstanley said. ‘Alloa was standing next to me ten minutes ago.’

‘Gentlemen,’ I said, ‘the Black Stone knows its business. You probably didn’t look at the man very well.You were talking about these important plans. The man looked like Lord Alloa, and so you accepted him. But it was another man, and I probably saw him in Scotland.’

Then the Frenchman spoke. ‘This young man is right,’ he said slowly. ‘Our enemies know their business very well. Listen and I’ll tell you a true story. Many years ago, I was in Senegal. I was living in a hotel but every day I went fishing. The river was a few kilometres away and I rode there on a little horse.

‘Well, one day I packed my lunch as usual and hung it over the horse’s neck. Then I left for the river. When I arrived there, I tied the horse to a tree. I fished for several hours, and I was thinking only about the fish. I didn’t look at the horse at all, but I could hear her. And I could see her shape out of the corner of my eye. She was moving about a lot and making a bit of noise too. I spoke to her as usual, but I did not look up from the water.

‘Well, lunchtime came, so I put the fish into a bag and walked along the river bank. While I was walking, I continued to watch the water. When I reached the tree, I threw the bag on to the horse’s back…’

The Frenchman stopped and looked around the table.

‘It was the smell that hit me first. I looked up and turned my head. My bag was lying on a lion’s back. The horse was dead and half eaten on the ground behind him.’

‘What did you do?’ I asked. I knew that this was a real African story.

‘I shot the lion in the head,’ he said. ‘But before he died, he took a part of me.’ And he held up his left hand, which only had two fingers on it.

‘That horse died hours before I finished fishing,’ he continued. ‘And the lion was watching me all the time. He was a brown shape near the tree. I saw the shape and colour but I did not really look at him. That was my mistake, gentlemen, and we have made the same mistake tonight.’

Sir Walter agreed.

‘This Black Stone man,’ the General said, ‘is he a German spy or something? Nobody could keep all these facts in his head. It doesn’t seem very important to me.’

‘Oh, yes, he could,’ the Frenchman replied. ‘A good spy can remember everything. His eyes are like a camera. Do you remember that he didn’t speak at all? He read the papers several times but didn’t say anything. You can be sure that he has all the facts now. When I was young, I could do the same thing.’

‘Well, we’ll have to change the plans,’ Sir Walter said.

Mr Whittaker looked surprised. ‘Did you say that to Lord Alloa?’ he asked.

‘No.’

‘Of course we can’t decide it now. But I’m almost sure about this: if we change the plans, we’ll have to change the coast of England too!’

‘And there’s another problem,’ Royer said. ‘I’ve told you some of the French plans, and that German spy heard them. Now we can’t possibly change our plans. But we can do this, gentlemen: we can catch them before they leave the country.’

‘But how?’ I cried. ‘We don’t know anything about them.’

‘And there’s the post,’ Whittaker said. ‘They can easily send the facts to Germany by post. Perhaps they are on their way there now. We can’t possibly search the post.’

‘No,’ the Frenchman said. ‘You don’t know how a good spy works. He carries the secrets himself. The Germans will pay the man who brings the plans. So we have a chance. The man has to get across the sea to reach Germany, and we’ll have to search all ships. Believe me, gentlemen. This matter is very important for both France and Britain.’

Royer was clearly an intelligent man, and he had the right ideas. But where could we find these German spies? The problem was a very difficult one. Then I remembered Scudder’s book.

‘Sir Walter,’ I cried, ‘did you bring Scudder’s notebook from the cottage? I’ve just remembered something in it.’

He went to a cupboard. And a few moments later I found the page.

‘Thirty-nine steps’ I read. ‘Thirty-nine steps. I counted them. High tide is at 10.17p.m.’

Whittaker was looking at me. ‘What does all that mean?’ he asked.

‘Scudder knew these spies,’ I said. ‘And he knew the place where they lived. They’re probably leaving the country tomorrow. And I believe that we’ll find them near the sea. There are steps at this place, and it has a high tide at seventeen minutes past ten.’

‘But they will probably leave tonight,’ someone said. ‘They won’t wait until tomorrow.’

‘I don’t think so. They have their own secret way and they’re not going to hurry. They’re Germans, aren’t they? And Germans always like to follow a plan. Now where can we find a book of tides?’

‘Well, it’s a chance,’ Whittaker said, ‘and it’s probably our only chance to catch them.’

‘Isn’t there a book of tides at the Admiralty?’ Sir Walter asked. ‘Yes, of course,’ Whittaker replied. ‘Let’s go there now.’

We went out into the hall, and the butler gave the gentlemen their coats. We got into two of the cars, but Sir Walter did not come with us.

‘I’m going to Scotland Yard,’ he said. ‘We’ll probably need some of MacGillivray’s men.’

We reached the Admiralty and followed Whittaker through several empty rooms to the map room. There he found a book of tides and gave it to me. I sat down at a desk and the others stood around me. But the job was too difficult for any of us. There were hundreds of names in the book. And high tide was at seventeen minutes past ten in forty or fifty places.

I put down the book and began to think about the steps. ‘We’re looking for a place,’ I said, ‘which probably has several staircases. But the important one has thirty-nine steps.’

‘And the tide is important too,’ Royer said. ‘So that means that it’s probably a small port. These people won’t try to get away in a big boat. They may have a small sailing boat or a fishing boat.’

‘That’s quite possible,’ I said. ‘The place may not be a port at all. These spies were in London, and now they want to go to Germany. So they’ll probably leave from a place on the East Coast.’

I picked up a piece of paper and wrote down our ideas.

1 The place has several staircases. The important one has thirty-nine steps.

2 High tide is at seventeen minutes past ten. High tide is necessary for the boat to leave.

3 The place is a small port or perhaps a piece of open coast.

4 The Germans may use a sailing boat or a fishing boat.

Then I made three guesses and wrote them down:

1 The place is a piece of open coast.

2 The boat is probably small and foreign.

3 The place is on the East Coast between Cromer and Dover.

Sir Walter came into the room with MacGillivray behind him. ‘The police are watching the ports and railway stations,’ MacGillivray said. ‘But it’s not going to be easy for them. They’re looking for a fat man, a thin man and an old man!’

I showed my paper to Sir Walter and said, ‘These are our ideas. But we’ll need someone to help us.’ I turned to Whittaker and said, ‘Is there a Chief Coastguard on the East Coast?’

‘I don’t know. But I know one in London. He lives in Clapham and he knows the East Coast very well.’

‘Can you bring him here tonight?’ I asked.

‘Yes, I think so. I’ll go to his house.’

It was very late when Whittaker returned with the coastguard. He was a fine old man and very polite to the officers. Sir Arthur Drew spoke to him first.

‘We’re looking for a place on the East Coast,’ he said, ‘where there are several staircases. The steps probably lead down to a beach. Do you know any place like that?’

‘Well, sir, I don’t know. There’s Brattlesham in Norfolk, of course. There are steps there, but only the fishermen use them.’

‘That isn’t the place,’ I said.

‘Then there are a lot of holiday places. They usually have a few steps.’

‘No. This is probably a very quiet place.’

‘Then I’m sorry, gentlemen. I don’t know. There’s only the Ruff-‘

‘What’s that?’ I asked.

‘It’s a bit of high ground on the Kent coast. Near Bradgate.

There are some fine houses on the top and some of them have steps down to the beach. They’re private beaches, of course.’

‘What do you mean by that?’

‘Well, the people who own the houses also own the beaches, sir. When you buy a house there, you get a piece of private beach as well.’

I picked up the book of tides and found Bradgate. High tide there was at twenty-seven minutes past ten on 15 June.

‘How can I find the time of high tide at the Ruff?’ I asked the coastguard.

‘Oh, I know that, sir. I stayed there once in June. It’s ten minutes before high tide at Bradgate.’

I shut the book and looked around.

‘Sir Walter,’ I said, ‘can I borrow your car and a map of the roads in Kent? I’d like to have some of your men too, MacGillivray. Perhaps we can surprise these Germans tomorrow morning.’

They did not answer me for a moment. I did not work for the Foreign Office or the Admiralty, or the General. But I was young and strong and I already knew these spies.

It was Royer who spoke first. ‘I’m quite happy,’ he said, ‘to leave this matter in Mr Hannay’s hands.’

Sir Walter said, ‘I think so too.’ And MacGillivray agreed.

Half an hour later I was driving quickly through the villages of Kent. MacGillivray’s best officer was sitting next to me in the car. It was half past three in the morning.