سرفصل های مهم
بعد از خواب بد
توضیح مختصر
بعد از خواب بد
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
متن انگلیسی درس
After the bad dream
“What was that” I said gasping for air.
My whole body was shaking and was covered in sweat.
. I looked over at the clock beside my bed, the time was 7 am.
And I still got some time to go to work.
So I got up, went to the bathroom and started to take a shower I had a stooped posture under the shower and laid my arms on the wall.
. Full of thoughts, I was wondering what was that dream all about?
I bet that could mean something? But what?
I shook my head and tried to wipe off the crazy thoughts from it.
I wore my towel and had breakfast in the kitchen. Then I dressed up to go to work. I work for a rich and intelligent man named Mr James. He loves to buy stocks from unknown companies. He invests cheap and sells high. I think you can guess how he got rich and look at his life. He has a palace and his pocket is full of money I like him. Because he has a grin on his face every time he talks to me. Even though he’s a rich guy.
So I picked up my car keys. Locked the house door and started to walk towards my car. I got in my car and revved my engine. Mrs. Johnson is an old and polite lady. She’s a little bit short and kind of old-fashioned. She’s very kind and sociable. But unfortunately she lost her husband last year. She has 2 sons and a daughter. But they would not visit her that often. She lives in my neighborhood. Usually I talk to her and help her. When I was passing by her house I stopped the car. And paid her a visit
I rang her bell to see if she needed any help. I rang her bell twice and didn’t hear any response. The street was deserted.
No one was around
I got worried and decided to look inside her house to see if she was alright or not?
Mrs. Johnson? Are you alright? Hello?
“Where is she” I said to myself.
I was faded from reality
Suddenly a hand came on my shoulder. Easy easy David.
It’s me, Mrs. Johnson
Sorry! Got you scared?
Ah
No
It’s okay
I was just passing by
So I came over to see if you need something or not?
I said
To be honest I got scared a bit. It seemed she was at the backyard of her house. And taking care of her garden. Oh no!
! It’s nice of you David
You’re like a son to me
Please
When you have free time stop by and have some coffee with me; She said kindly
Oh of course it’s an honor. I thanked her and got into my car. She was waving at me
And I could see her in the rearview mirror. I started driving to my workplace. In fact to get to my workplace, I had a long way to go. So I decided to turn on the radio. Wow!!! Nice music, I said leaning back in my seat. The music was so good.
It made me think sometimes music can change a day. I got to a stoplight. There was a parade going on. They were celebrating something that I had no idea what it was. To be honest I didn’t care. There was a traffic jam too.
I thanked God that I had started my day early. The traffic was somehow frozen. And the parade wasn’t moving that much. They were so slow
In the crowds my eyes caught someone
It was a man with dark sunglasses. And was wearing a black shirt with blue jeans. He was looking at me.
And I could swear that he was somehow smiling A wicked and evil smile
Was my imagination running away with me…?
I looked down and shook my head several times. When I looked up again, he wasn’t there. I could hear some drivers were honking their horns. The light turned green again. And I started to move.
Ultimately I arrived in my workplace. But still I was drowned in my thoughts of that person. Who was that guy?
I went inside and did my job I drove back to my house
And when I got there
I saw a scene
The police were in my neighborhood. Unlike the morning the neighborhood was crowded. I slowly drove forward.
And found out something happened in Mrs Johnson’s house. I felt surprised
I parked my car and went through people to see what was going on Mrs. Johnson; I shouted
One of the officers halted me and said “do you know her?” I said yes. She’s my friend and we are neighbors. What happened here?
A man barged in and tried to steal something. She tried to defend herself, but got injured. Don’t worry, she’s in a hospital and is in good condition. Oh… but who was he?
I said with a shocked feeling. Neighbors say he was wearing dark sunglasses. And a black shirt with blue jeans. He said with a serious voice. I couldn’t move a muscle
It was the man I saw in the morning. But who was he?
Should I tell them about him?
Do you have some minutes to fill up some forms for us?
The officer asked me
Yeah of course… What should I do?
You need to come to the police station. Okay I’ll be there
Still I couldn’t get it
I was full of questions
Why I didn’t tell them that I saw that person. Who was he…?
What is going on?
Am I…?
Am I in the middle of some kind of terrible game?
Suddenly someone came and said. Hey David?
Why were you in a hurry this afternoon?
You came and asked me for my shovel Are you hiding some treasure in your yard?
Or did you kill and want to bury someone?
It was John
As always he was joking
But!
! Did I come home this afternoon?
I was in my workplace
What is going on?
Without saying anything I ran to my house… …
ترجمهی درس
بعد از خواب بد
در حالی که سخت نفسم بالا میومد گفتم: این دیگه چی بود؟ .کل بدنم داشت میلرزید و غرق در عرق شده بودم. به ساعت کنار تختم یه نگاهی انداختم، ساعت هفت صبح بود. و من هنوز زمان داشتم تا برم سر کار. پس بلند شدم، رفتم دستشویی و شروع کردم به دوش گرفتن زیر دوش خمیده بودم و دستامو گذاشته بودم رو دیوار
ذهنم مشغول بود و داشتم فکر می کردم: اون خواب چی بود؟ مطمئنم یه مفهومی داشت. ولی چی؟ سرمو تکون دادم و سعی کردم فکرای مسخره رو کنار بزارم. حولمو پوشیدم و تو آشپزخونه صبحونه خوردم. سپس لباس پوشیدم تا برم سر کار. من برای مردی پولدار و باهوش به نام آقای جیمز کار میکنم. اون عاشق اینه که سهام شرکتهای ناشناس رو بخره. اون ارزون سرمایه گذاری می کنه و گرون می فروشه. فکر کنم می تونی حدس بزنی چطور پولدار شده و زندگیشو خدایی. یه عمارت داره و جیبش پر پوله ازش خوشم میاد. چرا که هر بار با من صحبت می کنه یه لبخند رو صورتشه. حتی با اینکه یه شخص پولداره.
کلیدای ماشینم رو برداشتم. در خونه رو قفل کردم و به سمت ماشین رفتم. تو ماشینم نشستم و پامو رو گاز گذاشتم. خانوم جانسون یه خانوم مسن و مودبه. یکم قد کوتاه و سنتیه
ایشون خیلی مهربون و اجتماعی هستند. ولی متاسفانه پارسال شوهرشون رو از دست دادن. دو تا پسر و یه دختر داره
ولی زیاد بهش سر نمیزنن
ایشون همسایه من هستند
معمولا من باهاش حرف میزنم و بهش کمک میکنم. وقتی داشتم از کنار خونشون رد می شدم، ماشینو نگه داشتم. و بهش سر زدم.
زنگشون رو زدم تا ببینم به کمکی نیاز داره یا نه؟ دو بار زنگشون رو زدم و هیچ جوابی نگرفتم. خیابون خالی، خالی بود
هیچکس دور و ور نبود
نگران شدم و تصمیم گرفتم تو خونه رو یه نگاهی بندازم تا ببینم آیا حالش خوبه یا نه؟ خانوم جانسون؟ حالت خوبه؟ سلام؟ به خودم گفتم: کجاست؟
از واقعیت محو بودم
ناگهان یه دست اومد رو شونم. آروم، آروم دیوید.
منم، خانوم جانسون
ببخشید! ترسوندمت؟
آه
نه
اشکالی نداره
داشتم رد می شدم
اومدم ببینم چیزی لازم دارید یا نه؟ من گفتم
بخوام رک باشم، یکم ترسیدم. به نظرم می رسید که حیاط پشتی خونشون بوده. و داشت به باغش می رسید.
وای نه!
لطفت رو نشون میده دیوید
تو مثل پسرم میمونی
لطفاً
وقتی وقت خالی داری بیا یه سر پیشم تا یه قهوه بخوریم؛ خیلی با محبت گفت
اوه بله باعث افتخاره
ازش تشکر کردم و سوار ماشینم شدم. داشت برام دست تکون می داد
و می تونستم تو آیینه ماشین ببینمش. به سمت محل کارم شروع به رانندگی کردم. در حقیقت برای رسیدن به محل کارم مسیر طولانی ای در پیش داشتم. پس تصمیم گرفتم رادیو رو روشن کنم. وای! عجب موسیقی ای، این رو گفتم و به صندلی تکیه دادم
موسیقی عالی بود
باعث شد به این فکر کنم که گاهاً موسیقی می تونه یه روزو عوض کنه. به چراغ راهنما رسیدم. یه راهپیمایی برقرار بود. داشتن یه چی رو جشن می گرفتن که من نمیدونم چی بود. رک باشم برامم مهم نبود.
ترافیک سنگینی هم به راه بود. خدا رو شکر کردم که روزمو زود شروع کردم. ترافیک قفل کرده بود.
و راهپیمایی هم حرکت نمی کرد. خیلی کند بودن
تو جمعیت چشمام به کسی بر خورد
یه مردی بود با عینک آفتابی تیره. و یه پیراهن مشکی و شلوار لی آبی پوشیده بود. داشت به من نگاه می کرد.
و می تونم قسم بخورم که داشت لبخند می زد یه لبخند شرور و شیطانی
آیا داشتم خیالاتی می شدم؟ سرمو آوردم پایین و چند باری تکونش دادم. وقتی دوباره بالا رو نگاه کردم، اون دیگه اونجا نبود. می تونستم بشنوم که چند راننده داشتن بوق می زدن. چراغ دوباره سبز شد.
و دوباره شروع به حرکت کردم. سرانجام به محل کارم رسیدم. ولی همچنان غرق افکارم درباره اون شخص بودم. اون طرف کی بود؟
رفتم داخل و کارم رو انجام دادم با ماشین به خونه برگشتم
و وقتی رسیدم
صحنه ای رو دیدم
پلیس تو محلمون بود
برعکس صبح، محله پر آدم بود. خیلی آهسته به سمت جلو رفتم. و متوجه شدم که تو خونه ی خانوم جانسون اتفاقی افتاده. شوکه شدم
ماشینمو پارک کردم و از بین مردم رد شدم تا ببینم چی شده داد زدم: خانوم جانسون؟
یکی از افسر ها جلومو گرفت و گفت: میشناسیش؟ گفتم: بله. ایشون دوست من هستن و ما همسایه ایم. چه اتفاقی افتاده؟
یه مرد زده تو خونه و سعی کرده یه چیزی بدزده. ایشون سعی داشتن از خودشون دفاع کنن، ولی مصدوم شدن. نگران نباشید، ایشون در بیمارستان هستند و شرایط خوبی دارن. اوه… اما طرف کی بوده؟
با حس شوک گفتم
همسایه ها میگن که اون شخص عینک آفتابی تیره زده بوده. و پیراهن مشکی و شلوار جین پوشیده بوده. با لحنی جدی گفت
نمیتونستم بدنمو حرکت بدم
این همون مردیه که من صبح دیدم. ولی اون کی بود؟
آیا باید به پلیس درباره طرف بگم؟ آیا وقت داری که یه سری فرم برامون پر کنی؟ افسر ازم پرسید
بله حتما… باید چیکار کنم؟ شما لازمه که به کلانتری بیاید. باشه، حتما میام اونجا
هنوز نمیتونستم بفهمم
کلی سوال تو ذهنم بود
چرا بهشون نگفتم که اون شخص رو دیدم؟ اون کی بود…؟
چه خبره؟
آیا من…؟
آیا من وسط یه بازی وحشتناکم؟ ناگهان یه نفر اومد و گفت
هی دیوید؟
چرا ظهر اینهمه عجله داشتی؟ اومدی و ازم درخواست بیل کردی تو حیاطت گنج قایم کردی؟
یا کسی رو کشتی و می خوای خاکش کنی؟ اون شخص جان بود
مثل همیشه داشت شوخی می کرد !اما
آیا من ظهر اومدم خونه؟
من تو محل کارم بودم
داره چه اتفاقی میوفته؟
بدون اینکه چیزی بگم به سمت خونه دویدم…