خواب بد

توضیح مختصر

کامبیز داستانی در مورد خواب بدی که داشته است می گوید.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

دانلود فایل صوتی

متن انگلیسی درس

Bad Dream

I was sitting on my bed. It was 5 Am.

I couldn’t sleep. My brain was rushing and constantly thinking. My thoughts were different in subjects, sometimes I would think about my job, sometimes about friends. But I had no Idea why I was thinking about them.

I can’t remember when, but I remember I drifted off. I had a dream, in that dream everywhere was dark. I had a gun and a knife.

The knife had some blood on it. I was looking at the knife, my eyes were going to pop out. Suddenly a light went on. It wasn’t a bright light. I could see It was flickering.

But it was enough for me to see a shadow. It wasn’t clear, I was scared but I decided to get closer to find what it is?

I was shaking and I felt a huge hesitance in my heart. Something was telling me, don’t go…

But I had to check the figure. It was in front of me and no one was around. Maybe there was someone who needed help; I had to help him…

As I got closer and closer to the figure, I could feel something was strangling me. My heart was beating so fast, I can’t say it was excitement or stress.

I reached the person and the light became so bright.

The figure was laying down on his stomach and blood was everywhere.

I gulped and sat beside him. I had to check him out, see his face, so I grabbed his head and I felt shocked. I was scared to death. The face… The face of that figure was exactly like me… The figure was dead and I killed myself.

ترجمه‌ی درس

خواب بد

رو تختم نشسته بودم. ساعت 5 صبح بود.

نمی تونستم بخوابم. مغزم دائماً مشغول بود. افکارم از موضوعی به موضوع دیگه می پرید افکارم متفاوت بود گاهاً درباره شغلم فکر می کردم گاهاً درباره دوستام. ولی اصلا نمی دونستم چرا دارم بهشون فکر میکنم.

یادم نمیاد کی اما می دونم خوابم برد خوابی دیدم

تو خوابم همه جا تاریک بود. تو دستم یه تفنگ و یه چاقو داشتم

روی چاقو کمی خون وجود داشت. داشتم به چاقو نگاه می کردم چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. ناگهان چراغی روشن شد

چراغ پر نور نبود. میدیدم که نورش چشمک می زد. ولی این نور اونقدر کافی بود که یه سایه ببینم. کاملا مشخص نبود ترسیده بودم، اما تصمیم گرفتم برم نزدیک تر تا ببینم چیه؟

داشتم میلرزیدم و یه دو دلی بزرگ رو تو دلم حس می کردم. یه چیزی بهم می گفت نرو…

اما باید اون شخص رو چک می کردم. جلوم بود و هیچکس اطرافم نبود. شاید اون شخص نیاز به کمک داشت باید بهش کمک می کردم؛ شاید

هر چه به شخص نزدیک و نزدیک تر می شدم می تونستم حس کنم چیزی داشت خفم می کرد. قلبم داشت تند می زد نمی تونم بگم که از شدت هیجان بود یا استرس. به اون شخص رسیدم و نور کاملا روشن شد

اون شخص رو شکمش دراز کشیده بود و خون همه جا رو گرفته بود. آب دهنمو قورت دادم و کنارش نشستم

باید چک می کردمش، صورتشو می دیدم پس کلشو گرفتم و احساس شوک کردم. تا سر حد مرگ ترسیده بودم.

صورتش، صورت اون شخص کاملاً شبیه من بود؛ اون شخص مرده بود و من خودم رو کشتم.