حقیقت پشت ابر نخواهد ایستاد
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستان های صوتی / : خواب بد / درس: حقیقت پشت ابر نخواهد ایستادسرفصل های مهم
حقیقت پشت ابر نخواهد ایستاد
توضیح مختصر
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
متن انگلیسی درس
Truth never hides
The setting moon was a white ball low on the horizon in a charcoal-gray sky.
The night was showing its face and the clock was tick-tocking.
The thoughts made my head so dizzy that I could see things in slow motion.
It was almost like a trauma developing inside my chest.
Some empowering fear to attract a lot of stress in me.
It was like walking in a pool full of water.
No oxygen with a smell of the near-death.
Damn it… who was he?
I said with open red eyes.
It was like someone was telling me to yell but at the same time holding my throat and strangling me.
I ran to my house, inhaling and exhaling like a hell full of fire.
I burst into my house, everything was in its place.
“So he didn’t take anything from my house?”
Suddenly a knocking sound came from my basement…
The fear inside my chest began to rise.
My breathing became shallow.
My heart was beating like a drum.
I went to the kitchen to find something.
I opened the cabinet, nothing useful…
I opened the drawers, a knife…
I took it and started to walk slowly towards the basement door…
almost tiptoeing…
The basement was the least important place in my house.
I wouldn’t go there even once in 10 years.
The damp and dark atmosphere of the basement made my heart beat even faster.
I could hear its beating…
I did my best to be focused and aware.
“Is there anyone there” I said with a shaking voice…
No response…
I walked a bit forward.
The shelves of the basement were full of boxes.
In one of the boxes I found a flashlight.
I wished it to work like it was my last wish of life…
Come on… Come on… Come on…
And it worked…
A narrow light in the big basement full of stuff.
First I pointed it to my right side.
Nothing special…
some boxes full of bottles…
I pointed it to my left side…
and suddenly a box moved and a shadow appeared.
Ah….
Meow…
Damn it …
It was a stray cat.
A black one with a ragdoll breed profile.
“Shoo…”
I said with an angry feeling but at the same time with a relief of fear.
Because I thought that the sound was from this cat…
I sat and took a deep breath.
“Damn… is it the end? Can I be calm again?”
Still my heart was beating like a hammer nailing my chest like it was telling me,
this is not the end and the bad news was yet to come…and it did
A laughter… a cruel… ferocious laughter… came from upstairs…
I tensed my fist on the knife and ran towards the stairs.
The stairs were like 10 miles away from me…
But I got there.
One by one I took my legs on them and went up…
“Who are you?” I yelled from my guts.
When I got out of the basement no one was there…
I was shocked and looked frozen.
“Why are these things happening to me?”
My phone rang…
Slowly I put my hand into my pocket and brought the cellphone out.
It was officer James.
I needed to go to the police station to fill up some forms and answer some questions.
Still feeling shocked, I picked up my coat and went outside.
“I need to tell the officer about it. I need to…”
I said while thinking about the cruel laughter.
My mouth was dry so I leaned towards the dashboard to get a bottle of water.
“Come on dammit” The dashboard wouldn’t be opened.
Fixing it was my top to-do list priority.
But that day was such a mess that I forgot to do anything…
Struggling with the dashboard I heard a horn sound.
ahhhhh!!!
I jerked back to the steering wheel and turned it to the right…
YOU FU*KING ASSHOLE!!!
I stopped my car at the side of the road.
What is wrong with me today?
I opened the dashboard forcefully and drank some water…
“Calm down David, Calm down…” I said.
I pushed the gas pedal slowly
and started to move towards the police station.
When I got there the time was 5 pm.
ترجمهی درس
حقیقت پشت ابر نخواهد ایستاد
ماه در آسمان ذغالی روی افق ثابت پایین ایستاده بود
شب صورت خودش رو داشت نشون می داد و ساعت داشت تیک تاک می کرد
افکار به من سرگیجه داد و همه چیز رو می تونستم صحنه آهسته ببینم
مثل یه درد شده بود که داشت تو سینه ام رشد می کرد
ترسی پر قدرت که کلی استرس در من جذب کرده بود
مثل راه رفتن تو استخر پر آب بود
بی اکسیژن و با رایحه ی نزدیک به مرگ
لعنتی، اون کی بود؟
با چشمای قرمز و باز اینو گفتم
مثل این بود یه نفر بهم میگفت داد بزن ولی همزمان گلومو گرفته بود و داشت خفه ام می کرد
به سمت خونه نفس نفس زنان مثل جهنمی پر از آتیش دویدم
پریدم تو خونه، همه چی سر جاش بود
پس هیچی برنداشت؟
ناگهان صدای تق تقی از زیرزمینم بیرون زد
ترس تو سینه ام دوباره بالا گرفت
نفسم سطحی شد
قلبم مثل طبل می زد
به سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی پیدا کنم
کابینت رو باز کردم، چیز بدرد بخوری پیدا نکردم
کشو ها رو باز کردم، یه چاقو
برش داشتم و آهسته به سمت در زیرزمین حرکت کردم
یه جورایی رو نوک پام
زیرزمین کم اهمیت ترین جای خونه من بود
من ده سال یه بارم نمیرفتم اونجا
جو مرطوب و تاریک زیرزمین باعث شد قلبم حتی سریع تر بزنه
میتونستم ضربانش رو بشنوم
تمام تلاشم رو کردم تا متمرکز و آگاه باشم
با صدای لرزان گفتم “کسی اونجاست؟
هیچ واکنشی نبود
کمی جلو رفتم
قفسه های زیرزمین پر از جعبه بودن
تو یکی از این جعبه ها، چراغ قوه ای پیدا کردم
آرزو کردم تا کار کنه، انگار که آخرین آرزوی من تو زندگی بود
زود باش؛ زود باش؛ زود باش
و کار کرد
نوری باریک تو زیر زمینی بزرگ، پر از کلی چیز میز
اول گرفتمش سمت راستم
خبری نبود
چند تا جعبه پر از بطری
گرفتمش سمت چپم
و ناگهان یه جعبه حرکت کرد و یه سایه زد نمایان شد
اه
میو
لعنت بهت
یه گربه ولگرد بود
یه گربه سیاه با نژاد رگدال
گمشو
با حس عصبانیت اینو گفتم ولی همزمان حس رهایی از ترس بهم دست داد
چرا که فکر کردم اون صدا از این گربه بود
نشستم و نفس عمیقی کشیدم
لعنتی، تموم شد؟ می تونم دوباره آروم باشم؟
هنوز قلبم داشت مثل چکش به سینه ام میزد انگار که میخواست بهم بگه
این پایان نیست و خبر بد هنوز مونده… و درست هم بود
یه خنده؛ یه خنده خشمگین و شیطانی؛ از طبقه بالا اومد
دستامو رو چاقو گره زدم و به سمت پله ها دویدم
پله ها انگار ده مایل ازم دور بود
ولی رسیدم بهشون
یکی، یکی پامو گذاشتم روشون و رفتم بالا
تو کی هستی؟” از تهه دلم فریاد زدم
وقتی از زیرزمین زدم بیرون هیچکس اونجا نبود
شوکه بودم و بی حرکت به نظر میومدم
چرا اینا برای من رخ میده؟
تلفنم زنگ خورد
آهسته دستم رو بردم تو جیبم و گوشیمو آوردم بیرون
افسر جیمز بود
نیاز بود که به کلانتری برم و چندتایی فرم پر کنم و به سوالاتی پاسخ بدم
هنوز شوک تو ذهنم بود، کتم رو برداشتم و زدم بیرون
نیاز دارم به افسر درباره این اتفاق بگم. نیازه که بگم
در حالی که خنده ی شیطانی فکر میکردم اینو گفتم
دهنم خشک شده بود پس خم شدم سمت داشبورد تا یه بطری آب بردارم
لعنتی زود باش” داشبورد باز نمی شد
درست کردنش اولویت اول لیستم بود
اما اون روز خیلی بهم ریخته بود که به کل فراموش کردم کاری کنم
در حالی که داشتم با داشبورد ور میرفتم، صدای یه بوق شنیدم
اههههه
سریع برگشتم رو فرمون و پیچیدم سمت راست
عوضی
ماشینم رو کنار جاده نگه داشتم
لعنتی، امروز من چمه؟
به زور داشبورد رو باز کردم و کمی آب خوردم
گفتم “آروم باش دیوید، آروم باش
آهسته پدال گاز رو فشار دادم
و به سمت کلانتری حرکت کردم
وقتی رسیدم اونجا ساعت 5 عصر بود