داستان انگلیسی سرنوشت یا شانس
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستان های واقعی / فصل: سرنوشت یا شانس؟ / درس: داستان انگلیسی سرنوشت یا شانسسرفصل های مهم
داستان انگلیسی سرنوشت یا شانس
توضیح مختصر
دختری بادبادکی هوا میکند و روی آن اسم و آدرس خود را مینویسد. این بادبادک ازقضا چند صد کیلومتر آنطرفتر به زمین مینشیند و دست دختری میفتد که همان اسم و فامیل را دارد. عجیبتر آنکه این دو دختر دقیقاً همسن بودند و خیلی مشابهتهای دیگری نیز داشتند.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل صوتی
متن انگلیسی درس
FATE OR RANDOM CHANCE?
It was the summer of 2001, in a small rural town in Northern England, when something very remarkable happened. On this day, Laura Buxton was at a party for her grandparents’ golden wedding anniversary. Laura seemed to be just an average girl from an average rural town, but something very strange happened that day. She decided to do something silly. She got a red balloon and wrote, Please return to Laura Buxton on one side and her address on the other side.
Laura and her friends just thought they were being silly. They thought the balloon would float just a little way down the road and fall to the ground.
But it didn’t just go down the road. It floated all the way out of town, into the next town, then further to the next town, and on and on until it floated to the other side of the country. By the time it finally floated back down, the balloon was 232 kilometers away in the South of England.
It landed in a tree between two houses . A neighbor picked it up and was about to throw it into the trash when he saw the address and message written on the balloon. ?Laura Buxton, Oh my god, he thought. The little girl who lived next door to him was also named Laura Buxton.
He gave the balloon to South England Laura and she decided to contact the other Laura Buxton in North England. North England Laura and South England Laura talked on the phone and to their surprise they not only had the same name, but they were also 10 -years-old. The day they decided to meet the coincidences got even stranger.
They both were wearing the same clothes: a pink jacket and blue jeans. They both were skinny and tall. They both had brown hair in pigtails. They both had 3-year-old Labradors, rabbits, and guinea pigs. North England Laura brought her guinea pig with her on the day they met and they looked exactly the same.
Both guinea pigs were grey with orange spots on their butts.
North England Laura and South England Laura are now 18 and have become good friends. They both think that it wasn’t random chance or luck that brought them together, but fate.
Tsutomu Yamaguchi was born long before the two Lauras, but he also felt that fate had guided his life. Yamaguchi worked for a company called Mitsubishi’ in Nagasaki, Japan during World War II. In May of 1945 he went to Hiroshima on a 3-month business trip.
Yamaguchi finished his business on August 5th. He was getting ready to leave Hiroshima early the next morning.
He was on his way to the train station when he remembered that he forgot something at his Hiroshima office.
He turned around and went back to get it. At 8:45 in the morning on August 6th, the first atomic bomb in history fell on Hiroshima. Yamaguchi was on his way to the train station for the second time, when the bomb fell.
The bomb was only 3 kilometers away. He saw a big flash in the sky and heard a very loud noise. The power of the bomb knocked him down. Suddenly he couldn’t see and his ears were badly hurt. He was also badly burned on the left side of his body. He couldn’t walk, so he crawled to a shelter. The next day, on August 7th, he traveled 300 kilometers home to Nagasaki. On August 8th he went to a doctor and got help for his burns. He was still badly hurt, but on August 9th he returned to work.
His boss couldn’t believe his story about one bomb destroying the whole city of Hiroshima. As he was explaining what happened, the second atomic bomb in history fell on Nagasaki. Again he was only 3 kilometers away from the bomb.
He said he felt the atomic bomb was following him.
Luckily, this time he was not hurt by the bomb blast, but he did get exposed to poisonous radiation for the second time. Yamaguchi lived a long life, but he and his family suffered a lot from the effects of the bomb. Yamaguchi lost hearing in his left ear for the rest of his life and for many years he had to wear bandages for his burns. He lived to the age of 83, but he and his wife both experienced many radiation related diseases. Even his children, who were born after the bomb, suffered from health problems caused by radiation.
Later in life Yamaguchi became an activist against nuclear weapons. He believed that God chose him to experience the bomb twice. He believed it was his fate to experience both atomic bombs, so he could teach people about the dangers of nuclear weapons.
What do you think of these stories? Yamaguchi used his experiences to teach many people about the dangers of nuclear war, but was it just chance for him to be in both Hiroshima and Nagasaki on those days? Or was it fate for him to experience the only two atomic bombs in history? Was he incredibly unlucky or was he incredibly lucky to have survived?
Was it all just a coincidence? What about the two Lauras? Is their story also a story of random chance or fate?
Some people think everything is random. Imagine you are a single blade of grass, surrounded by millions of blades of grass just like you. One day a golf ball lands on your head. You might think, Why me? Why has this terrible thing happened to me? Of all the millions of blades of grass, why me? You might think that the golf ball hitting you was fate.
Now imagine you are a golfer. You hit the golf ball and watch it fall on a blade of grass. Do you think, Why did my golf ball hit that blade of grass? Of all the millions of blades of grass, why has this happened to that blade of grass?
It must be fate. Or do you think there is no meaning to where the ball landed? It was just random chance. Is life full of meaning or randomness? Do you see fate or chance in life’s coincidences?
ترجمهی درس
سرنوشت یا شانس شما به سرنوشت اعتقاد دارید یا شانس؟
در تابستان سال ۲۰۰۱ در شهری روستایی در شمال انگلستان، اتفاقی بسیار جالبتوجه رخ داد. در این روز، لورا باکستون در مهمانیای به مناسبت سالگرد ازدواج پدربزرگ و مادربزرگش شرکت کرده بود. لورا در ظاهر، دختری معمولی از یک شهر روستایی معمولی به نظر میرسید، ولی در آن روز اتفاق عجیبی رخ داد. او تصمیم گرفت تا کاری عجیب و ابلهانه را انجام دهد. او یک بادکنک قرمز داشت که بر یکطرف آن نوشته شده بود «لطفاً مرا به لورا باکستون برگردانید» و در سوی دیگرش آدرس لورا نوشته شده بود.
لورا و دوستانش فقط میخواستند کاری عجیب و بامزه بکنند [و یا به عبارتی کمی خلبازی درآورند]. آنها فکر میکردند که این بادکنک احتمالاً مسیر اندکی را در امتداد جاده در حالت معلق در هوا طی خواهد کرد و سپس بر زمین خواهد افتاد.
ولی سفر این بادکنک تنها به انتهای آن جاده ختم نشد. بلکه کلاً از آن شهر خارج شد و به شهر بعدی، و سپس به شهر بعدی و بعدی و بعدی رفت تا جایی که حتی بهسویی دیگری از انگلستان رسید. با گذشت زمان سرانجام این بادکنک در فاصلهای ۲۳۲ کیلومتر دورتر از مبدأ اولیهاش و در جنوب انگلستان به زمین افتاد.بادبادک لورا، ۲۳۲ کیلومتر در طول انگلستان سفر کرد.*
این بادکنک بر روی درختی افتاد که در میان دو خانه قرار گرفته بود. یکی از همسایگان آن را برداشت و میخواست آن را دور بیندازد که متوجه آدرس و پیام نوشته شده بر روی بادکنک شد، و پیش خودش گفت: «اوه خدای من، لورا باکستون!». دختر کوچکی که در خانهی کناری او زندگی میکرد نیز نامش لورا باکستون بود.
او بادکنک را به همان لورا باکستون ساکن جنوب انگلستان داد، و لورا باکستون جنوبی نیز تصمیم گرفت تا با آن لورا باکستون دیگری که در شمال انگلستان زندگی میکرد تماس بگیرد، و درنتیجه، لورا باکستون شمالی و جنوبی با یکدیگر پای تلفن صحبت کردند، و در کمال شگفتی متوجه شدند که آنها نهتنها دارای نامهای یکسانی هستند، بلکه هر دو نیز دهسالهاند. در همان روزی که آنها تصمیم گرفتند تا با یکدیگر ملاقات کنند، اتفاقات حتی عجیبتری نیز رخ داد.
هر دو آنها لباسهای یکسانی پوشیده بودند: یک ژاکت صورتی با شلوار جین آبی. هر دو آنها لاغر و قدبلند بودند. هر دو آنها دارای موهایی قهوهای و بافته شده بودند. هر دو آنها دارای لابرادورهایی سه ساله، خرگوشها و خوکچههای هندی بودند. لورا باکستون شمالی در روز ملاقاتش با لورای جنوبی، خوکچهی هندیاش را نیز با خود به همراه آورده بود و هر دو آنها دقیقاً شبیه هم به نظر میرسیدند.
هر دو خوکچهی هندی خاکستریرنگ بودند و خالهایی نارنجی بر روی باسنهایشان داشتند.
لورای شمالی و جنوبی اکنون هر دو ۱۸ ساله هستند و به دوستانی خوب برای هم تبدیل شدهاند. هر دو آنها فکر میکنند که این شانس تصادفی یا بخت و اقبال نبوده که آنها را به یکدیگر رسانده، بلکه این سرنوشت بوده است.
سوتومو یاماگوچی مدتها پیش از این دو لورا باکستون زاده شده بود، ولی او نیز این احساس را داشت که سرنوشت هدایتگر زندگیاش بوده است. یاماگوچی در طول جنگ جهانی دوم برای شرکتی به نام میتسوبیشی در ناگازاکی ژاپن کار میکرد. در می سال ۱۹۴۵، او به یک سفر سهماههی کاری به هیروشیما رفت.
یاماگوچی کارش را در پنجم آگوست به پایان رساند . داشت آماده میشد تا صبح زود فردای همان روز هیروشیما را ترک کند.
او در مسیرش به سمت ایستگاه قطار بود که یادش آمد چیزی را در دفتر هیروشیمایش جا گذاشته.
او دور زد و برگشت تا آن را بردارد. در ساعت ۸:۴۵ صبح ششم آگوست، نخستین بمب اتمی تاریخ بر روی هیروشیما فروافتاد. در زمان افتادن بمب، یاماگوچی در مسیر رفتن بهسوی ایستگاه قطار برای دومین بار بود.
محل اصابت بمب تنها ۳ کیلومتر دورتر از او قرار داشت. او جرقهی درخشان عظیمی را در آسمان دید و صدای آزاردهندهی بسیار بلندی را شنید. او از شدت قدرت اصابت این بمب بر زمین افتاد. و ناگهان متوجه شد که نمیتواند ببیند و گوشهایش به نحو بدی آسیب دیدهاند. سمت چپ بدنش نیز به شکل بدی دچار سوختگی شده بود. او نمیتوانست راه برود، بنابراین بهصورت سینهخیز خودش را به پناهگاهی رساند. روز بعد یعنی هفتم آگوست، او ۳۰۰ کیلومتر سفر کرد تا به خانهاش در ناگازاکی بازگردد. در روز هشتم آگوست، او به نزد پزشک رفت و برای سوختگیهایش از وی کمک گرفت. و اگرچه بدنش هنوز بهشدت درد میکرد، در روز نهم آگوست به سر کارش برگشت.
رئیسش نمیتوانست داستان او دربارهی نابودی کل هیروشیما توسط تنها یک بمب را باور کند. در همان حالی که او داشت اتفاقات به وقوع پیوسته را شرح میداد، دومین بمب اتمی تاریخ نیز بر روی ناگازاکی افتاد. مجدداً این بار نیز او تنها ۳ کیلومتر از محل اصابت بمب فاصله داشت.
او میگفت که حس میکرده انگار بمب اتمی در تعقیب او بوده است.
خوشبختانه، این بار او از انفجار این بمب آسیبی ندید، ولی برای بار دوم در معرض تشعشعاتی سمی قرار گرفته بود. یاماگوچی برای مدتزمانی طولانی عمر کرد، ولی او و خانوادهاش از تأثیرات این بمب رنجهای بسیاری کشیدند. یاماگوچی شنوایی گوش چپاش را برای مابقی عمرش از دست داد و برای سالها مجبور بود تا به خاطر سوختگیهایش بدنش را باندپیچی کند. او تا ۸۳ سالگی عمر کرد، ولی هم خود او و هم خانوادهاش، از بیماریهای زیادی که با تشعشعات اتمی مرتبط بودند رنج کشیدند. حتی فرزندان او نیز که پس از انفجار این بمب اتمی متولد شده بودند در اثر تشعشعات هستهای به مشکلاتی در سلامتیشان دچار گشته بودند.
یاماگوچی بعدتر در زندگی خودش به یک فعال سیاسی در مقابله با سلاحهای هستهای تبدیل شد. او بر این باور بود که خدا وی را انتخاب کرده تا دو بار اصابت بمب اتمی را تجربه کند. او باور داشت که این سرنوشتش بوده که هر دو بمب اتمی را تجربه کند، بنابراین میتواند به مردم دربارهی خطرات سلاحهای هستهای اطلاعرسانی کند.
شما دربارهی این داستانها چه فکر میکنید؟ یاماگوچی از این تجربیاتش برای آگاهیرسانی به مردم دربارهی خطرات جنگ هستهای استفاده کرد، ولی آیا این فقط شانس او بود که در آن روزها در هر دو شهر هیروشیما و ناگازاکی حاضر باشد؟ یا سرنوشت او این بوده که تنها دو مورد انفجار اتمی اتفاق افتاده در تاریخ بشر را تجربه نماید؟ آیا او خیلی بدشانس بوده و یا این که خیلی خوششانس بوده که جان سالم به در برده است؟
آیا تمامی اینها صرفاً نوعی همزمانی و تصادف بوده؟ نظرتان دربارهی دو لورا باکستون داستان اول چیست؟ آیا داستان آنها نیز حاکی از وقوع شانسی تصادفی بوده یا سرنوشت؟
برخی از افراد چنین میاندیشند که همهی چیزها تصادفی هستند. تصور کنید که شما یک شاخه علف هستید که در احاطهی میلیونها شاخه علف دیگر شبیه به خودتان قرار دارید. یک روز، یک توپ گلف بر روی سر شما میافتد. شما ممکن است پیش خودتان فکر کنید که چرا من؟ چرا این اتفاق وحشتناک میبایستی برای من رخ دهد؟ از میان این میلیونها شاخهی علف، چرا من؟ شاید شما پیش خودتان فکر کنید که برخورد توپ گلف به شما سرنوشتتان بوده است.
حال، تصور کنید که یک گلفباز هستید. به توپ ضربه میزنید و مشاهده میکنید که بر روی شاخهای علف میافتد. آیا به این فکر میکنید که چرا توپ گلف من به آن شاخهی علف برخورد کرده است؟ و از میان این میلیونها شاخهی علف، چرا این اتفاق میبایستی برای آن شاخهی علف افتاده باشد؟
این باید سرنوشت بوده باشد. یا این که فکر میکنید این موضوع که توپ کجا فرود آمده اصلاً هیچ معنا و مفهومی ندارد این صرفاً حاصل شانس و تصادف بوده است؟ آیا زندگی نیز مملو از معنا است یا از اتفاقات تصادفی؟ آیا شما در وقوع همزمانیها و رویدادهای انطباقی زندگی نیز دست شانس را در کار میبینید یا دست سرنوشت را؟