اهداف والا

توضیح مختصر

درس اصلی

  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

دانلود فایل صوتی

متن انگلیسی درس

Worthy Goals

There I was, trapped in a tiny office, staring at the clock. Time seemed to go at a glacial pace. I turned back to the computer, put my hands on the keyboard, and stared at the screen. I sat like that for hours- doing no work. But if someone walked by my office, it looked like I was working on the computer.

Day after day, I did the same mind-numbing routine. It was the most miserable job I’ve ever had– working for IBM.

Is it possible to make a living in an honest, inspiring, interesting way? Is it possible to have freedom and autonomy in one’s work life? Does work have to be boring and degrading?

Last night, I watched the movie “Office Space”, a comedy about office workers. It was very funny because it was so true. As I watched, I remembered my experiences working for IBM- many years ago. The movie captured the sterility, the numbness, and the pointlessness perfectly.

Sadly, most jobs are like this. Most jobs, in my opinion, are factories of degradation. The workers’ spirit and soul are crushed. Over time, people who work in such jobs become empty, depressed, heartless, and boring.

Hakim Bey once wrote that “work is the most oppressive force we face, the greatest source of misery in our lives.” This has certainly been true for me. I hated my job at IBM. I hated the sterility. I hated the insincerity. I hated the drab offices. I hated the boredom and humiliation.

Since then, I’ve been on a quest for a better livelihood. I’ve been searching and searching for a good job- for something I love to do. I found that in teaching English. I love doing it. I love working with the students. They excite and inspire me. I love my time in the classroom.

Being an English teacher is much better than working for IBM, but it’s still not what I consider a “Right Livelihood”. As an employee, I must still follow administrator’s rules. I must still use their textbooks, even when I think they are terrible. As an employee, there is always an element of humiliation, always a whiff of command and control.

After many years of searching and thinking, I now believe that self-employment is the only way to have a right livelihood. You simply must be your own boss or you will never be able to live according to your own principles.

Truthfully, this is the major reason I launched Effortless English. I was sick of teaching the way other people wanted me to teach, sick of using useless textbooks, and sick of expensive schools that failed their students.

I suddenly realized that I had to take the risk and follow my heart. I had to have the freedom to do what I loved.

It’s a little scary when you start to pursue your dream. There are no guarantees. People tell you that you are crazy. The specter of failure always hangs over you. For the first time in your life, you and only you are responsible– completely responsible.

I once read that a worthy and powerful goal should both terrify and inspire you. If you don’t feel both excitement and scared, it’s probably not a worthy goal. I agree.

Perhaps you also have big dreams.. Maybe you also dream of starting your own business… or writing a book… or going on a great adventure… or asking out a girl or guy… or studying abroad. Perhaps you’ve hesitated to try because actually pursuing the dream terrifies you. Or maybe the fear of failure scares you.

If so, you should realize that this is good. The fear is good. Your terror is a good sign, it means you have chosen a worthy goal.

My best advice to you is the accept that fear. Accept it, but don’t let it stop you. Whatever your dream, be terrified, but don’t give up. Be terrified, and then do it.

Because the best antidote to fear is action.

ترجمه‌ی درس

اهداف والا

در یک دفتر کوچک گیر افتاده بودم و به ساعت خیره شده بودم. به‌نظر می‌رسید زمان با سرعت یخبندان پیش می‌رود. به سمت کامپیوتر برگشتم، دستانم را روی صفحه‌کلید گذاشتم و به صفحه خیره شدم. ساعت‌ها همین‌طور نشستم- بدون انجام هیچ کاری. اما اگر کسی از کنار دفتر من رد می‌شد، به‌نظر می‌رسید که من روی کامپیوتر کار می‌کنم.

روز به روز، همان روال بی‌حس‌کننده‌ی ذهن را انجام می‌دادم. این فلاکت‌بارترین شغلی بود که تا به‌حال داشته‌ام– کار در IBM.

آیا ممکن است به‌روشی صادقانه، الهام‌بخش و جالب امرار معاش کرد؟ آیا ممکن است در زندگی کاری خود، آزادی و خودمختاری داشت؟ آیا کار باید خسته‌کننده و تحقیرآمیز باشد؟

دیشب‌، فیلم کمدی «فضای اداری» را تماشا کردم که درباره‌ی کارمندان اداری بود. خیلی خنده‌دار بود چون خیلی درست بود. همان‌طور که تماشا می‌کردم، به یاد تجربه‌های خودم در IBM چندین سال پیش افتادم. این فیلم بی‌باری، بی‌حسی و بی‌معنی بودن را کاملاً به‌تصویر کشید.

متأسفانه اکثر مشاغل این‌طور هستند. به‌نظر من بیشتر مشاغل کارخانه‌های تخریب هستند. روح و روان کارکنان خرد شده‌است. با گذشت زمان، افرادی که در چنین مشاغلی کار می‌کنند، پوچ، افسرده، بی‌روح و خسته‌کننده می‌شوند.

حکیم بی یک بار نوشت که «کار ظالمانه‌ترین نیرویی است که ما با آن روبرو هستیم، بزرگ‌ترین منبع بدبختی در زندگی ماست». این مطمئناً برای من صدق کرده است. من از کارم در IBM متنفر بودم. از بی‌بارگی متنفر بودم. من از دورویی متنفر بودم. از دفاتر دل‌گیر متنفر بودم. از کسالت و تحقیر متنفر بودم.

از آن زمان، در جست‌وجوی معیشت بهتر بوده‌ام. در جست‌وجوی شغل خوب بوده‌ام- برای کاری که دوست دارم انجام دهم. من آن را در آموزش انگلیسی یافتم. عاشق انجامش هستم. عاشق کار با دانش‌آموزان هستم. آن‌ها مرا به‌هیجان می‌آورند و به من الهام می‌بخشند. عاشق وقتم در کلاس هستم.

معلم انگلیسی بودن بسیار بهتر از کار در IBM است، اما هنوز هم همان چیزی نیست که من «معیشت درست» می‌دانم. به‌عنوان یک کارمند، هنوز هم باید قوانین مدیر را دنبال کنم. هنوز هم باید از کتاب‌های درسی آن‌ها استفاده کنم، حتی وقتی فکر می‌کنم آن‌ها افتضاح هستند. به‌عنوان یک کارمند، همیشه یک عنصر تحقیر، همیشه یک حس فرمان و کنترل وجود دارد.

پس از سال‌ها جست‌وجو و تفکر، اکنون معتقدم که خوداشتغالی تنها راه برای داشتن معیشت درست است. باید به‌سادگی رئیس خودتان باشید وگرنه هرگز قادر نخواهید بود طبق اصول خودتان زندگی کنید.

راستش، این دلیل عمده‌ای است که انگلیسی بدون تلاش را راه‌اندازی کردم. من از روشی که دیگران می‌خواستند آموزش دهم، از استفاده از کتاب‌های درسی بی‌فایده و از مدارس گران‌قیمتی که دانش‌آموزانشان را رد می‌کردند متنفر بودم.

ناگهان فهمیدم که باید ریسک کنم و قلبم را دنبال کنم. باید آزادی در انجام آن‌چه که دوست داشتم را می‌داشتم.

وقتی شروع به تعقیب رویایتان می‌کنید کمی ترسناک است. هیچ تضمینی وجود ندارد. مردم به شما می‌گویند که دیوانه هستید. شبح شکست همیشه بر شما سایه می‌افکند. برای اولین بار در زندگی‌تان، شما و فقط شما مسئول هستید– کاملاً مسئول هستید.

جایی خواندم که یک هدف والا و قدرتمند باید شما را وحشت‌زده کند و به شما الهام بخشد. اگر احساس هیجان و ترس ندارید، احتمالاً هدف والایی نیست. موافقم.

شاید شما هم آرزوهای بزرگی داشته باشید. شاید شما هم آرزو داشته باشید که کار شخصی‌تان را شروع کنید… یا کتاب بنویسید… یا به یک ماجراجویی عالی بروید… یا یک دختر یا پسر را به قرار دعوت کنید… یا در خارج از کشور تحصیل کنید. شاید شما در سعی در انجام این کار تردید کرده‌اید چون در واقع تعقیب رویا شما را وحشت‌زده می‌کند. یا شاید ترس از شکست شما را می‌ترساند.

اگر چنین است، باید بدانید که این خوب است. ترس خوب است. وحشت شما نشانه‌ی خوبی است، به این معنی است که شما یک هدف والا را انتخاب کرده‌اید.

بهترین توصیه‌ی من به شما این است که آن ترس را بپذیرید. آن را بپذیرید، اما اجازه ندهید مانع شما شود. رویای شما هرچه باشد، وحشت کنید، اما تسلیم نشوید. وحشت کنید، و سپس آن را انجام دهید.

زیرا بهترین پادزهر برای ترس، عمل است.