5 داستان کوتاه انگلیسی درباره سگ با ترجمه فارسی

در این بخش 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره سگ به همراه ترجمه فارسی هریک ارائه خواهیم داد.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ دی منتشر شد 
5 داستان کوتاه انگلیسی درباره سگ با ترجمه فارسی.jpg

سگ‌ها از دوست‌داشتنی‌ترین و البته با وفاترین حیوانات هستند. سگ‌ها می‌توانند به بهترین دوست انسان‌ها تبدیل شوند و زندگی را برای ما لذت‌بخش‌تر کنند. رابطه سگ‌ها با صاحب خود بسیار عمیق است. از این رو داستان های انگلیسی درباره سگ بسیار خواندنی هستند. ما هم در زبانشناس تصمیم گرفتیم 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره سگ با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان عزیز جمع‌آوری کنیم. مطمئنا از مطالعه آن‌ها لذت خواهید برد، پس حتما تا انتها همراه ما باشید. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی کلی از داستان‌های کوتاه انگلیسی با موضوعات متنوع برای مطالعه وجود دارد.

In the Eyes of a Dog (در چشمان یک سگ)

I yawned and gave a big stretch. I wished I could sleep in the living room again, but I knew my human needed me. My human moved too much in her sleep for me to sleep soundly, but I knew I needed to sleep beside her in case she woke up from another nightmare.

خمیازه کشیدم ویک کشش زیادی به خودم دادم. آرزو می‌کردم دوباره در اتاق نشیمن بخوابم، اما می‌دانستم که انسانم به من نیاز دارد. انسان من در خواب خیلی تکان می‌خورد تا بتوانم راحت بخوابم، اما می‌دانستم که اگر به خاطر کابوس دیگری بیدار شود باید کنارش بخوابم.

The nightmares started right after that man stopped coming around. The man had been coming around for almost two years when suddenly he stopped coming. I didn’t miss the man, he took my human’s attention away from me, but my human seemed to miss him.

کابوس‌ها درست پس از آن شروع شد که آن مرد از آمدن به این اطراف خودداری کرد. مرد تقریبا دو سال بود که می‌آمد که ناگهان از آمدن منصرف شد. من دلتنگ آن مرد نبودم، او توجه انسانم را از من گرفت، اما به نظر می‌رسید دل انسان من برای او تنگ شده بود.

“Good morning Buster.” My human said to me as she woke up.

«صبح بخیر باستر.» انسان من وقتی از خواب بیدار شد به من گفت.

Good morning, I barked back to her.

با واق واق کردن به او گفتم صبح بخیر.

While she doesn’t understand me, she usually knows what I mean. There are a few occasions where she doesn’t know what I am trying to tell her and let me tell you those times can be wild. For example, the other day a man in a brown uniform appeared at our door and he left a suspicious looking box. I tried to let her know what was going on, but she ignored me. Finally, she looked out the window and she realized what I was trying to tell her, but instead of being careful of this strange box she brought it into the house and opened it. It only held some books that she had ordered, but what if it had a cat in it or even worse, a vacuum cleaner. While I love my human, sometimes she does not think.

با این که او من را درک نمی‌کند، اما معمولا منظور من را متوجه می‌شود. چند مورد وجود دارد که او نمی‌داند من می‌خواهم به او چه بگویم و اجازه دهید به شما بگویم که آن زمان‌ها می‌تواند وحشیانه باشد. به عنوان مثال، روز گذشته مردی با لباس قهوه‌ای در خانه ما ظاهر شد و جعبه‌ای مشکوک را جا گذاشت. سعی کردم به او بفهمانم چه خبر است، اما او به من توجهی نکرد. بالاخره از پنجره بیرون را نگاه کرد و متوجه شد که می‌خواهم چه به او بگویم، اما به جای این که مراقب این جعبه عجیب و غریب باشد، آن را به داخل خانه آورد و باز کرد. آن جعبه فقط چند کتاب را که او سفارش داده بود نگه می‌داشت، اما اگر یک گربه در آن بود یا حتی بدتر از آن، یک جاروبرقی در آن بود چه می‌شد. با این که من انسانم را دوست دارم، اما گاهی او ملاحظه نمی‌کند.

But for every time she doesn’t seem to know what I mean, there are a hundred times where she does. There are days where I will beg for food and she will give me some and days where I want to go for a walk, and she will take me. Many times, we can just communicate through looks.

اما برای هر بار که به نظر می‌رسد او منظور من را متوجه نمی‌شود، صدها بار هم وجود دارد که او متوجه می‌شود. روزهایی وجود دارد که برای غذا التماس می‌کنم و او به من می‌دهد و روزهایی که می‌خواهم قدم بزنم و من را با خود می‌برد. خیلی اوقات، ما فقط می‌توانیم از طریق نگاه‌ها ارتباط برقرار کنیم.

“Let’s get you some water and me some coffee.” She told me as she helped me down from the bed. “Then I’ll get ready and take you for a walk.”

«بیا برای تو کمی آب و برای من کمی قهوه بیاوریم.» در حالی که به من کمک می‌کرد از تخت پایین بیایم به من گفت: «پس من آماده می‌شوم و تو را به پیاده‌روی می‌برم.»

I made an annoyed face at her which she understood right away.

من یک قیافه عصبانی به او نشان دادم که او بلافاصله فهمید.

“Yes, I know you are getting too old for walks, but the vet says you have to go for walks to help you.” She turned away from me and started brewing her coffee.

بله، می‌دانم که برای پیاده‌روی خیلی پیر شده‌ای، اما دامپزشک می‌گوید برای کمک به خودت باید پیاده‌روی کنی.» رویش را از من برگرداند و شروع به دم کردن قهوه‌اش کرد.

I absolutely hate the vet. First off, I hate new people and my human knows that. So, going to the vet once a year is terrible because I must see all these new people and they all touch me. Second at the vet something bad always happens. Do you know where they put thermometers? I do and it isn’t in a great spot. Last time I went to the vet she put me to sleep and for a month afterwards I had to wear a cone and wrap my leg. Because of that last visit I had to go four times in one year.

اول از همه، من کاملا از دامپزشک متنفرم، من از افراد جدید متنفرم و انسان من این را می‌داند. بنابراین، رفتن به دامپزشکی یک بار در سال وحشتناک است زیرا باید همه این افراد جدید را ببینم و همه آن‌ها من را لمس می‌کنند. دوم در دامپزشکی همیشه اتفاق بدی می‌افتد. آیا می‌دانید دماسنج را کجا می‌گذارند؟ من می‌دانم و در مکان خوبی نمی‌گذارند. آخرین باری که به دامپزشک رفتم او من را خواباند و تا یک ماه پس از آن مجبور شدم مخروط بپوشم و پایم را بپیچم. به خاطر آن آخرین بازدید، مجبور شدم چهار بار دیگر در یک سال به دامپزشکی بروم.

I don’t want to go. I whined to my human.

من نمی‌خواهم بروم. برای انسانم ناله کردم.

“You are going and that’s final.” My human said firmly.

انسان من محکم گفت: «تو می روی و این حرف آخر است.»

I sulked off into the kitchen, where I hoped I looked so pitiful that my human would let me stay home instead of walking. Of course, it didn’t work, and I was put on a leash.

به داخل آشپزخانه رفتم، جایی که امیدوار بودم آنقدر رقت‌انگیز به نظر بیایم که انسانم اجازه دهد به جای راه رفتن در خانه بمانم. البته که کار نکرد و افسار من را پوشاند.

You don’t have to wear a leash. I tried to reason with my human, but this was one of the times she didn’t know what I meant.

تو مجبور نیستی به من افسار بپوشانی. سعی کردم به انسانم استدلال کنم، اما این یکی از مواقعی بود که او منظور من را متوجه نمی‌شد.

I remembered this movie my human and I watched once. It was about this dog that finds another human while the dog also found a mate. The movie had a lot of puppies in it, I want to say a hundred and one puppies, but that doesn’t sound right. I thought I’d do something like that, minus the puppies and minus a mate. I knew I was getting old and that my human would be left alone if I didn’t do it.

یاد این فیلمی که یک بار من و انسانم با هم دیدیم، افتادم. در مورد آن سگی بود که انسان دیگری را پیدا کرد در حالی که یک سگ جفت نیز پیدا کرد. در آن فیلم توله‌های زیادی وجود داشت، می‌خواهم بگویم صد و یک توله‌سگ، اما درست به نظر نمی‌رسد. فکر می‌کردم شاید چنین کاری انجام دهم، البته منهای توله‌ها و منهای یک جفت. می‌دانستم که دارم پیر می‌شوم و اگر این کار را نکنم انسانم تنها می‌ماند.

I had it narrowed down to two men we had seen at the park. There was a man who sold hot dogs from the cart. We walked by the cart every day and when I tried getting my human to talk to him, she just kept telling me no hot dogs. This was another one of the times she didn’t know what I meant. That left my other choice, the man who reads in the park.

من آن را به دو مردی که در پارک دیده بودیم نزدیک کردم. مردی بود که از گاری هات داگ می‌فروخت. هر روز کنار گاری راه می‌رفتیم و وقتی سعی می‌کردم انسانم را مجبور کنم با او صحبت کند، او مدام به من می‌گفت که هات داگ ممنوع است. این یکی دیگر از مواقعی بود که او نمی‌دانست منظور من چیست. این باعث شد انتخاب دیگر من، مردی که در پارک آواز می‌خواند، باقی بماند.

I couldn’t let her misinterpret what I meant with this man, so I ran to the man when I saw him that day. My human was not prepared for me to run, so she dropped the leash. She chased me and ran right into the man, causing him to drop his book and look at her, just how I intended. They talked for over an hour, only stopping because the sun was setting.

نمی‌توانستم اجازه دهم او منظورم را با این مرد هم اشتباه تفسیر کند، بنابراین وقتی آن روز او را دیدم به سمت آن مرد دویدم. انسان من برای دویدن من آماده نبود، بنابراین افسار را انداخت. او مرا تعقیب کرد و مستقیما به سمت مرد دوید و باعث شد که او کتابش را رها کند و به او نگاه کند، همانطور که من قصد داشتم. آن‌ها بیش از یک ساعت صحبت کردند، فقط به دلیل غروب خورشید دست از صحبت برداشتند.

He came by a few days later and then he came by a few days after that. He came by until one day he moved in. By that point I was grateful he was there to sleep in bed with my human because I couldn’t jump into the bed anymore.

چند روز بعد آمد و دوباره چند روز بعد از آن روز آمد. او آمد تا این که یک روز به خانه نقل مکان کرد. تا آن زمان از او سپاسگزار بودم که او آنجا بود تا در رختخواب با انسان من بخوابد، زیرا دیگر نمی‌توانستم داخل تخت بپرم.

When I died, I thought of my human as she held me tightly. She was crying, and at the time I couldn’t understand why. Of course, going to the vet always made me want to cry, but it wasn’t that bad for my human.

وقتی مُردم، به انسانم فکر کردم که من را محکم در آغوش گرفته بود. او گریه می‌کرد و در آن زمان نمی‌توانستم دلیل آن را بفهمم. البته، رفتن به دامپزشکی همیشه باعث می‌شد که بخواهم گریه کنم، اما برای انسان من آنقدرها هم بد نبود.

As I fell asleep in her arms for the last time, I thought about how I had changed my human’s life, for what I hoped to have been for the better. I thought of the time I made her get out of bed in the mornings even though she was too sad to, and the times we’d eat dinner together. I thought of the walks we had together, and I thought of all the times she’d play catch with me in the backyard. The last thing I thought about was my human in a white dress walking towards the man I had found for her. She was happy and it made everything all worth it.

همانطور که برای آخرین بار در آغوش او به خواب رفتم، به این فکر کردم که چگونه زندگی انسانم را تغییر داده‌ام، برای چیزی که امیدوار بودم بهتر شود. به زمان‌هایی فکر می‌کردم که صبح‌ها او را مجبور می‌کردم از رختخواب بلند شود، حتی اگر خیلی ناراحت بود و زمان‌هایی که با هم شام می‌خوردیم. به پیاده‌روی‌هایی که با هم داشتیم فکر می‌کردم و به تمام اوقاتی که او با من در حیاط خلوت بازی می‌کرد، فکر می‌کردم. آخرین چیزی که به آن فکر کردم این بود که انسانم با لباس سفید به سمت مردی که برایش پیدا کرده بودم می‌رفت. او خوشحال بود و همه چیز ارزشش را داشت.

داستان انگلیسی درباره سگ.jpg

Doggy Love (عشق سگ)

The dog’s ear twitched and its fleshy edge shook out a fly that buzzed loudly away. The dog’s eyelids quivered and strained open to view his surroundings.

گوش سگ تکان خورد و لبه گوشتی آن مگسی را که با صدای بلند وزوز می‌کرد، فراری داد. پلک‌های سگ برای دیدن محیط اطرافش به این طرف و آن طرف می‌چرخید و باز می‌شد.

Casper, named fondly by the neighborhood boys, rested his face on both paws on the pebbled ground that hosted innumerable microscopic creatures. A breeze that carried smells of discarded food in a nearby dumpster trailed past his nostrils and plowed through his furry back. The fly descended on the bridge of his nose and tickled it as if fondling and lulling him to sleep. Casper shut his eyes as darkness moved in.

کاسپر که پسران همسایه با محبت نامش را انتخاب کردند، صورتش را روی هر دو پنجه روی زمین سنگریزه‌ای که میزبان موجودات میکروسکوپی بی‌شماری بود قرار داد. نسیمی که بوی غذای دور ریخته شده را در سطل زباله‌ای در همان حوالی پخش می‌کرد، از سوراخ‌های بینی او عبور کرد و از پشت پشمالویش به سختی گذشت. مگس بر روی پل بینی او فرود آمد و آن را قلقلک داد، گویی او را نوازش می‌کند و می خواباند. با فرا رسیدن تاریکی، کاسپر چشمانش را بست.

His eyes jerked open at a sudden commotion of loud human discord. Casper threw his gaze towards the noise, with teeth parted and saliva dripping—a failed display of ferocity. As the human verbal assault grew physical, other dogs thronged to the arena. Casper propped himself up on four rickety legs, stretching muscles that formed a thin layer over his bony structure. The fly, losing its grip, flapped away. Casper detected a female dog passing, sensing her sensual gait. As a shiver passed through his entire body, he barked to get her attention. The other dog recognized his call and swayed her back end, her face signaling encouragement. Dead leaves covered the street in intricate patterns, and Casper pawed through them, his eyes fixed hopefully on his conquest.

چشمانش با غوغایی ناگهانی از اختلافات و هیاهوی انسانی باز شد. کاسپر با دندان‌های از هم جدا شده و چکه‌های بزاق و نمایش ناموفقی از خشونت، نگاهش را به سمت صدا انداخت. با افزایش درگیری لفظی انسانی که نتیجه آن درگیری فیزیکی شد، سگ‌های دیگر نیز به میدان آمدند. کاسپر خود را بر روی چهار پای ضعیف خود قرار داد و ماهیچه‌هایی را که لایه‌ای نازک روی ساختار استخوانی او تشکیل داده بودند، کشید. مگس در حالی که چنگال خود را از دست داده بود، به بیرون پرید. کاسپر یک سگ ماده را در حال عبور تشخیص داد و راه رفتن او را حس کرد. وقتی لرزشی از تمام بدنش گذشت، واق کرد تا توجه او را جلب کند. سگ دیگر تماس او را تشخیص داد و پشتش را تکان داد، چهره‌اش نشانی از تشویق داشت. برگ‌های مرده خیابان را با الگوهای پیچیده پوشانده بودند، و کاسپر از میان آن‌ها پنجه زد و چشمانش امیدوارانه به پیروزی خود خیره شد.

As he trotted toward her, he glanced down and was distracted by a bread crust in a half-torn wrapper. Better, he thought, to grind bread between his teeth. He momentarily lost track of his previous quest—until instinct urged him to follow her. With the bread secure in his teeth, he frantically picked up her scent.

همانطور که به سمت او حرکت می‌کرد، نگاهی به پایین انداخت و با یک پوسته نان در یک لفاف نیمه پاره حواسش پرت شد. فکر کرد بهتر است نان بین دندان‌هایش ساییده شود. او برای لحظه‌ای مسیر تلاش قبلی خود را گم کرد تا این که غریزه‌اش او را تشویق کرد که او را دنبال کند. در حالی که نان در دندان‌هایش محفوظ بود، دیوانه وار عطر او را به مشام می‌رساند.

A road infested with honking vehicles blocked his way, perhaps making him lose this opportunity. Trying to find a path among the speeding wheels, he ventured forward, then he retreated. After some more attempts, he arrived safely on the other end, which impressed the female.

جاده‌ای مملو از وسایل نقلیه که بوق می‌زدند راه او را مسدود کرد و شاید او را مجبور می‌کرد تا این فرصت را از دست داد. در تلاش برای یافتن مسیری در میان چرخ های تندرو، به جلو رفت و سپس عقب نشینی کرد. پس از چند تلاش دیگر، او به سلامت به طرف دیگر رسید که زن را تحت تاثیر قرار داد.

Now, she had taken refuge under an empty shed. Casper’s trotting was now a strong and confident gait, as if he had won his prize over many contenders. He sniffed at the dry ground, cocked his floppy ears, making these extravagant movements before approaching her. The female dog was lying prostrate on the ground, covering her private parts with her slender, furry tail. Casper neared her, his tongue sticking out, now smeared with saliva from his pending lust.

حالا زیر یک آلونک خالی پناه گرفته بود. تاتی تاتی کردن کاسپر اکنون یک راه رفتن قوی و مطمئن بود، گویی که انگار جایزه خود را بر بسیاری از مدعیان مسابقه برده بود. زمین خشک را بو کشید، گوش‌های شلخته‌اش را خم کرد و قبل از این که به او نزدیک شود، این حرکات عجیب را انجام داد. سگ ماده به حالت سجده روی زمین دراز کشیده بود و با دم باریک و پشمالوی خود اندام شخصی خود را پوشانده بود. کاسپر به او نزدیک شد، زبانش بیرون زده‌اش حالا به بزاق شهوت آویزانش آغشته شده بود.

He hesitated, fearful he might offend her; however she was not offended. Rather, she was pleased with his heroism, and yielded to his chivalry.

او تردید داشت، از ترس این که مبادا او را برنجاند. با این حال او رنجیده نشده است. بلکه از قهرمانی او خشنود و تسلیم جوانمردی او شد.

Months later, Casper was lying in his usual, head-down, carefree pose. Two little puppies—one dark brown, another white with two dark patches, came running to get their daddy’s attention.

ماه‌ها بعد، کاسپر در حالت همیشگی، سر به زیر و بی خیالش دراز کشیده بود. دو توله سگ کوچک - یکی قهوه‌ای تیره، دیگری سفید با دو لکه تیره، دوان دوان آمدند تا توجه پدرشان را جلب کنند.

One of the children on the street said, “Look, Casper’s family is growing fat.” The neighborhood children had fun naming the puppies.

یکی از بچه‌های خیابان گفت: «ببین، خانواده کاسپر در حال بزرگ شدن هستند.» بچه‌های محله از اسم گذاشتن برای توله‌ها لذت می‌بردند.

One of the boys said, “What to call them?”

یکی از پسرها گفت: «آن‌ها را چه صدا کنیم؟»

“They are puppies, that’s all”, said another.

دیگری گفت: «آنها توله سگ هستند، همین. (حالا اسم نمی‌خواد)»

“No, no”, said the first boy, “They will be called Brownie and Patcher.”

پسر اول گفت: «نه، نه، اسم آن‌ها براونی و پَچر خواهد بود.»

They all laughed and agreed. Britta, the mother dog, was responsible for their upbringing. She would secure scrape food, teach them how to snatch from others, and how to avoid brawl with stray dogs—all important survival strategies. The puppies spent their days playfully, mostly unaware of things around them. They would harmlessly bite each other, run after fluttering insects, follow the trail of local boys at play, and fall asleep wherever they liked.

همه خندیدند و قبول کردند. بریتا، سگ مادر، مسئول تربیت آن‌ها بود. او غذا را خرد می‌کرد، به آن‌ها یاد می‌داد که چگونه از دست دیگران بربایند، و چگونه از دعوا با سگ‌های ولگرد اجتناب کنند - خلاصه همه استراتژی‌های مهم برای بقا را به آن‌ها یاد می‌داد. توله سگ‌ها روزهای خود را با بازیگوشی سپری می‌کردند، عمدتا فارغ از چیزهای اطراف خود. آن‌ها بدون آسیب یکدیگر را گاز می‌گرفتند، دنبال حشرات در حال بال زدن می‌دویدند، رد پای پسران محلی را هنگام بازی دنبال می کردند و هر کجا که دوست داشتند می‌خوابیدند.

A day came when a little girl, a new tenant in the neighborhood, spied the puppies in the alley below their apartment. Even as they wallowed in the dirt, their beady eyes, puffy body and small legs charmed her.

روزی فرا رسید که یک دختر کوچک، مستاجری جدید در محله، توله سگ‌ها را در کوچه زیر آپارتمانشان زیر نظر گرفت. حتی وقتی در گل و خاک غوطه ور می‌شدند، چشمان مهره‌ای، بدن پف کرده و پاهای کوچکشان او را مجذوب خود می‌کرد.

“Papa, come and look at how cute the puppies are!”

«پدر، بیا و ببین توله‌ها چقدر ناز هستند!»

The father came to the window, adjusted his glasses for his weak vision in order to scrutinize the puppies.

پدر به سمت پنجره آمد، عینک خود را به خاطر دید ضعیفش تنظیم کرد تا توله‌ها را زیر نظر بگیرد.

“Papa, I want them to be my pet.”

«پدر، من می‌خواهم آن‌ها حیوان خانگی من باشند.»

“These are street dogs and are not vaccinated. Are you crazy?”

«این‌ها سگ‌های خیابانی هستند و واکسینه نشده‌اند. دیوانه‌ای؟»

“Please Papa, let them be my birthday gift.”

«خواهش می‌کنم بابا، بگذار آن‌ها هدیه تولد من باشند.»

“You always behave so childish.”

«تو همیشه خیلی بچه گانه رفتار می‌کنی.»

“Papa, I’m still a child.”

«بابا، من هنوز بچه‌ام.»

“Okay, but not two. Choose one.”

«خیلی خب اما نه دو تا. یکی را انتخاب کن.»

“Then it’s the white one with brown patches.”

«پس آن توله سگ سفید با لکه‌های قهوه‌ای انتخاب من است.»

After that, the man came and picked up the little white one, the alley area was much quieter—and certainly a lot less fun. Casper barked and moped around while mother Britta howled for their missing puppy. The remaining brown puppy did not realize what was going on with its parents, but even as little as he was, he felt sadness and loss.

بعد از آن، مرد آمد و سگ سفید کوچولو را برداشت، اطراف کوچه بسیار ساکت‌تر بود – و مطمئنا اکنون نیز سرگرمی کمتری داشت. کاسپر واق واق می‌کرد، در حالی که مادر بریتا هم برای توله سگ گم شده‌شان زوزه می‌کشید. توله سگ قهوه‌ای باقی مانده متوجه نشد که چه به والدینش می‌گذرد، با وجود این که به آن اندازه کوچک بود، اما احساس غم و اندوه و از دست دادن در خود حس می‌کرد.

One day a mild bark came out of the upper floor of a house when Casper was loitering nearby. A sudden spark of recognition ran through his body. He sent a signal, barking loudly. It was the white puppy in the lap of the little girl. He looked cleaner, brighter, fed, and satisfied. Casper sent a grave bark upward as if to scold their straying son. Britta and the other puppy came too.

یک روز وقتی کاسپر در همان حوالی پرسه می‌زد، صدای واق واق خفیفی از طبقه بالای خانه بیرون آمد. جرقه‌ای از شناخت ناگهانی صدا در بدنش پیچید. سیگنالی فرستاد و با صدای بلند واق واق کرد. توله سگ سفید در دامان دخترک بود. او تمیزتر، درخشان‌تر، سیر شده و راضی به نظر می‌رسید. کاسپر صدای واق واق بزرگی را به سمت بالا فرستاد که گویی می‌خواهد پسر ولگردشان را سرزنش کند. بریتا و توله سگ دیگر هم آمدند.

The girl was running her finger through its fur and feeding it from a bottle. As the puppy’s parents and little brother kept their gaze at the window, the girl banged the shutters to close the window that ended their long-distance reunion. Down in the alley, each one drowned in their private silence, wondering if they’d ever again see that sweet little puppy—glad for his new life, but sad for their loss.

دختر انگشتش را لای پوست پشمالویش می‌کشید و از یک بطری به آن غذا می‌داد. در حالی که والدین و برادر کوچک توله سگ به پنجره نگاه می‌کردند، دختر کرکره‌ها را کشید تا پنجره را ببندد و به دیدار مجدد آن‌ها از راه دور پایان داد. در پایین کوچه، هرکدام در سکوت شخصی خود غرق شدند و به این فکر می‌کردند که آیا دوباره آن توله سگ کوچولو شیرین را خواهند دید یا نه- خوشحال برای زندگی جدیدش، اما ناراحت از، از دست دادن او.

داستان درباره سگ به انگلیسی.jpg

Petty’s dog (سگ پتی)

There was a girl named Petty who lived with her parents in a small town and of course a small house, but enough for them to make out their whole life.

دختری به نام پتی بود که با پدر و مادرش در شهری کوچک و البته یک خانه کوچک زندگی می‌کرد، اما آن خانه برای گذران تمام زندگی‌شان کافی بود.

One windy day, Petty found a puppy roaming around the streets with a dog tag on it. When she found the dog, the dog seemed very well maintained and Petty knew that the dog was lost and the dog tag had the name Jammy, a she dog. She threw away the dog tag and took the dog home. Petty took the dog inside her house and begged her parents to keep the dog, so they decided to let her keep the dog until the dog did not find its real owners.

یک روز بادخیز، پتی توله سگی را پیدا کرد که در خیابان‌ها پرسه می‌زد و یک برچسب سگ روی آن بود. هنگامی که او سگ را پیدا کرد، سگ بسیار خوب و سالم به نظر می‌رسید و پتی می‌دانست که سگ گم شده است و برچسب سگ به نام جَمی، یک سگ ماده بود. او برچسب سگ را دور انداخت و سگ را به خانه برد. پتی سگ را به داخل خانه‌اش برد و به والدینش التماس کرد که سگ را نگه دارند، بنابراین آن‌ها تصمیم گرفتند به او اجازه دهند سگ را تا زمانی که سگ، صاحب واقعی خود را پیدا نکند، نگه دارد.

It was almost a year, and the family decided to keep the dog. Years spent together at every season with a new family, the dog. They were having a lot of fun and Jammy was almost 2 and a half since she came. Petty then remembered and mumbled to herself, “the owners of the dog must be in tears because a dog is like a family to us, how come we kept her all these years?”.

تقریبا یک سال گذشت و خانواده تصمیم گرفتند سگ را نگه دارند. سال‌هایی که در هر فصل با عضو جدیدی از خانواده در کنار هم سپری می‌شدند، سگ. آن‌ها خیلی خوش می‌گذرانند و جمی از زمانی که آمده بود تقریبا 2 و نیم ساله شده بود. سپس پتی به یاد آورد و با خود زمزمه کرد: «صاحبان سگ باید گریه کنند زیرا سگ برای ما مانند یک خانواده است، چگونه این همه سال او را نگه داشتیم؟»

So, Petty goes to her parents and asks if the dog’s owner can be found again, and her parents agree. They pasted posters all over their area with a mobile number and an address on it. Still, the dog’s owners were not found yet. But, one fine morning a woman visited their house and asked if they have their dog because she saw the poster and they were like, “of course, we have her”. The woman broke down in tears, she was very happy to find her dog. The woman thanked the family a lot for finding her lost dog because the dog was like a family to her. Families can never be forgotten.

بنابراین، پتی نزد پدر و مادرش می‌رود و می‌پرسد که آیا می‌توان دوباره صاحب سگ را پیدا کرد، و والدینش موافقت می‌کنند. آن‌ها پوسترهایی را در سراسر منطقه خود چسبانده‌اند که شماره موبایل و آدرس روی آن نوشته شده است. هنوز صاحبان سگ پیدا نشده‌اند. اما، یک روز در یک صبح خوب، زنی به خانه آن‌ها رفت و از آن‌ها پرسید که آیا آن‌ها سگشان را دارند زیرا او پوستر را دیده بود. آن‌ها گفتند: «البته که او را داریم.»اشک از چشمان زن جاری شد، از پیدا کردن سگش بسیار خوشحال بود. زن از خانواده برای یافتن سگ گمشده‌اش بسیار تشکر کرد زیرا سگ برای او مانند یک خانواده بود. خانواده‌ها هرگز نمی‌توانند فراموش شوند.

MORAL: Families can never be forgotten

پند اخلاقی داستان: خانواده‌ها هرگز نمی‌توانند فراموش شوند.

MY LIFE AS A DOG (زندگی من به عنوان یک سگ)

Life as a dog has been very hard for me. Most humans always believe that we dogs have an incredible easy life, but I’m going to tell you that it is not really true. You see, not every dog that you’ve seen has a home to call their own because not every dog has been treated with respect and valued as a pet. Most dogs have been abandoned when they were pups, but they have suffered tremendously.

زندگی به عنوان یک سگ برای من بسیار سخت بوده است. اکثر انسان‌ها همیشه معتقدند که ما سگ‌ها یک زندگی‌ به طرز باورنکردنی ساده داریم، اما من می‌خواهم به شما بگویم که این موضوع واقعا درست نیست. می‌بینید، هر سگی که مشاهده می‌کنید، خانه‌ای ندارد که آن را خانه خود بنامد، زیرا با هر سگی به عنوان یک حیوان خانگی و با احترام برخورد نمی‌شود. بیشتر سگ‌ها زمانی که توله بودند رها شده‌اند، اما به شدت زجر کشیده‌اند.

Finding food to eat, just for survival, was not an easy job either. But we had to seek out garbage bins and bags to see if we could find anything that had been left behind by the humans. Most foods have already been decaying but it’s all what we can get to eat if we have to survive. But it has been a cruel world outside there. Most human beings do not really care about us dogs anymore. They’re just cruel and harsh and merciless.

پیدا کردن غذا برای خوردن، فقط برای زنده ماندن، همچین کار آسانی هم نبود. اما باید به دنبال سطل‌ها و کیسه‌های زباله می‌گشتیم تا ببینیم آیا می‌توانیم چیزی را پیدا کنیم که توسط انسان‌ها به جا مانده است یا نه. بیشتر غذاها از قبل در حال فاسد شدن بوده‌اند، اما اگر می‌خواهیم زنده ماندن بمانیم، این همه چیزی است که می‌توانیم به دست آوریم. اما بیرون از اینجا دنیای بی‌رحمانه‌ای بوده است. واقعا بیشتر انسان‌ها دیگر به ما سگ‌ها اهمیتی نمی‌دهند. آن‌ها فقط ظالم و خشن و بی‌‍رحم هستند.

My mom had always tried to make some great leftovers for us pups. Sometimes, we’re lucky if a human just threw us some fresh chicken bones to eat. By the time I've grown up into a full grown sized dog, I have to try to make it on my own. There were several times when I would sleep out in old card boxes which have been left outside of restaurants. Until the garbage trucks come rumbling by to pick them up and carry them very far away. Now I have to seek somewhere else to slumber for the rest of the cold nights.

مامانم همیشه سعی کرده بود برای ما بچه‌ها غذای باقی مانده خوبی تهیه کند. گاهی اوقات، اگر یک انسان فقط چند استخوان مرغ تازه برای ما بیاندازد تا بخوریم، خوش شانس هستیم. تا زمانی که من به یک سگ بزرگ و بالغ تبدیل شوم، باید سعی کنم خودم آن را به تنهایی بسازم. چندین بار شد که در جعبه‌های کارت قدیمی که بیرون از رستوران‌ها مانده‌اند، می‌خوابیدم. تا این که کامیون‌های زباله با غر زدن می‌آیند تا آن‌ها را بردارند و به جایی خیلی دور ببرند. حالا باید دنبال جای دیگری بگردم تا بقیه شب های سرد را بخوابم.

But I always have to be on constant alert for when the dogcatchers are around. They will be driving through the neighborhood, trying to see if they’re lucky enough to catch any stray dogs. I always believed that they’re dog’s worst enemy yet. But one day, I got so unlucky with one of these dogcatchers that they caught me in their large nets and put me in the back of their trucks with the other stray dogs. They took us to a building where they’ve already prepared several cages for other stray animals. We were given food and water on a regular basis.

اما من همیشه باید برای زمانی که شکارچیان سگ در اطراف هستند در حالت آماده باش باشم. آن‌ها در اطراف محله رانندگی می‌کنند و سعی می‌کنند ببینند آیا آنقدر خوش‌شانس هستند که سگ‌های ولگرد را بگیرند یا خیر. من همیشه معتقد بودم که آن‌ها بدترین دشمن سگ‌ها هستند. اما یک روز با یکی از این سگ گیرها آنقدر بدشانسی آوردم که من را در تورهای بزرگشان گرفتار کردند و همراه دیگر سگ‌های ولگرد پشت کامیونشان گذاشتند. آن‌ها ما را به ساختمانی بردند که از قبل چندین قفس برای سایر حیوانات ولگرد آماده کرده بودند. به طور منظم به ما غذا و آب داده می‌شد.

As the days turned into weeks, and the weeks turned into months, I noticed that several humans and their young ones are always in and out from the dog pound. But it wasn’t long enough when I found that humans were adopting dogs as their own personal pets because I can see through the mesh of my cage that they were carrying out other animals, wearing chains and some leather material around their necks. I was happy that other animals were getting homes and a human who can love them and care for them. But as for me, I was totally depressed because no human had ever looked at me once whenever they came into the building, looking for good pets. I have never felt so lonesome in my life yet.

با تبدیل شدن روزها به هفته‌ها و تبدیل شدن هفته‌ها به ماه‌ها، متوجه شدم که چندین انسان و بچه‌هایشان همیشه در حال رفت و آمد به داخل و خارج انبار سگ‌ها هستند. اما زمان زیادی نگذشت که متوجه شدم انسان‌ها سگ‌ها را به عنوان حیوان خانگی شخصی خود قبول می‌کنند، زیرا می‌توانستم از طریق توری قفسم ببینم که آن‌ها حیوانات دیگر را همراه با زنجیر و چیزی با مواد چرمی که به گردنشان می‌بندند، با خود حمل می‌کنند. خوشحال بودم که حیوانات دیگر خانه و انسانی پیدا کردند که بتواند آن‌ها را دوست داشته باشد و از آن‌ها مراقبت کند. اما در مورد من، من کاملا افسرده بودم، زیرا هیچ یک از انسان‌هایی که به دنبال یک حیوان خانگی تا به حال وقتی وارد ساختمان می‌شدند، به من نگاه نکرده بودند. تا حالا در زندگیم اینقدر احساس تنهایی نکرده بودم.

Soon, I started noticing that the dogcatchers were decorating the building with all different kinds of strange lights and strange ornamental decorations. They were singing strange songs that I couldn’t even understand. Then I heard them greeting another with, “Have a merry Christmas.” But yet still I didn’t understand anything about this “Christmas” that the humans were talking about. When I thought that things couldn’t be much better for me for the next couple of days, I woke up one day to find a small human child staring at me through the cage mesh. He was smiling at me.

به زودی متوجه شدم سگ‌گیرها ساختمان را با انواع مختلف نورهای عجیب و تزئینات زینتی عجیب، تزئین می‌کنند. آن‌ها آهنگ‌های عجیبی می‌خواندند که من هم حتی نمی‌توانستم آن‌ها را بفهمم. سپس شنیدم که آن‌ها با یکدیگر سلام می‌کردند: «کریسمس مبارکی داشته باشید.» اما با این حال من هنوز چیزی در مورد این «کریسمس» که انسان‌ها در مورد آن صحبت می‌کردند، نفهمیدم. وقتی فکر می‌کردم که برای چند روز آینده اوضاع برایم نمی‌تواند بهتر از این باشد، یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم که یک کودک انسان کوچک از درون شبکه قفس به من خیره شده است. داشت به من لبخند می‌زد.

I raised my head and looked him back in his small smiling face. A woman, whom I believed to be his mother, joined him by my cage. He turned sideways at his mother, pointing at me.

سرم را بلند کردم و به چهره‌ی خندانش نگاه کردم. زنی که فکر می‌کردم مادرش است در کنار قفس من به او پیوست. به سمت مادرش چرخید و به من اشاره کرد.

“Mommy, mommy, can I have this one? Pretty please, Mommy?” begged the little boy, looking at his mother, hopefully.

پسر کوچولو که امیدوارانه به مادرش نگاه می‌کرد خواهش کرد: «مامان، مامان، آیا می‌توانم این یکی را داشته باشم؟ خیلی خواهش می‌کنم مامان؟»

His mother looked at me and then back at the little boy.

مادرش به من نگاه کرد و سپس به پسر کوچک نگاه کرد.

“Are you sure that this is the dog that you want for Christmas, Joseph?” inquired his mother.

مادرش پرسید: «آیا مطمئنی که این همان سگی است که برای کریسمس می‌خواهی، جوزف؟»

“Yes, mommy, I’m positively sure,” replied the boy, eagerly.

پسر مشتاقانه پاسخ داد: «بله، مامان، من کاملا مطمئن هستم.»

“Okay, then, you can have him,” said his mother. “But you have to help feed him, clean after him and walk him, and bathe him.”

مادرش گفت: «باشه، پس می‌توانی او را داشته باشی. اما شما باید در غذا دادن به او کمک کنی، او را تمیز کنی و پیاده‌روی بروی و او را حمام کنی.»

“Okay, mommy,” said the boy, reassuringly to his mother.

پسر با آرامش به مادرش گفت: «باشه مامان.»

Well, it had to be the greatest day of my entire life when the dogcatcher unlocked my cage and took me out of it, and then handed me over to the happy little boy. It seemed that I was going to be this child’s Christmas present. But I was happy all the same when they took me to their home. Since then, I’ve tried to be a good pet and loving companion for the little boy who’s been called Joseph. I had finally found a home in which I had found love and respect. Life couldn’t be any sweeter for me.

خوب، باید بهترین روز تمام زندگی من باشد که شکارچی سگ قفل قفس من را باز کرد و من را از آن بیرون آورد و سپس به پسر کوچک شاد سپرد. به نظر می‌رسید که من قرار است هدیه کریسمس این کودک باشم. اما وقتی من را به خانه‌شان بردند، خوشحال بودم. از آن زمان، من سعی کردم یک حیوان خانگی خوب و همراه دوست داشتنی برای پسر کوچکی که جوزف نام دارد باشم. بالاخره خانه‌ای پیدا کرده بودم که در آن عشق و احترام پیدا کرده بودم. زندگی نمی‌توانست برای من شیرین‌تر از این باشد.

I HATE DOGS (من از سگ‌ها متنفر هستم)

Josh Billings says that “A dog is the only thing on earth that loves you more than he loves himself”. MK Clinton, the author of “The Returns” says that “The world would be a nicer place if everyone had the ability to love as unconditionally as a dog.” Roger Caras says that “Dogs are not our whole life, but they make our lives whole.”

جاش بیلینگز می‌گوید: «سگ تنها چیزی روی زمین است که شما را بیشتر از خودش دوست دارد». ام‌کی کلینتون، نویسنده کتاب «بازگشت‌ها» می‌گوید: «اگر همه توانایی دوست داشتن بدون قید و شرط مانند یک سگ را داشته باشند، دنیا جای بهتری خواهد بود.» راجر کاراس می‌گوید: «سگ‌ها تمام زندگی ما نیستند، بلکه زندگی ما را کامل می‌کنند.»

My father and mother love dogs. When I was a child, I used to play with dogs. In one way, Dogs are my good friends. I am clubbed with dogs to such an extent.

پدر و مادرم عاشق سگ هستند. وقتی بچه بودم عادت داشتم با سگ بازی کنم. از یک جهت، سگ‌ها دوستان خوب من هستند. من تا حد زیادی با سگ‌ها چماق زده‌ام (وقت گذرانده‌ام).

When I was settled in business, dad brought a match for me from his friends circle. The girl is beautiful. Her name is Brita. She is working as an English professor in Delhi University. I liked her. I came to know that she did not like me. I am an MBA from American University and I worked in America for some time. Here in India I have few big business organizations. I am hurt to hear that a girl working as just an English professor did not like me.

وقتی در کسب و کار جا افتادم، پدر از حلقه دوستانش رفیقی برایم آورد. آن دختر زیباست. نام او بریتا است. او به عنوان استاد زبان انگلیسی در دانشگاه دهلی مشغول به کار است. من از او خوشم می‌آمد. اما فهمیدم که او از من خوشش نمی‌آید. من فارغ‌التحصیل MBA از دانشگاه آمریکایی هستم و مدتی در آمریکا کار کردم. اینجا در هند، من چند سازمان تجاری بزرگ دارم. از شنیدن این که دختری که فقط به عنوان یک استاد زبان انگلیسی کار می‌کند، از من خوشش نمی آید، ناراحت شدم.

I saw her photo. She is a good writer. A famous Publishing House has published her books. I bought all her books and read them. I did not like some of her books. I came to know that the Publishing House that has published her books is running at a loss. I met the owner of that house. I said that I want to buy that house and I will make that a promising better publishing house.

عکس او را دیدم. نویسنده خوبی است. یک انتشارات معروف کتاب‌های او را منتشر کرده است. همه کتاب‌هایش را خریدم و خواندم. بعضی از کتاب‌هایش را دوست نداشتم. متوجه شدم که انتشاراتی که کتاب‌های او را منتشر کرده، در حال ضرر کردن است. با صاحب آن خانه آشنا شدم. گفتم که می‌خواهم آن خانه را بخرم و آن را به انتشارات بهتری تبدیل کنم.

The owner of that house is impressed by my words. He sold the company to me and put a condition that I should not close the company. I agreed.

صاحب آن خانه تحت تاثیر سخنان من قرار گرفت. شرکت را به من فروخت و شرط گذاشت که شرکت را تعطیل نکنم. من هم موافقت کردم.

Three more novels by Brita are under print. I called Brita to my new office in the publication house. She looked at me with wonder.

سه رمان دیگر از بریتا در دست چاپ است. من بریتا را به دفتر جدیدم در خانه نشر فرا خواندم. با تعجب به من نگاه کرد.

“You are James, the Business Magnet from America.”

«شما جیمز، آهنربای تجارت (فرد موفق در کسب و کار) از آمریکا هستید.»

I know that she recognized me. But I pretended as if I did not know her.

می‌دانم که او من را شناخت. اما من طوری وانمود کردم که انگار او را نمی‌شناسم.

“I am Indian. So I came back to do my business in India.” I said.

گفتم: «من هندی هستم. بنابراین برگشتم تا کسب و کارم را در هند انجام دهم.»

“James, tell me how you got this sudden interest in publishing houses.” She asked looking deep into my eyes.

او با نگاه عمیق در چشمان من پرسید: «جیمز، به من بگو چگونه این علاقه ناگهانی به انتشارات را پیدا کردی.»

“Publishing house is one of my interests. I preferred to have a running publishing house. The owner is ready to sell this house, I had it. That’s all.” I said.

گفتم: «انتشارات یکی از علایق من است. ترجیح دادم یک انتشارات در حال اجرا داشته باشم. مالک حاضر است این خانه را بفروشد، من هم علاقه داشتم. همین.»

“James, I heard that you gave this house five crore rupees more than its value.” Brita said with a wonder in her voice. .

بریتا با تعجب در صدایش گفت: «جیمز، شنیدم که به این خانه پنج کرور روپیه بیشتر از ارزشش پرداخت کردی.»

“You are right. I know that. I want to help the owner who lost some crores in this business.”

«حق با شماست. از آن آگاه هستم. من می‌خواهم به مالکی که چند کرور در این تجارت از دست داده است، کمک کنم.»

“So you know that it is a sinking ship. Yet you are generous to have it offering a very good amount. You are very generous to the publishing house that published my novels. I thank you.” Brita said with a smile.

بریتا با لبخند گفت: «پس می‌دانید که این کشتی در حال غرق شدن است. با این حال شما سخاوتمند هستید که آن مقدار بسیار خوب را ارائه دادید. شما نسبت به انتشاراتی که رمان‌های من را منتشر کرد بسیار سخاوتمند هستید. من از شما سپاسگزارم.»

We had just a simple talk. Nothing more. Brita started coming to meet me often and she speaks something about her novels to come. I correct her thoughts for which she is very much happy.

ما فقط یک صحبت ساده داشتیم. نه هیچ چیز بیشتری. بریتا اغلب به ملاقات من می‌آید و درباره رمان‌های آینده‌اش صحبت می‌کند. من افکار او را اصلاح می‌کنم که از این بابت بسیار خوشحال است.

One day Brita asked me to visit her house and have food prepared by her. I went there. Brit’s father knows who I am. He is happy to see me there on my own effort. After dinner, I sat in her room. I saw a photo in a frame on her writing table. I wonder if I can see one thing.

یک روز بریتا از من خواست که به خانه‌اش بروم و غذایی که توسط او آماده شده را صرف کنم. من به آنجا رفتم. پدر بریتا می‌داند که من چه کسی هستم. او خوشحال است که من را با تلاش خودم در آن موقعیت می‌بیند. بعد از شام در اتاقش نشستم. عکسی را در قاب روی میز تحریر او دیدم. تعجب می‌کنم که حتی می‌توانم یک چیز را در اتاق ببینم.

When Brita came into the room, I pointed at my photo and asked her, “What is that?”

وقتی بریتا وارد اتاق شد، به عکسم اشاره کردم و از او پرسیدم: «این چیه؟»

In that photo I stand with a beautiful small white dog. The dog picture is covered with a black tape.

در آن عکس من با یک سگ سفید کوچک زیبا ایستاده‌ام. تصویر سگ با نوار مشکی پوشانده شده بود.

“I don’t like dogs,” Brita said.

بریتا گفت: «من سگ‌ها را دوست ندارم.»

I wondered about this answer.

در مورد این پاسخش تعجب کردم.

“I hate dogs.” Brita said again.

بریتا دوباره گفت: «من از سگ‌ها متنفرم.»

I know that there is something she has to say about dogs. I simply waited to hear what she would say.

من می‌دانم که او باید در مورد سگ‌ها چیزی بگوید. من فقط منتظر بودم بشنوم او چه خواهد گفت.

“When I got the match, I was happy to have you as my life partner. It is a lucky thing. When I saw this photo, I couldn't control my feelings. I feel like my enemy is in your hands as an affectionate animal.”

«وقتی فردی مطابق با خودم را پیدا کردم، خوشحال بودم که تو را به عنوان شریک زندگی خودم دارم. چیز خوش شانسی است. وقتی این عکس را دیدم نتوانستم احساساتم را کنترل کنم. احساس می‌کنم دشمن من به عنوان یک حیوان مهربان در دستان شماست.»

Brita stopped for a while. I really felt it was an unexpected thing.

بریتا برای مدتی متوقف شد. من واقعا احساس کردم که این یک چیز غیر منتظره است.

“See, dogs are in our house as fellows. I am among them in my family as my father and mother love dogs very much. I have no special interest for them and they have no fixed place in my personal life. May I know why you don’t like to see dogs. Tell me the reason for hating dogs.” I asked Brita.

«ببینید، سگ‌ها به عنوان رفیق در خانه ما هستند. من در خانواده‌ام جزو آن‌ها هستم زیرا پدر و مادرم سگ را بسیار دوست دارند. من علاقه خاصی به آن‌ها ندارم و در زندگی شخصی من جایگاه ثابتی ندارند. می‌توانم متوجه شوم چرا دوست ندارید سگ‌ها را ببینید.» از بریتا پرسیدم: «دلیل نفرت از سگ را به من بگویید.»

“I have a best friend from my college days. She is Catherine Elliott. She was in love with a boy. He has plenty of dogs in his house. One day when Catherine went to his house to meet him, a small dog in his house attacked her and her eyes were damaged. After five years of treatment, now she can see, but not perfectly. After this incident, a fear is in my heart. I don’t like to see dogs. I hate dogs.” Brita said.

بریتا گفت: «من یک دوست صمیمی از دوران دانشگاهم دارم. او کاترین الیوت است. او عاشق پسری بود. او در خانه‌اش سگ‌های زیادی دارد. یک روز که کاترین برای ملاقات با او به خانه‌اش رفت، سگ کوچکی در خانه‌اش به او حمله کرد و چشمانش آسیب دید. پس از پنج سال درمان، اکنون او می‌تواند ببیند، اما نه کاملا. بعد از این ماجرا ترسی در دلم موج می‌زند. من دوست ندارم سگ‌ها را ببینم. من از سگ متنفرم.»

I smiled. Thereafter I took her to my house and showed her how dogs behave more politely than men.

لبخند زدم. پس از آن او را به خانه‌ام بردم و به او نشان دادم که سگ‌ها چگونه مودبانه‌تر از انسان‌ها رفتار می‌کنند.

The little dog in my photo came to me. Brita is afraid. I told her not to worry. I loved it and the little dog kissed me. She is looking at Brita for love. Brita took her with hesitation. She kissed Brita’s hands.

سگ کوچولوی عکس من به سمتم آمد. بریتا ترسید. بهش گفتم نگران نباش. من آن را دوست داشتم و سگ کوچک من را بوسید. او برای عشق به بریتا نگاه می‌کند. بریتا با تردید او را گرفت. او دستان بریتا را بوسید.

I used to take that dog to my office in the publishing house. Whenever Brita comes there, the little dog spends much of her time with Brita. Brita came into my life. She left her job at the University. She is going to the publishing house as MD. The little white dog also goes with her.

من آن سگ را به دفترم در انتشارات می‌بردم. هر وقت بریتا به آنجا می‌آید، سگ کوچولو بیشتر وقت خود را با بریتا می‌گذراند. بریتا وارد زندگی من شد. او کار خود را در دانشگاه ترک کرد. او به عنوان دکتر به انتشارات می‌رود. سگ سفید کوچولو نیز همراه با او می‌رود.

اپلیکیشن زبانشناس

یکی از روش‌های جذاب یادگیری زبان انگلیسی از طریق اپلیکیشن‌های موبایل است. اپلیکیشن‌ زبانشناس به عنوان بهترین اپلیکیشن فارسی زبان آموزش زبان انگلیسی، مسیر شما را برای یادگیری زبان، آسان‌تر از همیشه می‌کند. امکاناتی مانند دوره‌های آموزشی در سطوح مختلف، آموزش گرامر، لغات ضروری زبان انگلیسی، یادگیری زبان با فیلم و موسیقی، جعبه لایتنر و … نیاز شما را به ابزارهای دیگر برای آموزش به حداقل می‌رساند. همین حالا اپلیکیشن زبان‌شناس را دانلود و نصب کنید.

سخن پایانی

همانطور که در ابتدای مقاله اشاره کردیم، سگ‌ها بسیار مهربان و با احساس هستند و به همین داستان های کوتاه انگلیسی درمورد سگ برای ما بسیار خواندنی هستند. آیا شما هم صاحب سگ هستید؟ اگر آره حتما خاطره یا داستان کوتاهی درباره رابطه خود با سگتان برای ما بنویسید. در ضمن به مطالعه داستان های انگلیسی ادامه دهید و سعی کنید از جعبه لایتنر زبانشناس برای یادداشت واژه‌های جدید و مرور کردن استفاده کنید. سپاس از همراهیتون 💙 پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره گربه

دیدگاهتان را بنویسید