Sentence-Summary: Genius: The Life And Science Of Richard Feynman tells the story of one the greatest minds in the history of science, all the way from his humble beginnings to changing physics as we know it and receiving the Nobel prize.
خلاصه کتاب نابغه: زندگی و علم ریچارد فاینمن در یک جمله: کتاب نابغه: زندگی و علم ریچارد فاینمن، داستان یکی از بزرگترین ذهنهای تاریخ علم را از آغاز فروتنانهاش برای تغییر فیزیک به شکلی که ما امروز میشناسیم و دریافت جایزه نوبل روایت میکند.
Favorite quote from the author:
Imagine it’s 3:45 AM, when suddenly, there’s a knock on your door. You wake up and of course, you try to ignore it at first. But there it is again. It’s so persistent that you eventually get up and open the door. Outside, an army of reporters awaits, shining bright lights into your eyes. As the cameras are flashing, one of them says: “Congrats! You’ve just won the Nobel prize in physics! How do you feel?”
نقل قولی از نویسنده:
تصور کنید ساعت 3:45 صبح است که ناگهان صدای درب خانه شما به گوش میرسد. بیدار میشوید و البته سعی میکنید در ابتدا آن را (صدای در) نادیده بگیرید. اما باز هم صدا میآید. آنقدر مداوم است که بالاخره بلند میشوی و در را باز میکنی. در بیرون از خانه، ارتشی از خبرنگاران منتظر هستند تا نورهای درخشان خود را به چشمان شما بتابانند. در حالی که دوربینها چشمک میزنند، یکی از آنها میگوید: «تبریک! شما به تازگی برنده جایزه نوبل فیزیک شدهاید! چه احساسی دارید؟»
That’s exactly what happened to Richard Feynman, the genius this book by James Gleick is about, and his answer says a lot about his character. He said: “Well, I could’ve found out later this morning.” Pressing on, the reporters tried to elicit a 1-minute description of his work in quantum electrodynamics and explanations of subatomic particles, until he said: “Listen buddy, if I could explain it in one minute, it wouldn’t be worth the Nobel prize!”
این دقیقا همان چیزی است که برای ریچارد فاینمن اتفاق افتاد، نابغهای که این کتاب جیمز گلیک درباره او نوشته شده است و پاسخش (به سوال بالا) چیزهای زیادی در مورد شخصیت او میگوید. او گفت: «خب، امروز صبح دیرتر میتوانستم بفهمم [که چه حسی دارم].» خبرنگاران سعی کردند شرحی 1 دقیقهای از کار او در الکترودینامیک کوانتومی و توضیح ذرات زیر اتمی به دست آورند تا این که او گفت: «گوش کن رفیق، اگر میتوانستم در یک دقیقه توضیح بدهم که ارزش جایزه نوبل را نداشت!»
Speaking of explaining, Feynman’s nickname was “the great explainer,” for he was one of few physicists, who could convey complex ideas in simple terms. Here are 3 ones I’m learning from his life:
Observe the real world and understand it by coming up with your own examples.
You need empathy to build intelligence.
Know what you’re bad at so you can navigate around it.
Alright, are you ready for the Feynman technique for fine learning? Let’s learn from one of the greatest minds in history!
حالا که صحبت از توضیح دادن شد، نام مستعار فاینمن «توضیح دهنده بزرگ» بود، زیرا او یکی از معدود فیزیکدانانی بود که میتوانست ایدههای پیچیده را به زبان ساده بیان کند. در اینجا 3 موردی که از زندگی او یاد گرفتم را آوردم:
دنیای واقعی را مشاهده کنید و با مثالهای خود آن را درک کنید.
برای ایجاد نبوغ به همدلی نیاز دارید.
بدانید در چه چیزی بد هستید تا بتوانید در اطراف آن حرکت کنید (به سمتشان نروید).
Lesson 1: Observation and understanding allow you to build your own analogies, which is when you learn the most.
درس 1: مشاهده و درک به شما این امکان را میدهد که تشبیهات مربوط به خود را بسازید، در این زمان است که در این صورت بیشترین حالت یادگیری را خواهید داشت.
The greatest minds are often bred by the greatest parents, which is definitely true for Richard Feynman. His father predicted that if he were to have a son, he would become a great scientist. But Melville Feynman didn’t stop at visualizing, he made sure his son would be equipped with all the mental tools he needed to make this dream come true.
بزرگترین ذهنها اغلب توسط بزرگترین والدین پرورش مییابند که قطعا در مورد ریچارد فاینمن هم صادق است. پدرش پیش بینی کرد که اگر پسری داشته باشد دانشمند بزرگی خواهد شد. اما ملویل فاینمن به تجسم کردن بسنده نکرد، او مطمئن شد که پسرش به تمام ابزارهای ذهنی مورد نیاز برای تحقق این رویا مجهز خواهد شد.
He taught Richard to visualize concepts by showing him tiles with geometric patterns before he could even read. Indeed, visualization would become a key tool for Feynman. For example, when he learned about the Tyrannosaurus Rex, his father told him it’d be tall enough to reach his bedroom window, but his head would be too wide to fit through, making numbers graspable.
او با نشان دادن کاشیهایی با الگوهای هندسی مختلف به ریچارد یاد داد که مفاهیم را حتی قبل از این که بتواند بخواند، تجسم کند. در واقع، تجسم یک ابزار کلیدی برای فاینمن خواهد بود. به عنوان مثال، وقتی او درباره تیرانوسوروس رکس (نوعی از دایناسورها) باخبر شد، پدرش به او گفت که قد او آنقدر بلند است که به پنجره اتاق خوابش برسد، اما سرش آنقدر عریض است که نمی تواند در آنجا جا شود و با این کار اعداد را قابل درک میکرد.
Their focus always lay on observing and understanding, so Richard could build his own examples. So when they observed birds, Melville would tell Richard species names in Chinese, Portuguese and Italian, to emphasize that the real knowledge lay in seeing the world as it is and understanding what really happens. No matter what call a bird, it’s what it does that matters and separates it from other birds.
تمرکز آنها همیشه بر مشاهده و درک بود، بنابراین ریچارد میتوانست مثالهای مربوط به خود را بسازد. هنگامی که آنها پرندگان را مشاهده می کردند، ملویل به ریچارد نام گونههای مختلف پرندگان را به چینی، پرتغالی و ایتالیایی میگفت تا روی این نکته تاکید کند که دانش واقعی در دیدن جهان به آنگونه که هست و درک آنچه واقعاً اتفاق میافتد نهفته است [نه به زبان و گفتار]. مهم نیست که پرنده را چه مینامند، کاری که انجام میدهد و آن را از سایر پرندگان جدا میکند است که اهمیت دارد.
Lesson 2: Empathy is the bedrock of intelligence.
درس 2: همدلی بستر نبوغ است.
In school, it quickly became clear that Richard was better in math than anyone else. He breezed through his exams and won competitions with ease, mostly thanks to his visualization abilities and empathy. In a competition, your path to the solution doesn’t matter, and so Richard often got a jump on everyone else.
در مدرسه، به سرعت مشخص شد که ریچارد در ریاضیات از هر کس دیگری بهتر است. او امتحاناتش را پشت سر گذاشت و به راحتی در رقابت پیروز شد که بیشتر به لطف تواناییهای تجسمی و همدلیاش بود. در یک رقابت، مسیر شما در رسیدن به راه حل مهم نیست پس بنابراین ریچارد غالباً از مسیرهایی که دیگران انتخاب میکردند، میپرید. (از مسیر کوتاه خودش به نتیجه میرسید.)
For example, in a problem where a hat falls off a boat into the river, drifts away unnoticed for 45 minutes and the velocity of the water and boat were given, Feynman didn’t need to scribble down formulas to find the answer. He simply visualized himself as the hat and instantly realized: you don’t need the numbers. It’ll take 45 minutes to retrieve the hat.
برای مثال، در مسئلهای که کلاهی از روی قایق به داخل رودخانه میافتد و به مدت ۴۵ دقیقه بدون توجه از آن دور میشوید و سرعت آب و قایق هم داده شده، فاینمن برای یافتن پاسخ نیازی به نوشتن فرمولها نداشت. او به سادگی خود را به عنوان کلاه تجسم کرد و بلافاصله متوجه شد: شما به اعداد نیاز ندارید. باز پس گرفتن کلاه 45 دقیقه طول میکشد.
This highlights another highly developed trait of Feynman: his empathy. He would continue to put himself in the shoes of atoms, molecules, and other theoretical constructs throughout his career, which would allowed him to solve complex problems very quickly.
این یکی دیگر از ویژگیهای برجسته بسیار توسعه یافته فاینمن یکدلی او بود. او در طول زندگی حرفهای خود همچنان خود را در جایگاه اتمها، مولکولها و دیگر ساختارهای نظری قرار میداد که به او اجازه میداد مسائل پیچیده را خیلی سریع حل کند.
Lesson 3: Figure out what you suck at and then maneuver around it as best as you can.
درس 3: بفهمید که در چه چیزی افتضاح هستید و سپس تا جایی که میتوانید در اطراف آن حرکت کنید.
Nobody’s great at everything, and this sure was true for Richard Feynman too. In his studies at MIT he was confronted with many of his anti-passions, which included art history, English, philosophy and music. He claimed the last one even caused him “physical pain.” The second he realized he wasn’t interested in man-made constructs like language, discourse and art, he navigated around them.
هیچ کس در همه چیز عالی نیست و این موضوع مطمئنا در رابطه با ریچارد فاینمن نیز صادق بود. او در دوران تحصیل خود در MIT با بسیاری از چیزهایی که به آن علاقه نداشت که شامل تاریخ هنر، انگلیسی، فلسفه و موسیقی بود، مواجه شد. او ادعا کرد که آخرین مورد (موسیقی) حتی برای او "درد جسمانی" ایجاد کرده است. در دومین مورد متوجه شد که به سازههای ساخت انسان مانند زبان، گفتمان و هنر علاقهای ندارد، پس اطراف آنها حرکت کرد (به سراغشان نرفت).
By that, I mean he cheated on his exams, of course. While this might not have been the best solution, as it almost cost him his acceptance into Princeton, the lesson to take away from it is this: once you know what you’re bad at, don’t waste time trying to master it.
البته منظورم این است که رابطه با آن درسها در امتحاناتش تقلب کرده است. اگرچه ممکن است بهترین راه حل نباشد، زیرا تقریباً به قیمت پذیرش او در پرینستون تمام میشد. درسی که باید از آن گرفت این است: وقتی فهمیدید در چه چیزی بد هستید، وقت خود را برای تسلط بر آن تلف نکنید.
It takes a lot of self-awareness and a long time to get there, so don’t lose more time fighting uphill battles, which could be spent on expanding the things you’re great at. Navigate the world with your weaknesses as best as you can and compensate for them where you can really win.
رسیدن به آن جایگاه به خودآگاهی زیاد و زمان طولانی نیاز دارد، بنابراین وقتی میتوانید زمان زیادی را صرف گسترش چیزهایی کنید که در آنها عالی هستید، آن را برای نبرد با مسیرهای سربالایی و سخت صرف نکنید. تا جایی که میتوانید دنیا را با نقاط ضعف خود هدایت کنید و آنها را در جایی که واقعاً میتوانید برنده شوید جبران کنید.
That’s what geniuses do and who’s to say you’re not one?
این کاری است که نابغهها انجام میدهند و چه کسی میگوید شما یکی از آنها نیستید؟