Sentence-Summary: Greenlights is the fascinating autobiography of Matthew McConaughey in which he takes us on a wild ride of his journey through a childhood of tough love, rising to fame and success in Hollywood, shifting his career, and more, guided by the green lights he saw that led him forward at each step.
خلاصه کتاب چراغ سبز ها در یک جمله:
کتاب چراغ سبزها زندگینامه جذاب متیو مک کانهی است که در آن ما را به سفری دیوانه وار از سفر خود در دوران کودکی با عشق سخت، رسیدن به شهرت و موفقیت در هالیوود، تغییر حرفه خود و موارد دیگر می برد که به وسیله چراغ سبزی که مشاهده میکرد او را در هر قدم به جلو هدایت کرد.
Favorite quote from the author:
Matthew McConaughey is a strong believer in what he calls greenlights. In the movie business, a greenlight is when a studio allows you to go ahead with a project you’ve been working on. It is a sign that you can move forward and keep going. They are all around us.
نقل قولی از نویسنده:
متیو مک کانهی به آنچه که آن را چراغ سبز مینامد، اعتقاد زیادی دارد. در تجارت سینما، چراغ سبز زمانی است که یک استودیو به شما اجازه میدهد پروژهای را که روی آن کار میکردید، ادامه دهید. این نشان دهندهی آن است که میتوانید به جلو حرکت کنید و ادامه دهید. این چراغ سبزها در اطراف ما نیز وجود دارند.
It can be a surprise gift, or maybe a chance to start over. If you don’t get your greenlight, you can even make your own. He knows that not every plan will work out how you want, it’s about how you deal with the setbacks.
این می تواند یک هدیه غافلگیر کننده باشد، یا شاید فرصتی برای شروع دوباره. اگر چراغ سبز خود را دریافت نکردید، شما میتوانید حتی چراغ سبز خود را بسازید. او میداند که هر برنامهای آنطور که شما میخواهید پیش نمیرود، بلکه به نحوه برخورد شما با شکستها بستگی دارد.
In Greenlights we get a sneak peek into the mind of Academy Award-winning actor Matthew McConaughey. He brings endless wisdom and unconventional advice on how to live life with greater satisfaction. If anything, it’s a fun memoir from one of Hollywood’s most witty, thoughtful, and unusual A-listers.
در کتاب چراغ سبز ها (Greenlights) نگاهی پنهانی به ذهن متیو مککانهی بازیگر برنده جایزه اسکار میاندازیم. او در کتاب خود، خرد بیپایان و توصیههای نامتعارفی را در مورد چگونگی زندگی با رضایت بیشتر به ارمغان میآورد. در هر صورت، این کتاب خاطراتی سرگرم کنندهی یکی از شوخ ترین، متفکرترین و غیرمعمولترین بازیگران درجه یک هالیوود است.
Let’s see how much we can discover from his life in just 3 lessons:
McConaughey’s early life was full of tough love, popularity, loneliness, and career changes.
Success and fame began for Matthew at film school at UT Austin.
His life and career took him to all sorts of places, but eventually, he settled down to start a family and even found his stride in the film industry.
Are you ready to be inspired by the life of Matthew McConaughey? Let’s get learning!
بیایید ببینیم فقط از طریق این 3 درس چقدر میتوانیم زندگی او را کشف کنیم:
اوایل زندگی مک کانهی پر از عشق، محبوبیت، تنهایی و تغییرات حرفه سخت بود.
موفقیت و شهرت برای متیو در مدرسه فیلم در UT Austin آغاز شد.
زندگی و حرفهاش همه جا و همه چیز را برای او به ارمغان آورد، اما در نهایت، او با تشکیل خانواده ساکن شد و حتی در صنعت سینما نیز گام برداشت.
آیا آمادهاید از زندگی متیو مک کانهی الهام بگیرید؟ بیایید یاد بگیریم!
Lesson 1: In his early years, McConaughey experienced tough love, popularity, loneliness, and career changes.
درس 1: مک کانهی در سالهای اولیه زندگی، عشق، محبوبیت، تنهایی و تغییرات شغلی سختی را تجربه کرد.
Matthew grew up in Texas in a family with some pretty unorthodox ideas. His parents had a very combative relationship, but in the end, they did always love each other. They had two divorces and got married three times.
متیو در تگزاس در خانوادهای با ایدههای بسیار غیرمتعارف بزرگ شد. پدر و مادر او رابطه بسیار جنگی داشتند، اما در نهایت همیشه یکدیگر را دوست داشتند. آنها دو بار طلاق گرفتند و سه بار ازدواج کردند.
Matthew also had a few beatings of his own. One of these times was for just saying, “I can’t.” On another occasion he got in trouble for telling his brother he hated him. He did learn two important lessons from these incidents though— that you shouldn’t hate and you should never say you can’t.
متیو هم خودش چند بار کتک خورد. یکی از این بارها که کتک خورد فقط برای گفتن «نمیتوانم» بود. در موقعیتی دیگر به خاطر این که به برادرش گفت از او متنفر است دچار دردسر شد. با این حال، او دو درس مهم از این حوادث آموخت - این که نباید متنفر باشید و این که هرگز نباید بگویید نمیتوانید.
Perhaps not too surprisingly, he was popular and did well with the ladies in high school. But after high school ended, things quickly changed. As a member of the Rotary Club, Matthew spent a year in Australia as an exchange student.
شاید خیلی تعجب آور نباشد که او محبوب بود و در دبیرستان با خانمها خوب رفتار میکرد. اما پس از پایان دبیرستان، اوضاع به سرعت تغییر کرد. متیو به عنوان عضوی از باشگاه روتاری، یک سال را در استرالیا به عنوان دانشجوی تبادلی گذراند.
Upon arriving, he was in for a shock. He thought he would be spending his time in Sydney, but instead, he ended up in a tiny town Warnervale. He experienced a kind of isolation and loneliness that he never had before in his life.
به محض ورود، او در شوک بود. او فکر میکرد که وقتش را در سیدنی میگذراند، اما در عوض، در شهر کوچکی به نام وارنروال سر در آورد. او نوعی انزوا و تنهایی را تجربه کرد که تا به حال در زندگی خود تجربه نکرده بود.
But he is grateful for this experience for what it taught him. He learned that he needed structure and challenge in his life. He became a vegetarian and practiced abstinence. This time, as hard as it was, forced him to look inside and figure out who he really was and what he wanted out of life.
اما او از این تجربه به خاطر آنچه که به او آموخت، سپاسگزار است. او آموخت که در زندگی خود به ساختار و چالش نیاز دارد. او گیاهخوار شد و پرهیزکاری را تمرین کرد. این بار، به همان اندازه که سخت بود، خودش را مجبور کرد به درونش نگاه کند و بفهمد که واقعا کیست و از زندگی چه میخواهد.
Once he was home, he started pursuing law. But he soon felt it wasn’t for him. Luckily, he had a friend that read some of his short stories and suggested maybe he try film school instead. He was so nervous to tell his dad, but when he did, he simply said, “ Well… Don’t half-ass it.” This was exactly the green light he needed.
وقتی به خانه آمد، شروع به پیگیری حقوق کرد. اما خیلی زود احساس کرد که برایش جذاب نیست. خوشبختانه، او دوستی داشت که برخی از داستانهای کوتاه او را خواند و به او پیشنهاد کرد که شاید به جای حقوق بهتر است مدرسه فیلم را امتحان کند. او برای این که به پدرش بگوید خیلی استرس داشت، اما وقتی این کار را کرد، به سادگی گفت: "خب... آن را نیمه کاره نگذار." این دقیقا همان چراغ سبزی بود که او نیاز داشت.
Lesson 2: Film school at UT Austin was the place where Matthew’s success and fame began taking off.
درس 2: مدرسه فیلم در UT Austin جایی بود که موفقیت و شهرت متیو آغاز شد.
In film school, he worked hard but knew he needed his big break. It was a chance encounter at the Hyatt hotel bar that gave him just this. One night, while visiting a friend who was the bartender, his friend pointed out a guy who was in town to produce a movie that would be shot in Austin.
او در مدرسه فیلم، سخت کار میکرد اما میدانست که به استراحت بزرگ خود نیاز دارد. این یک برخورد تصادفی در بار هتل هایت بود که به او این فرصت خوب را داد. یک شب، در حین ملاقات با یکی از دوستانش که بارمن (کسی که بار را اداره میکند) بود، دوستش به مردی اشاره کرد که به شهر آمده بود تا فیلمی را تولید کند که قرار است در آستین فیلمبرداری شود.
His name was Don Phillips and he was a fan of both vodka and golf, two things Matthew enjoyed also. They drank together for a few hours until they had to be escorted to a cab when Don asked Matthew if he wanted a part in the movie.
نام او دان فیلیپس بود و طرفدار ودکا و گلف بود، دو چیزی که متیو نیز از آنها لذت میبرد. آنها چند ساعت با هم نوشیدنی نوشیدند تا زمانی که دان از متیو پرسید که آیا میخواهد در فیلم شرکت کند یا نه.
The movie was Dazed and Confused, and he had the part of Wooderson, a college-aged partier. Originally, Wooderson would only have three scenes, but they liked Matthew’s look and interpretation of the character so much he worked for three weeks on the movie.
اسم فیلم مات و مبهوت بود و او نقش وودرسون، یک دانشجوی اهل مهمانی را داشت. در اصل، وودرسون فقط سه صحنه داشت، اما آنها نگاه و تفسیر متیو از شخصیت را که سه هفته روی آن کار کرده بود را خیلی دوست داشتند.
Dazed and Confused opened the door, but another film, A Time to Kill, made him famous. The director, Joel Schumacher, wanted Matthew for a smaller part, but he was eager for the lead part of the lawyer Jake Brigance. Schumacher liked the idea, but he knew the studio had someone else.
فیلم مات و مبهوت در را برای شروع بازیگری متیو باز کرد، اما فیلم دیگری به نام زمانی برای کشتن او را به شهرت رساند. کارگردان، جوئل شوماخر، متیو را برای نقش کوچکتری میخواست، اما او مشتاق نقش اصلی وکیل جیک بریگانس بود. شوماخر از این ایده خوشش آمد، اما میدانست که استودیو شخص دیگری مد نظر دارد.
But by chance, the part opened up. So Matthew set out to prove he was the one for the role. He went in front of the studio heads and performed the climactic courtroom scene from the movie.
اما تصادفا نقش او خالی شد. بنابراین متیو تصمیم گرفت تا ثابت کند که او برای این نقش مناسب است. او جلوی سران استودیو رفت و صحنه دادگاه که اوج فیلم بود را اجرا کرد.
Schumacher told him he would need to go off-script to impress the executives. It was a greenlight for Matthew, and he gave the performance everything he had. Two weeks later, they told him he landed the part. He was instantly launched into stardom.
شوماخر به او گفت که برای تحت تاثیر قرار دادن مدیران باید از فیلمنامه خارج شود. این یک چراغ سبز برای متیو بود و او هر چه داشت به اجرا درآورد. دو هفته بعد به او گفتند که نقش را به دست آورده است. او بلافاصله به مسیر ستاره شدن راه یافت.
Lesson 3: McConaughey’s career and life have taken him all over, but he’s settled down with a family and found his place in the film industry.
درس 3: حرفه و زندگی مک کانهی او را فراگرفته، اما او با تشکیل خانواده و پیدا کردن جایگاه خود در صنعت فیلم، خودش را پیدا کرد. (به آرامش رسید)
Soon Matthew was the king of the romantic comedy and was living the high life with money, women, and motorcycles. But once again he wondered: What is all of this about? He says it was his existential challenge, and he believed he was up to the task of figuring it out.
به زودی متیو پادشاه کمدی رمانتیک شد و با پول، زنان و موتورسیکلت زندگی سطح بالایی داشت. اما یک بار دیگر تعجب کرد: همه این کار برای چیست؟ او میگوید که این سوال چالش وجودی وی بود و معتقد بود میتواند آن را کشف کند.
This is when he landed a role that helped him center himself again. The movie was Reign of Fire, and he would be playing an apocalyptic dragon slayer. Matthew dove into the character. He lived on a ranch in West Texas for two months to strengthen his body and mind. Some of the things he did include running barefoot in the desert and tackling cows to train. After the isolation and intense training, he was feeling pretty battered, but inside he felt strong.
این زمانی بود که او نقشی را به دست آورد که به او کمک کرد تا دوباره خودش را متمرکز کند. آن فیلم سلطنت آتش (Reign of Fire) بود و او نقش یک اژدها کش آخرالزمانی را بازی میکرد. متیو وارد شخصیتش شد. او به مدت دو ماه در مزرعهای در غرب تگزاس زندگی کرد تا بدن و ذهن خود را تقویت کند. برخی از کارهایی که او انجام داد شامل دویدن با پای برهنه در بیابان و مقابله با گاوها برای تمرین بود. پس از انزوا و تمرینات شدید، او احساس کوفتگی میکرد، اما از درون احساس قدرت داشت.
Every time he felt he needed more out of life, he looked for a greenlight to follow. One of these came in the form of a dream where he was on his porch with all of his children. It reminded him of how he had always longed to be a father, one of the only things he was certain about in life. He knew it was time. Soon after, he met the one, Camila.
هر بار که احساس می کرد نیاز بیشتری به زندگی دارد، به دنبال چراغ سبزی میگشت. یکی از این چراغ سبزها به صورت رویایی که در ایوان خود با همه فرزندانش حضور داشت به سراغش آمد. این خواب به او یادآوری کرد که چگونه همیشه آرزو داشت پدر شود، یکی از تنها چیزهایی که در زندگی از آن مطمئن بود. او میدانست که زمان آن فرا رسیده است. بلافاصله پس از آن، با کامیلا آشنا شد.
At this time he made the decision to alter the course of his career drastically. He told his agent that he wouldn’t be doing any more romantic comedies. This was a big career risk, he knew it was what he needed to do. He was out of work for two years, but in this time he became a father.
او در این زمان تصمیم گرفت که مسیر حرفهای خود را کاملا تغییر دهد. او به مدیر برنامههایش گفت که دیگر کمدی رمانتیک بازی نخواهد کرد. این یک ریسک بزرگ شغلی بود، او میدانست که این همان کاری است که باید انجام دهد. او دو سال بیکار بود اما در این مدت پدر شد.
Soon enough, Hollywood came calling again, and he landed new, non-romantic roles like Mud and Magic Mike. The so-called McConaissance arrived.
خیلی زود، هالیوود دوباره تماس گرفت و او نقشهای جدید و غیر عاشقانهای مانند Mud و Magic Mike را به دست آورد. به اصطلاح مک کونیسانس (McConaissance) رسید.
Greenlights Review
How can anybody not like Matthew McConaughey, especially after reading Greenlights? He seems like a really great and down-to-earth guy and I think it would be really cool to meet him. This is a great book and I highly recommend it!
مرور کتاب چراغ سبز ها
چگونه ممکن است کسی متیو مک کانهی را دوست نداشته باشد، به خصوص پس از خواندن کتاب چراغ سبزها (Green Lights)؟ به نظر میرسد او واقعا یک مرد بزرگ و سر به فلک کشیده است و من فکر میکنم دیدن او واقعا جالب است. این یک کتاب عالی است و من آن را به شدت توصیه میکنم!