Sentence-Summary: The Autobiography Of Malcolm X chronicles the life and work of one of the most influential members of the civil rights movement in the United States.
خلاصه کتاب زندگینامه مالکوم ایکس در یک جمله: زندگینامه مالکوم ایکس زندگی و کار یکی از تاثیرگذارترین اعضای جنبش حقوق مدنی در ایالات متحده را روایت می‌کند.
Favorite quote from the author:
Not everyone who deserves an autobiography gets one. Some people die early, others don’t think of it as important. Often, the people we most crave an autobiography from wait until the last minute to publish one, for example Sam Walton or Steve Jobs, who published theirs shortly before their deaths.
نقل قولی از نویسنده:
همه کسانی که لایق یک زندگینامه هستند، آن را به دست نمی‌آورند. برخی از مردم زودتر می‌میرند و بقیه افراد آن را مهم نمی‌پندارند. اغلب، افرادی که ما بیشتر از همه مشتاق زندگی‌نامه‌ی آن‌ها هستیم، تا آخرین لحظه منتظر می‌مانند تا یکی از آن‌ها را منتشر کنند، برای مثال سم والتون یا استیو جابز که اندکی قبل از مرگ خود زندگی‌نامه‌شان را منتشر کردند.
In the case of Malcolm X, it’s all the more surprising that we have one, given his assassination in 1965, when he was just 39 years old. Lucky for historians, political activists and you and me, he’d been working on an autobiography for the two years prior to this tragic event, collaborating with journalist Alex Haley to get his story out into the world.
در مورد مالکوم ایکس، با توجه به ترور او در سال 1965 در زمانی که او فقط 39 سال داشت، تعجب برانگیز تر است که ما یک زندگینامه از وی داریم. با خوش شانسی مورخان، فعالان سیاسی و من و شما، او دو سال قبل از این رویداد غم انگیز روی یک زندگینامه کار می‌کرد و تا با همکاری با روزنامه نگار الکس هیلی داستان خود را به گوش جهانیان برساند.
Considered a ghostwriter by Malcolm, Haley actually shaped The Autobiography Of Malcolm X and Malcolm’s story in big ways, for example by getting him to keep sections about the Nation of Islam, from which X had distanced himself in 1964, and re-writing anti-semitic sections.
هیلی که توسط مالکوم یک روح نویس (نویسنده‌ای که اسمش در کتاب نمی‌آید) در نظر گرفته می‌شود، در واقع زندگینامه مالکوم ایکس و داستان مالکوم را به شیوه‌های بزرگی شکل داد، برای مثال با واداشتن او به نگه داشتن بخش‌هایی درباره ملت اسلامی، که آقای X در سال 1964 از آن فاصله گرفته بود همینطور بازنویسی بخش‌های ضد یهودی.
I looked at his life and tried to come up with 3 lessons from it, here they are:
What happens in your childhood will leave a mark on you for life.
Sometimes you have to get totally lost to find yourself.
Even the best of us can get it wrong.
Are you ready to learn from one of the most interesting figures in human history? All aboard the autobiography train!
من به زندگی او نگاه کردم و سعی کردم 3 درس از آن به دست بیاورم که از این قرار هستند:
اتفاقاتی که در دوران کودکی شما رخ می‌دهد، اثری بر روی شما در طول زندگی باقی می‌گذارد.
گاهی اوقات برای این که خودتان را پیدا کنید، باید کاملا گم شوید.
حتی بهترین‌های ما انسان‌ها هم می‌توانند اشتباه کنند.
آیا آماده‌اید تا از یکی از جالب‌ترین شخصیت ای تاریخ بشر نکاتی بیاموزید؟ پس همه سوار قطار زندگینامه شوید!
Lesson 1: The events of your childhood will shape you for the rest of your life.
درس 1: وقایع دوران کودکی، به شما تا آخر عمر شکل می‌دهد.
Malcolm Little would never have become the iconic figure with an X for his last name (which hinted at his true last name being taken by “some blue-eyed devil”) if it weren’t for all the things that happened in his childhood.
اگر همه چیزهایی که در کودکی او اتفاق افتاده بود، اتفاق نمی‌افتاد، مالکوم لیتل هرگز تبدیل به چهره‌ای نمادین با یک X در نام خانوادگی خود نمی‌شد (که نشان می‌دهد نام خانوادگی واقعی او توسط "یک شیطان چشم آبی" از وی گرفته شده است).
Due to his particularly light skin color, which resembled his mother’s (which in turn was a result of her mother being raped by a white man), he ended up being preferred by his father, but despised by his Mom. This made him enjoy his father’s company, who was very active in the black community and a civil rights movement leader himself.
به دلیل رنگ پوست بسیار روشنش که شبیه رنگ پوست مادرش بود (که به نوبه خود نتیجه تجاوز به مادرش توسط یک مرد سفید پوست شد)، مورد علاقه پدر و مورد تحقیر مادرش قرار گرفت. این باعث شد که او از همراهی پدرش که در جامعه سیاه پوستان بسیار فعال بود و خود رهبر جنبش حقوق مدنی بود، لذت ببرد.
Add to that the tragedy of his father’s alleged murder when he was six years old, his mother’s coercion into a mental hospital when he was 12, with him being sent to live with a white family and three of his uncle’s dying from violence and you already have someone who’s going to be hell bent on justice and fair treatment of black people.
فاجعه قتل ادعایی پدرش را در شش سالگی، حضور اجباری مادرش در بیمارستان روانی وقتی 12 سال داشت، فرستاده شدنش برای زندگی با یک خانواده سفیدپوست و همینطور کشته شدن سه تا از عموهایش بر اثر خشونت را هم به زندگی مالکوم اضافه کنید، باز هم کسی را دارید که برای عدالت و رفتار منصفانه با سیاه پوستان حاضر است تا جهنم هم پیش برود.
School further increased this dedication, with teachers discouraging from his plans of being a lawyer (“Be more realistic, try being a carpenter, maybe!”) and him not being allowed to dance in front of white girls at basketball after parties.
مالکوم در مدرسه با دلسرد شدن توسط معلمانش به خاطر برنامه‌هایش برای تبدیل شدن به یک وکیل (حرف معلم‌هایش: "واقع بینانه‌تر باش، شاید باید یک نجار بشی") و اجازه نداشتنش برای رقصیدن در مقابل دختران سفیدپوست در بازی بسکتبال بعد از مهمانی‌ها، حس فداکاری‌اش را بیشتر افزایش داد.
His entire childhood channeled him into becoming someone, who hated the status quo and who saw only one way to escape it…
تمام دوران کودکی‌اش او را به سمت تبدیل شدن به کسی هدایت می‌کرد که از وضعیت موجود متنفر است و تنها یک راه برای فرار از آن می‌بیند…
Lesson 2: In order to find yourself, you might have to get completely lost first.
درس 2: برای اینکه خودتان را پیدا کنید، شاید مجبور باشید ابتدا به طور کامل گم شوید.
This escape brought him right into the crime scene of Boston and later Harlem in the 1940s. Malcolm spent the majority of his teenage and early adult years hustling, dealing drugs, “steering” white people to secret prostitution locations, resulting in bigger and more dangerous crimes as he went on.
این فرار او را مستقیماً وارد صحنه جرمی در بوستون و بعد هم هارلم در دهه 1940 کرد. مالکوم بیشتر سال‌های نوجوانی و اوایل بزرگسالی‌اش را در هرج و مرج، خرید و فروش مواد مخدر، «هدایت» افراد سفید پوست به فاحشه‌خانه‌های مخفی گذراند که در نهایت منجر به جنایات بزرگ‌تر و خطرناک‌تری شد.
He was caught when trying to pawn (loan to a money lender) a stolen watch in 1946 and received a hefty ten year prison sentence.
او در سال 1946 هنگام تلاش برای گرو گذاشتن یک ساعت دزدیده شده (برای گرفتن وام از یک وام دهنده) دستگیر و به ده سال زندان محکوم شد.
For most people, going to prison would mean the end. For Malcolm X, it was the only way to become who he was meant to be. I’m not saying you should become a master thief, but sometimes there’s no alternative to getting completely lost, confused and traveling along all the wrong paths to finally discover who you really are.
برای اکثر مردم، رفتن به زندان به معنای پایان است. برای مالکوم ایکس، این تنها راه برای تبدیل شدن به آن چیزی بود که قرار است باشد. من نمی‌گویم که شما باید تبدیل به یک استاد دزدی شوید، اما گاهی اوقات هیچ جایگزینی برای به کل گم شدن، گیج شدن و سفر در تمام مسیرهای اشتباه وجود ندارد تا در نهایت بخواهید کشف کنید که واقعاً چه کسی هستید.
Malcolm spent all of his time in prison reading, learning about the religion of Islam and becoming a great public speaker, even getting his opponents to admit to statements such as “Jesus was brown.” After his parole in 1952, he was a changed man, ready to spread the message of the Nation of Islam and become a minister, activist and speaker.
مالکوم تمام وقت خود را در زندان صرف مطالعه، یادگیری در مورد دین اسلام و تبدیل شدن به یک سخنران بزرگ کرد، حتی مخالفان خود را به اعتراف به اظهاراتی مانند "رنگ پوست عیسی قهوه‌ای بود" کرد. پس از آزادی مشروط در سال 1952، او فردی متحول شده بود و آماده انتشار پیام امت اسلام و تبدیل شدن به وزیر، فعال و سخنران بود.
Lesson 3: Even the best of us can get it wrong sometimes.
درس 3: حتی بهترین ما ممکن است گاهی اوقات اشتباه کند.
In 1963, Malcolm found out that the leader of Nation of Islam, Elijah Muhammad, to whom he had devoted himself, had slept with several of his secretaries, who were now filing paternity suits. He felt betrayed, disappointed and misguided.
در سال 1963، مالکوم متوجه شد که رهبر ملت اسلام، الیاس محمد، کسی که مالکوم خودش را وقف او کرده، با چند تن از منشی‌هایش که اکنون در حال پر کردن دادخواست (؟) بودند، خوابیده بود. او احساس خیانت، ناامیدی و گمراهی می‌کرد.
A year later, he broke with the organization altogether. On a following pilgrimage to Mecca he witnessed kindness and hospitality from Muslims of all races, eye-colors and heritages, which surprised him and forced him to second-guess his own beliefs.
یک سال بعد، او به طور کلی از سازمان جدا شد. در زیارت بعدی مکه، او شاهد مهربانی و مهمان نوازی مسلمانان از هر نژاد، رنگ چشم و میراثی بود که او را شگفت زده و همینطور وادار کرد تا دوباره درباره باورهای خود فکر کند.
There he was, one of the most iconic figures of the African-American movement, having to confess he’d been wrong. Instead of falling into a state of regret though, he embraced a new message and opened up his speaking to a much wider audience.
او یکی از نمادین‌ترین چهره‌های جنبش آفریقایی-آمریکایی بود که باید اعتراف کند که اشتباه کرده است. او به جای این که به خود حالت پشیمانی بگیرد، پیام جدیدی را پذیرفت و سخنرانی خود را برای مخاطبان بسیار گسترده‌تری اجرا کرد.
No matter how good you are, it’s never too late to admit when you’re wrong and change for the better.
مهم نیست چقدر خوب هستید، برای اعتراف به اشتباه و تغییر برای بهتر شدن هیچ وقت دیر نیست.
The Autobiography Of Malcolm X Review
مرور زندگینامه مالکوم ایکس
Writing summaries like this one always takes forever. Why? Because I always end up reading 17 Wikipedia articles on the person in question and his or her entire family. If I let myself daydream for a bit, I see the day unfold watching documentaries, reading, and then discussing Malcolm X with an expert. Sadly, that’s not going to happen (yet).
خلاصه‌نویسی زندگینامه‌هایی مانند این همیشه خیلی زمان می‌برد. چرا؟ زیرا من همیشه در نهایت 17 مقاله ویکی پدیا در مورد شخص مورد نظر و کل خانواده‌اش می‌خوانم. اگر به خودم اجازه دهم کمی رویا پردازی کنم، روز خود را با تماشای مستندها، خواندن، و سپس بحث درباره مالکوم ایکس با یک متخصص می‌گذرانم. متاسفانه، این اتفاق قرار نیست بیفتد (هنوز).
