«کریسمس در پراگ» یک داستان عاشقانه و هیجانانگیز است که در زمان جنگ جهانی دوم و بعد از آن رخ میدهد. داستان از زندگی یک زوج جوان شروع میشود که در شب کریسمس در شهر زیبای پراگ با هم آشنا میشوند. اما سرنوشت آنها را از هم جدا میکند و برای سالها همدیگر را نمیبینند. تا اینکه یک روز، یکی از آنها یک عکس قدیمی پیدا میکند که خاطرات گذشته را زنده میکند. آیا این عکس میتواند رازی را فاش کند که زندگی آنها را برای همیشه تغییر دهد؟ این کتاب ۷ فصل دارد. در ادامه به خلاصهای از فصلهای این کتاب میپردازیم. تا انتها همراه ما باشید.
خلاصهی فصل اول کتاب داستان کریسمس در پراگ
In 1957, a Czechoslovak village was surrounded by Austrian border guards who watched day and night. A woman and her six-month-old baby boy are discussing their journey to Austria. The woman is excited but afraid, as she knows the guards are drinking in the guardhouse. The man warns them to be careful and run fast, as they may come out and drive up and down the road.
در سال ۱۹۵۷، روستایی در چکسلواکی توسط مرزبانان اتریشی که روز و شب مراقب بودند، محاصره میشود. یک زن و پسر ششماههاش در حال گفتوگو برای سفر خود به اتریش هستند. زن هیجانزده است اما میترسد زیرا میداند نگهبانها در اتاق نگهبانی مشروب مینوشند. مرد به آنها هشدار میدهد که مراقب باشند و سریع بدوند زیرا ممکن است نگهبانها بیرون بیایند و بالا و پایین جاده را بگردند.
The woman puts on a white coat and hat, while the baby wears a white coat. The man advises them to go through the trees and cross the road, then turn left and walk 500 meters through the river. They reach Austria, where their friends are waiting for them in the second field.
زن کت و کلاه سفید میپوشد، درحالیکه نوزاد کت سفید پوشیده است. مرد به آنها توصیه میکند که از میان درختان بروند و از جاده عبور کنند، سپس به چپ بپیچند و ۵۰۰ متر از رودخانه عبور کنند. آنها به اتریش میرسند؛ جایی که دوستانشان در مزرعهی دوم در انتظارشان هستند.
The baby on her back is sleeping, but he opens his eyes and begins to cry. The woman runs slowly, but the baby’s crying becomes loud at night. She turns right and finds herself on the road, not seeing the black car under the trees. The men in the car see her, but the noise of guns suddenly rings out.
نوزاد که روی پشت زن خوابیده است، چشمانش را باز میکند و شروع به گریه میکند. زن آهسته میدود اما گریهی نوزاد در شب بلند میشود. او به راست میپیچد و خود را در جاده میبیند درحالیکه ماشین سیاهی را که زیر درختها هست نمیبیند. مردانی که در ماشین هستند او را میبینند اما صدای اسلحه ناگهان به گوش میرسد.
The woman’s body lies in the snow on the road, and the only sound is the baby’s crying. The story highlights the dangers faced by people crossing borders during Christmas and the importance of being cautious and prepared for potential danger.
جسد زن در میان برفهای جاده افتاده است و تنها صدای گریه نوزاد میآید. این داستان خطراتی را که مردم در طول کریسمس با عبور از مرزها با آن مواجه هستند و اهمیت محتاط بودن و آماده بودن برای خطرات احتمالی را نشان میدهد.
خلاصهی فصل دوم داستان Christmas in prague
In England 1995, Carol receives a letter from the Oxford Orchestra asking her to join them for three concerts in Prague. Jan, who is a harpist, is hesitant due to his busy schedule and writing a new book. He meets Carol when she is one of his students at university.
در انگلستان ۱۹۹۵، کارول نامهای از ارکستر آکسفورد دریافت میکند که از او میخواهد برای سه کنسرت در پراگ به آنها بپیوندد. یان که نوازندهی چنگ است بهدلیل مشغلهی کاری و نوشتن کتاب جدیدش مردد است. او زمانی با کارول آشنا میشود که او یکی از شاگردانش در دانشگاه است.
The first concert is scheduled for December 20th, but Jan cannot attend before December 24th. However, he can come for the second concert on December 25th. Jan's father, Josef Vlach, is sixty-eight years old and can't see very well, so he lives with Carol and Jan. Carol suggests that Josef could come with them, as he often talks about Prague during Christmas, especially the beautiful time with snow on old buildings.
کنسرت اول برای ۲۰ دسامبر برنامهریزی شده است اما یان نمیتواند قبل از ۲۴ دسامبر در آن شرکت کند. با این حال، او میتواند برای کنسرت دوم در ۲۴ دسامبر بیاید. پدر یان، جوزف ولاخ، شصتوهشت ساله است و بینایی خوبی ندارد، بنابراین با کارول و یان زندگی میکند. کارول پیشنهاد میدهد که جوزف هم با آنها برود، چون او اغلب دربارهی پراگ در زمان کریسمس صحبت میکند؛ بهخصوص زمان زیبایی که برف روی ساختمانهای قدیمی میبارد.
Jan's father is reluctant to go, but Carol insists that it's because of her mother's memory of Prague. Jan asks his father about Carol's plans, but Josef is reluctant. Carol wants to go with her, but it's Christmas time, and Jan wants to join her. The old man takes a photograph of his dead wife, Jan's mother, and speaks quietly to it.
پدر یان تمایلی به رفتن ندارد، اما کارول اصرار میکند که این بهخاطر خاطرهی مادرش از پراگ است. یان از پدرش دربارهی برنامههای کارول میپرسد، اما جوزف مردد است. کارول میخواهد با او برود، اما زمان کریسمس است و یان هم میخواهد به او بپیوندد. پیرمرد عکس همسر مردهاش، مادر یان را برمیدارد و بهآرامی با آن حرف میزند.
Carol returns with hot coffee, looking at Josef and Jan. She whispers that Josef is thinking about Prague, and Jan agrees to go with them. The old man then puts the photograph back in his pocket, and they all go to Prague for Christmas. The story highlights the importance of family, love, and memories during the holiday season.
کارول با قهوهی داغ برمیگردد و به جوزف و یان نگاه میکند. به آنها میگوید که جوزف در حال فکر کردن به پراگ است و یان موافقت میکند که با آنها برود. پیرمرد سپس عکس را دوباره در جیبش میگذارد و همه برای کریسمس به پراگ میروند. این داستان اهمیت خانواده، عشق و خاطرات را در فصل تعطیلات نشان میدهد.
خلاصهای از فصل سوم از داستان کریسمس در پراگ
The story revolves around a group of musicians who are about to perform a concert in Prague. The first rehearsal begins at nine o'clock and ends at two o'clock. The conductor, Alan, is preparing for the concert and warns everyone that they have limited time. Carol, one of the first violinists, leaves the rehearsal room with Alan, who asks her what she plans to do this afternoon. Carol decides to go shopping in the Stare Mesto, the old town, as her husband Jan and his father are arriving on Sunday and Monday is Christmas Day.
این داستان دربارهی گروهی از نوازندگان است که قرار است در پراگ کنسرتی را اجرا کنند. اولین تمرین ساعت نه شروع میشود و ساعت دو تمام میشود. رهبر ارکستر، آلن، در حال آماده شدن برای کنسرت است و به همه هشدار میدهد که زمان محدودی دارند. کارول، یکی از اولین نوازندگان ویولن، با آلن اتاق تمرین را ترک میکند. آلن از او میپرسد قرار است بعدازظهر چه کار کند. کارول تصمیم میگیرد برای خرید به Stare Mesto، محلهی قدیمی شهر برود زیرا همسرش یان و پدرش روز یکشنبه میرسند و دوشنبه روز کریسمس است.
As Carol leaves the city, she notices a man across the street, Jan, who is in Prague too soon. She shouts out, but Jan doesn't hear her. Carol then runs across the street, and a sudden noise and someone shouts. Carol's face is white and her eyes are closed. An ambulance arrives and takes her body away.
هنگامی که کارول شهر را ترک میکند، متوجه مردی در آن طرف خیابان بهنام یان میشود که خیلی زود به پراگ آمده است. فریاد میزند اما یان صدایش را نمیشنود. سپس کارول به آن طرف خیابان میدود و صدایی ناگهانی شنیده میشود و کسی فریاد میزند. صورت کارول سفید و چشمانش بسته است. آمبولانس از راه میرسد و جسد او را میبرد.
The next morning, the conductor is ready to start the rehearsal, but the music suddenly comes to a halt. He is angrily questioned about Carol’s health and whether she is asleep. Everyone’s eyes turn to the harpist’s chair, but it is empty. The conductor insists that they have to proceed with the rehearsal without Carol and that they need to find Alan, who can speak Czech. He tells Alan to go to the hotel and look for Carol and come back with or without her.
صبح روز بعد، رهبر ارکستر آماده است تا تمرین را شروع کند، اما موسیقی ناگهان متوقف میشود. او با عصبانیت در مورد سلامتی کارول و اینکه آیا او خواب است سوال میکند. چشم همه به سمت صندلی نوازندهی چنگ میچرخد اما صندلی خالی است. رهبر ارکستر اصرار دارد که آنها باید بدون کارول به تمرین ادامه دهند و باید آلن را پیدا کنند که میتواند به زبان چک صحبت کند. او به آلن میگوید که به هتل برود و دنبال کارول بگردد و با او یا بدون او برگردد.
Alan returns half an hour later, and he finds Carol missing at breakfast this morning and that she didn't sleep in her room last night. The conductor is upset and decides to tell the police. He agrees to go now, and Carol is never late for rehearsals and knows that these concerts are important for them.
نیم ساعت بعد آلن برمیگردد و میفهمد که کارول امروز صبح در صبحانه حضور نداشته و شب گذشته در اتاقش نخوابیده است. رهبر ارکستر ناراحت میشود و تصمیم میگیرد به پلیس اطلاع دهد. او موافقت میکند که الان برود و میگوید که کارول هرگز برای تمرینها دیر نمیکند و میداند که این کنسرتها برای آنها چقدر مهم است.
After that, the following events happen to Carol:
پس از آن، اتفاقات زیر برای کارول رخ میدهد:
As if Carol notices a woman who looks very familiar and realizes that she is Paula, Joseph's missing wife who he thought had died in a fire years ago.
گویی کارول متوجه زنی میشود که بسیار آشنا به نظر میرسد و متوجه میشود که او پائولا، همسر گمشدهی جوزف است که فکر میکرد سالها پیش در آتشسوزی مرده است.
Carol is shocked. She runs to her but gets into an accident. The woman is taken to hospital.
کارول شوکه شده است. او به سمتش میدود اما تصادف میکند. زن به بیمارستان منتقل میشود.
When Jan and Josef finally arrive in Prague, Josef explains everything. He tells Jan that the woman Carol saw was his mother, Pavla, who he thought had died in a fire when he was a baby. He also tells him that the man Carol saw was his father, Pavel, who he never knew. Josef had been adopted by another family after the fire, and had grown up believing that his parents were dead.
وقتی یان و جوزف بالاخره به پراگ میرسند، جوزف همهچیز را توضیح میدهد. او به یان میگوید که زنی که کارول دید مادرش پاولا بود که یان فکر میکرد وقتی نوزاد بوده در آتشسوزی مرده است. همچنین به او میگوید که مردی که کارول دید پدرش پاول بود که هرگز او را نمیشناخت. جوزف پس از آتشسوزی توسط خانوادهی دیگری به فرزندی پذیرفته شده بود و با این باور بزرگ شده بود که پدر و مادرش مردهاند.
Jan is stunned by the revelation, and feels sorry for Carol. He goes to the hospital to see her, and finds out that she has a broken leg and a concussion. He tells her the truth about Josef’s parents, and apologizes for not believing her. Carol forgives him, and tells him that she loves him.
یان از این افشای حقیقت، مات و مبهوت میشود و برای کارول متاسف میشود. او برای دیدنش به بیمارستان میرود و متوجه میشود که پای او شکسته و ضربه مغزی شده است. او حقیقت را در مورد والدین جوزف به او میگوید و از اینکه او را باور نمیکند عذرخواهی میکند. کارول او را میبخشد و به او میگوید که دوستش دارد.
Josef also visits Carol in the hospital, and thanks her for finding his parents. He introduces them to Carol, and they are very grateful to her. They invite Carol, Jan, and Josef to spend Christmas with them in their house in the countryside. Carol agrees, and feels happy that she has helped to reunite a family.
جوزف همچنین به ملاقات کارول در بیمارستان میرود و از او برای یافتن والدینش تشکر میکند. او آنها را به کارول معرفی میکند و آنها از او بسیار سپاسگزار هستند. آنها از کارول، یان و جوزف دعوت میکنند تا کریسمس را با آنها در خانهشان در حومهی شهر بگذرانند. کارول موافقت میکند و احساس خوشحالی میکند که به اتحاد مجدد یک خانواده کمک کرده است.
خلاصهی فصل چهار کریسمس در پراگ
Carol is a harpist who is invited to play at a concert in Prague. She wants to go there with her husband Jan and his father Josef, who was born in Prague but left the city when he was young. Josef is reluctant to go back to Prague, because he has a painful memory of another Christmas there, many years ago. Carol persuades him to join them, hoping that he will find peace and happiness in his hometown.
کارول یک نوازندهی چنگ است که برای نواختن در کنسرتی در پراگ دعوت شده است. او میخواهد با شوهرش یان و پدرش جوزف که در پراگ به دنیا آمده اما در جوانی شهر را ترک کرده است به آنجا برود. جوزف تمایلی به بازگشت به پراگ ندارد زیرا خاطرهی دردناکی از کریسمس دیگری در آنجا در سالها پیش دارد. کارول او را متقاعد میکند که به آنها بپیوندد، به این امید که در زادگاهش آرامش و خوشبختی پیدا کند.
They arrive in Prague on Christmas Eve and check into a hotel. Carol goes to the concert hall to rehearse, while Jan and Josef go for a walk in the city. Josef shows Jan the places where he used to live and work, and tells him about his past. He reveals that he had a twin brother named Pavel, who looked exactly like him. They were both musicians and played in the same orchestra. They were also in love with the same woman, Eva, who was a singer. Pavel and Eva got married, but Josef was secretly jealous of them.
آنها در شب کریسمس به پراگ میرسند و در هتلی میمانند. کارول برای تمرین به سالن کنسرت میرود، درحالیکه یان و جوزف برای پیادهروی در شهر میروند. جوزف مکانهایی را که قبلا در آن زندگی و کار میکرد به یان نشان میدهد و از گذشتهی خود به او میگوید. او فاش میکند که یک برادر دوقلو به نام پاول داشته که دقیقا شبیه او بوده است. هر دو نوازنده بودند و در یک ارکستر مینواختند. آنها همچنین عاشق یک زن به نام اوا بودند که خواننده بود. پاول و اوا ازدواج کردند، اما جوزف مخفیانه به آنها حسادت میکرد.
One day, Pavel and Eva had a car accident and died. Josef was devastated and blamed himself for their deaths. He felt that he had wished them ill, and that his wish had come true. He decided to leave Prague and start a new life elsewhere. He moved to England, where he met Jan's mother and married her. He never told anyone about his twin brother or his former love.
یک روز پاول و اوا تصادف کردند و مردند. جوزف ویران شده بود و خود را مقصر مرگ آنها میدانست. او احساس کرد که آرزوی بدی برای آنها داشته و آرزویش برآورده شده است. او تصمیم گرفت پراگ را ترک کند و زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کند. او به انگلستان رفت و در آنجا با مادر یان آشنا شد و با او ازدواج کرد. او هرگز در مورد برادر دوقلو یا عشق سابق خود به کسی نگفت.
Meanwhile, Carol finishes her rehearsal and walks back to the hotel. On the way, she sees a man who looks exactly like Jan, but wearing different clothes. She thinks it is Jan and calls his name, but the man does not respond. He crosses the street and gets hit by a car.
در همین حین، کارول تمرینش را تمام میکند و به هتل برمیگردد. در راه مردی را میبیند که دقیقا شبیه یان است اما لباسهای متفاوتی پوشیده است. او فکر میکند یان است و نام او را صدا میکند اما مرد پاسخی نمیدهد. مرد از خیابان میگذرد و ماشینی به او میزند.
Carol is shocked. She runs to him but gets into an accident. The woman is taken to hospital. When Jan and Josef finally arrive in Prague, Josef explains everything. He says that the man Carol saw was Pavel's son, who had survived the car crash and was raised by his grandparents. He had come to Prague to look for his uncle Josef, whom he had never met. He had seen Carol's photo in a newspaper and recognized her as his aunt. He had tried to approach her, but was too shy and nervous.
کارول شوکه شده است. به سمت او میدود اما تصادف میکند. زن به بیمارستان منتقل میشود. وقتی یان و جوزف بالاخره به پراگ میرسند، جوزف همهچیز را توضیح میدهد. او میگوید که مردی که کارول دید، پسر پاول بود که از تصادف اتومبیل جان سالم به در برده بود و توسط پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده بود. او به پراگ آمده بود تا به دنبال عمویش جوزف که هرگز ندیده بود بگردد. او عکس کارول را در یک روزنامه دیده بود و او را بهعنوان خالهی خود میشناخت. سعی کرده بود به او نزدیک شود اما خیلی خجالتی و عصبی بود.
Josef feels sorry for his nephew and wants to meet him. He hopes that they can become a family and heal their wounds. He also hopes that Carol will recover soon and be able to play at the concert. He thanks Jan for being a good son and supporting him. He says that he is glad that he came back to Prague, because he has found his lost brother again. He wishes them all a merry Christmas.
جوزف برای برادرزادهاش متاسف است و میخواهد او را ملاقات کند. او امیدوار است که آنها بتوانند یک خانواده شوند و مرهمی بر زخمهای خود باشند. او همچنین امیدوار است که کارول بهزودی بهبود یابد و بتواند در کنسرت بنوازد. او از یان تشکر میکند که پسر خوبی است و از او حمایت میکند. او میگوید خوشحال است که به پراگ بازگشته است، زیرا دوباره برادر گمشدهی خود را پیدا کرده است. او کریسمس را به همهی آنها تبریک میگوید.
خلاصهی فصل پنجم داستان Christmas in prague
Carol is practicing for the Christmas concert at the concert hall. She is surprised to see a violinist who looks exactly like her husband, Jan. She wonders who he is and why he looks so familiar. She approaches him and tries to start a conversation, but he is rude and dismissive. He says his name is Pavel Novak and he has nothing to do with her. Carol feels hurt and angry. She suspects that Jan has a twin brother who is hiding something from her.
کارول در حال تمرین برای کنسرت کریسمس در سالن کنسرت است. او از دیدن یک ویولونیست که دقیقا شبیه همسرش یان است شگفتزده میشود. متعجب میشود که او کیست و چرا اینقدر آشنا به نظر میرسد. کارول به او نزدیک میشود و سعی میکند صحبتی را شروع کند اما او بیادب و بیتفاوت است. او میگوید که نامش پاول نواک است و با او کاری ندارد. کارول احساس ناراحتی و عصبانیت میکند. مشکوک است که یان یک برادر دوقلو دارد و چیزی را از او پنهان میکند.
Carol decides to follow Pavel to his hotel and ask him some questions. Carol confronts him and accuses him of lying to her and keeping secrets from her. Pavel is shocked and scared. He tells her to go away and leave him alone. He runs away from her. Carol is determined to find out the truth. Carol runs after him, but a car hits her. Carol loses consciousness.
کارول تصمیم میگیرد بهدنبال پاول به هتل او برود و از او چند سوال بپرسد. کارول با او روبهرو میشود و او را متهم میکند که دروغ میگوید و از او رازی را پنهان میکند. پاول شوکه و ترسیده است. به او میگوید که برود و او را تنها بگذارد. از کارول فرار میکند. کارول مصمم است حقیقت را دریابد. کارول بهدنبال او میدود اما یک ماشین با او برخورد میکند. کارول هوشیاری خود را از دست میدهد.
Pavel witnesses the accident and feels guilty and responsible. He calls for an ambulance and accompanies her to the hospital. He hopes Carol will survive. He also hopes that Jan and Josef will not discover him.
پاول شاهد حادثه است و احساس گناه و مسئولیت میکند. آمبولانس را صدا میکند و او را تا بیمارستان همراهی میکند. او امیدوار است که کارول زنده بماند. او همچنین امیدوار است که یان و جوزف او را پیدا نکنند.
Meanwhile, Jan and Josef are traveling to Prague by train. Josef tells Jan the story of his life. Josef tells him how he met his wife, Anna, in Prague during the war. Josef tells him how they fell in love and had a son, Pavel. He also tells him how they were separated by the Nazis and how he escaped to England with Pavel. Josef tells him how he lost touch with Anna and how he never knew her fate. Josef tells him how he remarried and had another son, Jan. Josef tells him how he always loved Anna and Pavel and how he always hoped to reunite with them.
در همین حال، یان و جوزف با قطار به سمت پراگ سفر میکنند. جوزف به یان داستان زندگی خود را میگوید. جوزف به او میگوید که چگونه همسرش، آنا را در پراگ در زمان جنگ ملاقات کرد. جوزف به او میگوید که چگونه عاشق شدند و پسری به نام پاول داشتند. او همچنین به او میگوید که چگونه توسط نازیها از هم جدا شدند و چگونه با پاول به انگلستان فرار کرد. جوزف به او میگوید که چگونه رابطهاش با آنا قطع شد و هرگز هیچوقت نتوانست بداند چه بر سرش آمده است. جوزف به او میگوید که چگونه دوباره ازدواج کرد و پسر دیگری به نام یان داشت. جوزف به او میگوید که همیشه آنا و پاول را دوست داشت و همیشه امیدوار بود که دوباره با آنها ملاقات کند.
Josef also reveals a secret. He tells Jan that Pavel is not his biological son. He tells Jan that Pavel is the son of a Jewish couple who were killed by the Nazis. Josef tells him that he and Anna adopted him and gave him their name. He tells Jan that Pavel does not know the truth about his parents. He tells him that he is afraid to tell him, because he does not want to lose his love.
جوزف همچنین رازی را فاش میکند. او به یان میگوید که پاول پسر بیولوژیکی او نیست. او به یان میگوید که پاول پسر یک زوج یهودی است که توسط نازیها کشته شدهاند. جوزف به او میگوید که او و آنا او را به فرزندی پذیرفتند و نام خود را به او دادند. او به یان میگوید که پاول حقیقت را در مورد پدر و مادرش نمیداند. به او میگوید که میترسد به پسرش بگوید، زیرا نمیخواهد عشقش را از دست بدهد.
Josef tells him that he is also afraid to return to Prague, because he does not know if Anna is still alive or if she will recognize him. Josef tells him that he is afraid to face his past and his memories. Josef tells him that he is afraid to meet Pavel again, because he does not know how he will react. He tells him that he loves him and Jan equally and that he hopes they will understand. Josef tells Jan that he is sorry for keeping secrets from them.
جوزف به او میگوید که از بازگشت به پراگ نیز میترسد، زیرا نمیداند آنا هنوز زنده است یا او را میشناسد. جوزف به او میگوید که میترسد با گذشته و خاطراتش روبهرو شود. جوزف به او میگوید که میترسد دوباره پاول را ملاقات کند، زیرا نمیداند چه واکنشی نشان خواهد داد. به او میگوید که او و یان را به یک اندازه دوست دارد و امیدوار است که آنها بفهمند. جوزف به یان میگوید که بابت پنهان کردن راز از آنها متاسف است.
Jan listens to his father’s story and feels sorry for him. He also feels curious about his brother, Pavel. He wonders what he is like and what he does. He wonders if they have anything in common. He wonders if they will get along.
یان به داستان پدرش گوش میدهد و برای او متاسف است. او همچنین نسبت به برادرش پاول احساس کنجکاوی میکند. از خود میپرسد که چگونه است و چه میکند. او فکر میکند که آیا آنها چیزی مشترک دارند یا خیر. او فکر میکند که آیا آنها با هم کنار میآیند.
خلاصهی فصل شش داستان Christmas in prague
In Chapter Six, the story revolves around a young man named Pavel who is told by his father, Josef, that he has a twin brother. The story begins when Pavel met his beautiful mother, Lenka, at Prague University and they got married in 1956. However, things were difficult in Prague at the time, and people were not happy or free. Lenka and his friends wanted to change things but were constantly watched by the Russians.
در فصل ششم، داستان حول محور مرد جوانی به نام پاول است که پدرش جوزف به او میگوید که یک برادر دوقلو دارد. داستان از آنجا شروع میشود که پاول با مادر زیبایش، لنکا، در دانشگاه پراگ آشنا شد و آنها در سال ۱۹۵۶ ازدواج کردند. با این حال، در آن زمان اوضاع در پراگ دشوار بود و مردم خوشحال و آزاد نبودند. لنکا و دوستانش میخواستند همهچیز را تغییر دهند اما دائما توسط روسها تحتنظر بودند.
Pavel was born on a wonderful day in June 1957, but he went away to England, leaving behind a letter from his grandmother, Stanislava. The letter revealed that his wife died on Christmas night, and she was shot by guards on the road at the border. She carried Pavel, his baby son, and his grandson on her back, and the guards shot him too. Pavel's father, Josef, was saddened by this news and wanted to know more about his mother.
پاول در یک روز شگفتانگیز در ژوئن ۱۹۵۷ به دنیا آمد اما او به انگلستان رفت و نامهای از مادربزرگش استانیسلاوا را جا گذاشت. در این نامه مشخص شد که همسرش در شب کریسمس جان باخته است و او در جاده در مرز مورد اصابت گلولهی نگهبانان قرار گرفته است. او پاول، پسربچهاش و نوهاش را بر پشت خود حمل کرد و نگهبانان نیز او را تیرباران کردند. پدر پاول، جوزف، از این خبر ناراحت شد و میخواست بیشتر در مورد مادرش بداند.
Stanislava, Pavel's grandmother, wrote to Jan, telling him that his wife and son were dead. He asked Jan to tell him about the Christmas of 1957 and how it all happened. Josef understood that Stanislava loved his daughter very much. He also realized that she never liked Pavel and wanted a quiet family life.
استانیسلاوا، مادربزرگ پاول، به یان نامه نوشت و به او گفت که همسر و پسرش مردهاند. او از یان خواست تا دربارهی کریسمس سال ۱۹۵۷ و چگونگی اتفاقات آن به او بگوید. جوزف فهمید که استانیسلاوا دخترش را بسیار دوست دارد. او همچنین متوجه شد که او هرگز پاول را دوست نداشت و خواهان یک زندگی خانوادگی آرام بود.
Jan asked his father about the Christmas of 1957 and what happened to Stanislava. Pavel explained that Stanislava never wanted to talk about it, only that her mother died in the hospital and he went away to England. Josef understood that Stanislava lost her daughter because of Pavel and never liked their work for freedom.
یان از پدرش در مورد کریسمس سال ۱۹۵۷ و اتفاقی که برای استانیسلاوا افتاد پرسید. پاول توضیح داد که استانیسلاوا هرگز نمیخواست در مورد آن صحبت کند، فقط مادرش در بیمارستان فوت کرد و او به انگلستان رفت. جوزف فهمید که استانیسلاوا دخترش را بهخاطر پاول از دست داد و هرگز تلاش آنها برای آزادی را دوست نداشت.
In October and November of that year, things became more dangerous for Lenka and Jan. Their friends advised them to leave Czechoslovakia before the Russians took them. They managed to cross the border on December 24th, crossing through fields and snow. On December 25th, Pavel's grandmother told him that her mother died in a hospital bed in Prague.
در اکتبر و نوامبر همان سال، اوضاع برای لنکا و یان خطرناکتر شد. دوستانشان به آنها توصیه کردند قبل از اینکه روسها آنها را بگیرند چکسلواکی را ترک کنند. آنها در ۲۴ دسامبر موفق شدند با عبور از مزارع و برف از مرز عبور کنند. در ۲۵ دسامبر، مادربزرگ پاول به او گفت که مادرش روی تخت بیمارستانی در پراگ درگذشت.
Josef was shocked to learn that Lenka died in the snow, near Austria with Pavel on her back. The old man's voice stopped, and he put his head in his hands, expressing his grief and sadness.
جوزف وقتی فهمید که لنکا در برف، در نزدیکی اتریش در حالی که پاول روی پشتش بود، مرده، شوکه شد. صدای پيرمرد قطع شد و سرش را در دستانش گرفت و غم و اندوهش را نشان داد.
خلاصهی فصل هفتم داستان Christmas in prague
In Chapter Seven, the story revolves around a young man named Pavel who has a new family in Prague after an accident. He is now a successful harpist and his wife Carol is happy to have a new brother. Pavel's name is Lenka Brychta, which he changed from his father's name to his mother's.
در فصل هفتم، داستان دربارهی مرد جوانی بهنام پاول است که پس از یک تصادف، خانوادهی جدیدی در پراگ دارد. او اکنون یک نوازندهی موفق چنگ است و همسرش کارول خوشحال است که یک برادر جدید دارد. نام پاول لنکا بریچتا است. او آن را از نام پدر به نام مادرش تغییر داد.
Carol is feeling better and is excited to play in a concert for his orchestra. Mr. Rinaldi, the orchestra's director, is impressed by Carol's performance and invites her family to join him. Jan, Carol's father, asks if they can attend the concert. Mr. Rinaldi offers free tickets for Carol's family.
کارول حال بهتری دارد و برای نواختن در کنسرتی برای ارکستر او هیجانزده است. آقای رینالدی، مدیر ارکستر، تحتتاثیر اجرای کارول قرار میگیرد و از خانوادهی او دعوت میکند تا به او بپیوندند. یان، پدر کارول، میپرسد که آیا میتوانند در کنسرت شرکت کنند. آقای رینالدی برای خانوادهی کارول بلیت رایگان ارائه میدهد.
Josef, who is also a musician, is delighted to see Christmas music in Prague again with his two sons. He asks how they can say no to this wonderful event.
جوزف که یک موسیقیدان نیز هست، از دیدن دوبارهی موسیقی کریسمس در پراگ با دو پسرش خوشحال است. او میپرسد چگونه میتوانند به این رویداد شگفتانگیز نه بگویند.
The story highlights the importance of music in the city of music and the importance of bringing joy to those who are sick or injured. The story highlights the importance of family, friends, and the power of music in shaping the lives of people.
این داستان اهمیت موسیقی را در شهر موسیقی و اهمیت شادی بخشیدن به کسانی که بیمار یا آسیب دیدهاند نشان میدهد. این داستان بر اهمیت خانواده، دوستان و قدرت موسیقی در شکلگیری زندگی افراد تاکید دارد.