خلاصه‌ی رمان انگلیسی Lord of the Flies

در این بخش ٰخلاصه‌ی رمان انگلیسی Lord of the Flies را به شما ارائه می‌دهیم.

در جنگلی گرمسیری، صدای بوقی می‌پیچد. یک گروه از پسران انگلیسی که از جنگ فرار کرده‌اند، در جزیره‌ای متروکه فرود می‌آیند. آن‌ها تنها چیزی که از تمدن باقی مانده است را در دست دارند: یک صدف که به‌عنوان بوقی برای تماس با دیگران استفاده می‌شود. اما آیا این برای نجات آن‌ها از خطراتی که در انتظارشان است کافی است؟

داستان Lord of the flies یک داستان مهیج و تکان‌دهنده است که نشان می‌دهد چگونه یک گروه از پسران بی‌گناه به‌سرعت به وحشی‌گری و خشونت می‌افتند. نویسنده، ویلیام هلدینگ، با استفاده از نمادهایی مانند آتش، خوک و عینک، می‌کوشد تا طبیعت انسان و تناقضاتی که در آن وجود دارد را نشان دهد. این داستان یکی از آثار برجسته‌ی ادبیات انگلیسی است که به موضوعاتی مانند قدرت، رهبری، اخلاق و تمدن پرداخته است. اگر به‌دنبال داستانی تامل‌برانگیز هستید، خلاصه‌ی داستان انگلیسی Lord of the flies را از دست ندهید.

فصل اول داستان lord of the flies

The first chapter of Lord of the Flies introduces a group of English schoolboys who have survived a plane crash during a war and landed on a deserted island. The first two boys we meet are Ralph, a tall and handsome boy, and Piggy, a chubby and asthmatic boy who wears glasses.

فصل اول سالار مگس‌ها، گروهی از دانش‌آموزان انگلیسی را معرفی می‌کند که از سقوط هواپیما در طول جنگ جان سالم به در برده و در جزیره‌ای متروکه فرود آمده‌اند. دو پسر اولی که ملاقات می‌کنیم، رالف، پسری قدبلند و خوش‌تیپ و پیگی، پسری چاق و مبتلا به آسم است که عینک می‌زند.

Ralph finds a conch shell on the beach and blows it to summon the other boys. Among them are a choir led by Jack, a redhead who is arrogant and aggressive. The boys decide to elect a leader, and Ralph wins the vote over Jack. Ralph appoints Jack and his choir as the hunters, and chooses Jack and Simon, a quiet and sensitive boy, to accompany him on an exploration of the island.

رالف در ساحل صدفی می‌یابد که می‌تواند با دمیدن در آن، بقیه‌ی پسران را جمع کند. در میان آن‌ها یک گروه کُر هستند که جک، پسر مو قرمز خودخواه و پرخاشگر، رهبری آن‌ها را بر عهده دارد. پسران تصمیم می‌گیرند که یک رهبر انتخاب کنند و رالف با آرای بیشتر از جک برنده می‌شود. رالف، جک و گروه کُر را به‌عنوان شکارچیان منصوب می‌کند و جک و سایمون، پسری آرام و حساس را برای همراهی خود در کاوش جزیره انتخاب می‌کند.

They discover that the island is uninhabited and has a variety of natural resources. They also encounter a wild pig, which Jack tries to kill but hesitates at the last moment. The chapter ends with the boys feeling excited and optimistic about their new life on the island.

آن‌ها متوجه می‌شوند که این جزیره خالی از سکنه است و منابع طبیعی متنوعی دارد. آن‌ها همچنین با خوکی وحشی روبه‌رو می‌شوند که جک سعی می‌کند او را بکشد اما در آخرین لحظه تردید می‌کند. این فصل با احساس هیجان و خوش‌بینی پسران در مورد زندگی جدید خود در جزیره به پایان می‌رسد.

The chapter also introduces the main characters and their personalities: Ralph is charismatic and confident, Piggy is intelligent and rational, Jack is domineering and savage, and Simon is shy and mystical. The chapter also establishes the main symbols and themes of the novel: the conch represents order and democracy, the island represents a microcosm of human society, and the conflict between Ralph and Jack represents the struggle between civilization and savagery.

در این فصل، شخصیت‌های اصلی داستان و خصوصیات آن‌ها معرفی می‌شوند: رالف جذاب و خودباور، پیگی باهوش و منطقی، جک سلطه‌جو و وحشی و سایمون خجالتی و مرموز است. این فصل همچنین نمادها و موضوعات اصلی رمان را مشخص می‌کند: صدف نمایانگر نظم و دموکراسی، جزیره نمایشگر جامعه‌ی انسانی و تضاد بین رالف و جک، نماد نبرد بین تمدن و وحشیگری است.

The chapter shows how the boys react differently to their situation: some are eager to explore and have fun, some are anxious and fearful, and some are assertive and ambitious. The chapter also foreshadows the future events and problems that will arise on the island: the lack of adult supervision, the division of power and authority, the threat of the beast, and the violence and cruelty that will emerge among the boys. The chapter ends with a contrast between the boys’ initial enthusiasm and the harsh reality that awaits them.

این فصل نشان می‌دهد که چگونه پسرها نسبت به موقعیت خود واکنش متفاوتی نشان می‌دهند: برخی مشتاق کاوش و تفریح‌، برخی مضطرب و ترسیده و برخی قاطع و جاه‌طلب‌اند. این فصل همچنین رویدادها و مشکلاتی را که در جزیره به وجود خواهد آمد پیش‌بینی می‌کند: فقدان نظارت بزرگسالان، تقسیم قدرت و اختیار، خطر تهاجم هیولا و خشونت و ظلمی که در بین پسران پدیدار خواهد شد. فصل با تضاد بین شور و شوق اولیه‌ی پسران و واقعیت تلخی که در انتظار آن‌هاست به پایان می‌رسد.

فصل دوم داستان سالار مگس‌ها

In the second chapter, Ralph calls another meeting and tells the boys that they need to get organized and follow some rules. He says that whoever holds the conch shell has the right to speak, and the others should listen.

در فصل دوم، رالف مجمع دیگری را تشکیل می‌دهد و به پسرها می‌گوید که باید سازماندهی شوند و قوانینی را رعایت کنند. می‌گوید هر که صدف حلزونی را در دست دارد، حق حرف زدن دارد و بقیه گوش کنند.

The boys agree with this idea, but Jack also suggests that they should have more rules and punish those who break them. Piggy, a fat and intelligent boy who wears glasses, complains that the boys are acting like kids and that no one knows they are on the island. He is ignored by most of the boys, who do not respect him.

پسرها با این ایده موافقند اما جک همچنین به آن‌ها پیشنهاد می‌کند که قوانین بیشتری داشته باشند و کسانی را که آن‌ها را زیر پا می‌گذارند مجازات کنند. پیگی، پسر چاق و باهوشی که عینک می‌زند، شکایت می‌کند که پسرها مثل بچه‌ها رفتار می‌کنند و هیچ‌کس نمی‌داند آن‌ها در جزیره هستند. بیشتر پسرها او را نادیده می‌گیرند و به او احترام نمی‌گذارند.

A small boy with a birthmark on his face claims that he saw a beastie, a snake-like creature, in the woods the night before. The older boys dismiss this as a nightmare, but the younger boys are scared. Jack says that there is no beastie, but if there is, he and his hunters will kill it.

پسر کوچکی با خال مادرزادی روی صورتش ادعا می‌کند که شب قبل یک جانور، موجودی شبیه مار را در جنگل دیده است. پسرهای بزرگ‌تر این را به‌عنوان یک کابوس رد می‌کنند، اما پسران کوچک‌تر می‌ترسند. جک می‌گوید که هیولایی وجود ندارد اما اگر وجود داشته باشد او و شکارچیانش آن را خواهند کشت.

Ralph says that he is confident that they will be rescued, and suggests that they should build a fire on the mountain top to alert rescuers. The boys are excited by this idea and run to collect wood and bring it to the mountain. Piggy is left behind, angry and frustrated.

رالف می‌گوید که مطمئن است که آن‌ها نجات خواهند یافت و به آن‌ها پیشنهاد می‌کند که آتشی در بالای کوه بسازند تا به امدادگران هشدار دهند. پسرها از این ایده هیجان‌زده می‌شوند و می‌دوند تا چوب جمع کنند و به کوه بیاورند. پیگی عقب مانده، عصبانی و ناامید است.

The boys make a pile of dead wood on the mountain, but they do not know how to start the fire. Jack snatches the glasses from Piggy’s face and uses them to focus the sunlight and set the wood on fire. They manage to get a large fire going, but it quickly dies down.

پسران یک توده چوب خشک را روی کوه جمع می‌کنند اما نمی‌دانند چگونه آتش را روشن کنند. جک عینک را از صورت پیگی می‌رباید و از آن برای تمرکز نور خورشید و آتش زدن چوب استفاده می‌کند. آن‌ها موفق می‌شوند یک آتش بزرگ راه بیندازند اما به‌سرعت خاموش می‌شود.

Piggy scolds the boys for their incompetence and lack of foresight. He says that they need to keep the fire going and watch it carefully. He also points out that one of the little boys, the one who saw the beastie, is missing and might have been burned by the fire.

پیگی پسرها را به خاطر بی‌کفایتی و عدم آینده‌نگری سرزنش می‌کند. او می‌گوید که آن‌ها باید آتش را روشن نگه دارند و با دقت مراقب آن باشند. او همچنین اشاره می‌کند که یکی از پسربچه‌ها، همان کسی که هیولا را دیده، گم شده و ممکن است در آتش سوخته باشد.

The outcome of the second chapter is that the boys show their lack of discipline and organization, and their tendency to act on impulse and emotion. The fire represents their hope of rescue, but also their potential for destruction. The glasses represent Piggy’s intelligence and rationality, but also his vulnerability and marginalization. The beastie represents the boys’ fear of the unknown, but also the evil that lurks within them.

نتیجه‌ی فصل دوم این است که پسران کمبود انضباط و سازماندهی و گرایش به عمل کردن بر اساس انگیزه و احساس را نشان می‌دهند. آتش نماد امید آن‌ها به نجات است، اما همچنین نشان‌دهنده‌ی توانایی آن‌ها برای نابودی است. عینک نماینده‌ی هوش و منطق پیگی است، اما همچنین نشان‌دهنده‌ی آسیب‌پذیری و به حاشیه راندن او است. هیولا نماینده‌ی ترس پسران از ناشناخته‌ها است، اما همچنین نماینده‌ی شرارتی است که در درون آن‌ها پنهان است.

فصل سوم داستان سالار مگس‌ها

In the third chapter, the boys have been on the island for a while, and their situation has worsened. Ralph is frustrated by the lack of cooperation from the other boys, who prefer to play or hunt rather than help him build shelters or maintain the fire. He feels the weight of responsibility and longs for his old life. Jack, on the other hand, is obsessed with hunting pigs and killing them.

در فصل سوم، پسران مدتی است که در جزیره هستند و وضعیتشان بدتر شده است. رالف از عدم همکاری بقیه‌ی پسران ناراحت است که ترجیح می‌دهند بازی کنند یا شکار کنند به‌جای این که به او در ساختن پناهگاه‌ها یا حفظ آتش کمک کنند. او فشار مسئولیت را حس می‌کند و آرزوی زندگی قدیمی خود را دارد. از طرف دیگر جک، به شکار و کشتن خوک‌ها معتاد شده است.

He paints his face with clay and charcoal to camouflage himself and becomes more savage and cruel. He leads a group of hunters into the jungle, leaving the fire unattended. Simon, who is a quiet and sensitive boy, follows them and witnesses their hunt. He is disturbed by the violence and bloodlust of the hunters, and he feels sorry for the pig they kill. He then wanders off to a secluded spot in the forest, where he finds a peaceful clearing with a mat of creepers and flowers. He lies down and falls asleep, surrounded by nature.

صورتش را با خاک رس و زغال رنگ می‌کند تا خود را استتار کند و وحشی‌تر و بی‌رحم‌تر می‌شود. او گروهی از شکارچیان را به داخل جنگل هدایت می‌کند و آتش را بدون مراقبت رها می‌کند. سایمون که پسری آرام و حساس است به‌دنبال آن‌ها می‌رود و شاهد شکار آن‌هاست. خشونت و خون‌خواهی شکارچیان او را آشفته می‌کند و برای خوکی که می‌کشند متاسف می‌شود. او سپس به جایی دورافتاده در جنگل سرگردان می‌شود، جایی که او فضایی آرام را با حصیری از خزنده و گل پیدا می‌کند. او در محاصره‌ی طبیعت، دراز می‌کشد و به خواب می‌رود.

فصل چهارم داستان سالار مگس‌ها

In chapter four, the boys have settled into a daily routine on the island. The younger boys, or "littluns", play and eat fruit, while the older boys, or "biguns", hunt, build shelters, and maintain a signal fire. The littluns are troubled by nightmares and fears of a "beastie" that lurks in the jungle.

در فصل چهارم، پسران به یک روال روزمره در جزیره عادت کرده‌اند. پسران کوچک‌تر یا «لیتلون‌ها»، بازی می‌کنند و میوه می‌خورند، در حالی که پسران بزرگ‌تر یا «بیگان‌ها»، شکار می‌کنند، سرپناه می‌سازند و آتش راهنما را حفظ می‌کنند. کوچولوها از کابوس‌ها و ترس‌هایی از «هیولایی» که در جنگل کمین کرده است، نگران‌اند.

The biguns are divided by their priorities: Ralph and Piggy want to keep the fire going and hope for rescue, while Jack and his hunters are obsessed with killing pigs and having fun. One day, Jack and his hunters go on a hunting expedition and neglect the fire, which goes out just as a ship passes by the horizon. Ralph is furious and confronts Jack, who has just returned with a dead pig.

بیگان‌ها بر اساس اولویت‌هایشان تقسیم شده‌اند: رالف و پیگی می‌خواهند آتش را روشن نگه دارند و امیدوارند نجات پیدا کنند، در حالی که جک و شکارچیانش دیوانه‌وار به کشتن خوک‌ها و سرگرمی علاقه‌ دارند. روزی، جک و شکارچیانش برای شکار به بیرون می‌روند و آتش را فراموش می‌کنند که همان‌طور که یک کشتی از افق عبور می‌کند خاموش می‌شود. رالف خشمگین می‌شود و با جک که همراه با یک خوک مرده برگشته است روبه‌رو می‌شود.

A fight breaks out between them, and Jack apologizes insincerely. The boys then have a feast and celebrate their kill, while Ralph and Piggy remain bitter and disillusioned.

بین آن‌ها دعوا شروع می‌شود و جک به‌طور نامناسب عذرخواهی می‌کند. پسران بعد از آن یک ضیافت دارند و شکار خود را جشن می‌گیرند، در حالی که رالف و پیگی ناراحت و ناامید می‌مانند.

فصل پنجم داستان سالار مگس‌ها

In this chapter, Ralph calls a meeting to discuss the problems on the island and to restore some order and discipline. He complains that the boys are not following the rules, such as keeping the fire going, building shelters, and using the designated area for sanitation. He also tries to calm their fears of a beast, saying that there is no such thing and that they are acting like children.

در این فصل، رالف جلسه‌ای را برای بحث در مورد مشکلات جزیره و بازگرداندن نظم و انضباط تشکیل می‌دهد. او از این که پسران قوانینی مانند روشن نگه داشتن آتش، ساختن سرپناه و استفاده از محل تعیین‌شده برای سرویس بهداشتی را رعایت نمی‌کنند، شکایت دارد. او همچنین سعی می‌کند ترس آن‌ها را از وجود یک هیولا آرام کند و می‌گوید که چنین چیزی وجود ندارد و آن‌ها مانند بچه‌ها رفتار می‌کنند.

However, some of the littluns claim that they have seen a beast in the forest or in the sea, and the older boys are not sure how to deal with their terror. Jack challenges Ralph’s authority and says that he and his hunters will kill the beast if they find it. He also mocks Piggy and the conch, which symbolize civilization and democracy. The meeting ends in chaos, as Jack leads his followers away to hunt and have fun, while Ralph, Piggy, and Simon remain behind.

با این حال، برخی از کوچولوها ادعا می‌کنند که یک جانور را در جنگل یا دریا دیده‌اند و پسران بزرگ‌تر مطمئن نیستند که چگونه با وحشت آن‌ها مقابله کنند. جک اقتدار رالف را به چالش می‌کشد و می‌گوید که او و شکارچیانش اگر جانور را پیدا کنند، آن را خواهند کشت. او همچنین پیگی و حلزون را که نماد تمدن و دموکراسی هستند، مسخره می‌کند. جلسه با هرج و مرج به پایان می‌رسد، زیرا جک پیروان خود را برای شکار و تفریح هدایت می‌کند، در حالی که رالف، پیگی و سایمون پشت سر می‌مانند.

The chapter shows the increasing division and conflict between the two groups of boys: the rational and civilized ones who follow Ralph, and the savage and violent ones who follow Jack.

این فصل نشان می‌دهد که چگونه تفکیک و درگیری بین دو گروه از پسران افزایش می‌یابد: آن‌هایی که منطقی و متمدن هستند و رالف را دنبال می‌کنند و آن‌هایی که وحشی و خشن هستند و از جک پیروی می‌کنند.

However, in chapter 5, the boys are disillusioned and fearful, and they start to question Ralph’s leadership and the value of the conch.

با این حال، در فصل ۵، پسرها سرخورده و ترسیده‌اند و شروع به زیر سوال بردن رهبری رالف و ارزش حلزون می‌کنند.

They also become obsessed with the idea of a beast, which represents their inner savagery and evil. Jack becomes more aggressive and cruel, and he shows no remorse for killing pigs, which he uses as a way to assert his power and dominance. The chapter illustrates the loss of innocence and the descent into barbarism that the boys experience on the island.

آن‌ها هم به ایده‌‌ی یک هیولا حساس می‌شوند که نماد وحشیگری و شرارت درونی‌شان است. جک بیشتر تندخو و بی‌رحم می‌شود و هیچ حسرتی برای کشتن خوک‌ها ندارد و از آن‌ها برای اثبات قدرت و سلطه‌‌ی خود استفاده می‌کند. این فصل نشان می‌دهد که پسران چگونه بی‌گناهی‌شان را از دست می‌دهند و به سمت وحشیگری سقوط می‌کنند.

فصل ششم داستان سالار مگس‌ها

In this chapter, a dead pilot parachutes down from a night-time air battle and lands on the mountain where the boys have their signal fire. Sam and Eric, who are supposed to watch the fire, are asleep and wake up to see the body moving in the wind.

در این فصل، خلبان مرده‌ای با چتر نجات از یک نبرد هوایی شبانه به زمین می‌افتد و روی کوهی که پسران آتش سیگنال خود را روشن کرده‌اند، فرود می‌آید. سم و اریک که باید آتش را نگه دارند، خوابیده‌اند و با دیدن جسدی که در باد می‌لرزد بیدار می‌شوند.

They mistake it for the beast and run away in terror. They tell the others that the beast is on the mountain and that it has wings and claws. Ralph decides to lead an expedition to the mountain to confront the beast and relight the fire.

آن‌ها فکر می‌کنند که او حیوانی وحشی است و از ترس فرار می‌کنند. به بقیه می‌گویند که حیوان وحشی روی کوه است و بال و چنگال دارد. رالف تصمیم می‌گیرد که یک گروه را به کوه ببرد تا با حیوان وحشی روبه‌رو شود و آتش را دوباره روشن کند.

Along the way, they discover a rocky ledge that overlooks the sea and has a cave underneath. Jack thinks it would make a good fort and wants to stay there, but Ralph insists on continuing to the mountain. The boys climb the slope and see the silhouette of the dead pilot. They also think it is the beast and flee in horror. The chapter shows how the boys’ fear of the beast makes them irrational and paranoid, and how it undermines Ralph’s authority and the hope of rescue.

در راه، آن‌ها یک پرتگاه سنگی را که روی دریا قرار دارد و زیر آن یک غار وجود دارد، کشف می‌کنند. جک فکر می‌کند که این جای خوبی برای ساختن یک قلعه است و می‌خواهد در آن‌جا بماند اما رالف روی ادامه دادن به سمت کوه اصرار دارد. پسران شیب را بالا می‌روند و سایه‌ی خلبان مرده را می‌بینند. آن‌ها هم فکر می‌کنند که این هیولا است و با وحشت فرار می‌کنند. این فصل نشان می‌دهد که چگونه ترس پسران از هیولا آن‌ها را بی‌عقل و وسواسی می‌کند و چگونه این ترس قدرت رالف و امید به نجات آن‌ها را کاهش می‌دهد.

فصل هفتم داستان سالار مگس‌ها

In chapter 7, Ralph, Jack, and Simon decide to explore the island and look for the beast that they saw on the mountaintop. On their way, they encounter a wild boar and join the hunters in a chase. Ralph manages to wound the boar with his spear, but the animal escapes.

در فصل ۷، رالف، جک و سایمون تصمیم می‌گیرند جزیره را کاوش کنند و به دنبال جانوری که در قله‌ی کوه دیده‌اند بگردند. آن‌ها در مسیر خود با گراز وحشی روبه‌رو می‌شوند و در تعقیب و گریز به شکارچیان می‌پیوندند. رالف موفق می‌شود با نیزه گراز را زخمی کند، اما حیوان فرار می‌کند.

The boys then reenact the hunt, with Robert playing the role of the pig. The game becomes violent and savage, and Robert is nearly killed by the others. Ralph tries to restore order and remind them that they were only playing. Simon suggests that he will go back to the beach and tell Piggy and the littluns that they will be late. Ralph, Jack, and Roger continue to climb the mountain, where they see the dead parachutist, which they mistake for the beast. They are terrified and run away, leaving the beast untouched.

سپس پسرها شکار را دوباره اجرا می‌کنند و رابرت نقش خوک را بازی می‌کند. بازی خشن و وحشیانه می‌شود و رابرت تقریبا توسط بقیه کشته می‌شود. رالف سعی می‌کند نظم را بازگرداند و به آن‌ها یادآوری کند که آن‌ها فقط بازی می‌کردند. سایمون به او پیشنهاد می‌کند که به ساحل برود و به پیگی و بچه‌های کوچک بگوید که دیر خواهند آمد. رالف، جک و راجر به بالا رفتن از کوه ادامه می‌دهند و در آن‌جا چترباز مرده را می‌بینند و آن را با جانور اشتباه می‌گیرند. آن‌ها وحشت‌زده می‌شوند و فرار می‌کنند و جانور را دست‌نخورده می‌گذارند.

فصل هشتم داستان سالار مگس‌ها

In chapter 8, the boys are divided by their fear of the beast, a mysterious creature that they believe lives on the mountain. Ralph and Piggy try to maintain order and hope for rescue, while Jack and his followers become more savage and violent. The chapter begins with the following events:

در فصل هشتم، پسران از ترس حیوان وحشی، موجودی مرموز که آن‌ها باور دارند روی کوه زندگی می‌کند، از هم جدا می‌شوند. رالف و پیگی سعی می‌کنند نظم و امید به نجات را حفظ کنند، در حالی که جک و پیروانش وحشی‌تر و خشن‌تر می‌شوند. فصل با رویدادهای زیر آغاز می‌شود:

Ralph angers Jack by telling Piggy that even Jack would hide if the beast attacked them. Jack attempts to overthrow Ralph and become the new chief, but fails to get enough votes from the other boys. He storms off into the forest, declaring that he will start his own tribe and that anyone who wants to join him can do so.

جک با شنیدن اینکه رالف به پیگی می‌گوید اگر حیوان وحشی به آن‌ها برسد حتی جک هم فرار می‌کند، خشمگین می‌شود. جک سعی می‌کند رالف را سرنگون کند و رئیس جدید شود، اما نمی‌تواند آرای کافی از بقیه‌ی پسران را به دست آورد. او با خشم از میان آن‌ها جدا شده و وارد جنگل می‌شود و اعلام می‌کند که قبیله‌ی خودش را تشکیل می‌دهد و هر کس که بخواهد می‌تواند به او بپیوندد.

Ralph is depressed and unsure of what to do. Piggy cheers him up by suggesting that they build a new signal fire on the beach, since the fire on the mountain has gone out. The boys agree and start working on the fire, but many of them sneak away to join Jack’s tribe.

رالف افسرده است و مطمئن نیست که چه کاری انجام دهد. پیگی او را تشویق می‌کند و به آن‌ها پیشنهاد می‌کند که یک آتش سیگنال جدید در ساحل بسازند، زیرا آتش در کوه خاموش شده است. پسرها موافقت می‌کنند و شروع به کار روی آتش می‌کنند اما بسیاری از آن‌ها مخفیانه دور می‌شوند تا به قبیله‌ی جک بپیوندند.

Simon wanders off into the forest and finds a secret glade, where he sits and meditates. He sees the head of a sow that Jack and his hunters have killed and left as an offering to the beast. The head is covered with flies and seems to speak to Simon, telling him that it is the Lord of the Flies and that the beast is inside the boys. Simon faints.

سایمون به داخل جنگل سرگردان می‌شود و یک جنگل مخفی پیدا می‌کند؛ جایی که می‌نشیند و مدیتیشن می‌کند. او سر گرازی را می‌بیند که جک و شکارچیانش آن را کشته‌اند و به‌عنوان پیشکشی برای جانور گذاشته‌اند. سرش پوشیده از مگس است و به نظر می‌رسد که با سیمون صحبت می‌کند و به او می‌گوید که این سالار مگس‌ها است و جانور در داخل پسران است. سیمون غش می‌کند.

Jack and his tribe have a feast of roasted pig and invite the other boys to join them. They paint their faces with clay and charcoal and dance around a fire, chanting and acting like savages. They also reenact the killing of the pig, with one of the boys pretending to be the pig and the others attacking him. Ralph and Piggy, who are hungry and curious, go to the feast and join in the dance.

جک و قبیله‌اش ضیافت خوک برشته می‌گیرند و از دیگر پسران دعوت می‌کنند تا به آن‌ها بپیوندند. آن‌ها صورت خود را با خاک رس و زغال رنگ می‌کنند و دور آتش می‌رقصند و شعار می‌دهند و مانند وحشی‌ها رفتار می‌کنند. آن‌ها همچنین کشتن خوک را بازسازی می‌کنند و یکی از پسران وانمود می‌کند که خوک است و بقیه به او حمله می‌کنند. رالف و پیگی که گرسنه و کنجکاو هستند به جشن می‌روند و در رقص شرکت می‌کنند.

A storm breaks out and the boys become more frenzied. Simon wakes up and staggers toward the beach, hoping to tell the others the truth about the beast. He sees the dead body of the parachutist, who was mistaken for the beast, and realizes that it is harmless. He frees it from the tangled lines and lets it fly away in the wind.

طوفانی شکل می‌گیرد و پسران بیشتر دیوانه می‌شوند. سایمون از خواب بیدار می‌شود و به امید اینکه بتواند حقیقت حیوان را به دیگران بگوید، به سمت ساحل می‌رود. او جسد مرده‌ی چترباز را که با جانور اشتباه گرفته شده بود می‌بیند و متوجه می‌شود که بی‌خطر است. او آن را از بندهای گره‌خورده رهایش می‌کند و به او اجازه می‌دهد که در باد پرواز کند.

Simon reaches the beach, where the boys are still dancing and chanting. They see him as the beast and attack him in a frenzy, killing him with their sticks and teeth. His body is carried away by the waves.

سیمون به ساحل می‌رسد، جایی که پسرها هنوز در حال رقصیدن و آواز خواندن هستند. آن‌ها او را به‌عنوان یک جانور می‌بینند و دیوانه‌وار به او حمله می‌کنند و او را با چوب و دندان می‌کشند. بدن او را امواج می‌برد.

Chapter 8 of Lord of the Flies shows the breakdown of civilization and the rise of savagery among the boys. It also reveals the true nature of the beast, which is not a physical creature but a manifestation of the evil and violence within the human heart. The chapter ends with the death of Simon, who represents the spiritual and moral aspects of humanity. His death symbolizes the loss of innocence and hope for the boys.

فصل هشتم سالار مگس‌ها فروپاشی تمدن و ظهور وحشی‌گری در بین پسران را نشان می‌دهد. همچنین ماهیت واقعی حیوان وحشی را که یک موجود فیزیکی نیست، بلکه مظهر شرارت و خشونت درون قلب انسان است، آشکار می‌کند. این فصل با مرگ سایمون که نمایانگر جنبه‌های معنوی و اخلاقی بشریت است، به پایان می‌رسد. مرگ او نماد از دست دادن بی‌گناهی و امید برای پسران است.

فصل نهم داستان lord of the flies

In chapter 9, the situation on the island has deteriorated drastically. The boys have split into two rival factions: Ralph’s group, which tries to maintain the fire and the hope of rescue; and Jack’s group, which indulges in hunting and violence. Jack has become a tyrannical leader, who paints his face and wears a crown of leaves.

در فصل نهم، وضعیت جزیره به‌شدت بدتر شده است. پسران به دو گروه رقیب تقسیم شده‌اند: گروه رالف که سعی می‌کند آتش و امید به نجات را حفظ کند و گروه جک که از شکار و خشونت لذت می‌برد. جک تبدیل به یک رهبر ستمگر شده است که صورتش را می‌آراید و تاجی از برگ‌ به سر می‌گذارد.

He also claims to have seen the beast, a mysterious and terrifying creature that haunts the boys’ nightmares. Simon, however, has discovered the truth: the beast is actually a dead parachutist who landed on the mountain. Simon decides to tell the others what he has seen, but he is too late.

او همچنین ادعا می‌کند که این جانور را دیده است، موجودی مرموز و ترسناک که کابوس‌های پسران را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. اما سایمون حقیقت را کشف کرده بود: جانور در واقع یک چترباز مرده است که روی کوه فرود آمده است. سایمون تصمیم می‌گیرد آنچه را که دیده به دیگران بگوید اما خیلی دیر شده است.

فصل دهم داستان lord of the flies

The chapter opens with Ralph and Piggy, who are the only ones left in their group, along with Sam, Eric, and a few littluns. They are bruised and ashamed of their participation in Simon’s murder, which they try to rationalize as an accident. Piggy clings to the conch shell, which has lost its power and authority. Ralph laughs hysterically, realizing that they have become savages.

فصل با رالف و پیگی که تنها کسانی هستند که در گروهشان باقی ‌مانده‌اند، به‌همراه سام، اریک و چند پسر کوچک آغاز می‌شود. آن‌ها از مشارکت در قتل سایمون که سعی می‌کنند آن را به‌عنوان یک تصادف بدانند، زخمی شده و شرمنده هستند. پیگی به صدف حلزونی می‌چسبد؛ صدفی که قدرت و اقتدار خود را از دست داده است. رالف به‌طرز هیستریکی می‌خندد و متوجه می‌شود که آن‌ها وحشی شده‌اند.

Meanwhile, Jack and his tribe have moved to Castle Rock, where they live by fear and violence. Jack tortures a boy named Wilfred for no reason, and declares himself the chief. He tells the boys that the beast is still alive, and that they need to hunt and feast. He also plans to raid Ralph’s camp and steal Piggy’s glasses, which are the only means of making fire.

در همین حال، جک و قبیله‌اش به قلعه‌ی راک نقل مکان کرده‌اند؛ جایی که با ترس و خشونت زندگی می‌کنند. جک پسری به‌نام ویلفرد را بی‌دلیل شکنجه می‌دهد و خود را رئیس می‌داند. او به پسرها می‌گوید که جانور هنوز زنده است و آن‌ها باید شکار کنند و جشن بگیرند. او همچنین قصد دارد به اردوگاه رالف حمله کند و عینک پیگی را که تنها وسیله‌ی آتش زدن است، بدزدد.

That night, Jack and his hunters attack Ralph’s camp, and a fierce fight ensues. Ralph and Eric are wounded, and Piggy’s glasses are stolen. The chapter ends with Ralph and Piggy feeling helpless and hopeless, as they have lost their fire and their vision.

در آن شب، جک و شکارچیانش به اردوگاه رالف حمله می‌کنند و درگیری شدیدی رخ می‌دهد. رالف و اریک زخمی می‌شوند و عینک پیگی دزدیده می‌شود. فصل با احساس ناتوانی و ناامیدی رالف و پیگی به پایان می‌رسد، زیرا آتش و بینایی خود را از دست داده‌اند.

The tenth chapter shows the complete breakdown of civilization and the triumph of savagery on the island. The boys have lost their innocence and their humanity, and have become killers and thieves. The conch shell and the glasses, which were the symbols of reason and technology, are now useless and vulnerable. The chapter also sets the stage for the final confrontation between Ralph and Jack, and the ultimate fate of the boys.

فصل دهم فروپاشی کامل تمدن و پیروزی وحشی‌گری در جزیره را نشان می‌دهد. پسرها معصومیت و انسانیت خود را از دست داده‌اند و تبدیل به قاتل و دزد شده‌اند. صدف حلزونی و عینک که نماد عقل و تکنولوژی بود، اکنون بی‌استفاده و آسیب‌پذیر است. این فصل همچنین زمینه را برای رویارویی نهایی رالف و جک و سرنوشت نهایی پسران فراهم می‌کند.

فصل یازدهم رمان lord of the flies

In chapter 11, the situation on the island has deteriorated significantly. Ralph and Piggy are the only ones who remain loyal to the idea of civilization and rescue, while the rest of the boys have joined Jack’s tribe of savages, who are obsessed with hunting and killing. Jack and his followers have stolen Piggy’s glasses, which are essential for making fire. Ralph and Piggy decide to confront Jack and demand the glasses back. They also try to remind the boys of the importance of the signal fire and the hope of being rescued.

در فصل ۱۱، وضعیت جزیره بسیار بدتر شده است. رالف و پیگی تنها کسانی هستند که به ایده‌ی تمدن و نجات وفادار می‌مانند، در حالی که بقیه‌ی پسرها به قبیله‌ی وحشی‌های جک که وسواس زیادی به شکار و کشتن دارند پیوسته‌اند. جک و پیروانش عینک پیگی را دزدیده‌اند که برای ایجاد آتش ضروری است. رالف و پیگی تصمیم می‌گیرند با جک روبه‌رو شوند و عینک را پس بگیرند. آن‌ها همچنین سعی می‌کنند اهمیت آتش سیگنال و امید به نجات را به پسرها یادآوری کنند.

However, their attempt to reason with Jack fails miserably. Jack and his tribe mock and attack Ralph and Piggy, who are outnumbered and defenseless. Roger, the most sadistic of Jack’s followers, pushes a huge boulder from a cliff, which hits Piggy and shatters the conch shell. Piggy is killed instantly, and the conch shell, the symbol of civilization and order, is destroyed. Jack then throws his spear at Ralph, who barely escapes into the jungle. Jack’s tribe captures Sam and Eric, the twins who were loyal to Ralph, and tortures them to join their side.

اما تلاش آن‌ها برای معقولانه صحبت کردن با جک به شکست می‌انجامد. جک و قبیله‌اش رالف و پیگی را که در عدد و توان کمتر هستند، مسخره می‌کنند و به آن‌ها حمله می‌کنند. راجر، از بی‌رحم‌ترین پیروان جک، یک سنگ بزرگ را از صخره پایین می‌اندازد که به پیگی می‌خورد و صدف را می‌شکند. پیگی در جا می‌میرد و صدف که نماد تمدن و نظم بود، نابود می‌شود. جک نیز نیزه‌اش را به سمت رالف پرت می‌کند که به سختی از جنگل فرار می‌کند. قبیله‌ی جک، سام و اریک را که دوقلوهای وفادار رالف بودند، اسیر می‌کنند و آن‌ها را شکنجه می‌کنند تا به طرفشان بپیوندند.

The eleventh chapter is the climax of the novel, where the conflict between Ralph and Jack reaches its peak and the savagery of the boys reaches its height. It also marks the end of any hope for civilization and rescue, as Piggy, the voice of reason and logic, is killed, and the conch shell, the symbol of authority and democracy, is broken. The chapter shows how the boys have completely lost their innocence and humanity, and how they have become ruthless and violent.

فصل یازدهم اوج رمان است، جایی که درگیری رالف و جک به بالاترین سطح خود می‌رسد و وحشی‌گری پسرها به اوج خود می‌رسد. همچنین پایان هر امیدی برای تمدن و نجات است، زیرا پیگی، صدای عقل و منطق، کشته می‌شود و صدف حلزونی، نماد اقتدار و دموکراسی شکسته می‌شود. این فصل نشان می‌دهد که چگونه پسرها معصومیت و انسانیت خود را به‌طور کامل از دست داده‌اند و چگونه بی‌رحم و خشن شده‌اند.

فصل دوازدهم lord of the flies

In chapter 12, Ralph is the only boy who remains loyal to civilization and reason. He is hunted by Jack and his tribe of savages, who have killed Piggy and Simon, two of Ralph’s friends. Jack sets the island on fire to flush out Ralph, who runs for his life. He reaches the beach, where he meets a naval officer who has come to rescue them. The officer is shocked by the boys’ barbarism and scolds them for losing their sense of decency and discipline. Ralph breaks down in tears, mourning the loss of innocence and the death of his friends.

در فصل ۱۲، رالف تنها پسری است که به تمدن و عقل وفادار مانده است. او توسط جک و قبیله‌ی وحشی‌هایش اسیر می‌شود. قبیله‌ای که پیگی و سایمون، دو دوست رالف را کشته‌اند. جک جزیره را به آتش می‌کشد تا رالف را که برای نجات جانش می‌دود دور کند. او به ساحل می‌رسد و در آن‌جا با یک افسر نیروی دریایی که برای نجات آن‌ها آمده است ملاقات می‌کند. افسر از وحشی‌گری پسرها شوکه می‌شود و آن‌ها را به‌خاطر از دست دادن حس نجابت و انضباط سرزنش می‌کند. رالف در غم از دست دادن بی‌گناهی و مرگ دوستانش اشک می‌ریزد.

The novel ends with a powerful contrast between the boys’ savage world and the civilized world of the adults. The fire that Jack uses to kill Ralph is the same fire that saves them from the island. The officer who represents law and order is also a participant in a war that has destroyed civilization. The boys’ experience on the island reveals the dark side of human nature and the fragility of civilization.

رمان با تضاد قدرتمندی بین دنیای وحشی پسران و دنیای متمدن بزرگسالان به پایان می‌رسد. آتشی که جک برای کشتن رالف استفاده می‌کند همان آتشی است که آن‌ها را از جزیره نجات می‌دهد. افسری که نماینده‌ی نظم و قانون است نیز در جنگی شرکت می‌کند که تمدن را نابود کرده است. تجربه‌ی پسران در جزیره، جنبه‌ی تاریک طبیعت انسان و شکنندگی تمدن را آشکار می‌کند.