Désirée’s Baby by Kate Chopin
As the day was pleasant, Madame Valmondé drove over to L’Abri to see Désirée
and the baby.
It made her laugh to think of Désirée with a baby. Why, it seemed but yesterday
that Désirée was little more than a baby herself; when Monsieur in riding through the
gateway of Valmondé had found her lying asleep in the shadow of the big stone pillar.
از آنجا که روز زیبایی بود، مادام والموند تا لابری سفر کرد که دزیره و بچهاش را ببیند. فکر اینکه دزیره یک بچه دارد او را به خنده وا داشت. چرا که انگار همین دیروز بود که دزیره خودش کمی بزرگتر از یک بچه بود، وقتی که موسیو در حال رانندگی به سمت دروازه والموند دزیره را در حالی که زیر سایه ستونی سنگی خوابیده بود، پیدا کرد.
The little one awoke in his arms and began to cry for “Dada.” That was as much as
she could do or say. Some people thought she might have strayed there of her own
accord, for she was of the toddling age.
بچه کوچک در دستانش از خواب بیدار شد و "بابا" گویان شروع به گریه کرد. این تنها کاری بود که میتوانست کند و تنها چیزی بود که بلد بود بگوید.بعضی گمان بردند که او به دست خودش خود را سرگردان کرده بود چرا که در سن تاتی تاتی راه رفتن بود.
The prevailing belief was that she had been purposely left by a party of Texans, whose canvas-covered wagon, late in the day, had crossed the ferry that Coton Maïs kept, just below the plantation.
اما بیشتر مردم معتقد بودند که یک گروه تگزاسی او را عمدا آنجا رها کرده بودند، چون واگن سرپوشیده آنها، دیر وقت از کنار کشتیای که کاتن مایس نگه داشته بود، کمی پایینتر از مزرعه رد شده بود.
In time Madame Valmondé abandoned every speculation but the one that Désirée had been sent to her by a beneficent Providence to be the child of her affection, seeing that she was without child of the flesh. For the girl grew to be beautiful and gentle, affectionate and sincere,—the idol of Valmondé.
آن موقع مادام والموند همه این شایعات را رد کرد جز این که دزیره توسط بخشندگی الهی برای او فرستاده شده تا محبت خود را به این بچه ارزانی دارد چرا که او فرزندی (از نژاد خود) نداشت. دختر بزرگ و زیبا و مهربان شد. صمیمی و خونگرم؛ صنم زیبای والموند.
It was no wonder, when she stood one day against the stone pillar in whose shadow
she had lain asleep, eighteen years before, that Armand Aubigny riding by and seeing
her there, had fallen in love with her. That was the way all the Aubignys fell in love, as
if struck by a pistol shot.
تعجبی نداشت که ۱۸ سال پیش وقتی آرماند آبیگنی که در حال عبور از آنجا بود، این دختر را ایستاده کنار ستون سنگی که زیر سایه آن، پیشتر به خواب رفته بود دید، عاشقش شد. همهی خانواده آبیگنی همین طور عاشق میشدند، انگار گلوله تفنگی به آنها خورده باشد.
The wonder was that he had not loved her before; for he had known her since his father brought him home from Paris, a boy of eight, after his mother died there. The passion that awoke in him that day, when he saw her at the gate, swept along like an avalanche, or like a prairie fire, or like anything that drives headlong over all obstacles.
عجیب این بود که او قبل از این عاشقش نبود، چرا که او دختر را از زمانی که پدرش او را بعد از مرگ مادرش، در ۸ سالگی از پاریس به خانه آورده بود. حسی که او را آن روز بیدار کرد، وقتی کنار دروازه دیدش، مانند بهمن او را درو کرد، مثل دشتی که آتش بگیرد یا مانند چیزی که از روی تمام موانع عبور میکند.
Monsieur Valmondé grew practical and wanted things well considered: that is, the
girl’s obscure origin. Armand looked into her eyes and did not care. He was reminded
that she was nameless. What did it matter about a name when he could give her one of
the oldest and proudest in Louisiana? He ordered the corbeille from Paris, and
contained himself with what patience he could until it arrived; then they were married.
آقای والموند چون فردی عملگرا و سنجیده بزرگ شد حواسش به این بود که اصل و نسب دختر مبهم است. آرماند به چشمان دزیره نگاه کرد و دیگر برایش مهم نبود. یادش آمد که این دختر اسم ندارد. اما نام و نشان چه اهمیتی داشت وقتی او میتوانست به دختر یکی از قدیمیترین و پرافتخارترین نامهای لوئیزیانا را بدهد؟ او سبد هدایا را از پاریس سفارش داد و با چه صبری خود را مهار کرد تا هدایا برسد؛ سپس آنها ازدواج کردند.
Madame Valmondé had not seen Désirée and the baby for four weeks. When she
reached L’Abri she shuddered at the first sight of it, as she always did. It was a sad
looking place, which for many years had not known the gentle presence of a mistress,
old Monsieur Aubigny having married and buried his wife in France, and she having
loved her own land too well ever to leave it.
مادام والموند بچه و دزیره را به مدت چهار هفته ندیده بود. وقتی به لاربی رسید، مانند همیشه در اولین نگاه به خود لرزید. لاربی جای غمگینی بود، که برای سالهای سال حضور گرم و مهربان یک بانو را تجربه نکرده بود. موسیو آبیگنی در فرانسه ازدواج کرد و همسرش را همانجا به خاک سپرده بود و آن زن سرزمین خودش را آنقدر دوست داشت که حاضر به ترک آنجا نشده بود.
The roof came down steep and black like a cowl, reaching out beyond the wide galleries that encircled the yellow stuccoed house. Big, solemn oaks grew close to it, and their thick-leaved, far-reaching branches shadowed it like a pall. Young Aubigny’s rule was a strict one, too, and under it his negroes had forgotten how to be gay, as they had been during the old master’s easy-going and indulgent lifetime.
سقف با شیب تند و سیاه مثال یک روپوش پایین آمده بود و تا آنسوی راهروهای گچکاری شدهی زرد رنگ اطراف خانه ادامه داشت. بلوطهای بزرگ و موقر در نزدیکی آن رشد کردند و شاخههای پر برگ و وسیع آنها مانند پوستهای سیاه بر روی خانه سایه انداخته بودند. قانون آبیگنی جوان نیز سختگیرانه بود و در این شرایط کارگرهای سیاهپوست نیز دیگر فراموش کرده بودند چطور با هم باشند، به مانند قبل؛ در دوران سادهترِ و طولانی ارباب قبلیشان.
The young mother was recovering slowly, and lay full length, in her soft white
muslins and laces, upon a couch. The baby was beside her, upon her arm, where he had fallen asleep, at her breast. The yellow nurse woman sat beside a window fanning
Herself.
مادر جوان (دزیره) کم کم در حال بهبود بود و با تمام قدِ توری سفید و نرمش روی کاناپه دراز کشیده بود. بچه کنارش بود، بر روی بازوی مادر، چرا که قبلتر بر روی سینهاش به خواب رفته بود. پرستار زرد پوش کنار پنجرهای نشسته بود و خودش را باد میزد.
Madame Valmondé bent her portly figure over Désirée and kissed her, holding her
an instant tenderly in her arms. Then she turned to the child. “This is not the baby!” she exclaimed, in startled tones. French was the language spoken at Valmondé in those days. “I knew you would be astonished,” laughed Désirée, “at the way he has grown.
مادام والموند هیکل چاق و چلهاش را به سوی دزیره خم کرد، بوسیدش و لحظهای با ملایمت او را در آغوش گرفت. سپس رو به سمت بچه گرفت. ناگهان با لحنی بهت زده و با زبان فرانسوی که زبان آن زمان والموند بود فریاد زد: "این همون بچه نیست!" دزیره خندان گفت: "میدونستم قراره شگفتزده شی. جوری که داره بزرگ میشه.
The little cochon de lait! Look at his legs, mamma, and his hands and finger-nails,—real
finger-nails. Zandrine had to cut them this morning. Isn't it true, Zandrine?”
The woman bowed her turbaned head majestically, “Mais si, Madame.”
“And the way he cries,” went on Désirée, “is deafening. Armand heard him the
other day as far away as La Blanche’s cabin.”
کوچولوی من. (واژه فرانسوی: خوک شیرده) به پاهاش نگاه کن مامان، همینطور دستاش و ناخوناش، ناخونای واقعیش. زندرین همین امروز مجبور شد کوتاهشون کنه. مگه نه زندرین؟" زن سرش را که پیچیده در عمامهاش بود به آرامی تکان داد: "درسته بانو" دزیره ادامه داد: "و جوری که گریه میکنه، صداش خیلی بلنده. آرماند چند روز پیش از کابین "لو بلانچ" که از خونه فاصله زیادی داره صداشو شنید."
Madame Valmondé had never removed her eyes from the child. She lifted it and
walked with it over to the window that was lightest. She scanned the baby narrowly,
then looked as searchingly at Zandrine, whose face was turned to gaze across the fields.
در تمام این مدت مادام آلموند چشم از بچه برنداشته بود. بچه را برداشت و با او به سمت روشنترین پنجره رفت. با ظرافت بچه را بررسی کرد، سپس با همان دقت به زندرین نگاه کرد، که صورتش به سمت مزارع (پشت پنجره) خیره شده بود.
“Yes, the child has grown, has changed;” said Madame Valmondé, slowly, as she
replaced it beside its mother. “What does Armand say?”
Désirée’s face became suffused with a glow that was happiness itself.
“Oh, Armand is the proudest father in the parish, I believe, chiefly because it is a
boy, to bear his name; though he says not,—that he would have loved a girl as well. But
I know it is n’t true. I know he says that to please me.
مادام والموند همانطور که آرام بچه را به بغل مادرش برمیگرداند گفت: "بله، بچه بزرگ شده، تغییر کرده. آرماند دربارهش چی میگه؟" چهرهی دزیره را درخششی که چیزی جز خوشبختی نبود پر کرد. "اوه، باورم اینه که آرماند خوشحالترین پدر این محله هست، مخصوصا چون بچه پسره و میتونه نسلش رو حفظ کنه. البته که خودش میگه اینطور نیست و عاشق دختر دار شدن هم بود. ولی من میدونم این واقعیت نیست، میدونم اینو میگه که من خوشحال شم.
And mamma,” she added, drawing Madame Valmondé’s head down to her, and speaking in a whisper, “he has n’t punished one of them—not one of them—since the baby is born. Even Négrillon, who pretended to have burnt his leg that he might rest from work—he only laughed, and said Négrillon was a great scamp. Oh, mamma, I’m so happy; it frightens me.”
راستی مامان!" دزیره سر مادام والموند را به سمت خودش پایین آورد و به او زمزمهوار گفت: "اون حتی یه نفر از سیاه پوستا رو از وقتی که بچه به دنیا اومده تنبیه نکرده، حتی یکیشون رو! حتی وقتی نگریون برای اینکه استراحت بگیره، وانمود کرد که پاش رو سوزونده، آرماند فقط خندید و گفت نگریون خیلی آب زیر کاهه. اوه مامان، خیلی از این بابت خوشحالم. باورم نمیشه."
What Désirée said was true. Marriage, and later the birth of his son had softened
Armand Aubigny’s imperious and exacting nature greatly. This was what made the
gentle Désirée so happy, for she loved him desperately. When he frowned she trembled,
but loved him. When he smiled, she asked no greater blessing of God. But Armand’s
dark, handsome face had not often been disfigured by frowns since the day he fell in
love with her.
چیزی که دزیره گفت صحیح بود، ازدواج و بعد تولد پسرش، تکبر و سختگیری آرماند آبیگنی را به مقدار زیادی نرمتر کرده بود. این چیزی بود که دزیرهی مهربان را بسیار خوشحال کرده بود، چرا که او آرماند را عمیقا دوست داشت. وقتی او اخم میکرد، دزیره به لرزه میافتاد، اما عاشقش بود. وقتی او لبخند میزد، دزیره تقاضای نعمت بزرگتری از خداوند نداشت. اما چهرهی تاریک و خوشتیپ آرماند هم از روزی که عاشق دزیره شده بود، کمتر پیش آمده بود که به وسیله اخم از شکل بیفتد.
When the baby was about three months old, Désirée awoke one day to the
conviction that there was something in the air menacing her peace. It was at first too
subtle to grasp. It had only been a disquieting suggestion; an air of mystery among the
blacks; unexpected visits from far-off neighbors who could hardly account for their
Coming.
وقتی بچه تقریبا سه ماهش بود، روزی دزیره با این حس که چیزی آرامشش را تهدید میکند از خواب پریده بود. در ابتدا این حس کوچکتر از آن بود که نگرانی ایجاد کند. فقط در اندازه یک تلقین ناراحتکننده بود. حسی رمزآلود میان سیاهپوستان، ملاقاتهای دور از انتظار توسط همسایگانی که معمولا به آنها سر نمیزدند.
Then a strange, an awful change in her husband’s manner, which she dared not ask him to explain. When he spoke to her, it was with averted eyes, from which the old love-light seemed to have gone out. He absented himself from home; and when there,
avoided her presence and that of her child, without excuse. And the very spirit of Satan
seemed suddenly to take hold of him in his dealings with the slaves. Désirée was
miserable enough to die.
سپس تغییری عجیب و ناخوشایند در رفتار شوهرش، که جرات پرسیدن درباره آن را از او نداشت. وقتی او با دزیره حرف میزد، چشمانش حس بیگانگی داشت، انگار آن برق عشق قدیمی از آنها رخت برداشته. او معمولا خانه نمیآمد؛ و وقتی هم که بود، از حضور دزیره و بچهاش دوری میکرد، آن هم بدون هیچ دلیلی. و انگار روح خود شیطان کنترل او را در هنگام برخورد با بردهها در اختیار میگرفت. دزیره به اندازه مرگ احساس بیچارگی میکرد.
She sat in her room, one hot afternoon, in her peignoir, listlessly drawing through
her fingers the strands of her long, silky brown hair that hung about her shoulders. The
baby, half naked, lay asleep upon her own great mahogany bed, that was like a
sumptuous throne, with its satin-lined half-canopy. One of La Blanche’s little quadroon
boys—half naked too— stood fanning the child slowly with a fan of peacock feathers.
در یک عصر گرم، او در اتاقش با لباس خانه نشست و بیحوصله مشغول شد به کشیدن انگشتانش بین تارهای موهای بلند و ابریشمی قهوهای که تا روی دوشش آویزان بود. بچه، نیمه لخت، روی تخت بزرگ مهاگونی (نوعی چوب) خود که مانند عرشی مجلل و با نیمهسایبان ساتنی بود، خوابیده بود. همچنین یکی از بچههای دورگه لو بلانچ که او هم نیمه لخت بود، بر سرش ایستاده بود و به آرامی با بادبزن پرهای طاووس کودک را باد میزد.
Désirée’s eyes had been fixed absently and sadly upon the baby, while she was striving
to penetrate the threatening mist that she felt closing about her. She looked from her
child to the boy who stood beside him, and back again; over and over. “Ah!” It was a
cry that she could not help; which she was not conscious of having uttered. The blood
turned like ice in her veins, and a clammy moisture gathered upon her face.
چشمهای دزیره غمانگیز و پنهان روی بچه خیره شده بودند، همزمان او سعی میکرد چیزی از آن مه رمزآلودی که حس میکرد تهدیدش میکند بفهمد. او نگاهش را از سمت فرزندش به پسری که کنارش ایستاده بود برد و برگرداند. دوباره و دوباره. "آه" گریهای بود که نمیتوانست کنترلش کند، آهی که حواسش نبود به زبان آورده. در رگهایش خون تبدیل به یخ شد و رطوبت لطیفی روی صورتش جمع شد.
She tried to speak to the little quadroon boy; but no sound would come, at first.
When he heard his name uttered, he looked up, and his mistress was pointing to the
door. He laid aside the great, soft fan, and obediently stole away, over the polished
floor, on his bare tiptoes.
سعی کرد با پسرک دورگه صحبت کند؛ اما در ابتدا صدایش در نمیآمد. وقتی پسرک شنید که صدایش میزنند، به بالا نگاه کرد و بانویش داشت به در خروج اشاره میکرد. آن بادبزن نرم و بزرگ را کنار گذاشت و مطیعانه بر روی کفپوش جلا داده شده و بر روی نوک پاهای برهنهاش (اشاره به سریع دویدن) از حضور مرخص شد.
She stayed motionless, with gaze riveted upon her child, and her face the picture of
fright. Presently her husband entered the room, and without noticing her, went to a table
and began to search among some papers which covered it.
دزیره بدون هیچ حسی نگاهش را خیره به فرزندش دوخته بود و صورتش تجلی ترس بود. همان لحظات شوهرش وارد اتاق شد و بدون توجه به دزیره، به سمت میز رفت و شروع کرد به جست و جو بین اوراقی که روی میز را پوشانده بودند.
“Armand,” she called to him, in a voice which must have stabbed him, if he was
human. But he did not notice. “Armand,” she said again Then she rose and tottered
towards him. “Armand,” she panted once more, clutching his arm, “look at our child.
What does it mean? tell me.”
"آرماند" دزیره صدایش زد، با صدایی که اگر انسان بود باید مثل چاقو به او زخم میزد. اما او توجه نکرد. "آرماند" دزیره دوباره صدایش زد و سپس بلند شد و به سمتش حرکت کرد. "آرماند" نفس نفس زنان گفت و سپس به دستش چنگ انداخت و گفت: " به بچهمان نگاه کن. معنی این کار چیه؟ بهم بگو."
He coldly but gently loosened her fingers from about his arm and thrust the hand
away from him. “Tell me what it means!” she cried despairingly.
“It means,” he answered lightly, “that the child is not white; it means that you are
not white.”
آرماند سرد اما آرام انگشتان دزیره را از روی بازوهایش انداخت و دستش را از او عقب کشید. دزیره در گریهای ناامیدانه گفت: "بهم بگو معنی این کارا چیه" او به آرامی جواب داد: "معنیش اینه که… که بچه ما سفید پوست نیست؛ معنیش اینه که تو سفید پوست نیستی."
A quick conception of all that this accusation meant for her nerved her with
unwonted courage to deny it. “It is a lie; it is not true, I am white! Look at my hair, it is
brown; and my eyes are gray, Armand, you know they are gray. And my skin is fair,”
seizing his wrist. “Look at my hand; whiter than yours, Armand,” she laughed
Hysterically. “As white as La Blanche’s,” he returned cruelly; and went away leaving her alone with their child.
در کنار شجاعتی ناخواسته برای انکار این موضوع، لحظهای تصور اهمیت این اتهام و معنایش برای دزیره او را عصبی کرد. "دروغه؛ من سفید پوستم! به موهام نگاه کن، قهوهایه؛ و چشمام خاکستریان، آرماند، تو میدونی چشمای من خاکستریان. و پوستم روشنه." مچ دستش را گرفت. "به دست من نگاه کن؛ از دست تو سفیدتره، آرماند،" سپس شروع به خندهای بیمارگونه کرد. آرماند گفت: "سفید مثل دست لو بلانچ" و بیرحمانه برگشت، بیرون رفت و دزیره را با فرزندشان تنها گذاشت.
When she could hold a pen in her hand, she sent a despairing letter to Madame
Valmondé.
“My mother, they tell me I am not white. Armand has told me I am not white. For
God’s sake tell them it is not true. You must know it is not true. I shall die. I must die. I
cannot be so unhappy, and live.”
وقتی دزیره توانایی نگه داشتن قلمی را در دستش پیدا کرد، (کمی که آرامتر شد) نامه ناامیدکنندهای به مادام والموند نوشت.
"مادرم، به من میگویند سفید پوست نیستم. آرماند به من گفت سفید نیستم. بخاطر خدا به من بگو این حقیقت ندارد. تو باید بدانی این درست نیست. کاش بمیرم. باید بمیرم. نمیتوانم اینقدر ناراحت باشم و زنده بمانم."
The answer that came was as brief:
“My own Désirée: Come home to Valmondé; back to your mother who loves you.
Come with your child.”
پاسخی که برایش آمد کوتاه بود: "دزیره من، بیا والموند، خانهات بیا. بیا کنار مادرت که عاشقت است. با فرزندت به اینجا بیا."
When the letter reached Désirée she went with it to her husband’s study, and laid it
open upon the desk before which he sat. She was like a stone image: silent, white,
motionless after she placed it there. In silence he ran his cold eyes over the written words. He said nothing. “Shall I go, Armand ?” she asked in tones sharp with agonized suspense.
“Yes, go.”
“Do you want me to go?”
“Yes, I want you to go.”
وقتی نامه به دزیره رسید، آن را به اتاق شوهرش برد و قبل از اینکه او بنشیند، نامه را باز شده روی میزش گذاشت. بعد از گذاشتن نامه صورتش مثل گچ شده بود، ساکت، سفید، بیحس. آرماند در سکوت چشمش را به سردی به نامه دوخت. پس از خواندنش چیزی نگفت. دزیره با صدایی رسا و تعلیقی خطرناک پرسید: "بروم آرماند؟"
"بله. برو."
"تو میخواهی بروم؟"
"بله، میخواهم بروی."
He thought Almighty God had dealt cruelly and unjustly with him; and felt,
somehow, that he was paying Him back in kind when he stabbed thus into his wife’s
soul. Moreover he no longer loved her, because of the unconscious injury she had
brought upon his home and his name.
آرماند فکر میکرد که خداوند متعال با او به ستم و ظلم تا کرده است؛ و حس کرد، از طریقی، فکر میکرد دارد به نرمی تلافی این کار خدا را با چنین ضربهای به روان همسرش انجام میدهد. علاوه بر این، او دیگر دوستش نداشت، بخاطر آسیب سهوی که این زن برای خانه و خانوادهاش به ارمغان آورده بود.
She turned away like one stunned by a blow, and walked slowly towards the door,
hoping he would call her back. “Good-by, Armand,” she moaned.
He did not answer her. That was his last blow at fate.
دریزه شبیه کسی که با یک ضربه مبهوت شده روی خود را برگرداند و به آرامی به سمت در حرکت کرد، به امید اینکه آرماند دوباره صدایش میزند. به زاری گفت: "خداحافظ آرماند"
آرماند جوابی نداد.این آخرین ضربه او به سرنوشتش بود.
Désirée went in search of her child. Zandrine was pacing the sombre gallery with it.
She took the little one from the nurse’s arms with no word of explanation, and
descending the steps, walked away, under the live-oak branches. It was an October afternoon; the sun was just sinking. Out in the still fields the negroes were picking cotton.
دزیره در جستجوی فرزندش از اتاق خارج شد. زندرین مشغول قدم زدن با او در راهرو غمناک بود. دزیره بچه کوچک را از دست پرستار گرفت و هیچ کلمهای در توضیح کارش نگفت، از پلهها پایین رفت و رفت، از زیر شاخههای بلوط. بعد از ظهری از ماه اکتبر بود؛ خورشید در حال غروب کردن بود. بیرون در مزارع سیاهپوستان در حال پنبهچینی بودند.
Desiree had not changed the thin white garment nor the slippers which she wore.
Her hair was uncovered and the sun’s rays brought a golden gleam from its brown
meshes. She did not take the broad, beaten road which led to the far-off plantation of
Valmondé. She walked across a deserted field, where the stubble bruised her tender
feet, so delicately shod, and tore her thin gown to shreds.
دزیره نه لباس سفید نازکش و نه دمپایی که پوشیده بود را عوض کرده بود. موهایش پوشیده نبود و پرتوهای خورشید، درخششی طلا مانند را روی مش قهوهای موهایش به وجود آورد. او از جادهی عریض و خرابی که به مزارع دوردست والموند میرسید نرفت. بلکه قدم زنان از بین مزارع متروک رفت. جایی که کاهبنها پاهای ظریفش را خراشیدند و گلی کردند و لباس نازکش را پاره کردند.
She disappeared among the reeds and willows that grew thick along the banks of
the deep, sluggish bayou; and she did not come back again.
. . . . . . . . . . .
او بین نیزار و بیدهای ضخیمی که در کنارهی ساحل خلیج عمیق و آرام کشیده شده بودند، ناپدید شد و دیگر هیچوقت بازنگشت.
. . . . . . . . . . .
Some weeks later there was a curious scene enacted at L’Abri. In the center of the
smoothly swept back yard was a great bonfire. Armand Aubigny sat in the wide
hallway that commanded a view of the spectacle; and it was he who dealt out to a half
dozen negroes the material which kept this fire ablaze. A graceful cradle of willow, with all its dainty furnishings, was laid upon the pyre, which had already been fed with the richness of a priceless layette .
چند هفته بعد صحنه عجیبی در لابری دیده شد. میانهی حیات پشتی جاروب شده آتش بزرگی در گرفت. آرماند آبیگنی در راهرو عریضی که به حادثه دید داشت نشست؛ و این خود او بود که به چند سیاهپوست پول داده بود تا مواد آتش را تهیه کنند. گهوارهای زیبا از بید، با تمام وسایل مجللش، به تاج گهواره تکیه داده شده بود، که از قبل در آن البسه گرانبهای نوزاد قرار داده شده بود.
Then there weresilk gowns, and velvet and satin ones added to these; laces, too, and embroideries; bonnets and gloves; for the corbeille had been of rare quality.
آنجا همچنین لباسهای ابریشمی، مخمل و ساتن، همچنین توریها و گلدوزیها دیده میشدند.همراه کلاه و دستکش درون گهواره که از کیفیتی کمنظیر برخوردار بودند.
The last thing to go was a tiny bundle of letters; innocent little scribblings that
Désirée had sent to him during the days of their espousal. There was the remnant of one back in the drawer from which he took them. But it was not Désirée’s; it was part of an old letter from his mother to his father.
آخرین چیزی که باید سوزانده میشد بسته کوچکی از نامهها بود؛ دستنوشتههای کوچک و معصومی که دزیره در روزهای خواستگاریشان برای او فرستاده بود. یکی از نامهها درون دراوری که آرماند کاغذها را از آن درآورده بود، باقی مانده بود. اما این نامه دزیره نبود؛ این بخشی از نامهای قدیمی از طرف مادرش به پدرش بود.
He read it. She was thanking God for the blessing of her husband’s love:—
“But, above all,” she wrote, “night and day, I thank the good God for having so
arranged our lives that our dear Armand will never know that his mother, who adores
him, belongs to the race that is cursed with the brand of slavery.”
نامه را خواند. مادرش مشغول تشکر از خداوند بابت نعمت عشق همسرش بود:
او نوشته بود: "اما بالاتر از هر چیز، شب و روز، من خداوند مهربان را شاکرم که زندگیمان را در مسیری قرار داد که آرماند عزیزمان هیچ وقت نخواهد فهمید که مادرش، که شیفته اوست، به نژادی تعلق دارد که با تعلق به انگ بردهداری نفرین شده است."
پایان.