ترجمه‌ی داستان کوتاه The Garden Party نوشته‌ی Katherine Mansfield

در این بخش ترجمه‌ی داستان کوتاه The Garden Party نوشته‌ی Katherine Mansfield را به شما ارائه خواهیم داد.

داستان کوتاه The Garden Party نوشته‌ی Katherine Mansfield یکی از آثار مهم ادبیات مدرنیسم است که در سال ۱۹۲۲ منتشر شد. این داستان به زندگی خانواده‌ای ثروتمند در نیوزیلند پرداخته و نشان می‌دهد که چگونه لورا، دختر نوجوان این خانواده، با تضاد بین دنیای خود و دنیای کارگران و فقرا روبه‌رو می‌شود. لورا که یک شخصیت هنری و حساس دارد، در روز برگزاری مهمانی باغ خانواده‌اش، باخبر می‌شود که یکی از مردان همسایه در یک تصادف مرگبار با درشکه‌ی خود جان باخته است.

او می‌خواهد که به احترام خانواده‌ی مرحوم، مهمانی را لغو کند، اما مادر و خواهرانش از این ایده حمایت نمی‌کنند. لورا در نهایت تصمیم می‌گیرد که به مهمانی برود و از آن لذت ببرد، اما پس از مهمانی، به خانه‌ی مرد مرده می‌رود و با جسد او روبه‌رو می‌شود. این تجربه برای او یک شوک عمیق است و او را به تفکر در مورد معنای زندگی و مرگ وا می‌دارد. برای درک بهتر داستان، ترجمه‌ی آن را در ادامه بخوانید و تا انتها همراه ما باشید.

And after all the weather was ideal. They could not have had a more perfect day for a garden-party if they had ordered it. Windless, warm, the sky without a cloud. Only the blue was veiled with a haze of light gold, as it is sometimes in early summer. The gardener had been up since dawn, mowing the lawns and sweeping them, until the grass and the dark flat rosettes where the daisy plants had been seemed to shine.

و در نهایت هوا ایدئال بود. اگر هم آن را سفارش می‌دادند، نمی‌توانستند روزی بهتر از این روز برای مهمانی در باغ داشته باشند. روزی بدون باد، گرم و آسمان بدون ابر. فقط شبیه به بعضی از روزهای اوایل فصل تابستان یک پرده‌ی طلایی روشن روی آبی آسمان را پوشانده بود. باغبان از سپیده‌دم بیدار شده بود، چمن‌ها را می‌زد و جارو می‌کرد تا اینکه علف‌ها و گل‌های سرخ تیره‌ای که قبلا جای بوته‌های داوودی دیده می‌شدند، از تمیزی برق می‌زدند.

As for the roses, you could not help feeling they understood that roses are the only flowers that impress people at garden-parties; the only flowers that everybody is certain of knowing. Hundreds, yes, literally hundreds, had come out in a single night; the green bushes bowed down as though they had been visited by archangels.

درباره‌ی گل‌های سرخ، نمی‌توانستی احساس نکنی که آن‌ها می‌فهمند، رز‌ها تنها گل‌هایی هستند که مردم را در مهمانی‌های باغ تحت تاثیر قرار می‌دهند؛ تنها گل‌هایی هستند که همه مطمئن‌اند آن‌ها را می‌شناسند. صدها گل سرخ، بله، واقعا صدها گل سرخ، در یک شب بیرون آمده بودند؛ بوته‌های سبز آن‌چنان خم شده بودند انگار که فرشتگان به دیدار آن‌ها آمده بودند.

Breakfast was not yet over before the men came to put up the marquee.

هنوز صبحانه تمام نشده بود که کارگرها آمده بودند تا چادرها را نصب کنند.

"Where do you want the marquee put, mother?"

«مادر، می‌خواهی چادر را در کجا نصب کنیم؟»

"My dear child, it's no use asking me. I'm determined to leave everything to you children this year. Forget I am your mother. Treat me as an honoured guest."

«فرزند عزیزم بیهوده از من می‌پرسی. من قصد دارم امسال همه‌چیز را به شما بچه‌ها بسپارم. فراموش کن که من مادرت هستم. مثل یک مهمان محترم با من برخورد کن.»

But Meg could not possibly go and supervise the men. She had washed her hair before breakfast, and she sat drinking her coffee in a green turban, with a dark wet curl stamped on each cheek. Jose, the butterfly, always came down in a silk petticoat and a kimono jacket.

اما مگ نمی‌توانست برود و بر کارگرها نظارت کند. قبل از صبحانه موهایش را شسته بود و با یک توربان سبز روی سر و دسته موی تیره و خمیده روی هر گونه‌اش، نشسته بود و قهوه‌اش را می‌نوشید. خواهرش جوزی که مثل یک پروانه بود، همیشه با یک کت ابریشمی و یک ژاکت کیمونو پایین می‌آمد.

"You'll have to go, Laura; you're the artistic one."

«تو باید بروی، لورا، تو ذوق هنرمندانه داری.»

Away Laura flew, still holding her piece of bread-and-butter. It's so delicious to have an excuse for eating out of doors, and besides, she loved having to arrange things; she always felt she could do it so much better than anybody else.

لورا با لقمه‌ی نان و کره‌اش در دست، مثل برق به بیرون دوید. چه لذتی داشت که بهانه‌ای برای خوردن بیرون از خانه داشت و علاوه‌بر‌این، دوست داشت که چیزهایی را مرتب کند؛ همیشه احساس می‌کرد که می‌تواند این کار را بهتر از هر کس دیگری انجام دهد.

Four men in their shirt-sleeves stood grouped together on the garden path. They carried staves covered with rolls of canvas, and they had big tool-bags slung on their backs. They looked impressive. Laura wished now that she was not holding that piece of bread-and-butter, but there was nowhere to put it, and she couldn't possibly throw it away. She blushed and tried to look severe and even a little bit short-sighted as she came up to them.

چهار مرد با پیراهن‌های معمولی خود و بدون کت، در پیاده‌روی باغ دور یکدیگر ایستاده بودند. آن‌ها چوب‌هایی را حمل می‌کردند که با رول کرباس پوشانده شده بود و کیسه‌های ابزار بزرگی به پشت آن‌ها آویزان بودند. آن‌ها بسیار باشکوه به نظر می‌رسیدند. لورا اکنون آرزو می‌کرد که ای کاش آن تکه نان و کره را در دست نداشت، اما جایی برای گذاشتن آن نبود و نمی‌توانست آن را دور بیندازد. سرخ شد و سعی کرد ضمن اینکه به سمت آن‌ها می‌رفت، خشن و حتی کمی کوته‌بین به نظر برسد.

"Good morning," she said, copying her mother's voice. But that sounded so fearfully affected that she was ashamed, and stammered like a little girl, "Oh—er—have you come—is it about the marquee?"

او با کپی کردن صدای مادرش گفت: «صبح بخیر.» اما این صدا طوری مصنوعی و تظاهری بود که از خود شرمنده شد و مثل یک دختر بچه‌ای که به لکنت زبان افتاده، گفت: «اوه... خب... شما اومدید برای... برای چادر آمدید؟»

"That's right, miss," said the tallest of the men, a lanky, freckled fellow, and he shifted his tool-bag, knocked back his straw hat and smiled down at her. "That's about it."

قدبلندترین مرد که مردی لاغراندام و کک‌و‌مک دار بود گفت: «درست است خانم»، و کیف ابزارش را جابه‌جا کرد، کلاه حصیری‌اش را برگرداند و به او لبخند زد. «برای همین آمده‌ایم.»

His smile was so easy, so friendly, that Laura recovered. What nice eyes he had, small, but such a dark blue! And now she looked at the others, they were smiling too. "Cheer up, we won't bite," their smile seemed to say. How very nice workmen were! And what a beautiful morning! She mustn't mention the morning; she must be business-like. The marquee.

لبخند او آن‌قدر راحت و دوستانه بود که لورا دل و جرئت پیدا کرد. چه چشمان خوبی داشت، کوچک، اما آبی تیره! و حالا به بقیه نگاه کرد، آن‌ها هم لبخند می‌زدند. انگار لبخند آن‌ها می‌گفت: «خوشحال باشید، ما که گاز نمی‌گیریم.» کارگران چقدر خوب بودند! و چه صبح قشنگی! او نباید به صبح اشاره کند. او باید رفتاری کارفرماگونه‌ داشته باشد. چادر.

"Well, what about the lily-lawn? Would that do?"

«خب، باغچه‌ی زنبق چطور است؟ آیا می‌تواند مناسب باشد؟»

And she pointed to the lily-lawn with the hand that didn't hold the bread-and-butter. They turned, they stared in the direction. A little fat chap thrust out his under-lip, and the tall fellow frowned.

و با دستی که نان و کره را نداشت به باغچه‌ی زنبق اشاره کرد. برگشتند، به آن طرف خیره شدند. یکی از آن‌ها که ریزه و چاق بود، لب پایینش را به‌نشانه‌ی عدم رضایت جلو داد.

"I don't fancy it," said he. "Not conspicuous enough. You see, with a thing like a marquee," and he turned to Laura in his easy way, "you want to put it somewhere where it'll give you a bang slap in the eye, if you follow me."

او گفت: «من آن را دوست ندارم.» «به‌اندازه‌ی کافی نمایان نیست. می‌دانید، با یک چیزی مانند چادر» و با همان روش خودمانی‌اش رو به لورا کرد و افزود: «تو می‌خواهی جایی بذاریش که مانند یک ضربه‌ی محکم به چشمت بزنه، منظورم رو می‌فهمی؟.»

Laura's upbringing made her wonder for a moment whether it was quite respectful of a workman to talk to her of bangs slap in the eye. But she did quite follow him.

تربیت لورا برای لحظه‌ای او را به شک انداخت که نکند صحبت یک کارگر با او در مورد مشت زدن به چشم غیرمودبانه باشد. با این حال مقصود او را به‌خوبی درک می‌کرد.

"A corner of the tennis-court," she suggested. "But the band's going to be in one corner."

او پیشنهاد داد: «گوشه‌ای از زمین تنیس چطور؟» «اما قرار است یک گروه ارکستر گوشه‌ای از آن را بگیرد.»

"H'm, going to have a band, are you?" said another of the workmen. He was pale. He had a haggard look as his dark eyes scanned the tennis-court. What was he thinking?

یکی دیگر از کارگران گفت: «آهان، قراره یه ارکستر هم داشته باشید؟» رنگش پریده بود. چهره‌ی خسته‌ای داشت و چشمان تیره‌اش زمین تنیس را بررسی می‌کرد. درباره‌ی چه چیزی فکر می‌کرد؟

"Only a very small band," said Laura gently. Perhaps he wouldn't mind so much if the band was quite small. But the tall fellow interrupted.

لورا به‌آرامی گفت: «نه، فقط یک ارکستر بسیار کوچک است.» شاید به این همه کوچکی ارکستر اهمیت نمی‌داد. اما آن آقای قدبلند وسط حرف آن‌ها دوید.

"Look here, miss, that's the place. Against those trees. Over there. That'll do fine."

«اینجا را نگاه کن، خانم، جای آن اینجاست. در مقابل آن درختان. آنجا بسیار عالی است.»

Against the karakas. Then the karaka-trees would be hidden. And they were so lovely, with their broad, gleaming leaves, and their clusters of yellow fruit. They were like trees you imagined growing on a desert island, proud, solitary, lifting their leaves and fruits to the sun in a kind of silent splendour. Must they be hidden by a marquee?

مقابل درختان کاراکاها. اما آن‌وقت درختان کاراکا پنهان می‌شدند و آن‌ها بسیار دوست‌داشتنی بودند، با برگ‌های پهن و درخشان و خوشه‌های میوه‌های زردشان. آن‌ها مانند درختانی بودند که تصور می‌کردی در جزیره‌ای بیابانی رشد می‌کنند، مغرور، منزوی، برگ‌ها و میوه‌هایشان را با شکوهی خاموش به‌سوی خورشید می‌گشایند. آیا باید توسط یک چادر پنهان می‌شدند؟

They must. Already the men had shouldered their staves and were making for the place. Only the tall fellow was left. He bent down, pinched a sprig of lavender, put his thumb and forefinger to his nose and snuffed up the smell. When Laura saw that gesture she forgot all about the karakas in her wonder at him caring for things like that—caring for the smell of lavender.

بله باید می‌شدند. مردان از قبل چوبه‌هایشان را بر دوش گرفته بودند و داشتند محلی را می‌ساختند. فقط آن جوانک قدبلند تنها مانده بود. خم شد و یک شاخه از اسطوخودوس برداشت، انگشتانش را روی بینی‌اش گذاشت و عطر آن را استشمام کرد. لورا وقتی این حرکت را دید، همه‌چیز را فراموش کرد و شگفت‌زده شد که او به این چیزها توجه می‌کند؛ توجه به عطر اسطوخودوس.

How many men that she knew would have done such a thing? Oh, how extraordinarily nice workmen were, she thought. Why couldn't she have workmen for her friends rather than the silly boys she danced with and who came to Sunday night supper? She would get on much better with men like these.

چند نفر از مردانی که او می‌شناخت، چنین کاری را کرده بودند؟ و فکر کرد که چقدر کارگران خوب و مهربان هستند. چرا نمی‌توانست کارگران را به‌عنوان دوستانش داشته باشد به‌جای پسرهای احمقی که با آن‌ها می‌رقصید و به شام شب‌های یکشنبه می‌آمدند؟ او با مردانی مثل این‌ها خیلی بهتر کنار می‌آمد.

It's all the fault, she decided, as the tall fellow drew something on the back of an envelope, something that was to be looped up or left to hang, of these absurd class distinctions. Well, for her part, she didn't feel them. Not a bit, not an atom....And now there came the chock-chock of wooden hammers. Someone whistled, someone sang out, "Are you right there, matey?" "Matey!" The friendliness of it, the—the—Just to prove how happy she was, just to show the tall fellow how at home she felt, and how she despised stupid conventions, Laura took a big bite of her bread-and-butter as she stared at the little drawing. She felt just like a work-girl.

در‌حالی‌که مرد قدبلند، داشت چیزی پشت یک پاکت نامه می‌کشید، چیزی که باید گره خورده یا آویزان می‌شد، لورا به این نتیجه رسید که همه‌ی این‌ها به‌خاطر این تفاوت‌های طبقاتی احمقانه بود. به‌هرحال او شخصا کمترین اختلافی احساس نمی‌کرد، نه کوچک‌ترین مقدار، نه کمترین ذره و حالا صدای تق‌تق چکش‌های چوبی به گوش می‌رسید. کسی سوت زد، کسی فریاد زد، «رفیق، حالت خوبه؟» «رفیق!» دوستانه بودن آن، فقط برای اثبات اینکه چقدر خوشحال است، فقط برای نشان دادن به آقای قدبلند که چقدر آسوده‌خاطر است و چقدر از آداب و رسوم احمقانه بیزار است، لورا درحالی‌که به طراحی او خیره شده بود، یک تکه‌ی بزرگ از نان و کره‌ی خود را گاز زد. احساس می‌کرد که مثل یک دختر کارگر است.

"Laura, Laura, where are you? Telephone, Laura!" a voice cried from the house.

صدایی از خانه فریاد زد: «لورا، لورا، کجایی؟ تلفن، لورا!»

"Coming!" Away she skimmed, over the lawn, up the path, up the steps, across the veranda, and into the porch. In the hall her father and Laurie were brushing their hats ready to go to the office.

«می‌آیم!» او سریع از باغچه عبور کرد، از روی مسیر، از پله‌ها، از روی ایوان گذشت و وارد بالکن شد. در سالن، پدر و لوری داشتند کلاهشان را در سرسرا برس می‌زدند تا برای رفتن به دفتر آماده شوند.

"I say, Laura," said Laurie very fast, "you might just give a squiz at my coat before this afternoon. See if it wants pressing.""I will," said she. Suddenly she couldn't stop herself. She ran at Laurie and gave him a small, quick squeeze. "Oh, I do love parties, don't you?" gasped Laura.

لوری با عجله گفت: «ببین، لورا، می‌تونی قبل از ظهر یه نگاهی به کتم بندازی. ببین باید اتو بشه یا نه.» لورا گفت: «باشه.» ناگهان نتوانست جلوی خود را بگیرد. رفت و لوری را یک بغل کوچک و تند کرد. لورا با تنگی نفس گفت: «آخ، من عاشق مهمانی‌ها هستم، تو چطور؟»

"Ra-ther," said Laurie's warm, boyish voice, and he squeezed his sister too, and gave her a gentle push. "Dash off to the telephone, old girl."

لوری با صدای پسرانه و گرم خود گفت: «من نیز همین‌طور. او هم خواهرش را در آغوش فشار داد و او را به‌آرامی به جلو هل داد: «خانم، خانما سریع برو تلفن رو جواب بده.»

The telephone. "Yes, yes; oh yes. Kitty? Good morning, dear. Come to lunch? Do, dear. Delighted of course. It will only be a very scratch meal—just the sandwich crusts and broken meringue-shells and what's left over. Yes, isn't it a perfect morning? One moment—hold the line. Mother's calling." And Laura sat back. "What, mother? Can't hear."

تلفن. «بله، بله؛ آره. کیتی؟ صبح‌بخیر عزیزم. برای ناهار میای؟ بیا عزیزم. البته که خوشحال می‌شم. البته ناهارمان یک غذای خیلی ساده خواهد بود. کمی خرده نان و شیرینی پفکی و چیزهایی که از دیروز باقی مانده است. بله، آیا یک صبح عالی نیست؟ یک لحظه، گوشی را نگه دارید. مادر صدایم می‌زند.» و لورا روی صندلی به عقب نشست. «چیه، مادر؟ نمی‌شنوم.»

Mrs. Sheridan's voice floated down the stairs. "Tell her to wear that sweet hat she had on last Sunday."

صدای خانم شریدان از پله‌ها پایین آمد. «به او بگو آن کلاه شیرینی را که یکشنبه‌ی گذشته داشت بر سر بگذارد.»

"Mother says you're to wear that sweet hat you had on last Sunday. Good. One o'clock. Bye-bye."

«مادر می‌گوید باید آن کلاه شیرینی را که یکشنبه گذشته داشتی سرت کنی. خوب است. ساعت یک. خداحافظ.»

Laura put back the receiver, flung her arms over her head, took a deep breath, stretched and let them fall. "Huh," she sighed, and the moment after the sigh she sat up quickly. She was still, listening. All the doors in the house seemed to be open. The house was alive with soft, quick steps and running voices. The green baize door that led to the kitchen regions swung open and shut with a muffled thud. And now there came a long, chuckling absurd sound. It was the heavy piano being moved on its stiff castors. But the air! If you stopped to notice, was the air always like this? Little faint winds were playing chase in at the tops of the windows, out at the doors. And there were two tiny spots of sun, one on the inkpot, one on a silver photograph frame, playing too. Darling little spots. Especially the one on the inkpot lid. It was quite warm. A warm little silver star. She could have kissed it.

لورا گوشی را سر جایش گذاشت، دستانش را تا بالای سرش بالا برد، نفس عمیقی کشید، خودش را کشید و دستانش را به پهلو آویزان کرد. آهی کشید و لحظه‌ای بعد از آه سریع از جایش بلند شد. او هنوز داشت گوش می‌داد. همه‌ی درهای خانه باز به نظر می‌رسیدند. خانه پر از قدم‌های نرم و سریع و صداهای دویدن بود. درب سبز رنگی که به قسمت‌های آشپزخانه منتهی می‌شد با صدایی خفه باز و بسته شد و حالا صدای پوچ بلند و قهقهه‌ای آمد. این پیانوی سنگینی بود که روی چرخ‌های سفت خود حرکت می‌کرد. اما هوا! اگر برای تامل کردن متوقف می‌شدی، هوا همیشه این‌طور بود؟ بادهای کوچک و ضعیفی در بالای پنجره‌ها و درها بازیگوشی می‌کردند و دو لکه خورشید کوچک، یکی روی جوهردان، یکی روی قاب عکس نقره‌ای بازی می‌کردند. لکه‌های کوچک عزیز. به‌ویژه آن یکی که روی در دوات بود. خیلی گرم بود. یک ستاره‌ی کوچک نقره‌ای گرم. دلش می‌خواست آن را ببوسد.

The front door bell pealed, and there sounded the rustle of Sadie's print skirt on the stairs. A man's voice murmured; Sadie answered, careless, "I'm sure I don't know. Wait. I'll ask Mrs Sheridan."

زنگ درب جلو به صدا درآمد و صدای خش‌خش دامن پارچه‌ای سادی در پله‌ها شنیده شد. صدای نامفهوم مردی به گوش می‌خورد؛ سادی بی‌تفاوت جواب داد: «مطمئنم نمی‌دانم. صبر کن. می‌روم از خانم شریدان بپرسم.».

"What is it, Sadie?" Laura came into the hall.

لورا وارد سالن شد: «چی شده سادی؟»

"It's the florist, Miss Laura."

«خانم لورا از گل‌فروشی آمده‌اند.»

It was, indeed. There, just inside the door, stood a wide, shallow tray full of pots of pink lilies. No other kind. Nothing but lilies—canna lilies, big pink flowers, wide open, radiant, almost frighteningly alive on bright crimson stems.

واقعا همین‌طور بود. آنجا، درست در میان چهارچوب در ورودی، سینی گسترده و کم‌عمقی پر از گلدان‌های سوسن‌های صورتی قرار داشت. هیچ نوع دیگری نه. فقط سوسن‌ها، سوسن‌های ارغوانی با گل‌های بزرگ صورتی، کاملا شکفته، درخشان، تقریبا به‌طرز وحشتناکی زنده روی ساقه‌های زرشکی روشن.

"O-oh, Sadie!" said Laura, and the sound was like a little moan. She crouched down as if to warm herself at that blaze of lilies; she felt they were in her fingers, on her lips, growing in her breast.

لورا گفت: «اوه، سادی!» و صدایش مثل یک ناله‌ی کوتاه بود. طوری خم شد که انگار می‌خواهد خودش را در شعله‌ی سوسن‌ها گرم کند. احساس کرد که آن‌ها در انگشتانش، روی لب‌هایش، در سینه‌اش رشد می‌کنند.

"It's some mistake," she said faintly. "Nobody ever ordered so many. Sadie, go and find mother."

او به‌‌آرامی گفت: «اشتباهی پیش آمده. هیچ‌کس تا‌به‌حال این همه سفارش نداده است. سادی، برو مادر را پیدا کن.»

But at that moment Mrs. Sheridan joined them.

اما در آن لحظه خانم شریدان به آن‌ها پیوست.

"It's quite right," she said calmly. "Yes, I ordered them. Aren't they lovely?" She pressed Laura's arm. "I was passing the shop yesterday, and I saw them in the window. And I suddenly thought for once in my life I shall have enough canna lilies. The garden-party will be a good excuse."

با خونسردی گفت: «کاملا درست است. بله، من آن‌ها را سفارش دادم. دوست‌داشتنی نیستند؟» او بازوی لورا را فشار داد. «دیروز داشتم از مغازه رد می‌شدم، آن‌ها را در ویترین دیدم و ناگهان فکر کردم برای یک بار در زندگی‌ام به‌اندازه‌ی کافی گل سوسن خواهم داشت. مهمانی در باغ بهانه‌ی خوبی خواهد بود.»

"But I thought you said you didn't mean to interfere," said Laura. Sadie had gone. The florist's man was still outside in his van. She put her arm around her mother's neck and gently, very gently, she bit her mother's ear.

حالا سادی رفته بود. کارگر گل‌فروش هنوز در وانتش بیرون بود. لورا دستش را دور گردن مادرش انداخت و به‌آرامی، خیلی آرام، گوش مادرش را گاز گرفت و گفت: «اما فکر کردم تو گفتی که قصد دخالت نداشتی.»

"My darling child, you wouldn't like a logical mother, would you? Don't do that. Here's the man."

«فرزند عزیزم، تو مادر منطقی دوست نداری، درسته؟ این کار را نکن. آن مرد دارد می‌آید.»

He carried more lilies still, another whole tray.

او باز هم سوسن‌های بیشتری می‌آورد، یک سینی کامل دیگر.

"Bank them up, just inside the door, on both sides of the porch, please," said Mrs. Sheridan. "Don't you agree, Laura?"

خانم شریدان گفت: «لطفا آن‌ها را همان جا دم در، در دو طرف ایوان بگذارید. موافق نیستی لورا؟»

"Oh, I do, mother."

«اوه، البته که موافقم، مادر.»

In the drawing-room Meg, Jose and good little Hans had at last succeeded in moving the piano.

در اتاق پذیرایی مگ، جوزی و هانس کوچولو بالاخره موفق شدند پیانو را حرکت دهند.

"Now, if we put this chesterfield against the wall and move everything out of the room except the chairs, don't you think?"

«چطوره مبل را به دیوار بچسبانیم و همه‌چیز را جز صندلی‌ها از اتاق خارج کنیم، موافقی؟»

"Quite."

«موافقم.»

"Hans, move these tables into the smoking-room, and bring a sweeper to take these marks off the carpet and–one moment, Hans—" Jose loved giving orders to the servants, and they loved obeying her. She always made them feel they were taking part in some drama. "Tell mother and Miss Laura to come here at once.

«هانس، این میزها را به اتاق سیگار ببر و یک جارو بیاور و این لکه‌ها را از روی فرش پاک کن و یک لحظه، هانس، جوزی دوست داشت به خدمتکاران دستور بدهد و آن‌ها هم دوست داشتند از او اطاعت کنند. او همیشه باعث می‌شد احساس کنند که در یک نمایش حضور دارند. به مادر و خانم لورا بگو که همین الان به اینجا بیایند.»

"Very good, Miss Jose."

«خیلی خب، خانم جوزی.»

She turned to Meg. "I want to hear what the piano sounds like, just in case I'm asked to sing this afternoon. Let's try over 'This life is Weary.'"

به سمت مگ برگشت و گفت: «می‌خواهم صدای پیانو را امتحان کنم، شاید عصر از من خواستند که آوازی بخوانم. بیا تصنیف «این زندگی خسته‌کننده است» را تمرین کنیم.»

Pom! Ta-ta-ta Tee-ta! The piano burst out so passionately that Jose's face changed. She clasped her hands. She looked mournfully and enigmatically at her mother and Laura as they came in.

پوم! تا - تا - تا تی - تا! پیانو با چنان شور و شوقی نواخته شد که چهره‌ی جوزی تغییر کرد. او دستانش را به هم فشرد. با نگاهی غمگین و مرموز به مادر و لورا که وارد می‌شدند، خیره شد.

"This Life is Wee-ary, A Tear—a Sigh. A Love that Chan-ges, This Life is Wee-ary, A Tear—a Sigh. A Love that Chan-ges, And then...Good-bye!"

«این زندگی خسته‌کننده است، یک اشک - یک آه. یک عشق که تغییر می‌کند، این زندگی خسته‌کننده است، یک اشک - یک آه. یک عشق که تغییر می‌کند، و بعد … خداحافظ!»

But at the word "Good-bye," and although the piano sounded more desperate than ever, her face broke into a brilliant, dreadfully unsympathetic smile.

اما با کلمه‌ی «خداحافظ» و اگرچه صدای پیانو ناامیدتر از همیشه به گوش می‌رسید، چهره‌ی او به لبخندی درخشان و به‌طرز وحشتناکی ناهمدلانه از هم شکفت.

"Aren't I in a good voice, mummy?" she beamed.

با لبخندی درخشان گفت: «آیا صدای من خوب نیست، مادر؟»

"This Life is Wee-ary, Hope comes to Die. A Dream—a Wa-kening."

«این زندگی خسته‌کننده است، امید می‌میرد. یک رویا - یک بیداری.»

But now Sadie interrupted them. "What is it, Sadie?"

اما حضور سادی حرف آن‌ها را قطع کرد. «چیه سادی؟»

"If you please, m'm, cook says have you got the flags for the sandwiches?"

«لطفا، خانم، آشپز می‌پرسد آیا برای ساندویچ‌ها اتیکت گرفته‌اید؟»

"The flags for the sandwiches, Sadie?" echoed Mrs. Sheridan dreamily. And the children knew by her face that she hadn't got them. "Let me see." And she said to Sadie firmly, "Tell the cook I'll let her have them in ten minutes.

خانم شریدان با حالتی رویایی گفت: «اتیکت ساندویچ‌ها، سادی؟» و بچه‌ها از چهره‌ی او فهمیدند که آن‌ها را نگرفته است. «بذار ببینم و با قاطعیت به سادی گفت: «به آشپز بگو تا ده دقیقه‌ی دیگر آن‌ها را می‌آورم.»

Sadie went.

سادی رفت.

"Now, Laura," said her mother quickly, "come with me into the smoking-room. I've got the names somewhere on the back of an envelope. You'll have to write them out for me. Meg, go upstairs this minute and take that wet thing off your head. Jose, run and finish dressing this instant. Do you hear me, children, or shall I have to tell your father when he comes home tonight? And—and, Jose, pacify the cook if you do go into the kitchen, will you? I'm terrified of her this morning."

مادرش سریع گفت: «حالا، لورا، با من به اتاق سیگار بیا. من اسامی ساندویچ‌ها را پشت یک پاکت نوشتم. باید آن‌ها را برای من بنویسی. مگ، همین حالا برو طبقه‌ی بالا و آن چیز خیس را از روی سرت بردار. جوزی، تو هم سریع می‌روی و لباس مرتب تنت می‌کنی. شنیدید که چی گفتم بچه‌ها. یا اینکه شب وقتی پدرتان آمد به او بگویم؟ و جوزی، اگر به آشپزخانه رفتی، سعی کن سرآشپز را آرام کنی، امروز صبح از او می‌ترسم.»

The envelope was found at last behind the dining-room clock, though how it had got there Mrs. Sheridan could not imagine.

پاکت بالاخره پشت ساعت ناهارخوری پیدا شد، هرچند خانم شریدان نمی‌توانست تصور کند چگونه به آنجا رسیده است.

"One of you children must have stolen it out of my bag, because I remember vividly— cream cheese and lemon-curd. Have you done that?"

«یکی از شما بچه‌ها باید آن را از کیف من دزدیده باشد، زیرا به‌خوبی به یاد دارم. پنیر خامه‌ای و سس لیمو. آیا نوشتی؟»

"Yes."

«بله.»

"Egg and—" Mrs. Sheridan held the envelope away from her. "It looks like mice. It can't be mice, can it?"

«تخم‌مرغ و...» خانم شریدان پاکت را دورتر برد و گفت: «انگار نوشته موش. نمی‌تواند موش باشد، می‌تواند؟»

"Olive, pet," said Laura, looking over her shoulder.

لورا در‌حالی‌که بالای شانه‌اش را نگاه می‌کرد گفت: «زیتون است».

"Yes, of course, olive. What a horrible combination it sounds. Egg and olive."

«بله، البته، زیتون. چه ترکیب وحشتناکی به نظر می‌رسد. تخم‌مرغ و زیتون.»

They were finished at last, and Laura took them off to the kitchen. She found Jose there pacifying the cook, who did not look at all terrifying.

بالاخره کارشان تمام شد و لورا آن‌ها را به آشپزخانه برد. او در آنجا جوزی را دید که مشغول آرام کردن سرآشپز است که اصلا ترسناک به نظر نمی‌رسید.

"I have never seen such exquisite sandwiches," said Jose's rapturous voice. "How many kinds did you say there were, cook? Fifteen?"

جوزی با صدای خشن گفت: «تا‌به‌حال چنین ساندویچ‌های باسلیقه‌ای ندیده بودم. گفتی چند نوع درست کرده‌ای سرآشپز؟ پانزده نوع؟»

"Fifteen, Miss Jose."

«پانزده نوع، خانم جوزی.»

"Well, cook, I congratulate you."

«خب، آشپز، من به شما تبریک می‌گویم.»

Cook swept up crusts with the long sandwich knife and smiled broadly.

آشپز با چاقوی ساندویچی خرده‌های نان را کنار زد و لبخند وسیعی زد.

"Godber's has come," announced Sadie, issuing out of the pantry. She had seen the man pass the window.

سادی که از آشپزخانه بیرون آمده بود گفت: «گادبرز رسیده است.» او گادبرز را که از جلوی پنجره رد می‌شد، دیده بود.

That meant the cream puffs had come. Godber's were famous for their cream puffs. Nobody ever thought of making them at home.

این جمله به معنی این است که نون خامه‌ای‌ها رسیده بودند. نون خامه‌های گادبرز شهرت زیادی داشتند. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد که خودش آن‌ها را در خانه درست کند.

"Bring them in and put them on the table, my girl," ordered cook.

آشپز دستور داد: «آن‌ها را بیاور و روی میز بگذار، دخترم».

Sadie brought them in and went back to the door. Of course Laura and Jose were far too grown-up to really care about such things. All the same, they couldn't help agreeing that the puffs looked very attractive. Very. Cook began arranging them, shaking off the extra icing sugar.

سادی آن‌ها را وارد کرد و به سمت در برگشت. البته لورا و جوزی خیلی بزرگ‌تر از آن بودند که واقعا به چنین چیزهایی اهمیت دهند. با این حال، آن‌ها نمی‌توانند قبول کنند که نون خامه‌ای‌ها بسیار جذاب به نظر می‌رسند. خیلی. آشپز شروع به چیدن آن‌ها کرد و پودر قند اضافی روی آن‌ها را تکاند.

"Don't they carry one back to all one's parties?" said Laura.

لورا گفت: «آیا واقعا آدم را به یاد مهمانی‌های گذشته نمی‌اندازند؟»

"I suppose they do," said practical Jose, who never liked to be carried back. "They look beautifully light and feathery, I must say."

جوزی واقع‌بین که خوشش نمی‌آمد به عقب برگردانده شود، گفت: «فکر می‌کنم» و اضافه کرد: «باید بگویم که آن‌ها مثل پر، پوک و سبک هستند.»

"Have one each, my dears," said cook in her comfortable voice. "Yer ma won't know." Oh, impossible. Fancy cream puffs so soon after breakfast. The very idea made one shudder. All the same, two minutes later Jose and Laura were licking their fingers with that absorbed inward look that only comes from whipped cream.

آشپز با صدای بی‌خیالش گفت: «عزیزان من، هر کدام یکی بردارید، مادرتان متوجه نمی‌شود. اوه، اوه، غیرممکنه. اکلر خامه‌ای چند دقیقه بعد از صبحانه. فقط فکرش هم آدم را می‌لرزاند. با این حال، دو دقیقه بعد جوزی و لورا با چهره‌ای مجذوب که فقط از خوردن نان‌خامه‌ای حاصل می‌شد، انگشتان خود را لیس می‌زدند.

نکته: «اکلر خامه‌ای یک نوع شیرینی خامه‌ای فرانسوی است که آن را نان خامه‌ای نیز می‌نامند.»

"Let's go into the garden, out by the back way," suggested Laura. "I want to see how the men are getting on with the marquee. They're such awfully nice men." But the back door was blocked by cook, Sadie, Godber's man and Hans.

لورا پیشنهاد کرد: «بیایید از در عقب به باغ برویم. می‌خواهم ببینم که کارگرها با چادر به کجا رسیده است. آن‌ها مردان بسیار خوبی هستند.» اما درِ پشتی توسط آشپز، سادی، کارگر گادبرز و هانس مسدود شده بود.

Something had happened.

اتفاقی افتاده بود.

"Tuk-tuk-tuk," clucked cook like an agitated hen. Sadie had her hand clapped to her cheek as though she had toothache. Hans's face was screwed up in the effort to understand. Only Godber's man seemed to be enjoying himself; it was his story.

آشپز مثل مرغ آشفته‌ای با صدای بلند گفت: «توک توک توک». سادی دستش را طوری روی گونه‌اش چسبانده بود که انگار دندان‌درد دارد. چهره‌ی هانس در تلاش برای فهمیدن ماجرا به هم ریخته بود. فقط کارگر گادبرز به نظر می‌رسید که از این وضع لذت می‌برد. او از چند و چون ماجرا آگاه بود.

"What's the matter? What's happened?"

«چه خبر شده؟ چی شده؟»

"There's been a horrible accident," said Cook. "A man killed."

آشپز گفت: «تصادف وحشتناکی رخ داده است. مردی کشته شده است.»

"A man killed! Where? How? When?"

«مردی کشته شده! کجا؟ چگونه؟ کی؟»

But Godber's man wasn't going to have his story snatched from under his nose.

اما کارگر گادبرز اجازه نمی‌داد داستانش را از دستش بربایند.

"Know those little cottages just below here, miss?" Know them? Of course, she knew them. "Well, there's a young chap living there, name of Scott, a carter. His horse shied at a traction-engine, corner of Hawke Street this morning, and he was thrown out on the back of his head. Killed."

«خانم، آن کلبه‌های کوچک را می‌شناسید، همین پایین اینجا؟ آن‌ها را می‌شناسی؟» البته او آن‌ها را می‌شناخت. «خب، یک پسر جوان به‌نام اسکات آنجا زندگی می‌کند، گاریچی است. اسب او امروز صبح در گوشه‌ای از خیابان هاوک از یک واگن باری رم کرد و او را از پشت سرش بیرون انداخت. کشته شد.»

"Dead!" Laura stared at Godber's man.

لورا به کارگر گادبرز خیره شد و گفت: «مرده!»

"Dead when they picked him up," said Godber's man with relish. "They were taking the body home as I come up here." And he said to the cook, "He's left a wife and five little ones."

کارگر گادبرز با ذوق گفت: «وقتی برای برداشتنش رفتند، مرده بود. داشتند جسدش را به خانه می‌بردند که من اینجا رسیدم و به آشپز گفت: «یک زن و پنج بچه از او مانده است.»

"Jose, come here." Laura caught hold of her sister's sleeve and dragged her through the kitchen to the other side of the green baize door. There she paused and leaned against it. "Jose!" she said, horrified, "however are we going to stop everything?" "Stop everything, Laura!" cried Jose in astonishment. "What do you mean?"

لورا گفت: «جوزی، بیا اینجا.» لورا آستین خواهرش گرفت و او را از طریق آشپزخانه به طرف دیگر در سبز رنگ کشید. آنجا او مکث کرد و به در تکیه کرد. او با ترس گفت، «جوزی، حالا چطوری می‌توانیم همه‌چیز را متوقف کنیم؟» جوزی با تعجب فریاد زد: «همه چیز را متوقف کنیم، منظورت چیست؟»

"Stop the garden-party, of course." Why did Jose pretend?

«معلوم است دیگر، مهمانی باغ را به هم بزنیم.» چرا جوزی تظاهر می‌کرد؟ یا (چرا جوزی خودش را به نفهمی می‌زد؟)

But Jose was still more amazed. "Stop the garden-party? My dear Laura, don't be so absurd. Of course we can't do anything of the kind. Nobody expects us to. Don't be so extravagant."

اما جوزی بیشتر از قبل متعجب بود. «مهمانی باغ را متوقف کنیم؟ لورای عزیزم، این‌قدر مزخرف نگو. معلوم است که ما نمی‌توانیم چنین کاری را انجام دهیم. هیچ‌کس از ما چنین انتظاری ندارد. این‌قدر زیاده‌خواه نباش.»

"But we can't possibly have a garden-party with a man dead just outside the front gate."

«اما چطور می‌توانیم مهمانی باغ برگزار کنیم در حالی یک نفر درست پشت در خانه‌مان، مرده است.»

That really was extravagant, for the little cottages were in a lane to themselves at the very bottom of a steep rise that led up to the house. A broad road ran between. True, they were far too near. They were the greatest possible eyesore, and they had no right to be in that neighbourhood at all.

اما این واقعا بی‌معنی بود، چون کلبه‌های کوچک در یک کوچه‌ی جداگانه در پایین‌ترین قسمت یک تپه شیب‌دار بودند که به سمت خانه‌شان منتهی می‌شد. یک جاده‌ی عریض بینشان وجود داشت. حق با او بود، آن‌ها خیلی هم نزدیک بودند. آن‌ها بدترین چیزی بودند که می‌توانستند در آن منطقه دیده شوند و هیچ حقی برای بودن در آن محله نداشتند.

They were little mean dwellings painted a chocolate brown. In the garden patches there was nothing but cabbage stalks, sick hens and tomato cans. The very smoke coming out of their chimneys was poverty-stricken.

آن‌ها کلبه‌های کوچک و بی‌ارزش بودند که رنگشان قهوه‌ای شکلاتی بود. در بخش‌های باغچه‌شان چیزی به‌جز ساقه‌های کلم، مرغ‌های مریض و قوطی‌های گوجه‌فرنگی نبود. حتی دودی که از دودکش‌هایشان خارج می‌شد هم فقیرانه بود.

Little rags and shreds of smoke, so unlike the great silvery plumes that uncurled from the Sheridans' chimneys. Washerwomen lived in the lane and sweeps and a cobbler, and a man whose house-front was studded all over with minute bird-cages. Children swarmed. When the Sheridans were little they were forbidden to set foot there because of the revolting language and of what they might catch.

تکه‌ها و پاره‌های ریزی از دود که هیچ شباهتی به شاه‌پرهای نقره‌ای بزرگی نداشتند از دودکش‌های شریدان‌ها بیرون می‌زد. اهالی کوچه بیشتر زنان رخت‌شوی و رفتگرها و کفاش‌ها بودند و یک مرد که تمام روی خانه‌اش با قفس‌های ریز پرنده مزین شده بود. انبوهی از بچه‌ها در میان کوچه‌ها پخش بودند. وقتی شریدان‌ها کوچک بودند از رفتن به آنجا منع شده بودند. یکی به‌خاطر زبان ناپسند و دیگری به‌خاطر بیماری‌هایی که ممکن بود بگیرند.

But since they were grown up, Laura and Laurie on their prowls sometimes walked through. It was disgusting and sordid. They came out with a shudder. But still one must go everywhere; one must see everything. So through they went.

اما از زمانی که آن‌ها بزرگ شده بودند، لورا و لوری گاهی اوقات در گردش‌هایشان از آنجا عبور می‌کردند. این مکان منزجرکننده و زشت بود. با ترس باز می‌گشتند. اما باز هم باید همه‌جا را دید، همه چیز را دانست؛ بنابراین باز هم از آنجا می‌گذشتند.

"And just think of what the band would sound like to that poor woman," said Laura.

لورا گفت: «و فقط به این فکر کن که صدای گروه موسیقی، آن زن بیچاره را به چه حالی می‌اندازد.»

"Oh, Laura!" Jose began to be seriously annoyed. "If you're going to stop a band playing every time someone has an accident, you'll lead a very strenuous life. I'm every bit as sorry about it as you. I feel just as sympathetic." Her eyes hardened. She looked at her sister just as she used to when they were little and fighting together. "You won't bring a drunken workman back to life by being sentimental," she said softly.

جوزی به‌شدت عصبانی شد و گفت: «اوه، لورا! اگر قرار است هر بار که برای کسی حادثه‌ای رخ می‌دهد، گروه موسیقی را متوقف کنی، زندگی خیلی سختی خواهی داشت. من هم به‌اندازه‌ی شما برای آن متاسفم. من به همان اندازه احساس هم‌دردی می‌کنم.» چشمانش سنگین شد. به خواهرش نگاه می‌کرد؛ درست مثل زمانی که آن‌ها کوچک بودند و با هم دعوا می‌کردند. او به آرامی گفت: «تو با احساساتی شدن نمی‌توانی کارگر مست را زنده کنی.»

"Drunk! Who said he was drunk?" Laura turned furiously on Jose. She said just as they had used to say on those occasions, "I'm going straight up to tell mother." "Do, dear," cooed Jose.

لورا با عصبانیت به‌سمت جوزی چرخید و گفت: «مست! کی گفته مست بوده؟» آنگاه درست مانند دعواهای دروان کودکی‌شان گفت: «من الان مستقیم به بالا می‌روم و به مادرم می‌گویم.» جوزی با صدای بلند گفت: «بفرما عزیزم.»

"Mother, can I come into your room?" Laura turned the big glass door-knob.

لورا دستگیره‌ی در شیشه‌ای بزرگ را چرخاند. پرسید: «مادر، می‌توانم بیام داخل اتاقت؟»

"Of course, child. Why, what's the matter? What's given you such a colour?" And Mrs. Sheridan turned round from her dressing-table. She was trying on a new hat.

خانم شریدان از میز آرایشش به سمت او برگشت. او داشت کلاه جدیدی را امتحان می‌کرد و گفت: «البته بچه. چرا، مشکل چیه؟ چی باعث شده چهره‌ات این رنگی بشه؟»

"Mother, a man's been killed," began Laura.

لورا شروع کرد: «مادر، مردی کشته شده.»

"Not in the garden?" interrupted her mother.

مادرش وسط حرف او پرید: «در باغ؟»

"No, no!"

«نه، نه!»

"Oh, what a fright you gave me!" Mrs. Sheridan sighed with relief, and took off the big hat and held it on her knees.

خانم شریدان با آسودگی آهی کشید و کلاه بزرگ را برداشت و روی زانوهایش گذاشت و گفت: «اوه، چه ترسی به جانم انداختی».

"But listen, mother," said Laura. Breathless, half-choking, she told the dreadful story. "Of course, we can't have our party, can we?" she pleaded. "The band and everybody arriving.

لورا گفت: «اما گوش کن مادر.» او با نفس‌نفس‌زدن، در حالی که صدایش گاهی در گلویش می‌گرفت، ماجرای وحشتناکی را تعریف کرد: «البته، ما نمی‌توانیم مهمانی خود را برگزار کنیم، می‌توانیم؟» او التماس کرد. «گروه موسیقی و همه در حال آمدن هستند.»

They'd hear us, mother; they're nearly neighbours!"

«مادر، صدای ما را می‌شنوند؛ آن‌ها همسایه‌ی نزدیک ما هستند!»

To Laura's astonishment her mother behaved just like Jose; it was harder to bear because she seemed amused. She refused to take Laura seriously.

در کمال تعجب لورا، مادرش درست مثل جوزی رفتار کرد. تحمل آن سخت‌تر بود زیرا به نظر می‌رسید که او سرگرم شده است. او حاضر نشد لورا را جدی بگیرد.

"But, dear child, use your common sense. It's only by accident we've heard of it. If someone had died there normally—and I can't understand how they keep alive in those poky little holes-we should still be having our party, shouldn't we?"

«اما عزیزم، از عقل خودت استفاده کن. ما فقط اتفاقی از این موضوع باخبر شدیم. اگر کسی در آنجا به‌طور معمول می‌مرد و من نمی‌توانم بفهمم چگونه در این لانه‌های کوچک و کثیف زنده می‌مانند - ما همچنان مهمانی خود را برگزار می‌کردیم، درسته؟»

Laura had to say "yes" to that, but she felt it was all wrong. She sat down on her mother's sofa and pinched the cushion frill.

لورا مجبور بود به آن «بله» بگوید، اما حس می‌کرد همه‌چیز اشتباه است. روی مبل مادرش نشست و توری حاشیه‌ی بالشتک‌ها را نیشگون گرفت.

"Mother, isn't it terribly heartless of us?" she asked.

او پرسید: «مادر، این کار ما بی‌‌احساس نیست؟»

"Darling!" Mrs. Sheridan got up and came over to her, carrying the hat. Before Laura could stop her she had popped it on. "My child!" said her mother, "the hat is yours. It's made for you. It's much too young for me. I have never seen you look such a picture. Look at yourself!" And she held up her hand-mirror.

«عزیزم!» خانم شریدان بلند شد و کلاه به دست به سمتش رفت. قبل از اینکه لورا بتواند او را متوقف کند، کلاه را روی سرش گذاشت. مادرش گفت: «بچه‌ی من! این کلاه مال توست. اصلا برای تو ساخته شده است. مناسب سن و سال من نیست. هرگز تو را چنین زیبا ندیده‌ام. خودت را ببین!» و آینه دستی‌اش را جلوی او گرفت.

"But, mother," Laura began again. She couldn't look at herself; she turned aside.

لورا دوباره شروع کرد: «اما مادر.» او نمی‌توانست به خودش نگاه کند. سرش را برگرداند.

This time Mrs. Sheridan lost patience just as Jose had done.

این بار خانم شریدان درست مثل جوزی صبر خود را از دست داد.

"You are being very absurd, Laura," she said coldly. "People like that don't expect sacrifices from us. And it's not very sympathetic to spoil everybody's enjoyment as you're doing now."

او به سردی گفت: «لورا، تو خیلی غیرمنطقی هستی، آدم‌هایی مثل اونا از ما توقع فداکاری ندارند و این کاری که داری انجام میدی خیلی خوشایند نیست و همه‌ی تفریحات دیگران را به هم می‌ریزی.»

"I don't understand," said Laura, and she walked quickly out of the room into her own bedroom. There, quite by chance, the first thing she saw was this charming girl in the mirror, in her black hat trimmed with gold daisies, and a long black velvet ribbon. Never had she imagined she could look like that. Is mother right? she thought. And now she hoped her mother was right. Am I being extravagant? Perhaps it was extravagant. Just for a moment she had another glimpse of that poor woman and those little children, and the body being carried into the house. But it all seemed blurred, unreal, like a picture in the newspaper. I'll remember it again after the party's over, she decided. And somehow that seemed quite the best plan...

لورا گفت: «من نمی‌فهمم» و به‌سرعت از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق خودش شد. در آنجا، کاملا تصادفی، اولین چیزی که دید، این دختر جذاب در آینه بود، با کلاه سیاهش که با گل‌های زرد طلایی و روبان مخملی سیاه و بلند تزیین شده بود. هرگز تصور نکرده بود که می‌تواند چنین ظاهری داشته باشد. آیا مادرم درست می‌گوید؟ فکر کرد و حالا امیدوار بود که مادرش درست بگوید. آیا من بی‌ملاحظه عمل می‌کنم؟ شاید این تندروی بود. فقط برای یک لحظه، دوباره چشم‌انداز آن زن فقیر و آن بچه‌های کوچک و جسدی که به خانه حمل می‌شد را دید. اما همه‌چیز مبهم، غیرواقعی، مثل یک عکس در روزنامه به نظر می‌رسید. تصمیم گرفت بعد از اینکه مهمانی تمام شد، دوباره به یادش آورد و به‌نوعی این بهترین برنامه به نظر می‌رسید.

Lunch was over by half-past one. By half-past two they were all ready for the fray. The green-coated band had arrived and was established in a corner of the tennis-court.

ساعت یک‌ و‌ نیم ناهار تمام شد. در ساعت دو و نیم همه‌ی آن‌ها برای مسابقه آماده بودند. گروه ارکستر با لباس سبز رنگ رسیده بود و در گوشه‌ای از زمین تنیس مستقر شده بود.

"My dear!" trilled Kitty Maitland, "aren't they too like frogs for words? You ought to have arranged them round the pond with the conductor in the middle on a leaf."

کیتی میتلند با صدای لرزان گفت: «عزیزم! آیا آن‌ها خیلی شبیه قورباغه نیستند؟ باید آن‌ها را دور استخر می‌چیدید و رهبر آن‌ها را نیز وسط یک برگ قرار می‌دادید.»

Laurie arrived and hailed them on his way to dress. At the sight of him Laura remembered the accident again. She wanted to tell him. If Laurie agreed with the others, then it was bound to be all right. And she followed him into the hall "Laurie!"

لوری از راه رسید و در راه عوض کردن لباس‌هایش از دور از آن‌ها استقبال کرد. لورا با دیدن او دوباره حادثه را به یاد آورد. می‌خواست قضیه را به او بگوید. اگر لوری با بقیه موافق بود، مطمئنا همه‌چیز درست می‌شد. از این رو به دنبال او وارد سالن شد. «لوری!»

"Hallo!" he was half-way upstairs, but when he turned round and saw Laura he suddenly puffed out his cheeks and goggled his eyes at her. "My word, Laura! You do look stunning," said Laurie. "What an absolutely topping hat!"

«سلام!» او در نیمه‌ی راه‌پله‌ها بود، اما هنگامی که برگشت و لورا را دید، ناگهان گونه‌هایش را باد کرد و چشمانش را به او خیره کرد. «وای، لورا! تو خیلی شگفت‌انگیز به نظر می‌رسی»، لوری گفت: «چه کلاه عالی‌ای!»

Laura said faintly "Is it?" and smiled up at Laurie, and didn't tell him after all.

لورا به‌آرامی گفت: «جدا؟» و به لوری لبخند زد و بالاخره داستانش را به او نگفت.

Soon after that people began coming in streams. The band struck up; the hired waiters ran from the house to the marquee. Wherever you looked there were couples strolling, bending to the flowers, greeting, moving on over the lawn. They were like bright birds that had alighted in the Sheridans' garden for this one afternoon, on their way to—where? Ah, what happiness it is to be with people who all are happy, to press hands, press cheeks, smile into eyes "Darling Laura, how well you look!"

بلافاصله پس از آن مهمانان دسته‌دسته شروع به آمدن کردند. گروه موسیقی شروع به نواختن کرد؛ گارسون‌های استخدامی از خانه به چادر بزرگ دویدند. به هر کجا که نگاه می‌کردی، زوج‌هایی بودند که قدم می‌زدند، به سمت گل‌ها خم می‌شدند، سلام می‌کردند، روی چمن‌ها حرکت می‌کردند. آن‌ها مانند پرندگان درخشانی بودند که برای این یک بعدازظهر در باغ شریدان‌ها فرود آمده بودند تا به دیار دیگری بروند، در راه - کجا؟ آه، چه سعادتی است که با آدم‌هایی که همه شادند هستند، دست‌ها و گونه‌ها را بفشاری، به چشم‌هایشان لبخند بزنی. «عزیزم لورا، چقدر خوب به نظر می‌رسی!»

"What a becoming hat, child!"

«دخترم، چقدر این کلاه به تو می‌آید!»

"Laura, you look quite Spanish. I've never seen you look so striking."

«لورا، خیلی اسپانیایی به نظر می‌رسی. هیچ‌وقت تو رو این‌قدر جذاب ندیده بودم.»

And Laura, glowing, answered softly, "Have you had tea? Won't you have an ice? The passion-fruit ices really are rather special." She ran to her father and begged him. "Daddy darling, can't the band have something to drink?"

و لورا که صورتش می‌درخشید، به‌آرامی پاسخ داد: «چای خوردی؟ بستنی نمی‌خواهی؟ این بستنی میوه‌ای واقعا خاص است.» او به سمت پدرش دوید و با التماس گفت. «بابا جون گروه موسیقی نمی‌تونه چیزی بنوشه؟»

And the perfect afternoon slowly ripened, slowly faded, slowly its petals closed "Never a more delightful garden-party... " "The greatest success... " "Quite the most... "

و بعدازظهری کامل به‌آرامی از هم شگفت، به‌آرامی محو شد، به‌آرامی گلبرگ‌هایش بسته شد. «هرگز مهمانی باغی خوشایندتر…» «بزرگ‌ترین موفقیت…» «بی‌نظیرترین…»

Laura helped her mother with the good-byes. They stood side by side on the porch till it was all over.

لورا برای خداحافظی به مادرش کمک کرد. آن‌ها در کنار هم در ایوان ایستادند تا اینکه همه‌چیز تمام شد.

"All over, all over, thank heaven," said Mrs. Sheridan. "Round up the others, Laura. Let's go and have some fresh coffee. I'm exhausted. Yes, it's been very successful. But oh, these parties, these parties! Why will you children insist on giving parties!" And they all of them sat down in the deserted marquee.

خانم شریدان گفت: «همه‌چیز تمام شد، خدا را شکر»، «لورا، بقیه را جمع کن. بیا قهوه‌ی تازه بخوریم. من خسته شدم. آره، موفقیت‌آمیز بود. ولی امان از این مهمانی‌ها، این مهمانی‌ها! چرا شما بچه‌ها اصرار دارید که مهمانی بگیرید!» و همه‌ی آن‌ها در چادر خالی دور هم گرد آمدند.

"Have a sandwich, daddy dear. I wrote the flag."

«یک ساندویچ بخور بابای عزیز. اتیکت‌هایش را من نوشتم.»

"Thanks." Mr. Sheridan took a bite and the sandwich was gone. He took another. "I suppose you didn't hear of a beastly accident that happened today?" he said.

«با تشکر.» آقای شریدان یک گاز گرفت و ساندویچ تمام شد. یکی دیگر برداشت و گفت: «فکر می‌کنم شما در مورد تصادف وحشیانه‌ای که امروز رخ داده نشنیده‌اید؟»

"My dear," said Mrs. Sheridan, holding up her hand, "we did. It nearly ruined the party. Laura insisted we should put it off."

خانم شریدان دستش را بلند کرد و گفت: «جانم، اتفاقا ما شنیدم. تقریبا مهمانی را نابود کرد. لورا اصرار داشت که باید آن را به تعویق بیندازیم.»

"Oh, mother!" Laura didn't want to be teased about it.

«اوه مادر!» لورا از شوخی کردن در مورد آن موضوع خوشش نمی‌آید.

"It was a horrible affair all the same," said Mr. Sheridan. "The chap was married too. Lived just below in the lane, and leaves a wife and half a dozen kiddies, so they say.

آقای شریدان گفت: «به گفته‌ی مردم، یک ماجرای وحشتناک بود، آن مرد هم ازدواج کرده بود. در کوچه‌ای که زیر خانه‌ی ما بود زندگی می‌کرد و یک زن و نیم دوجین بچه به جا گذاشت.»

An awkward little silence fell. Mrs. Sheridan fidgeted with her cup. Really, it was very tactless of father.

سکوتی کمی ناخوشایند حاکم شد. خانم شریدان با فنجانش ور می‌رفت. واقعا پدر خیلی بی‌ملاحظه بود.

Suddenly she looked up. There on the table were all those sandwiches, cakes, puffs, all un-eaten, all going to be wasted. She had one of her brilliant ideas.

ناگهان خانم شریدان به بالا نگاه کرد. روی میز کوهی از ساندویچ‌ها، کیک‌ها، پفک‌ها، همه دست‌نخورده بودند و همه هدر می‌رفتند. یکی از ایده‌های برجسته‌اش به ذهنش رسید.

"I know," she said. "Let's make up a basket. Let's send that poor creature some of this perfectly good food. At any rate, it will be the greatest treat for the children. Don't you agree? And she's sure to have neighbours calling in and so on. What a point to have it all ready prepared. Laura!" She jumped up. "Get me the big basket out of the stairs cupboard."

او گفت: «می‌دانم چه کنیم. بیایید یک سبد درست کنیم و برای آن زن بیچاره بعضی از این غذاهای خوب و تازه را بفرستیم. به‌هر‌حال، این برای بچه‌ها بزرگ‌ترین لذت خواهد بود. موافقی؟ و اون هم حتما همسایه‌هایی داره که بهش سر می‌زنند و این چیزها. چه خوب که همه‌ی این‌ها حاضر و آماده است.» او از جایش پرید: «لورا سریع بزرگ‌ترین سبد را از کمد زیر پله‌ها برایم بیاور.»

"But, mother, do you really think it's a good idea?" said Laura.

لورا گفت: «اما مادر، آیا واقعا فکر می‌کنی این ایده‌ی خوبی است؟»

Again, how curious, she seemed to be different from them all. To take scraps from their party. Would the poor woman really like that?

دوباره، چه عجیب، به نظر می‌رسید که او با همه‌ی آن‌ها متفاوت است. بردن ته‌مانده‌های مهمانی. آیا زن فقیر واقعا از این کار خوشحال می‌شود؟

"Of course! What's the matter with you today? An hour or two ago you were insisting on us being sympathetic, and now—"

«البته! امروز چه مشکلی داری؟ یک یا دو ساعت پیش اصرار داشتی که ما همدل (همدرد) باشیم و حالا...»

Oh well! Laura ran for the basket. It was filled, it was heaped by her mother.

اوه خب! لورا به دنبال سبد دوید. مادرش تا لبه، سبد را پر کرده بود.

"Take it yourself, darling," said she. "Run down just as you are. No, wait, take the arum lilies too. People of that class are so impressed by arum lilies."

او گفت: «خودت ببرش عزیزم. همان‌طور که هستی پایین برو. نه، صبر کن، سوسن‌های خوشه‌ای را هم بردار. مردم آن طبقه بسیار علاقه‌مند به سوسن‌های خوشه‌ای هستند.»

"The stems will ruin her lace frock," said practical Jose.

جوزی خردمند گفت: «ساقه‌ها لباس توری او را خراب می‌کنند.»

So they would. Just in time. "Only the basket, then. And, Laura!"—her mother followed her out of the marquee—"don't on any account—"

همین‌طور بود. دقیقا به‌موقع. «فقط سبد را ببر، ببین لورا!» مادرش به‌دنبال او از چادر بیرون آمد و گفت: «به هیچ قیمتی نکن.»

"What mother?"

««چی می‌گی مادر؟»

No, better not put such ideas into the child's head! "Nothing! Run along."

نه بهتر است چنین افکاری را در ذهن بچه نیاورد! «هیچی! بدو برو.»

It was just growing dusky as Laura shut their garden gates. A big dog ran by like a shadow. The road gleamed white, and down below in the hollow the little cottages were in deep shade. How quiet it seemed after the afternoon. Here she was going down the hill to somewhere where a man lay dead, and she couldn't realize it. Why couldn't she? She stopped for a minute. And it seemed to her that kisses, voices, tinkling spoons, laughter, the smell of crushed grass were somehow inside her. She had no room for anything else. How strange! She looked up at the pale sky, and all she thought was, "Yes, it was the most successful party."

وقتی لورا دروازه‌های باغشان را بست، هوا تاریک‌تر شده بود. یک سگ بزرگ مثل سایه از کنارش رد شد. جاده‌ی سفید می‌درخشید و در پایین، در دامنه‌ی تپه، کلبه‌های کوچک در سایه‌ی عمیق قرار داشتند. بعدازظهر چقدر آرام به نظر می‌رسید. او داشت از تپه پایین می‌رفت؛ به جایی که مردی مرده بود و نمی‌توانست این را درک کند. چرا نمی‌توانست آن را احساس کند؟ او یک دقیقه ایستاد و به نظرش می‌رسید که بوسه‌ها، صداها، قاشق‌ها، خنده‌ها، بوی علف‌های له‌شده به نوعی درونش وجود دارند. او جایی برای هیچ‌چیز دیگر نداشت. چقدر عجیب! او به آسمان رنگ‌پریده نگاه کرد و تمام فکرش این بود: «بله، این موفق‌ترین مهمانی بود.»

Now the broad road was crossed. The lane began, smokey and dark. Women in shawls and men's tweed caps hurried by. Men hung over the palings; the children played in the doorways. A low hum came from the mean little cottages. In some of them there was a flicker of light, and a shadow, crab-like, moved across the window. Laura bent her head and hurried on. She wished now she had put on a coat. How her frock shone! And the big hat with the velvet streamer—if only it was another hat! Were the people looking at her? They must be. It was a mistake to have come; she knew all along it was a mistake. Should she go back even now?

از خیابان عریض عبور کرد. در کوچه‌ی دودی و تاریک قدم می‌زد. زنان با شال و مردان با کلاه پشمی باعجله می‌گذشتند. مردان روی حصارها خم شده بودند؛ بچه‌ها در مقابل در خانه بازی می‌کردند. یک صدای گنگ از کلبه‌های کوچک ملال‌آور بیرون می‌آمد. در بعضی از آن‌ها نوری سوسو می‌زد و یک سایه مانند خرچنگ روی پنجره حرکت می‌کرد. لورا سرش را خم کرد و با عجله ادامه داد. حالا آرزو می‌کرد که کاش الان یک کت پوشیده بود. چقدر لباسش درخشان بود! و کلاه بزرگ با نوار مخملی - کاش کلاه دیگر بر سر داشت! آیا مردم به او نگاه می‌کردند؟ حتما می‌کردند. اصلا آمدنش اشتباه بود؛ از همان ابتدا می‌دانست که اشتباه است. باید از همین‌جا برمی‌گشت؟

No, too late. This was the house. It must be. A dark knot of people stood outside. Beside the gate an old, old woman with a crutch sat in a chair, watching. She had her feet on a newspaper. The voices stopped as Laura drew near. The group parted. It was as though she was expected, as though they had known she was coming here Laura was terribly nervous.

نه دیر شده بود. خانه همین‌جا بود. مطمئنا همین‌جا بود. یک گروه تاریک از مردم بیرون ایستاده بودند. کنار دروازه یک زن پیر فرتوت با یک عصا روی صندلی نشسته بود، تماشا می‌کرد. پایش را روی یک روزنامه گذاشته بود. با نزدیک شدن لورا صداها قطع شد. گروه از هم جدا شد. انگار که منتظر او بودند، انگار که می‌دانستند او اینجا می‌آید، لورا خیلی عصبی بود.

Tossing the velvet ribbon over her shoulder, she said to a woman standing by, "Is this Mrs. Scott's house?" and the woman, smiling queerly, said, "It is, my lass."

روبان مخملی را روی شانه‌اش انداخت و به زنی که کنارش ایستاده بود گفت: «این خانه‌ی خانم اسکات است؟» و زن با لبخند عجیبی گفت: «آره، دختر جان.»

Oh, to be away from this! She actually said, "Help me, God," as she walked up the tiny path and knocked. To be away from those staring eyes, or be covered up in anything, one of those women's shawls even. I'll just leave the basket and go, she decided. I shan't even wait for it to be emptied.

ای کاش از اینجا دور بود! در واقع وقتی که از راه کوچک بالا رفت و در را کوبید با صدای بلند گفت: «خدایا به من کمک کن». چه می‌شد اگر از این چشم‌های خیره دور بود یا حداقل چیزی پوشیده بود؛ حتی یکی از شال‌های زنانه. با خودش گفت که من فقط سبد را می‌گذارم و می‌روم، حتی منتظر نمی‌مانم که خالی شود.

Then the door opened. A little woman in black showed in the gloom.

سپس در باز شد. یک زن کوچک سیاه‌پوش در تاریکی خودنمایی می‌کرد.

Laura said, "Are you Mrs. Scott?" But to her horror the woman answered, "Walk in, please, miss," and she was shut in the passage "No," said Laura, "I don't want to come in. I only want to leave this basket. Mother sent—"

لورا گفت: «آیا شما خانم اسکات هستید؟» زن با وحشت به او پاسخ داد: «لطفا بیایید داخل، خانم» و او را در راهرو گیر انداخت. لورا گفت: «نه. من نمی‌خواهم بیایم داخل. فقط می‌خواهم این سبد را بگذارم. مادر فرستاده…»

The little woman in the gloomy passage seemed not to have heard her. "Step this way, please, miss," she said in an oily voice, and Laura followed her.

به نظر نمی‌رسید زن کوچکی که در راهروی تاریک بود صدای او را شنیده باشد. زن با صدایی غیرصادقانه گفت: «لطفا از این طرف بیایید خانم» و لورا دنبال او رفت.

She found herself in a wretched little low kitchen, lighted by a smoky lamp. There was a woman sitting before the fire.

او خود را در یک آشپزخانه‌ی کوچک، خفه و کم‌ارتفاع یافت که توسط یک لامپ دودی روشن شده بود. زنی جلوی اجاق نشسته بود.

"Em," said the little creature who had let her in. "Em! It's a young lady." She turned to Laura. She said meaningfully, "I'm 'her sister, miss. You'll excuse 'er, won't you?"

موجود کوچکی که به او اجازه‌ی ورود داده بود گفت: «امی، امی، نگاه کن، یک دختر خانم جوان آمده است.» او به سمت لورا برگشت و با حالتی معنی‌دار گفت: «من خواهر او هستم دختر خانم، حتما او را می‌بخشید، نه؟»

"Oh, but of course!" said Laura. "Please, please don't disturb her. I—I only want to leave—"

لورا گفت: «وای حتما، لطفا، خواهش می‌کنم مزاحم او نشوید. من، من فقط می‌خواهم بروم.»

But at that moment the woman at the fire turned round. Her face, puffed up, red, with swollen eyes and swollen lips, looked terrible. She seemed as though she couldn't understand why Laura was there. What did it mean? Why was this stranger standing in the kitchen with a basket? What was it all about? And the poor face puckered up again.

اما در همان لحظه زنی که نزدیک آتش بود برگشت. صورت ورم‌کرده و قرمزش با چشم‌ها و لب‌های متورمش، وحشتناک به نظر می‌رسید. انگار نمی‌توانست بفهمد لورا چرا اینجا بود. یعنی چه؟ چرا این غریبه در آشپزخانه با یک سبد ایستاده بود؟ همه‌ی این‌ها به چه دلیل بود؟ و صورت بیچاره‌اش دوباره به هم ریخت.

"All right, my dear," said the other. "I'll thank the young lady."

زن دیگر گفت: «باشه، عزیزم، خودم از خانم جوان تشکر می‌کنم.»

And again she began, "You'll excuse her, miss, I'm sure," and her face, swollen too, tried an oily smile.

و او دوباره گفت: «مطمئنم او را می‌بخشید، دختر خانم.» و چهره‌اش که مثل چهره‌ی مادرش ورم کرده بود، با زحمت لبخندی مصنوعی زد.

Laura only wanted to get out, to get away. She was back in the passage. The door opened. She walked straight through into the bedroom where the dead man was lying.

لورا فقط می‌خواست بیرون برود، فرار کند. او دوباره در راهرو بود. در باز شد. او راست رفت وارد اتاق خواب شد که مرد مرده‌ای در آن دراز کشیده بود.

"You'd like a look at 'im, wouldn't you?" said Em's sister, and she brushed past Laura over to the bed. "Don't be afraid, my lass,"—and now her voice sounded fond and sly, and fondly she drew down the sheet—" 'e looks a picture. There's nothing to show. Come along, my dear.

خواهر امی گفت: «حتما می‌خواهی نگاهی به آن بیندازی، نه؟» از کنار او گذشت و به سمت تخت رفت. «نترس، دخترم» - و حالا صدایش مهربان و مکارانه بود و با مهربانی ملافه را پایین کشید: «اون عین یه تصویره. چیزی برای نشون دادن نیست. بیا، عزیزم.»

Laura came.

لورا آمد.

There lay a young man, fast asleep—sleeping so soundly, so deeply, that he was far, far away from them both. Oh, so remote, so peaceful. He was dreaming. Never wake him up again. His head was sunk in the pillow, his eyes were closed; they were blind under the closed eyelids. He was given up on his dream. What did garden-parties and baskets and lace frocks matter to him? He was far from all those things. He was wonderful, beautiful. While they were laughing and while the band was playing, this marvel had come to the lane. Happy...happy...All is well, said that sleeping face. This is just as it should be. I am content.

مرد جوانی خوابیده بود، چنان آرام و عمیق خوابیده بود که او از هر دوی آن‌ها بسیار دور بود. اوه، خیلی دور، خیلی آرام. داشت خواب می‌دید. دیگر هرگز او را بیدار نکنید. سرش در بالش فرو رفته بود، چشمانش بسته بود. زیر پلک‌های بسته‌اش هیچ‌چیز نمی‌دید. او به آرزویش دل‌سپرده بود. مهمانی‌های باغ و سبدها و لباس‌های توری برای او چه اهمیتی داشت؟ او از همه‌ی آن چیزها دور بود. او فوق‌العاده بود، زیبا. درحالی‌که آن‌ها می‌خندیدند و گروه در حال نواختن بودند، این شگفتی به کوچه آمده بود. صورت خوابیده‌اش می‌گفت: «خوشحالم، خوشحال، همه‌چیز خوب است، همه‌چیز درست همان‌طوری است که باید باشد. من خوشحالم.»

But all the same you had to cry, and she couldn't go out of the room without saying something to him. Laura gave a loud childish sob.

اما با این حال مجبور بود که گریه کند و او نمی‌توانست بدون اینکه چیزی به او بگوید از اتاق بیرون برود. با صدای بلند و بچگانه گریه کرد.

"Forgive my hat," she said.

«او گفت: بابت کلاهم من را ببخشید.»

And this time she didn't wait for Em's sister. She found her way out of the door, down the path, past all those dark people. At the corner of the lane she met Laurie He stepped out of the shadow. "Is that you, Laura?"

و این بار منتظر خواهر امی نماند. راهش را پیدا کرد و از در خارج شد. از میان مسیر، از کنار آن مردم تیره‌بخت گذشت. سر کوچه با لوری برخورد کرد. او از سایه بیرون آمد. «این تویی، لورا؟»

"Yes."

«بله.»

"Mother was getting anxious. Was it all right?"

«مادر داشت نگران تو می‌شد. اوضاع خوب بود؟»

"Yes, quite. Oh, Laurie!" She took his arm, she pressed up against him.

«بله، کاملا. اوه، لوری!» بازوی او را گرفت و خودش را به او چسباند.

"I say, you're not crying, are you?" asked her brother.

لوری پرسید: «می‌گم گریه که نمی‌کنی، می‌کنی؟»

Laura shook her head. She was.

لورا سرش را به نشانه‌ی «نه» تکان داد. اما او گریه می‌کرد.

Laurie put his arm around her shoulder. "Don't cry," he said in his warm, loving voice. "Was it awful?"

لوری دستش را دور شانه‌اش گذاشت. با صدای گرم و پر از مهر گفت: «گریه نکن. خیلی وحشتناک بود؟»

"No," sobbed Laura. "It was simply marvelous. But Laurie—" She stopped, she looked at her brother. "Isn't life," she stammered, "isn't life—" But what life was she couldn't explain. No matter. He quite understood.

لورا گریه‌کنان پاسخ داد: «نه. اتفاقا شگفت‌انگیز بود. اما لوری.» او ایستاد، به برادرش خیره شد و با لکنت گفت: «آیا زندگی...»، «آیا زندگی…» اما نمی‌دانست زندگی چیست. مهم نبود. لوری به‌خوبی فهمید.

"Isn't it, darling?" said Laurie.

لوری گفت: «این‌طور نیست، عزیزم؟»

سخن پایانی

در این مطلب ترجمه‌ی داستان «گاردن پارتی» را ارائه دادیم. داستان کوتاه The Garden Party نوشته‌ی Katherine Mansfield یک اثر هنری پیچیده و چند لایه است که می‌تواند از دیدگاه‌های مختلف تحلیل شود. یکی از جنبه‌های مهم این داستان، نقد اجتماعی است که نویسنده به وسیله آن به تبعیض طبقاتی و بی‌توجهی ثروتمندان به رنج فقرا می‌پردازد.

این داستان نشان می‌دهد که چگونه لورا از یک دختر بی‌خبر و ساده‌لوح، به یک زن جوان و آگاه تبدیل می‌شود که با واقعیت‌های تلخ زندگی روبه‌رو می‌شود. این داستان به‌نوعی یک پایان باز دارد که می‌تواند با معانی مختلفی تفسیر شود. امیدواریم شما نیز از خواندن این داستان لذت برده باشید.