ترجمه‌ی داستان کوتاه The Lady, or the Tiger نوشته‌ی Frank R. Stockton

در این بخش ترجمه‌ی داستان کوتاه The Lady, or the Tiger نوشته‌ی Frank R. Stockton را به شما ارائه خواهیم داد.

داستان کوتاه «بانو، یا ببر؟» نوشته‌ی «فرانک. آر استاکتون»، یکی از آثار مشهور و معمایی ادبیات جهان است که در سال ۱۸۸۲ در مجله‌ی «The Century» منتشر شد. این داستان که به شکل یک افسانه یا قصه‌ی خیالی نوشته شده است، ماجرای یک پادشاه نیمه‌وحشی، دختر عاشق و حسود او و معشوق دختر را روایت می‌کند. معشوق دختر که از طبقه‌ی پایین‌تری است، به جرم عشق به دختر پادشاه محاکمه می‌شود و باید در یک میدان بین دو در مخفی یکی را انتخاب کند.

پشت یکی از درها یک ببر وحشی و پشت دیگری یک زن زیبا قرار دارد. اگر او دری با ببر را باز کند، باید توسط ببر کشته شود و اگر دری با زن را باز کند، باید با آن زن ازدواج کند. همین موضوع هیجان زیادی را به مخاطب وارد می‌کند و همه دوست دارند بدانند که بالاخره آن مرد عاشق کدام در را باز می‌کند. برای درک کامل داستان «بانو یا ببر؟» تا انتهای این ترجمه همراه ما باشید.

In the very olden time there lived a semi-barbaric king, whose ideas, though somewhat polished and sharpened by the progressiveness of distant Latin neighbors, were still large, florid, and untrammeled, as became the half of him which was barbaric. He was a man of exuberant fancy, and, withal, of an authority so irresistible that, at his will, he turned his varied fancies into facts.

در دوران بسیار قدیم پادشاهی نیمه‌وحشی زندگی می‌کرد که اگرچه اندیشه‌هایش تاحدودی توسط پیشرفت‌های همسایگان لاتین دوردست صیقل داده شده بودند، اما هنوز بزرگ، شکوهمند و بی‌قیدوبند بودند، همان‌طور که با نیمه‌‌ی وحشی او سازگار بود. او مردی با خیال‌پردازی‌های پرشور بود و در عین حال قدرتی داشت که با اراده‌‌ی خود، خیال‌پردازی‌های متنوعش را به واقعیت تبدیل می‌کرد.

He was greatly given to self-communing, and, when he and himself agreed upon anything, the thing was done. When every member of his domestic and political systems moved smoothly in its appointed course, his nature was bland and genial; but, whenever there was a little hitch, and some of his orbs got out of their orbits, he was blander and more genial still, for nothing pleased him so much as to make the crooked straight and crush down uneven places.

او خیلی عادت داشت با خودش صحبت کند و هر چیزی که با خودش توافق می‌کرد، انجامش می‌داد. وقتی همه‌ی اجزای زندگی شخصی و سیاسی‌اش به راه و روش مشخص شده حرکت می‌کردند، طبیعت او ملایم و مهربان بود؛ اما هر وقت که کوچک‌ترین مانعی پیش می‌آمد و برخی از هدف‌هایش از مسیر خودشان خارج می‌شدند، او بی‌رنگ‌تر و خوش‌قلب‌تر می‌شد، چون چیزی برای او شیرین‌تر از این نبود که چیزهای ناهموار را اصلاح کند و مشکلات را برطرف کند.

Among the borrowed notions by which his barbarism had become semified was that of the public arena, in which, by exhibitions of manly and beastly valor, the minds of his subjects were refined and cultured.

از میان اندیشه‌هایی که از دیگران برداشته بود و با آن‌ها وحشیگری خود را ساده کرده بود، یکی ساخت استادیوم عمومی بود که در آن با نمایش‌هایی از شجاعت انسانی و حیوانی، ذهن مردمش اصلاح و تربیت می‌شد.

But even here the exuberant and barbaric fancy asserted itself. The arena of the king was built, not to give the people an opportunity of hearing the rhapsodies of dying gladiators, nor to enable them to view the inevitable conclusion of a conflict between religious opinions and hungry jaws, but for purposes far better adapted to widen and develop the mental energies of the people.

اما حتی در اینجا نیز تخیل پرشور و وحشیانه‌ی خود را نشان داد. عرصه‌ی پادشاهی نه برای اینکه به مردم فرصت شنیدن رجزخوانی گلادیاتورهای در حال مرگ را بدهد و نه برای اینکه آن‌ها را قادر به مشاهده‌ی نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر یک درگیری بین عقاید مذهبی و آرواره‌های گرسنه کند، بلکه برای اهدافی که با گسترش و توسعه‌ی نیروهای ذهنی مردم بهتر سازگار بودند، ساخته شده است.

This vast amphitheater, with its encircling galleries, its mysterious vaults, and its unseen passages, was an agent of poetic justice, in which crime was punished, or virtue rewarded, by the decrees of an impartial and incorruptible chance.

این آمفی‌تئاتر بزرگ، با جایگاه‌های احاطه‌شده، گنجینه‌های مرموز و راهروهای نامرئی، کارگزار عدالت شاعرانه‌ای بود که در آن بر اساس احکام شانسی بی‌طرفانه و فساد ناپذیر، جرم‌ها مجازات می‌شد یا فضیلت‌ها پاداش داده می‌شد.

When a subject was accused of a crime of sufficient importance to interest the king, public notice was given that on an appointed day the fate of the accused person would be decided in the king's arena, a structure which well deserved its name, for, although its form and plan were borrowed from afar, its purpose emanated solely from the brain of this man, who, every barleycorn a king, knew no tradition to which he owed more allegiance than pleased his fancy, and who ingrafted on every adopted form of human thought and action the rich growth of his barbaric idealism.

هنگامی که یکی از رعیت‌ها به جنایتی متهم می‌شد که اهمیت کافی برای جلب توجه پادشاه را داشت، اطلاع عمومی داده می‌شد که در یک روز تعیین شده، سرنوشت فرد متهم در میدان پادشاهی تعیین شود. ساختاری که شایسته‌ی نام آن بود، اگرچه شکل و نقشه‌ی آن از دوردست‌ها اقتباس شده بود، هدف آن صرفا از مغز این مرد نشات می‌گرفت. کسی که با همه‌ی ذره‌های وجودش پادشاه بود، هیچ سنتی را به‌جز تحقق یافتن تخیلاتش نمی‌شناخت و بر هر شکلی از فکر و عمل انسانی که انتخاب می‌کرد، رشد پربار ایدئولوژی بربری خود را پیوند می‌زد.

When all the people had assembled in the galleries, and the king, surrounded by his court, sat high up on his throne of royal state on one side of the arena, he gave a signal, a door beneath him opened, and the accused subject stepped out into the amphitheater.

هنگامی که همه مردم در جایگاه‌ها، دور هم جمع شدند و پادشاه در محاصره‌ی دربار خود، بر تخت سلطنتی در یک طرف میدان می‌نشست، اشاره‌ای می‌کرد، دری از زیر او باز می‌شد و رعیت متهم وارد آمفی‌تئاتر می‌شد.

Directly opposite him, on the other side of the inclosed space, were two doors, exactly alike and side by side. It was the duty and the privilege of the person on trial to walk directly to these doors and open one of them. He could open either door he pleased; he was subject to no guidance or influence but that of the aforementioned impartial and incorruptible chance.

مستقیما روبه‌روی او، در طرف دیگر فضای بسته، دو در بودند که دقیقا شبیه هم و کنار هم قرار داشتند. وظیفه و تکلیف شخص محاکمه‌شده این بود که مستقیما به سمت این درها برود و یکی از آن‌ها را باز کند. او می‌توانست هر دری را که دوست داشت باز کند؛ او تحت هیچ راهنمایی یا تاثیری قرار نداشت جز بخت بی‌طرف و فسادناپذیری که قبلا به آن اشاره شده بود.

If he opened the one, there came out of it a hungry tiger, the fiercest and most cruel that could be procured, which immediately sprang upon him and tore him to pieces as a punishment for his guilt.

اگر یکی را باز می‌کرد، ببری گرسنه از آن بیرون می‌آمد، وحشی‌ترین و بی‌رحم‌ترین ببری که می‌توان یافت که بلافاصله به سمت او پریده و او را به‌عنوان مجازات گناهش تکه‌تکه می‌کرد.

The moment that the case of the criminal was thus decided, doleful iron bells were clanged, great wails went up from the hired mourners posted on the outer rim of the arena, and the vast audience, with bowed heads and downcast hearts, wended slowly their homeward way, mourning greatly that one so young and fair, or so old and respected, should have merited so dire a fate.

همان لحظه که سرنوشت جنایت‌کار به این شکل مشخص شد، ناقوس‌های آهنین غم‌انگیز به صدا درمی‌آمدند، فریادهای بلندی از سوگواران استخدام‌شده که در کناره‌های بیرونی میدان ایستاده بودند، بلند می‌شد و جمعیت بی‌شماری با سرهای خمیده و دل‌های شکسته، به‌آرامی به سوی خانه‌هایشان می‌رفتند و به‌شدت مویه می‌کردند که کسی چنین جوان و زیبا یا چنین پیر و محترم، سزاوار چنین سرنوشت وحشتناکی شده است.

But, if the accused person opened the other door, there came forth from it a lady, the most suitable to his years and station that his majesty could select among his fair subjects, and to this lady he was immediately married, as a reward of his innocence. It mattered not that he might already possess a wife and family, or that his affections might be engaged upon an object of his own selection; the king allowed no such subordinate arrangements to interfere with his great scheme of retribution and reward.

اما اگر متهم در دیگری را باز کند، زنی از آن در بیرون می‌آید که شاه بین زیبارویان خود برای او انتخاب کرده است و متناسب با سن و مقام اوست و او بلافاصله با این زن به‌عنوان پاداش بی‌گناهی‌اش ازدواج می‌کند. اهمیتی نداشت که او ممکن بود همسر و خانواده داشته باشد یا عشقش درگیر گزینه‌ی دیگری است؛ پادشاه اجازه نمی‌داد که چنین مسائل فرعی در طرح بزرگ مجازات و پاداش او دخالت کند.

The exercises, as in the other instance, took place immediately, and in the arena. Another door opened beneath the king, and a priest, followed by a band of choristers, and dancing maidens blowing joyous airs on golden horns and treading an epithalamic measure, advanced to where the pair stood, side by side, and the wedding was promptly and cheerily solemnized. Then the gay brass bells rang forth their merry peals, the people shouted glad hurrahs, and the innocent man, preceded by children strewing flowers on his path, led his bride to his home.

برنامه‌ها، مانند نمونه‌‌های قبل، بلافاصله و در میدان مسابقه انجام می‌شد. دری دیگر در زیر پای پادشاه باز می‌شد و یک کشیش و به‌دنبال آن گروهی از خوانندگان و دوشیزگان رقصنده که با شادی در شیپورهای طلایی می‌دمیدند و با آهنگ سرود عروسی قدم برمی‌داشتند، به سمت جایی که این زوج در کنار هم ایستاده بودند، پیش می‌رفتند و عروسی به‌سرعت و با شادی برگزار می‌شد. سپس ناقوس‌های برنجی به شادی به صدا درمی‌آمدند، مردم فریاد شادی سر می‌دادند و مرد بی‌گناه، جلوتر از بچه‌هایی که در مسیرش گل می‌پاشیدند، عروسش را به خانه‌اش می‌برد.

This was the king's semi-barbaric method of administering justice. Its perfect fairness is obvious. The criminal could not know out of which door would come the lady; he opened either he pleased, without having the slightest idea whether, in the next instant, he was to be devoured or married. On some occasions the tiger came out of one door, and on some out of the other.

این روش نیمه‌وحشیانه‌ی شاه در اجرای عدالت بود. انصاف کامل آن آشکار است. جنایتکار نمی‌دانست زن زیبا از کدام در بیرون می‌آید. او هرکدام را که راضی بود باز می‌کرد، بدون اینکه کوچک‌ترین تصوری داشته باشد که آیا در لحظه‌ی بعد، قرار است او را بخورند یا ازدواج کند. در بعضی مواقع ببر از یک در بیرون می‌آمد و بعضی اوقات از در دیگر.

The decisions of this tribunal were not only fair, they were positively determinate: the accused person was instantly punished if he found himself guilty, and, if innocent, he was rewarded on the spot, whether he liked it or not. There was no escape from the judgments of the king's arena.

تصمیمات این دادگاه نه‌تنها عادلانه، بلکه قطعی و بی‌چون‌وچرا بودند: اگر متهم خود را مجرم می‌دانست، بلافاصله مجازات می‌شد و اگر بی‌گناه بود، در همان لحظه پاداش می‌گرفت، خواسته باشد یا نه. هیچ راه فراری از احکام میدان پادشاه وجود نداشت.

The institution was a very popular one. When the people gathered together on one of the great trial days, they never knew whether they were to witness a bloody slaughter or a hilarious wedding. This element of uncertainty lent an interest to the occasion which it could not otherwise have attained.

این نهاد بسیار محبوب بود. وقتی مردم در یکی از روزهای بزرگ محاکمه دور هم جمع می‌شدند، هرگز نمی‌دانستند که قرار است شاهد کشتاری خونین یا یک عروسی جالب باشند. این عنصر ابهام، جذابیتی را به مناسبت اضافه می‌کرد که در غیر این صورت نمی‌توانست به آن برسد.

Thus, the masses were entertained and pleased, and the thinking part of the community could bring no charge of unfairness against this plan, for did not the accused person have the whole matter in his own hands?

پس عامه‌ی مردم از این طرح لذت می‌بردند و سرگرم می‌شدند، ولی قشر متفکر جامعه هم نمی‌توانستند آن را به‌دلیل بی‌عدالتی محکوم کنند. مگر نه اینکه همه‌چیز به اختیار خود متهم بود؟

This semi-barbaric king had a daughter as blooming as his most florid fancies, and with a soul as fervent and imperious as his own. As is usual in such cases, she was the apple of his eye, and was loved by him above all humanity. Among his courtiers was a young man of that fineness of blood and lowness of station common to the conventional heroes of romance who love royal maidens. This royal maiden was well satisfied with her lover, for he was handsome and brave to a degree unsurpassed in all this kingdom, and she loved him with an ardor that had enough of barbarism in it to make it exceedingly warm and strong. This love affair moved on happily for many months, until one day the king happened to discover its existence.

این پادشاه نیمه‌وحشی دختری زیبا و بلندپرواز داشت که به‌اندازه‌ی خیالات سلیس او شکوفا بود و چون خود او قلبی گرم و سلطه‌گر داشت، نور چشم او بود و از همه‌چیز بیشتر دوستش داشت. در میان درباریانش جوانی بود که مانند همه‌ی قهرمانانی که عاشق دختران پادشاه می‌شدند، شجاع و زیبا بود؛ ولی از طبقه‌ی فرودست. این شاهزاده هم معشوقه‌ی خود را دوست داشت؛ زیرا او در شجاعت و زیبایی در همه‌ی کشور بی‌نظیر بود و خوی وحشی شاهزاده، عشقشان را داغ و شورانگیز می‌کرد. ماه‌های طولانی گذشت و این عشق پنهان پابرجا بود تا این‌که روزی شاه از آن باخبر شد.

He did not hesitate nor waver in regard to his duty in the premises. The youth was immediately cast into prison, and a day was appointed for his trial in the king's arena. This, of course, was an especially important occasion, and his majesty, as well as all the people, was greatly interested in the workings and development of this trial.

او در انجام وظیفه‌ی خود در محل، تردید و تزلزلی نداشت. جوان بلافاصله به زندان انداخته شد و روزی برای محاکمه‌ی او در عرصه‌ی پادشاهی تعیین شد. البته این مناسبت بسیار مهمی بود و اعلی‌حضرت و همچنین همه‌ی مردم علاقه‌ی زیادی به اجرای این محاکمه داشتند.

Never before had such a case occurred; never before had a subject dared to love the daughter of the king. In after years such things became commonplace enough, but then they were in no slight degree novel and startling.

عشق به دختر پادشاه کاری بود که تا آن زمان هیچ‌کس انجام نداده بود و هیچ‌کس جرئت نداشت چنین خطری کند. هر چند در سال‌های بعد این کار به‌مرور معمول و مرسوم شد اما در آن هنگام، آن‌‌ها اصلا پیشرفته نبودند و از آن متعجب و شوکه شدند.

The tiger-cages of the kingdom were searched for the most savage and relentless beasts, from which the fiercest monster might be selected for the arena; and the ranks of maiden youth and beauty throughout the land were carefully surveyed by competent judges in order that the young man might have a fitting bride in case fate did not determine for him a different destiny.

در تمام سرزمین پادشاهی، بی‌رحم‌ترین و وحشی‌ترین ببرها را گردآوری کردند تا بتوانند درنده‌ای را که هیچ‌کس از دستش جان سالم به در نبرده بود، به میدان شاه بیاورند. همچنین کارشناسان شایسته، جوانی و زیبایی تمام دختران سرزمین را با دقت و ظرافت بررسی کردند تا در صورتی که سرنوشت مرد محکوم به عشق بود، عروسی مناسب و شایسته برای او پیدا کنند.

Of course, everybody knew that the deed with which the accused was charged had been done. He had loved the princess, and neither he, she, nor any one else, thought of denying the fact; but the king would not think of allowing any fact of this kind to interfere with the workings of the tribunal, in which he took such great delight and satisfaction. No matter how the affair turned out, the youth would be disposed of, and the king would take an aesthetic pleasure in watching the course of events, which would determine whether or not the young man had done wrong in allowing himself to love the princess.

همه آگاه بودند که مرد، متهم به عشق واقعی است. او دلباخته‌ی شاهزاده بود و هیچ‌کس از جمله خودشان این حقیقت را پنهان نمی‌کردند؛ اما پادشاه نمی‌خواست چنین واقعیتی در کار دادگاه او که همه از آن راضی بودند، دخالت کند. هر چه که رخ می‌داد، جوان از میان رفته بود و شاه از تماشای آن ماجرا بسیار لذت می‌برد؛ ماجرایی که سرنوشت جوان را که جرئت عشق به شاهزاده را داشت، مشخص می‌کرد.

The appointed day arrived. From far and near the people gathered, and thronged the great galleries of the arena, and crowds, unable to gain admittance, massed themselves against its outside walls. The king and his court were in their places, opposite the twin doors, those fateful portals, so terrible in their similarity.

روزی که همه منتظر آن بودند رسید. مردم از نقاط مختلف در میدان بزرگ جمع شدند و جای خود را در میان تماشاگران پیدا کردند. کسانی که نتوانستند وارد میدان شوند، پشت دیوارها جای گرفتند و سرشان را بلند کردند. شاه و دربارش در جای خود بودند. اما همه‌ی چشم‌ها به آن دو دروازه‌ی تاریک و ترسناک مقابل آن‌ها دوخته شده بودند. آن دو دروازه‌ای که شباهت بسیار وحشتناکی به یکدیگر داشتند.

All was ready. The signal was given. A door beneath the royal party opened, and the lover of the princess walked into the arena. Tall, beautiful, fair, his appearance was greeted with a low hum of admiration and anxiety. Half the audience had not known so grand a youth had lived among them. No wonder the princess loved him! What a terrible thing for him to be there!

همه‌چیز آماده بود. دستور صادر شد. دری که زیر جایگاه پادشاه بود باز شد و عاشق شاهدخت وارد میدان شد. جوانی بلندقد، زیبا و سیمین‌رخ که حضورش با غوغایی از تحسین و ترس مواجه شد. نیمی از تماشاگران نمی‌دانستند که چنین جوان باشکوهی در میان آن‌ها زندگی می‌کند. عجب نیست که شاهزاده خانم او را دوست داشت! چه وحشتناک که او در آن میدان بود!

As the youth advanced into the arena he turned, as the custom was, to bow to the king, but he did not think at all of that royal personage. His eyes were fixed upon the princess, who sat to the right of her father.

هنگامی که جوان به میدان نزدیک شد، برگشت و طبق رسم، خم شد تا به پادشاه احترام بگذارد؛ اما اصلا به آن شخصیت سلطنتی فکر نمی‌کرد. چشم‌هایش به شاهدخت دوخته شد که سمت راست پدرش نشسته بود.

Had it not been for the moiety of barbarism in her nature it is probable that lady would not have been there, but her intense and fervid soul would not allow her to be absent on an occasion in which she was so terribly interested.

اگر نیمه‌ای از وحشیگری در طبیعت او نبود، شاید آن خانم در آنجا نبود، اما روح شدید و سوزانی که داشت، اجازه نمی‌داد که او در یک موقعیت که به‌شدت به آن علاقه‌مند بود، غایب باشد.

From the moment that the decree had gone forth that her lover should decide his fate in the king's arena, she had thought of nothing, night or day, but this great event and the various subjects connected with it.

از لحظه‌ای که فرمان صادر شده بود که معشوق باید سرنوشت خود را در عرصه‌ی پادشاهی رقم بزند، او شب و روز به هیچ چیز جز این واقعه‌ی بزرگ و موضوعات مختلف مرتبط با آن، فکر نمی‌کرد.

Possessed of more power, influence, and force of character than any one who had ever before been interested in such a case, she had done what no other person had done,—she had possessed herself of the secret of the doors. She knew in which of the two rooms, that lay behind those doors, stood the cage of the tiger, with its open front, and in which waited the lady.

او با داشتن قدرت، نفوذ و نیروی شخصیتی بیش از هر کسی که قبلا به چنین موردی علاقه‌مند شده بود، کاری را انجام داده بود که هیچ شخص دیگری انجام نداده بود؛ او از راز درها خبردار بود. می‌دانست که در کدام یک از دو اتاق که پشت آن درها قرار داشت، قفس گشوده‌ی ببر و در کدام، یک زن منتظر بود.

Through these thick doors, heavily curtained with skins on the inside, it was impossible that any noise or suggestion should come from within to the person who should approach to raise the latch of one of them. But gold, and the power of a woman's will, had brought the secret to the princess.

از میان درهای ضخیم که درون آن‌ها محکم با چرم پوشانده شده بود، غیرممکن بود صدایی شنیده شود یا نشانه‌ای دیده شود که بتواند شخصی را که برای باز کردن قفل‌های می‌آید، راهنمایی کند. اما طلا و قدرت اراده‌ی یک زن، راز را برای شاهزاده خانم آورده بود.

And not only did she know in which room stood the lady ready to emerge, all blushing and radiant, should her door be opened, but she knew who the lady was. It was one of the fairest and loveliest of the damsels of the court who had been selected as the reward of the accused youth, should he be proved innocent of the crime of aspiring to one so far above him; and the princess hated her.

او نه‌تنها می‌دانست که در کدام اتاق زنی منتظر است تا با باز شدن در، چهره‌ای سرخ و درخشان را نشان دهد، بلکه هویت او را هم می‌شناخت. او یکی از زیباترین و دلنشین‌ترین دوشیزه‌های دربار بود که به‌عنوان جایزه‌ی جوان متهم انتخاب شده بود، اگر بتواند بی‌گناهی خود را از جرم خواستن کسی که بسیار بالاتر از او بود، اثبات کند. و شاهزاده از این دختر نفرت داشت.

Often had she seen, or imagined that she had seen, this fair creature throwing glances of admiration upon the person of her lover, and sometimes she thought these glances were perceived, and even returned.

او اغلب دیده بود یا تصور می‌کرد که این موجود زیبا را دیده است که نگاه‌های تحسین‌برانگیز را به سوی معشوقش می‌اندازد و گاهی فکر می‌کرد این نگاه‌ها دریافت می‌شود و حتی جواب می‌گیرد.

Now and then she had seen them talking together; it was but for a moment or two, but much can be said in a brief space; it may have been on most unimportant topics, but how could she know that? The girl was lovely, but she had dared to raise her eyes to the loved one of the princess; and, with all the intensity of the savage blood transmitted to her through long lines of wholly barbaric ancestors, she hated the woman who blushed and trembled behind that silent door.

او چندین بار نگاه تحسین‌آمیز آن موجود زیبا و ظریف را به دلبرش دیده بود یا حداقل این طور فکر می‌کرد. گاهی احساس می‌کرد که این نگاه‌ها توجه را جلب می‌کنند و حتی پاسخ داده می‌شوند. گاهی هم شاهد گفت‌وگوی آن‌ها بود. البته تنها یک یا دو بار این اتفاق افتاده بود اما در این لحظات کوتاه هم می‌توانستند حرف‌های زیادی بزنند. شاید این گفت‌وگوها درباره‌ی مسائل بی‌اهمیت هم باشند، اما شاهزاده چگونه می‌توانست بفهمد؟ آن دختر دوست‌داشتنی بود اما جسارت کرده بود که به محبوب شاهزاده خانم چشم بدوزد. خون وحشی اجدادش که در رگ‌هایش می‌جوشید باعث می‌شد که از زنی که پشت آن در با چهره‌ی سرخ و بدنی مضطرب نشسته بود بیزار باشد.

When her lover turned and looked at her, and his eye met hers as she sat there, paler and whiter than any one in the vast ocean of anxious faces about her, he saw, by that power of quick perception which is given to those whose souls are one, that she knew behind which door crouched the tiger, and behind which stood the lady. He had expected her to know it.

وقتی معشوق برگشت و به او نگاه کرد، در حالی که او آنجا نشسته بود، چشمش به چشم او دوخته شد، او که رنگ‌پریده‌تر و سفیدتر از هر کس دیگری در اقیانوس پهناور چهره‌های مضطرب اطرافش آنجا نشسته بود. با آن نیرویی که روح‌های یکی‌شده را وادتر به درک سریع‌تر یکدیگر می‌کند، فهمید که شاهزاده می‌داند ببر در کدام اتاق نشسته و بانو در کدام اتاق ایستاده است. انتظار داشت که او این را بداند.

He understood her nature, and his soul was assured that she would never rest until she had made plain to herself this thing, hidden to all other lookers-on, even to the king. The only hope for the youth in which there was any element of certainty was based upon the success of the princess in discovering this mystery; and the moment he looked upon her, he saw she had succeeded, as in his soul he knew she would succeed.

او خویشتن او را می‌فهمید و روحش اطمینان داشت که تا زمانی که این چیزی را که برای همه پنهان بود حتی برای پادشاه، برای خودش روشن نکند، آرام نمی‌گیرد. تنها امید جوان که در آن کمی اطمینان وجود داشت، بر پایه‌ی موفقیت شاهزاده خانم در حل این رمز بود؛ و همین که به او نگاه کرد، دید که موفق شده است، همان‌طور که روحش می‌دانست موفق خواهد شد.

Then it was that his quick and anxious glance asked the question: "Which?" It was as plain to her as if he shouted it from where he stood. There was not an instant to be lost. The question was asked in a flash; it must be answered in another.

آنگاه بود که نگاهش سریع و نگران از او سوال کرد: «کدام؟» شاهزاده این را به‌وضوح می‌فهمید، گویی از جایی که ایستاده بود، سوالش را فریاد زده بود. هیچ لحظه‌ای برای تلف کردن نبود. سوال در یک چشم‌برهم‌زدن پرسیده شد؛ باید در یک چشم‌برهم‌زدن دیگر جواب داده می‌شد.

Her right arm lay on the cushioned parapet before her. She raised her hand, and made a slight, quick movement toward the right. No one but her lover saw her. Every eye but his was fixed on the man in the arena.

بازوی راست شاهزاده روی نرده‌ای که پیش رویش بود قرار داشت. دستش را بلند کرد و حرکتی کوچک و سریع به سمت راست انجام داد. هیچ‌کس جز عاشقش او را ندید. همه‌ی چشم‌ها به جز او بر مردی که در میدان بود خیره شده بودند.

He turned, and with a firm and rapid step he walked across the empty space. Every heart stopped beating, every breath was held, every eye was fixed immovably upon that man. Without the slightest hesitation, he went to the door on the right, and opened it.

او برگشت و با قدمی استوار و سریع از میدان خالی عبور کرد. همه‌ی قلب‌ها از تپش متوقف شدند، همه‌ی نفس‌ها در سینه‌ها حبس شدند، همه‌ی چشم‌ها بدون حرکت به آن مرد خیره شدند. بدون کمترین تردید، او به سمت در سمت راست رفت و آن را باز کرد.

Now, the point of the story is this: Did the tiger come out of that door, or did the lady?

حالا نکته‌ی ماجرا این است: ببر از آن در بیرون آمد یا زن؟

The more we reflect upon this question, the harder it is to answer. It involves a study of the human heart which leads us through devious mazes of passion, out of which it is difficult to find our way. Think of it, fair reader, not as if the decision of the question depended upon yourself, but upon that hot-blooded, semi-barbaric princess, her soul at a white heat beneath the combined fires of despair and jealousy. She had lost him, but who should have him?

هرچه بیشتر درباره‌ی این سوال تفکر می‌کنیم، جواب دادنش سخت‌تر می‌شود. این سوال به مطالعه‌ی قلب انسان مربوط است که ما را از میان پیچ‌وخم‌های شور و شوق، به جایی می‌برد که خارج شدن از آن دشوار است. درباره‌ی آن، ای خواننده‌ی عزیز، فکر کنید نه انگار که تصمیم‌گیری درباره‌ی سوال به خودتان بستگی داشته باشد، بلکه به آن شاهزاده خانم نیمه‌وحشی و خون‌گرم که روحش تحت‌تاثیر ناامیدی و حسادت، سفید و داغ شده بود، فکر کنید. شاهزاده او را از دست داده بود، اما چه کسی باید او را داشته باشد؟

How often, in her waking hours and in her dreams, had she started in wild horror, and covered her face with her hands as she thought of her lover opening the door on the other side of which waited the cruel fangs of the tiger!

چند بار در ساعات بیداری و در رویاهایش با وحشت مخوفی روبه‌رو شده بود و صورتش را با دستانش پوشانده بود و به این فکر می‌کرد که معشوقش دری را باز می‌کند که آن طرف نیش‌های بی‌رحم ببر منتظرش بودند!

But how much oftener had she seen him at the other door! How in her grievous reveries had she gnashed her teeth, and torn her hair, when she saw his start of rapturous delight as he opened the door of the lady! How her soul had burned in agony when she had seen him rush to meet that woman, with her flushing cheek and sparkling eye of triumph; when she had seen him lead her forth, his whole frame kindled with the joy of recovered life; when she had heard the glad shouts from the multitude, and the wild ringing of the happy bells; when she had seen the priest, with his joyous followers, advance to the couple, and make them man and wife before her very eyes; and when she had seen them walk away together upon their path of flowers, followed by the tremendous shouts of the hilarious multitude, in which her one despairing shriek was lost and drowned!

اما چقدر بیشتر او را در آن در دیگر دیده بود! چگونه در خیالات غمناک خود دندان‌هایش را فشار داده و موهایش را کنده بود، وقتی او را دیده بود که با شروع شادی مبهوت‌کننده در را باز می‌کند! چگونه روحش در عذاب سوخته بود وقتی او را دیده بود که برای ملاقات آن زن با گونه‌های سرخ و چشم‌های درخشان از پیروزی شتاب می‌کند؛ وقتی او را دیده بود که زن را به بیرون هدایت می‌کند، تمام بدنش با شادی زندگی دوباره برافروخته شده بود؛ وقتی صدای شادی از جمعیت و زنگ‌های شادی را شنیده بود؛ وقتی کشیش را با پیروان سرخوش دیده بود که به سمت زوج پیش می‌روند و آن‌ها را در برابر چشمان او به ازدواج یکدیگر می‌آورد و وقتی آن‌ها را دیده بود که با هم روی مسیر گل‌ها راه می‌روند و خیل عظیم با فریادهای شاد، همراهی‌شان می‌کنند؛ جایی که در آن فریاد ناامیدی او گم و نابود شده بود.

Would it not be better for him to die at once, and go to wait for her in the blessed regions of semi-barbaric futurity?

آیا بهتر نیست که یک دفعه بمیرد و انتظار او را در آینده‌‌ی نیمه‌وحشیانه بکشد؟

And yet, that awful tiger, those shrieks, that blood!

و با این حال، آن ببر وحشتناک، آن فریادها، آن خون!

Her decision had been indicated in an instant, but it had been made after days and nights of anguished deliberation. She had known she would be asked, she had decided what she would answer, and, without the slightest hesitation, she had moved her hand to the right.

تصمیم او در یک لحظه نشان داده شده بود، اما این تصمیم پس از روزها و شب‌ها بحث و تبادل نظر با درد و رنج گرفته شده بود. می‌دانست که از او سوال خواهد شد، تصمیم گرفته بود چه پاسخی بدهد و بدون کوچک‌ترین تردیدی دستش را به سمت راست برده بود.

The question of her decision is one not to be lightly considered, and it is not for me to presume to set myself up as the one person able to answer it. And so I leave it with all of you: Which came out of the opened door,—the lady, or the tiger?

مسئله‌ی تصمیم او سوالی است که نباید به‌سادگی مورد توجه قرار گیرد و این برای من نیست که فرض کنم خود را به‌عنوان فردی که قادر به پاسخگویی به آن است قرار دهم و بنابراین من آن را برای همه‌ی شما می‌گذارم: کدام‌یک از درِ باز شده بیرون آمد، خانم یا ببر؟

سخن پایانی

با توجه به ترجمه‌ای که در این مقاله از داستان «بانو، یا ببر؟» ارائه دادیم، می‌توان گفت که استاکتون یک نویسنده‌ی خلاق و هنرمند است که با استفاده از روش‌های ادبی مختلف، یک داستان جذاب و چالش‌برانگیز را خلق کرده است. او با ساختن یک دنیای خیالی و نیمه‌وحشی، شخصیت‌هایی را معرفی می‌کند که درگیر تضادهای اخلاقی و عاطفی هستند.

او با استفاده از موضوعاتی مانند عشق، حسادت، انتخاب، تصادف و قضاوت، مخاطب را به فکر و تامل وادار می‌کند. استاکتون با پایان باز داستان، خواننده را در موقعیتی قرار می‌دهد که باید خودش تصمیم بگیرد که دختر پادشاه چه کرده است. این داستان، یک داستان فلسفی است که به ما نشان می‌دهد که چگونه انسان‌ها با شرایط سخت و نامعلوم برخورد می‌کنند و چه عواملی روی انتخاب‌های آن‌ها تاثیر می‌گذارد. این داستان، یک داستان بی‌نظیر است که هم‌اکنون بعد از بیش از یک قرن از انتشار آن، هنوز هم مورد توجه و بحث قرار می‌گیرد. در پایان شما بگویید که مرد عاشق کدام در را باز می‌کند و چه اقبالی در انتظار اوست؟