در این ترجمه، با یکی از آثار مشهور «ساکی»، با نام اصلی «هکتور هیو منرو»، آشنا میشوید. ساکی نویسندهی انگلیسی در سال ۱۸۷۰ متولد شد و در سال ۱۹۱۶ در جنگ جهانی اول کشته شد. او بیشتر بهخاطر داستانهای کوتاه خود که با طنز تیزهوشانه و تلخ از جامعهی ویکتوریایی انگلستان انتقاد میکرد، شهرت دارد. داستان The Open Window یکی از داستانهایی است که در مجموعهی Beasts and Super-Beasts در سال ۱۹۱۴ منتشر شد.
در این داستان، شاهد یک شوخی بدیهی و بیرحمانه از طرف یک دختر نوجوان بهنام «ورا» با یک مهمان بیمار و عصبی بهنام «فریمتون ناتل» خواهید بود. این داستان نشاندهندهی توانایی ساکی در استفاده از عناصر ترسناک، غیرمنتظره و طنز در ایجاد یک داستان کوتاه و جذاب است. در ادامه به ترجمهی این داستان جذاب توجه کنید.
"My aunt will be down presently, Mr. Nuttel," said a very self-possessed young lady of fifteen; "in the meantime you must try and put up with me."
یک بانوی جوان پانزده ساله بسیار خودپسندانه گفت: «عمهی من بهزودی میاد، آقای ناتل. تا آن موقع باید تحملم کنید.»
Framton Nuttel endeavoured to say the correct something which should duly flatter the niece of the moment without unduly discounting the aunt that was to come. Privately he doubted more than ever whether these formal visits on a succession of total strangers would do much towards helping the nerve cure which he was supposed to be undergoing.
فریمتون ناتل سعی میکرد با دختری که در مهمانی با او آشنا شده بود گپ بزند و از عدم حضور عمهاش که دیر کرده بود، ابراز نگرانی نکند. او در واقع از این مهمانیهای رسمی که پشت سر هم میرفت، بیشتر شک داشت که آیا به درمان اعصابش کمکی میکنند یا نه. اما چارهای نداشت و مجبور بود در این مراسمها شرکت کند.
"I know how it will be," his sister had said when he was preparing to migrate to this rural retreat; "you will bury yourself down there and not speak to a living soul, and your nerves will be worse than ever from moping. I shall just give you letters of introduction to all the people I know there.
خواهرش زمانی که برای مهاجرت به این خلوتگاه روستایی آماده میشد، گفته بود: «میدانم چطور خواهد بود. تو خودت را آنجا دفن خواهی کرد و با یک فرد زنده صحبت نخواهی کرد و اعصابت از همیشه بدتر خواهد شد. من فقط برای تو نامههای معرفی به همهی آنهایی که آنجا میشناسم، میفرستم.»
Some of them, as far as I can remember, were quite nice."
«برخی از آنها، تا جایی که من به یاد دارم، بسیار خوب بودند.»
Framton wondered whether Mrs. Sappleton, the lady to whom he was presenting one of the letters of introduction, came into the nice division.
فریمتون تعجب کرد که آیا خانم سپلتون، بانویی که او یکی از معرفینامهها را به او ارائه میکرد، جزو دستهی خوب قرار میگیرد یا خیر.
"Do you know many of the people around here?" asked the niece, when she judged that they had had sufficient silent communion.
برادرزاده وقتی که فهمیده بود که آنها بهاندازهی لازم با یکدیگر در سکوت گفتوگو کردهاند، پرسید: «آیا شما بسیاری از مردم این اطراف را میشناسید؟»
"Hardly a soul," said Framton. "My sister was staying here, at the rectory, you know, some four years ago, and she gave me letters of introduction to some of the people here." He made the last statement in a tone of distinct regret.
فریمتون گفت: «تقریبا هیچکس. خواهرم اینجا، در خانهی کشیش میماند. میدانید، چهار سال پیش و به من چند معرفینامه برای بعضی از مردم اینجا داد.» او جملهی آخر را با لحنی همراه با تاسف بیان کرد.
"Then you know practically nothing about my aunt?" pursued the self-possessed young lady.
خانم جوان خوددار و متین ادامه داد: «پس تو عملا هیچی در مورد عمهی من نمیدونی؟»
"Only her name and address," admitted the caller. He was wondering whether Mrs. Sappleton was in the married or widowed state. An undefinable something about the room seemed to suggest masculine habitation.
تماسگیرنده اعتراف کرد: «فقط نام و آدرس او». او در این فکر بود که آیا خانم سپلتون متاهل است یا بیوه. چیزی غیرقابلتوصیف در مورد اتاق به نظر میرسید که نشاندهندهی سکونت مردانه بود.
"Her great tragedy happened just three years ago," said the child; "that would be since your sister's time."
دخترک ادامه داد: «بزرگترین تراژدی او فقط سه سال پیش اتفاق افتاد، درست وقتی که خواهرت اینجا را ترک کرد.»
"Her tragedy?" asked Framton; somehow in this restful country spot tragedies seemed out of place.
از فریمتون پرسید: «تراژدی او؟» بهنوعی در این جای آرام و روستایی، اتفاق افتادن تراژدیها بعید به نظر میرسید.
"You may wonder why we keep that window wide open on an October afternoon," said the niece, indicating a large French window that opened on to a lawn.
دخترک با اشاره به پنجرهی بزرگ فرانسوی که به چمن باز میشد گفت: «شاید تعجب کنید که چرا ما آن پنجره را در بعدازظهر اکتبر کاملا باز گذاشتیم؟»
"It is quite warm for the time of the year," said Framton; "but has that window got anything to do with the tragedy?"
فریمتون گفت: «هوا برای این فصل خیلی گرم است. اما آیا آن پنجره ربطی به این تراژدی دارد؟»
"Out through that window, three years ago to a day, her husband and her two young brothers went off for their day's shooting. They never came back. In crossing the moor to their favourite snipeshooting ground they were all three engulfed in a treacherous piece of bog.
«از آن پنجره، سه سال پیش در همین روز، شوهرش و دو برادر جوانش برای شکار روزانه رفتند. دیگر برنگشتند. در حین عبور از مرداب به سمت زمین مورد علاقهشان برای شکار، هر سه نفر در یک باتلاق بزرگ و وحشتناک فرو رفتند.»
It had been that dreadful wet summer, you know, and places that were safe in other years gave way suddenly without warning. Their bodies were never recovered. That was the dreadful part of it.
آن تابستان وحشتناک و بارانی بود، میدانی و جاهایی که در سالهای دیگر امن بودند ناگهان و بدون هشدار فرو ریختند. جسدهایشان هرگز پیدا نشد. این بخش وحشتناک ماجرا بود.
Here the child's voice lost its self-possessed note and became falteringly human. "Poor aunt always thinks that they will come back some day, they and the little brown spaniel that was lost with them, and walk in at that window just as they used to do.
اینجا صدای بچه از لحن خوددار و خودمختارش خارج شد و به صدایی مردد و انسانی تبدیل شد. «عمهی بیچاره همیشه فکر میکند که آنها یک روزی برمیگردند، آنها و سگ قهوهای کوچکی که با آنها گم شده بود و از آن پنجره وارد میشوند همانطور که قبلا وارد میشدند.»
That is why the window is kept open every evening till it is quite dusk. Poor dear aunt, she has often told me how they went out, her husband with his white waterproof coat over his arm, and Ronnie, her youngest brother, singing 'Bertie, why do you bound? " as he always did to tease her, because she said it got on her nerves. Do you know, sometimes on still, quiet evenings like this, I almost get a creepy feeling that they will all walk in through that window.
به همین دلیل است که پنجره هر روز عصر تا غروب کاملا باز نگه داشته میشود. بیچاره عمهی عزیز، او اغلب به من گفته است که آنها چگونه بیرون رفتند، شوهرش با کت سفید ضدآب روی دستش و رونی، کوچکترین برادرش، درحالیکه زیر لب زمزمه میکرد «برتی، چرا اینطور راه میری؟» همانطور که او همیشه برای اذیت کردنش این کار را انجام میداد، زیرا میگفت که اعصابش را به هم میریزد. میدانید، گاهی اوقات در شبهای آرام و خاموشی مانند این، تقریبا احساس وحشتناکی به من دست میدهد که همهی آنها از آن پنجره وارد میشوند.
She broke off with a little shudder. It was a relief to Framton when the aunt bustled into the room with a whirl of apologies for being late in making her appearance.
او با لرزشی کوچک سکوت کرد. وقتی عمه با عذرخواهیهایی برای تاخیرش وارد اتاق شد، فریمتون احساس راحتی کرد.
"I hope Vera has been amusing you?" she said.
او گفت: «امیدوارم ورا شما را سرگرم کرده باشد؟»
"She has been very interesting," said Framton.
فریمتون گفت: «او بسیار جالب بوده است.»
"I hope you don't mind the open window," said Mrs. Sappleton briskly; "my husband and brothers will be home directly from shooting, and they always come in this way. They've been out for snipe in the marshes to-day, so they'll make a fine mess over my poor carpets. So like you men-folk, isn't it?"
خانم سپلتون با تندی گفت: «امیدوارم که پنجرهی باز برای شما مهم نباشد. شوهر و برادرانم مستقیما پس از شکار به خانه خواهند آمد و همیشه از این طریق میآیند. آنها امروز در مردابها برای شکار بیرون رفتهاند، بنابراین با گل و لجنی که به پایشان میچسبد، قالیها را آلوده و خراب خواهند کرد. مثل شما مردها، اینطور نیست؟»
She rattled on cheerfully about the shooting and the scarcity of birds, and the prospects for ducks in the winter. To Framton it was all purely horrible. He made a desperate but only partially successful effort to turn the talk on to a less ghastly topic; he was conscious that his hostess was giving him only a fragment of her attention, and her eyes were constantly straying past him to the open window and the lawn beyond. It was certainly an unfortunate coincidence that he should have paid his visit on this tragic anniversary.
او با خوشحالی در مورد شکار و کمبود پرندگان و وضع اردکها در زمستان صحبت کرد. برای فریمتون همهچیز کاملا وحشتناک بود. او تلاش ناامیدانه اما تا حدی موفق برای تبدیل بحث به موضوعی نهچندان وحشتناک انجام داد. میدانست که مهماندارش فقط گوشهای از توجهش را به او معطوف میکند و چشمانش مدام از کنار او به سمت پنجرهی باز و چمنزار پشت آن دوخته شده بود. مطمئنا تصادفی ناگوار بود که او مجبور بود در این سالگرد غمانگیز، دیدار خود را انجام دهد.
"The doctors agree in ordering me complete rest, an absence of mental excitement, and avoidance of anything in the nature of violent physical exercise," announced Framton, who laboured under the tolerably wide-spread delusion that total strangers and chance acquaintances are hungry for the least detail of one's ailments and infirmities, their cause and cure. "On the matter of diet they are not so much in agreement," he continued.
فریمتون که تحت تصور غلط و رایجی بود که غریبهها و آشنایان اتفاقی برای شنیدن جزئیات کوچکترین بیماریها و ناتوانیهایشان، علت و درمان آنها، مشتاق هستند، با رنج گفت: «پزشکان موافقت کردند که من باید استراحت کامل داشته باشم، از تحریکات عصبی دوری کنم و از هر گونه ورزش شدید خودداری کنم. اما دربارهی رژیم غذایی، نظر یکسانی ندارند.»
"No?" said Mrs. Sappleton, in a voice which only replaced a yawn at the last moment. Then she suddenly brightened into alert attention - but not to what Framton was saying. "Here they are at last! " she cried. "Just in time for tea, and don't they look as if they were muddy up to the eyes! "
خانم سپلتون با صدایی که فقط در آخرین لحظه جایگزین یک خمیازه شده بود، گفت: «نه؟» و ناگهان با شادی، اما نه بهخاطر حرفهای فریمتون، متوجه علامتی شد و داد زد: «بالاخره رسیدند! درست موقع چای و نگاه کن چه قدر در گل و لجن فرو رفتهاند!»
Framton shivered slightly and turned towards the niece with a look intended to convey sympathetic comprehension. The child was staring out through the open window with dazed horror in her eyes. In a chill shock of nameless fear Framton swung round in his seat and looked in the same direction.
فریمتون کمی لرزید و با نگاهی که قصد داشت مشارکت همدردانهای را منتقل کند، به سمت دخترک چرخید. دختر با وحشتی مبهوت به بیرون از پنجرهی باز خیره شده بود. در ترسی سرد و غریب، فریمتون در صندلیاش چرخید و به همان سمت نگاه کرد.
In the deepening twilight three figures were walking across the lawn towards the window; they all carried guns under their arms, and one of them was additionally burdened with a white coat hung over his shoulders. A tired brown spaniel kept close at their heels. Noiselessly they neared the house, and then a hoarse young voice chanted out of the dusk: "I said, Bertie, why do you bound?"
در گرگ و میش، سه سایه از روی چمن به سمت پنجره حرکت میکردند؛ همهی آنها تفنگهایی زیر بغل خود داشتند و یکی از آنها علاوهبراین، با یک کت سفید روی شانههایش مشغول بود. یک سگ قهوهایرنگ خسته کنار آنها میآمد. بیصدا به خانه نزدیک شدند و سپس یک صدای جوان و خشن از تاریکی فریاد زد: «گفتم، برتی، چرا اینطور جستوخیز میکنی؟»
Framton grabbed wildly at his stick and hat; the hall-door, the gravel-drive, and the front gate were dimly-noted stages in his headlong retreat. A cyclist coming along the road had to run into the hedge to avoid an imminent collision.
فریمتون با عجله چوبدستی و کلاهش را از سر برداشت و در راهرو را باز کرد. سنگفرش خانه را پشت سر گذاشت و بیآنکه بداند چرا و چگونه، با عجله از در مقابل فرار کرد. نزدیک بود که هنگام فرار کردن با دوچرخهسواری که در خیابان بود، تصادف کند.
"Here we are, my dear," said the bearer of the white mackintosh, coming in through the window; "fairly muddy, but most of it's dry. Who was that who bolted out as we came up?"
مردی که بارانی سفید بر تن داشت از پنجره وارد شد و گفت: «اینجا هستیم، عزیزم. بارانی من کمی گلآلود شده است اما بیشتر آن خشک است. آن مرد چه کسی بود که وقتی ما رسیدیم فرار کرد؟»
"A most extraordinary man, a Mr. Nuttel," said Mrs. Sappleton; "could only talk about his illnesses, and dashed off without a word of good-bye or apology when you arrived. One would think he had seen a ghost."
خانم سپلتون گفت: «یک مرد بسیار عجیب، آقای ناتل». فقط میتوانست در مورد بیماریهایش صحبت کند و وقتی شما آمدید بدون خداحافظی یا عذرخواهی رفت. انگار که روحی دیده بود.»
"I expect it was the spaniel," said the niece calmly; "he told me he had a horror of dogs. He was once hunted into a cemetery somewhere on the banks of the Ganges by a pack of pariah dogs, and had to spend the night in a newly dug grave with the creatures snarling and grinning and foaming just above him. Enough to make anyone their nerve." Romance at short notice was her speciality.
دختر با آرامش گفت: «فکر میکنم اون سگ اسپانیل بود. او به من گفت که از سگها وحشت دارد. یک بار توسط یک گله سگ ولگرد توی یک قبرستان که جایی نزدیک ساحل رودخانهی گنگ بود گرفتار شد و مجبور شد شب را در یک قبر تازه کنده با موجوداتی که خرخر میکردند و پوزخند میزدند بگذراند. با این حال، میبینید که تمام این تجربیات وحشتناک برای اینکه یک فرد از خود بیخود شود، کافی است.» دخترک، بدون اینکه خودش بداند، در داستانپردازی ماهر بود.
سخن پایانی
در این ترجمه، با یکی از داستانهای کوتاه ساکی، نویسندهی انگلیسی قرن نوزدهم، آشنا شدید. این داستان یک نمونهی بارز از ژانر کمدی ترسناک است که با طنز تلخ و انتقادی از رفتارهای اجتماعی و آداب معاشرت، یک شوخی بیرحمانه را به تصویر میکشد. در این راستا او با استفاده از جزئیات دقیق و روانشناسی شخصیتها، یک داستان واقعگرایانه و متقاعدکننده میسازد که ناتل را متقاعد میکند که ارواح شوهر و برادران عمهاش از پنجرهی باز خانه وارد میشوند.
این در حالی است که آنها فقط برای شکار به بیرون رفتهاند و هیچ حادثهای برایشان رخ نداده است. ورا با زرنگی خود، این شوخی را از خانوادهاش پنهان میکند و به آنها میگوید که ناتل از ترس سگها گریخته است. این داستان نشان میدهد که چگونه ساکی با استفاده از عناصر ترسناک، غیرمنتظره و طنز، یک داستان کوتاه و جذاب را خلق کرده است. این داستان همچنین به ما میگوید که چگونه تخیل و دروغگویی میتواند برای شوخی یا انتقام، مورد استفاده قرار بگیرد. اما این شوخی یا انتقام ممکن است برای قربانی آن خیلی بیرحمانه و آزاردهنده باشد. این داستان ما را به فکر این میاندازد که آیا ورا واقعا یک دختر بیگناه و شوخطبع است یا یک دختر شیطانصفت و بیرحم؟ امیدواریم از خواندن ترجمهی این داستان لذت برده باشید.