Shooting an Elephant (شلیک به یک فیل) by George Orwell اثر جورج اورول
In Moulmein, in Lower Burma, I was hated by large numbers of people — the only time in my life that I have been important enough for this to happen to me. I was sub-divisional police officer of the town, and in an aimless, petty kind of way anti-European feeling was very bitter.
در شهر "مولمین" در برمه جنوبی، مردم زیادی از من متنفر بودند. این تنها دوره از زندگی من بود که آنقدری اهمیت داشتم که چنین اتفاقی برایم بیفتد. من افسر زیر مجموعه پلیس در شهر بودم، و -آن زمان- جسته گریخته و بیبرنامه، احساسات ضد اروپایی شدیدی -بین مردم- حس میشد.
No one had the guts to raise a riot, but if a European woman went through the bazaars alone somebody would probably spit betel juice over her dress. As a police officer I was an obvious target and was baited whenever it seemed safe to do so.
جرات برپایی شورش وجود نداشت، اما اگر یک زن اروپایی به تنهایی در بازار شهر راه میرفت، احتمالا کسی آب تنبول بر لباسش میانداخت. به عنوان یک افسر پلیس، من هدف واضحی برای این کار بودم و هر وقت که شرایط امن به نظر میرسید، رویم آب تنبول میانداختند.
When a nimble Burman tripped me up on the football field and the referee (another Burman) looked the other way, the crowd yelled with hideous laughter. This happened more than once. In the end the sneering yellow faces of young men that met me everywhere, the insults hooted after me when I was at a safe distance, got badly on my nerves.
وقتی یک "برمن" چابک من را در زمین فوتبال به خاک انداخت و داور (او هم برمن بود) خطا را نادیده گرفت، تماشاگران شروع به قهقهه با صدای بلند کردند. این اتفاق فقط چند بار افتاد. در پایان دیدن همیشگی چهره در حال تمسخر مردان با صورتهای زرد هر جا که میرفتم و صدای دشنامهایی که وقتی کمی دور میشدم بلند میشد، اعصابم را بسیار بهم ریخته بود.
The young Buddhist priests were the worst of all. There were several thousands of them in the town and none of them seemed to have anything to do except stand on street corners and jeer at Europeans. All this was perplexing and upsetting.
کشیشهای بودایی جوان، از همه بدتر بودند. در شهر چندین هزار نفر از آنها زندگی میکردند و هیچکدامشان به نظر کاری دیگری نداشتند جز این که در گوشهای بایستند و اروپاییها را مسخره کنند. اینها همه گیج کننده و مایه ناراحتی بود.
For at that time I had already made up my mind that imperialism was an evil thing and the sooner I chucked up my job and got out of it the better. Theoretically — and secretly, of course — I was all for the Burmese and all against their oppressors, the British.
آن زمان من به این نتیجه رسیده بودم که امپریالیسم چیزی شیطانی است و هر چه زودتر کارم را ول کنم و خارج شوم بهتر است. از لحاظ تئوریک - و البته مخفیانه - من کاملا بورمهایها را محق میدانستم و بر ضد ستمگرانشان، یعنی بریتانیاییها بودم.
As for the job I was doing, I hated it more bitterly than I can perhaps make clear. In a job like that you see the dirty work of Empire at close quarters. The wretched prisoners huddling in the stinking cages of the lock-ups, the grey, cowed faces of the long-term convicts, the scarred buttocks of the men who had been flogged with bamboos — all these oppressed me with an intolerable sense of guilt.
با توجه به شغلی که داشتم، نفرتم تلختر از این بود که بتوانم احتمالا توضیحش دهم. در شغلی مانند شغل من، قسمت کثیف کار امپراتوری را از نزدیک میبینی. زندانیان بیچارهای که در بندهای متعفن زنجیر شده تلنبار شدهاند، صورت گچی (خاکستری) و ترسان محکومین بلند مدت، باسنهای زخمی مردانی که با چوب بامبو شلاق خورده بودند و … همه اینها احساس شرم غیر قابل تحملی را روی شانههایم گذاشته بود.
But I could get nothing into perspective. I was young and ill-educated and I had had to think out my problems in the utter silence that is imposed on every Englishman in the East. I did not even know that the British Empire is dying, still less did I know that it is a great deal better than the younger empires that are going to supplant it.
اما من نمیتوانستم هیچ چشم اندازی شخصی از خود داشته باشم. جوان بودم و بیسواد؛ و باید با مشکلاتم در سکوت مطلقی که بر هر انگلیسی در شرق تحمیل شده بود مواجه میشدم. حتی نمیدانستم که امپراتوری بریتانیا در معرض سقوط است و این را هم نمیفهمیدم که امپراتوری فعلی بسیار بهتر از فرمانوراییهای نوپاییست که قرار است جایگزینش شوند.
All I knew was that I was stuck between my hatred of the empire I served and my rage against the evil-spirited little beasts who tried to make my job impossible. With one part of my mind I thought of the British Raj as an unbreakable tyranny, as something clamped down, in saecula saeculorum, upon the will of prostrate peoples; with another part I thought that the greatest joy in the world would be to drive a bayonet into a Buddhist priest's guts. Feelings like these are the normal by-products of imperialism; ask any Anglo-Indian official, if you can catch him off duty.
تمام چیزی که میدانستم این بود که بین نفرتم از آن امپراتوری که به آن خدمت کردم و خشمم نسبت به جانوران کوچک شیطانصفتی که سعی داشتند کارم را سختتر و سختتر (غیر ممکن) کنند، گیر کرده بودم. با یک بخش ذهنم راج بریتانیایی (حکومت انگلستان در شبه قاره هند) به نظر استبدادی ناشکستنی بود، مثل چیزی که منقبض و تثبیت شده، همیشگی و جاودان، فراتر از اراده رعیت (مردم بر خاک افتاده)؛ اما از طرفی اینطور فکر میکردم که بزرگترین لذت دنیا این خواهد بود که یک سرنیزه را به درون شکم کشیشی بودایی فرو کنی. احساساتی مثل این (تضاد فکری) محصولات جانبی طبیعی امپریالیسم اند؛ از هر مقام انگلیسی - هندی بپرس، -البته- اگر توانستی در زمانی غیر از زمان انجام وظیفه پیدایش کنی.
One day something happened which in a roundabout way was enlightening. It was a tiny incident in itself, but it gave me a better glimpse than I had had before of the real nature of imperialism — the real motives for which despotic governments act.
یکی از روزها اتفاقی افتاد که اگر کمی پیچیده نگاه کنیم، روشنگر بود. خودش یک تصادف کوچک بود، اما به من تصویری بهتر از چیزی که قبلا داشتم، نسبت به طبیعت واقعی امپریالیسم (نظام سلطه بر دیگر ملتها) داد. - انگیزههای واقعی پشت رفتار حکومتهای مستبد.
Early one morning the sub-inspector at a police station on the other end of the town rang me up on the phone and said that an elephant was ravaging the bazaar. Would I please come and do something about it? I did not know what I could do, but I wanted to see what was happening and I got on to a pony and started out. صبحی زود بازرس جایگزین یک ایستگاه پلیس در آنسوی شهر، تلفنی به من زنگ زد و گفت که یک فیل مشغول ویران کردن بازار شهر است. میشود لطفا من بروم و کاری کنم؟ من نمیدانستم چه کاری از من برمیآید ولی دلم میخواست ببینم چه اتفاقی در حال افتادن است و -به همین خاطر- سوار اسبم شدم و عازم محل شدم.
I took my rifle, an old .44 Winchester and much too small to kill an elephant, but I thought the noise might be useful in terrorem. Various Burmans stopped me on the way and told me about the elephant's doings. It was not, of course, a wild elephant, but a tame one which had gone ‘must’. It had been chained up, as tame elephants always are when their attack of ‘must’ is due, but on the previous night it had broken its chain and escaped.
تفنگم را همراهم بردم، یک وینچستر ۴۴ قدیمی و بسیار کوچک برای -کاری مثل- کشتن یک فیل، اما با خودم گفتم که صدایش میتواند در ایجاد ارعاب برای فیل موثر باشد. برمنهای مختلفی من را بین راه نگه داشتند و درباره کارهای فیل برایم گفتند. البته که این یک فیل وحشی نبود، اما فیلی رام-شده بود که فحل شده (حالت Musth، حالتی دورهای از تغییر هورمون در فیلهای نر است.) مانند همه فیلهای رام شده که هنگام فحل شدنشان رسیده، زنجیر شده بود، اما شب قبل زنجیرش را پاره کرده بود و فرار کرد.
Its mahout, the only person who could manage it when it was in that state, had set out in pursuit, but had taken the wrong direction and was now twelve hours’ journey away, and in the morning the elephant had suddenly reappeared in the town.
ماهوت خود آن فیل (ماهوت به معنای فیلبان) که تنها کسی بود که میتوانست فیل را در آن حالت کنترل کند، برای تعقیبش عازم محل شده بود، اما مسیر را اشتباهی رفته بود و حالا راهی دوازده ساعته تا محل داشت، و صبحدم فیل ناگهان در شهر ظاهر شد.
The Burmese population had no weapons and were quite helpless against it. It had already destroyed somebody's bamboo hut, killed a cow and raided some fruit-stalls and devoured the stock; also it had met the municipal rubbish van and, when the driver jumped out and took to his heels, had turned the van over and inflicted violences upon it.
جمعیت برمهها هیچ سلاحی نداشتند و تقریبا در برابر فیل درمانده بودند. تا همینجا هم کلبه بامبو ای کسی را خراب کرده بود، یک گاو را کشته بود، به چند غرفه میوه فروشی یورش برده بود و میوهها را بلعیده بود؛ همچنین به ون زباله شهری برخورد کرده بود و وقتی راننده به بیرون پرید و روی پای خود فرود آمد، ون را واژگون کرده و به آن ضرباتی وارد کرد.
The Burmese sub-inspector and some Indian constables were waiting for me in the quarter where the elephant had been seen. It was a very poor quarter, a labyrinth of squalid bamboo huts, thatched with palm leaf, winding all over a steep hillside. I remember that it was a cloudy, stuffy morning at the beginning of the rains. We began questioning the people as to where the elephant had gone and, as usual, failed to get any definite information.
بازرس جایگزین برمهای و چند پاسبان هندی در محلهای که فیل در آنجا دیده شده بود، منتظر من بودند. محله بسیار فقیری بود، هزارتویی از کلبههای محقر بامبو، کاهگل شده با برگهای درخت پالم، پیچ در پیچ در سراسر تپهای شیبدار. یادم است که صبحی گرفته و ابری بود، ابتدای بارانهای روزهای آینده. ما شروع به پرسش از مردم درباره اینکه فیل به کدام سمت رفته کردیم و مثل همیشه، نتوانستیم هیچ اطلاعات موثقی به دست آوریم.
That is invariably the case in the East; a story always sounds clear enough at a distance, but the nearer you get to the scene of events the vaguer it becomes. Some of the people said that the elephant had gone in one direction, some said that he had gone in another, some professed not even to have heard of any elephant.
معمولا وضع در شرق همین است؛ ماجرا از دور به نظر-به اندازه کافی- واضح میرسد، اما هر چه به صحنه وقایع نزدیکتر میشوی مبهمتر مینماید. بعضی از مردم گفتند که فیل از فلان طرف رفته، بعضی گفتند از طرفی دیگر رفته، بعضی هم اظهار کردند که درباره هیچ فیلی چیزی نشنیدهاند.
I had almost made up my mind that the whole story was a pack of lies, when we heard yells a little distance away. There was a loud, scandalized cry of ‘Go away, child! Go away this instant!’ and an old woman with a switch in her hand came round the corner of a hut, violently shooing away a crowd of naked children.
من تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که تمام این ماجرا مشتی دروغ بوده است؛ تا اینکه صدای فریادهایی را از کمی دورتر شنیدیم. گریه بلند و رسایی بود که: "بچه دور شو! همین حالا در رو!" و پیرزنی با سویچی در دستش، در حالی که با خشونت، انبوهی از کودکان برهنه را عقب میراند، تا گوشه یکی از کلبهها آمد.
Some more women followed, clicking their tongues and exclaiming; evidently there was something that the children ought not to have seen. I rounded the hut and saw a man's dead body sprawling in the mud. He was an Indian, a black Dravidian coolie, almost naked, and he could not have been dead many minutes.
چند زن دیگر هم در همراهی با زن، صدایی با زبانشان ایجاد میکردند و فریاد میزدند. ظاهرا آنجا چیزی بود که بچهها نباید آن را میدیدند. من کلبه را دور زدم و پیکر بیجان مردی را دیدم که در گل و لای افتاده بود. هندی بود؛ یک باربر "دراویدی" سیاهپوست (بومیهای جنوب هند). تقریبا لخت بود و از مرگش دقایق زیادی نگذشته بود.
The people said that the elephant had come suddenly upon him round the corner of the hut, caught him with its trunk, put its foot on his back and ground him into the earth. This was the rainy season and the ground was soft, and his face had scored a trench a foot deep and a couple of yards long.
مردم گفتند فیل کنار کلبه ناگهان به سمتش آمده، با خرطومش مرد را گرفته و پایش را روی کمر مرد گذاشته و او را به زمین زد. فصل باران بود و زمین نرم (گل و لای)، و صورتش یک گودال به عمق یک پا (واحد اندازهگیری) و چند یاردی -روی زمین- کشیده بود.
He was lying on his belly with arms crucified and head sharply twisted to one side. His face was coated with mud, the eyes wide open, the teeth bared and grinning with an expression of unendurable agony. (Never tell me, by the way, that the dead look peaceful. Most of the corpses I have seen looked devilish.) The friction of the great beast's foot had stripped the skin from his back as neatly as one skins a rabbit.
روی شکمش خوابیده بود و دستانش باز به مانند صلیب، و سرش شدیدا به یک طرف پیچیده بود. گل صورتش را پوشانده بود و چشمانش کاملا باز بود؛ دندانهایش نمایان و پوزخندی نشان از رنجی غیر قابل تحمل. (ضمنا، به من نگو مردهها آرام به نظر میرسند. بیشتر جسدهایی که من دیدم وضعیت بسیار بدی داشتند.) اصطکاک پای هیولای بزرگ پوست پشت بدنش را به تمیزی کندن پوست یک خرگوش کنده بود.
As soon as I saw the dead man I sent an orderly to a friend's house nearby to borrow an elephant rifle. I had already sent back the pony, not wanting it to go mad with fright and throw me if it smelt the elephant.
به محض اینکه جسد مرد را دیدم، ماموری به خانه یکی از دوستانم فرستادم تا یک تفنگ فیلکش قرض بگیرم. از قبل پونی (اسب) را پس فرستاده بودم چرا که نمیخواستم با شنیدن بوی فیل از ترس دیوانه شود و من را پرتاب کند.
The orderly came back in a few minutes with a rifle and five cartridges, and meanwhile some Burmans had arrived and told us that the elephant was in the paddy fields below, only a few hundred yards away. As I started forward practically the whole population of the quarter flocked out of the houses and followed me.
مامور چند دقیقه بعد با تفنگ و پنج گلوله آمد و در همین حین چند برمهای از راه رسیدند و به ما گفتند که فیل، فقط چند صد یارد دورتر، در مزارع برنج پاییندست بود. وقتی من به آن سمت راه افتادم، عملا همه جمعیت محله از خانههایشان به بیروت هجوم آوردند و دنبالم به راه افتادند.
They had seen the rifle and were all shouting excitedly that I was going to shoot the elephant. They had not shown much interest in the elephant when he was merely ravaging their homes, but it was different now that he was going to be shot. It was a bit of fun to them, as it would be to an English crowd; besides they wanted the meat. It made me vaguely uneasy.
آنها تفنگ را دیده بودند و همراه هم با هیجان میخواندند که من قرار است به فیل شلیک کنم. وقتی فیل صرفا مشغول تخریب خانههایشان بود، علاقه چندانی به حیوان نشان نداده بودند ولی حالا که قرار بود مورد شلیک قرار بگیرد اوضاع فرق داشت. برایشان کمی سرگرم کننده بود؛ همانطور که برای یک جمعیت انگلیسی هم میبود، اما در کنارش، آنها گوشت فیل را میخواستند. این مسئله من را کمی ناراحت کرد.
I had no intention of shooting the elephant. I had merely sent for the rifle to defend myself if necessary. and it is always unnerving to have a crowd following you. I marched down the hill, looking and feeling a fool, with the rifle over my shoulder and an ever-growing army of people jostling at my heels.
من قصدی بر شلیک به فیل نداشتم. من فرستادم دنبال تفنگ صرفا برای این که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم. و همیشه این که یک جمعیت دنبالت راه بیفتد، استرسزاست. از تپه به سمت پایین قدم زدم، شکل و حس حماقت داشتم، با تفنگی روی دوشم و لشکر در حال افزایشی از آدمهایی که پشت پاهایم در حرکتند.
At the bottom, when you got away from the huts, there was a metalled road and beyond that a miry waste of paddy fields a thousand yards across, not yet ploughed but soggy from the first rains and dotted with coarse grass.
پایین، وقتی از خانهها دور میشدی، یک جاده آسفالت بود و پشتش پسماندههای لجن شالیزارها که هزار یارد کشیده شده بود، -شالیزارهایی که- هنوز شخم زده نشده بودند اما خیس از بارانهای اول فصل و مملو از چمن پرپشت.
The elephant was standing eight yards from the road, his left side towards us. He took not the slightest notice of the crowd's approach. He was tearing up bunches of grass, beating them against his knees to clean them and stuffing them into his mouth.
فیل در فاصله هشت یاردی از جاده ایستاده بود، سمت چپ بدنش به سمت ما بود. حتی کوچکترین توجهی به از راه رسیدن جمعیت نکرد. داشت مقداری علف را پاره پاره میکرد و به زانوهایش میمالید تا تمیزشان کند و -بعد- آنها را در دهانش میکرد.
I had halted on the road. As soon as I saw the elephant I knew with perfect certainty that I ought not to shoot him. It is a serious matter to shoot a working elephant. it is comparable to destroying a huge and costly piece of machinery. and obviously one ought not to do it if it can possibly be avoided. And at that distance, peacefully eating, the elephant looked no more dangerous than a cow.
من روی جاده ایستاده بودم. به محض اینکه فیل را دیدم کاملا و با اطمینان میدانستم که نباید به آن شلیک کنم. اینکه به یک فیل کارگر شلیک کنی مسئلهای جدی است و قابل مقایسه با نابود کردن یک قطعه ماشین آلات بزرگ و گران نیست. و مشخصا تا جایی که قابل صرف نظر است، فرد نباید به فیل شلیک کند. و در آن فاصله، آرام مشغول غذا خوردن، فیل از یک گاو -معمولی- خطرناکتر به نظر نمیرسید.
I thought then and I think now that his attack of ‘must’ was already passing off; in which case he would merely wander harmlessly about until the mahout came back and caught him. Moreover, I did not in the least want to shoot him. I decided that I would watch him for a little while to make sure that he did not turn savage again, and then go home.
هم آن لحظه فهمیده بودم و هم الان نظرم این است که حمله "ماست" (حالت فحل) او داشت فروکش میکرد؛ که با این حساب قرار بود تا وقتی که فیلبان برسد و مهارش کند، بیخطر -برای خودش- پرسه بزند. علاوه بر این، من اصلا هیچ میلی به شلیک به حیوان نداشتم. تصمیمم این شد که مدتی مراقب رفتارش باشم تا اطمینان حاصل کنم که دوباره وحشی نشود، و سپس برگردم به خانه.
But at that moment I glanced round at the crowd that had followed me. It was an immense crowd, two thousand at the least and growing every minute. It blocked the road for a long distance on either side. I looked at the sea of yellow faces above the garish clothes. faces all happy and excited over this bit of fun, all certain that the elephant was going to be shot.
اما در این لحظه نگاهی به جمعیت اطرافم که دنبالم راه افتاده بودند انداختم. جمعیت عظیمی بود، در کمترین حالت دو هزار نفر بودند و هر دقیقه به تعدادشان افزوده میشد. من جاده را به فاصلهای طولانی در هر دو طرف بستم. به دریای چهرههای زردگونه بر روی لباسهای پر زرق و برق نگاه کردم. چهرههایی همه خوشحال و هیجانزده از این لحظه لذتبخش، همه مطمئن از این که فیل قرار است مورد شلیک قرار بگیرد.
They were watching me as they would watch a conjurer about to perform a trick. They did not like me, but with the magical rifle in my hands I was momentarily worth watching. And suddenly I realized that I should have to shoot the elephant after all.
طوری که یک جادوگر را هنگام اجرای حقهاش تماشا کنی، داشتند به من نگاه میکردند. آنها از من خوششان نمیآمد، اما با تفنگ جادویی در دستم، تماشایم برای لحظاتی میارزید. و ناگهان متوجه شدم که در نهایت باید هم مجبور به شلیک به فیل باشم!
The people expected it of me and I had got to do it; I could feel their two thousand wills pressing me forward, irresistibly. And it was at this moment, as I stood there with the rifle in my hands, that I first grasped the hollowness, the futility of the white man's dominion in the East.
انتظار مردم از من این بود و باید این کار را انجام میدادم؛ دو هزار اراده از طرف آنها را در حالی که به جلو هولم میداد حس میکردم؛ مقاومتناپذیر بود. و در این لحظه بود، درست لحظهای که با تفنگی در دستم آنجا ایستاده بودم، که برای اولین بار پوچی، و بیهودگی سلطه سفیدپوستان بر شرق را درک کردم.
Here was I, the white man with his gun, standing in front of the unarmed native crowd, seemingly the leading actor of the piece; but in reality I was only an absurd puppet pushed to and fro by the will of those yellow faces behind.
من بودم، مردی سفید پوست با اسلحهاش، ایستاده جلوی جمعیت بومی غیر مسلح، به نظر بازیگر نقش اول اثر؛ اما در واقعیت من فقط یک مترسک مضحک بودم که به خواست آن چهرههای زردگون ایستاده در پشتم، به این طرف و آن طرف رانده میشدم.
I perceived in this moment that when the white man turns tyrant it is his own freedom that he destroys. He becomes a sort of hollow, posing dummy, the conventionalized figure of a sahib. For it is the condition of his rule that he shall spend his life in trying to impress the ‘natives’, and so in every crisis he has got to do what the ‘natives’ expect of him. He wears a mask, and his face grows to fit it.
در این لحظه درک کردم که وقتی سفید پوستی ظلمی میکند، در واقع مشغول تخریب آزادی خودش است. او تبدیل به آدمکی توخالی و در ژست خود فرو رفته میشود، شکل متعارف یک "صاحب". بخاطر شرایط جایگاهی که دارد، زندگیاش را صرف تلاش برای تحت تاثیر قرار دادن "بومیها" میکند، و بنابراین در هر مشکلی، او باید برود و کاری را که "بومیها" از او انتظار دارند را انجام دهد. او ماسکی بر چهره دارد، و صورتش برای آن ماسک شکل میگیرد.
I had got to shoot the elephant. I had committed myself to doing it when I sent for the rifle. A sahib has got to act like a sahib; he has got to appear resolute, to know his own mind and do definite things. To come all that way, rifle in hand, with two thousand people marching at my heels, and then to trail feebly away, having done nothing — no, that was impossible. The crowd would laugh at me. And my whole life, every white man's life in the East, was one long struggle not to be laughed at.
من باید به فیل شلیک میکردم. زمانی که برای آوردن تفنگ آدم فرستادم، خودم را در اجبار شلیک به فیل انداختم. یک صاحب باید مثل یک صاحب رفتار کند؛ او باید مصمم ظاهر شود، ذهن خودش را بشناسد و کارهای صریح مشخصی انجام دهد. این همه راه آمدن، تفنگ در دست، با دو هزار نفر مشغول رژه پشت پاشنهام، و بعد ضعیفانه برگشتن، بدون انجام کاری؟ نه، غیر ممکن بود. مردم به من میخندیدند. و تمام زندگیام، زندگی هر سفید پوستی در شرق، مبارزهای طولانی بود که نباید به آن خندید.
But I did not want to shoot the elephant. I watched him beating his bunch of grass against his knees, with that preoccupied grandmotherly air that elephants have. It seemed to me that it would be murder to shoot him.
ولی من نمیخواستم به فیل شلیک کنم. من در آن هوای سرگرم مادربزرگی که فیلها دارند، به تماشایش که داشت کپه علف را به زانویش میمالید نشستم. در نظرم آمد که شلیک به این حیوان، قتل محسوب میشود.
At that age I was not squeamish about killing animals, but I had never shot an elephant and never wanted to. (Somehow it always seems worse to kill a large animal.) Besides, there was the beast's owner to be considered. Alive, the elephant was worth at least a hundred pounds; dead, he would only be worth the value of his tusks, five pounds, possibly.
در آن سن و سال من نسبت به کشتن حیوانات نازک نارنجی نبودم اما قبل از آن هیچوقت به یک فیل شلیک نکرده بودم و هیچوقت نمیخواستم چنین کاری کنم. (از طرفی همیشه به نظر کشتن یک حیوان عظیمالجثه کار بدتری به نظر میرسد) در ضمن، باید صاحب این جانور غولآسا را هم در نظر میگرفتم. زنده، یک فیل حداقل ۱۰۰ پوند میارزید؛ مرده، ارزشش به همان ارزش عاجهایش بود، پنج پوند، احتمالا.
But I had got to act quickly. I turned to some experienced-looking Burmans who had been there when we arrived, and asked them how the elephant had been behaving. They all said the same thing: he took no notice of you if you left him alone, but he might charge if you went too close to him.
اما باید سریع عمل میکردم. از چند برمهای با تیپ و قیافه پرتجربه که زمانی که رسیدیم هم آنجا بودند، پرسیدم. همه چیز مشابهی گفتند: اگر فیل را به حال خودش رها کنی، توجهی به حضورتان نخواهد کرد، اما اگر زیادی به او نزدیک شوید احتمالا برانگیخته میشود.
It was perfectly clear to me what I ought to do. I ought to walk up to within, say, twenty-five yards of the elephant and test his behavior. If he charged, I could shoot; if he took no notice of me, it would be safe to leave him until the mahout came back.
این مسئله برایم واضح بود که باید چکار کنم. باید تا مثلا بگوییم بیست و پنج یاردی فیل قدم بردارم تا رفتارش را آزمایش کنم. اگر خشمگین شد، میتوانم شلیک کنم؛ اگر هیچ توجهی به من نکرد، امن است که تا وقتی ماهوت (فیلبان) از راه برسد، -به حال خود- رهایش کنیم.
But also I knew that I was going to do no such thing. I was a poor shot with a rifle and the ground was soft mud into which one would sink at every step. If the elephant charged and I missed him, I should have about as much chance as a toad under a steam-roller.
از طرفی اما میدانستم قرار نیست چنین کاری کنم. من شلیکی کمجان از یک تفنگ بودم و زمین گل و لایی نرم بود که فرد با هر قدم در آن فرو میرفت. اگر فیل رم میکرد و شلیکم خطا میرفت، تقریبا همانقدر شانس -زنده ماندن- داشتم که وزغی زیر ماشین راهسازی.
But even then I was not thinking particularly of my own skin, only of the watchful yellow faces behind. For at that moment, with the crowd watching me, I was not afraid in the ordinary sense, as I would have been if I had been alone.
اما همان لحظات هم به طور خاص به فکر پوست خودم نبودم (آسیب شخصی) بلکه فکرم پیش صورتهای زردی بود که پشتم مشغول تماشا بودند. آن لحظه، با جمعیتی که نظارهگرم بودند، ترسم ترسی معمولی نبود، جوری که اگر تنها بودم دچارش میشدم.
A white man mustn't be frightened in front of ‘natives’; and so, in general, he isn't frightened. The sole thought in my mind was that if anything went wrong those two thousand Burmans would see me pursued, caught, trampled on and reduced to a grinning corpse like that Indian up the hill. And if that happened it was quite probable that some of them would laugh. That would never do.
یک سفید پوست نباید جلوی بومیها وحشتزده باشد؛ بنابراین، به طور کلی، نمیترسد. یگانه فکری که در سرم بود این بود که اگر هر جای کار اشتباه پیش برود، آن دو هزار برمهای من را اینطور میبینند که -توسط فیل- دنبال شدهام، گرفته شدهام، زیر پا له شدهام و به جسدی غمانگیز مانند آن مرد هندی بالای تپه تنزل پیدا کردهام. و اگر چنین اتفاقی میافتاد، احتمالش بالا بود که بعضی از آنها به من بخندند. که هرگز چنین چیزی انجام نخواهد شد.
There was only one alternative. I shoved the cartridges into the magazine and lay down on the road to get a better aim. The crowd grew very still, and a deep, low, happy sigh, as of people who see the theatre curtain go up at last, breathed from innumerable throats.
فقط یک راه جایگزین وجود داشت. گلولهها را در خشاب اسلحه قرار دادم و روی زمین دراز کشیدم تا نشانه بهتری بگیرم. جمعیت در سکوت فرو رفت و آهی عمیق، آهسته و خرسند، مثل زمانی که مردم میبینند بلاخره پرده تئاتر بالا میرود، از گلوهای بیشماری تنفس میشد.
They were going to have their bit of fun after all. The rifle was a beautiful German thing with cross-hair sights. I did not then know that in shooting an elephant one would shoot to cut an imaginary bar running from ear-hole to ear-hole.
بلاخره آنها قرار بود کمی خوش بگذرانند. تنفگی آلمانی زیبا بود با خط نشانهگیری به علاوهای. من تا آن زمان نمیدانستم که هنگام شلیک به یک فیل فرد باید سعی در شلیک برای ایجاد برشی در خطی فرضی بین دو سوراخ گوش فیل کند.
I ought, therefore, as the elephant was sideways on, to have aimed straight at his ear-hole, actually I aimed several inches in front of this, thinking the brain would be further forward.
از این رو، من میبایست، باید مستقیما به سوراخ گوشش نشانه میگرفتم چرا که فیل به سمت بغل نسبت به من ایستاده بود. راستش من چند اینچ جلوتر را نشانه گرفتم، با این فکر که باید مغزش کمی جلوتر قرار داشته باشد.
When I pulled the trigger I did not hear the bang or feel the kick — one never does when a shot goes home — but I heard the devilish roar of glee that went up from the crowd. In that instant, in too short a time, one would have thought, even for the bullet to get there, a mysterious, terrible change had come over the elephant.
وقتی ماشه را کشیدم، نه صدای بنگ شنیدم و نه تفنگ بهم ضربه زد، -وقتی گلوله به هدف برود چنین چیزهایی نمیشنوی- اما سر و صدایی شیطانی از سرور - و لذت- شنیدم که از جمعیت بلند شد. درست همان لحظه، در کمترین زمان ممکن، که شاید کسی بگوید حتی گلوله هم هنوز وقت نکرده بود به فیل برسد، تغییری رمز آلود و هولناک در فیل ایجاد شد.
He neither stirred nor fell, but every line of his body had altered. He looked suddenly stricken, shrunken, immensely old, as though the frightful impact of the bullet had paralysed him without knocking him down. At last, after what seemed a long time — it might have been five seconds, I dare say — he sagged flabbily to his knees. His mouth slobbered. An enormous senility seemed to have settled upon him. One could have imagined him thousands of years old.
نه تکان خورد و نه افتاد، ولی تمام خطوط بدنش شکل دیگری گرفتند. به یک باره شکلی گلوله خورده، آب رفته، بیاندازه پیر به خود گرفت، گویی تاثیر هول انگیز گلوله فلجش کرده است، بدون اینکه او را بر زمین بیاندازد. در پایان، بعد از لحظاتی که به نظر طولانی میآمد، -اما باید بگویم شاید فقط پنج ثانیه بود- شل و ول بر زانویش افتاد. دهانش فلج شد. پیری عظیمی به نظر بر جانش نشسته بود. میشود او را هزاران ساله فرض کرد.
I fired again into the same spot. At the second shot he did not collapse but climbed with desperate slowness to his feet and stood weakly upright, with legs sagging and head drooping.
دوباره به همان نقطه شلیک کردم. با تیر دوم فرو نیفتاد اما به کندی ناامیدانهای بر پاهایش تکیه داد و با ضعف سر پا ایستاد، با پاهایی افتاده و سری رو به پایین.
I fired a third time. That was the shot that did for him. You could see the agony of it jolt his whole body and knock the last remnant of strength from his legs. But in falling he seemed for a moment to rise, for as his hind legs collapsed beneath him he seemed to tower upward like a huge rock toppling, his trunk reaching skyward like a tree.
برای سومین بار شلیک کردم. این شلیکی بود که کارش را تمام کرد. میتوانستی ببینی که زجرش تمام بدنش را لرزاند و آخرین بقایای توان و قدرت را از پاهایش زدود. ولی هنگام افتادن، لحظهای به نظر آمد دارد میایستد، چون پاهای عقبش زیرش افتادند و به نظر رسید شبیه سنگی غولپیکر بدنش را به سمت بالا هل داد، در حالی که خرطومش مانند درختی به سوی آسمان بالا بود.
He trumpeted, for the first and only time. And then down he came, his belly towards me, with a crash that seemed to shake the ground even where I lay.
شیپور زد، (شیپور فیل) برای اولین و تنها بار. سپس خرطومش به پایین فرود آمد، در حالی که شکمش به سمت من بود، با ضربهای که به نظر میرسید زمین را حتی در جایی که من بودم میتوانست بلرزاند.
I got up. The Burmans were already racing past me across the mud. It was obvious that the elephant would never rise again, but he was not dead. He was breathing very rhythmically with long rattling gasps, his great mound of a side painfully rising and falling.
من از جایم بلند شدم. برمهایها از قبل مشغول جلو زدن از من در گل و لای بودند. مشخص بود که فیل دیگر هیچوقت بلند نخواهد شد، اما نمرده بود. با ریتم مشخصی نفس میکشید، با بازدمهایی تند و تیز، برآمدگی بزرگ یکطرفهی شکمش به صورت دردناکی بالا و پایین میشد.
His mouth was wide open. I could see far down into caverns of pale pink throat. I waited a long time for him to die, but his breathing did not weaken.
دهانش کاملا باز بود. میتوانستم تا انتهای غارهای درون گلوی صورتی کمرنگ فیل را ببینم. مدت زیادی منتظر مردنش ماندم، اما نفسهایش ضعیفتر نمیشد.
Finally I fired my two remaining shots into the spot where I thought his heart must be. The thick blood welled out of him like red velvet, but still he did not die. His body did not even jerk when the shots hit him, the tortured breathing continued without a pause.
در نهایت دو گلوله آخری که برایم مانده بود را در نقطهای که فکر کردم قلبش باید آنجا باشد شلیک کردم. خون غلیظ مانند مخملی قرمز از او بیرون زد، اما هنوز زنده بود. بدنش حتی در لحظه برخورد گلوله نلرزید، تنفس شکنجهمانندش بدون وقفه ادامه داشت.
He was dying, very slowly and in great agony, but in some world remote from me where not even a bullet could damage him further. I felt that I had got to put an end to that dreadful noise. It seemed dreadful to see the great beast Lying there, powerless to move and yet powerless to die, and not even to be able to finish him.
داشت میمرد، بسیار آهسته و در شکنجهای بسیار، اما در دنیایی دور از من جوری که دیگر حتی گلوله دیگری هم نمیتوانست بیشتر از این به او آسیب بزند. حس کردم باید به آن صدای مهیب پایان بدهم. دیدن آن جانور غولپیکر که آنجا خوابیده، ناتوان از حرکت و ناتوان از مردن، و نداشتن توانایی برای تمام کردن کارش، هولناک بود.
I sent back for my small rifle and poured shot after shot into his heart and down his throat. They seemed to make no impression. The tortured gasps continued as steadily as the ticking of a clock.
من فرستادم برایم تفنگ کوچکم را بیاورند و گلوله به گلوله در قلبش و در گلویش فرو کردم. انگار گلولهها تاثیری نداشتند. نفسهای شکنجهمانندش به مانند تیک تاک ساعت، پیوسته ادامه داشت.
In the end I could not stand it any longer and went away. I heard later that it took him half an hour to die. Burmans were bringing dash and baskets even before I left, and I was told they had stripped his body almost to the bones by the afternoon.
در پایان، دیگر تحملم تمام شده بود و دور شدم. بعدا شنیدم که مرگش نیم ساعت طول کشید. برمهایها حتی قبل از اینکه محل را ترک کنم مشغول آوردن قمه و سبد بودند و به من گفته شد که تا عصر، آنها پوست و گوشت بدنش را تقریبا تا استخوانهایش کندند.
Afterwards, of course, there were endless discussions about the shooting of the elephant. The owner was furious, but he was only an Indian and could do nothing.
سپس، البته، بحثهایی تمام نشدنی درباره شلیک به فیل شکل گرفت. صاحبش خیلی عصبانی بود، اما او فقط یک هندی بود و کاری از دستش بر نمیآمد.
Besides, legally I had done the right thing, for a mad elephant has to be killed, like a mad dog, if its owner fails to control it. Among the Europeans opinion was divided. The older men said I was right, the younger men said it was a damn shame to shoot an elephant for killing a coolie, because an elephant was worth more than any damn Coringhee coolie.
در ضمن، من از لحاظ قانونی کار درست را کردم، وقتی صاحب حیوان نتواند آن را کنترل کند، یک فیل جنونزده باید کشته شود، همانطور که یک سگ مجنون. در بین اروپاییها نظرات متفاوت بود. مردان مسنتر میگفتند من کار درست را کردم، جوانترها میگفتند خجالتبار است که بخاطر کشتن یک کولی به فیلی شلیک کنی؛ چرا که یک فیل -از نظر مالی- از یک "کولی کورینگی" بیشتر میارزد.
And afterwards I was very glad that the coolie had been killed; it put me legally in the right and it gave me a sufficient pretext for shooting the elephant. I often wondered whether any of the others grasped that I had done it solely to avoid looking a fool.
و سپس من بسیار از این که کولی (حمال) کشته شده بود خرسند بودم؛ این مسئله از لحاظ قانونی من را محق کرده بود و این به من بهانه کافی را برای شلیک قانونی به فیل داده بود. اغلب به این فکر می کردم که آیا از دیگران، کسی متوجه شده که من این کار را صرفاً برای اجتناب از احمق به نظر رسیدن انجام دادهام یا نه.
1936 THE END
پایان - ۱۹۳۶