ترجمه داستان کوتاه (the story teller) نوشته H. H. Munro (Saki)

در این بخش ترجمه داستان کوتاه (the story teller) نوشته H. H. Munro (Saki) را به شما ارائه خواهیم داد.

در داستان کوتاه «قصه‌گو»، نویسنده با استفاده از طنز و تلخی، تضاد بین دو نوع داستان‌گویی را نشان می‌دهد: داستان‌گویی متعارف و خسته‌کننده که برای تربیت کودکان به کار می‌رود و داستان‌گویی خلاقانه و جذاب که برای سرگرم کردن آن‌ها است. نویسنده با ارائه‌ی یک داستان در داستان، ما را وارد دنیایی می‌کند که در آن انتظارات ما به چالش کشیده می‌شوند و ما شاهد پایانی غیرمنتظره و غیراخلاقی هستیم. این داستان نه‌تنها یک انتقاد از روش‌های تعلیم و تربیت سنتی، بلکه یک تحلیل از روان‌شناسی کودکان و بزرگسالان است. در این مطلب به ترجمه‌ی داستان کوتاه (the story teller) می‌پردازیم. تا انتها همراه ما باشید.

It was a hot afternoon, and the railway carriage was correspondingly sultry, and the next stop was at Templecombe, nearly an hour ahead. The occupants of the carriage were a small girl, and a smaller girl, and a small boy.

بعدازظهر گرمی بود و واگن قطار نیز متناسب با آن گرم و خفه‌کننده بود. ایستگاه بعدی تمپل‌كوم بود که تقریبا یک ساعت دیگر می‌رسید. مسافران واگن یک دختربچه‌ی کوچک، یک دختربچه‌ی کوچک‌تر و یک پسربچه‌ی کوچک بودند.

An aunt belonging to the children occupied one corner seat, and the further corner seat on the opposite side was occupied by a bachelor who was a stranger to their party, but the small girls and the small boy emphatically occupied the compartment. Both the aunt and the children were conversational in a limited, persistent way, reminding one of the attentions of a housefly that refuses to be discouraged.

یک عمه متعلق به بچه‌ها یک صندلی در گوشه‌ای را اشغال کرده بود و صندلی گوشه‌ی دیگر در سمت مقابل توسط مجردی که برای گروه آن‌ها غریبه بود اشغال شده بود، اما دختربچه‌ها و پسر کوچک با تاکیدی قاطعانه کوپه را اشغال کردند. هم عمه و هم بچه‌ها به‌شکلی محدود و مداوم با هم صحبت می‌کردند که یادآور توجهات یک مگس خانگی بود که نمی‌خواست دلسرد شود.

Most of the aunt's remarks seemed to begin with "Don't," and nearly all of the children's remarks began with "Why?" The bachelor said nothing out loud. "Don't, Cyril, don't," exclaimed the aunt, as the small boy began smacking the cushions of the seat, producing a cloud of dust at each blow.

به نظر می‌رسید بیشتر صحبت‌های عمه با «نکن» شروع می‌شد و تقریبا تمام صحبت‌های بچه‌ها با «چرا؟» شروع می‌شد. مرد مجرد ساکت نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. درحالی‌که پسر کوچک شروع به زدن بالش‌های صندلی کرد و در هر ضربه ابری از گرد و غبار ایجاد می‌کرد، عمه داد زد: «نکن سیریل، نکن.»

"Come and look out of the window," she added.

او اضافه کرد: «بیا و از پنجره به بیرون نگاه کن.»

The child moved reluctantly to the window. "Why are those sheep being driven out of that field?" he asked.

کودک با اکراه به سمت پنجره حرکت کرد. او پرسید: «چرا آن گوسفندان از آن مزرعه رانده می‌شوند؟»

"I expect they are being driven to another field where there is more grass," said the aunt weakly.

عمه با صدای ضعیفی گفت: «من فکر می‌کنم که آن‌ها به مزرعه‌ای دیگر که علف بیشتری دارد، برده می‌شوند.»

"But there is lots of grass in that field," protested the boy; "there's nothing else but grass there. Aunt, there's lots of grass in that field."

پسر اعتراض کرد: «اما در آن زمین علف زیادی وجود دارد. هیچ‌چیز دیگری جز علف وجود ندارد. عمه، علف‌های زیادی در آن زمین وجود دارند.»

"Perhaps the grass in the other field is better," suggested the aunt fatuously.

عمه با لحنی ابلهانه گفت: «شاید چمن در زمین دیگر بهتر باشد.»

"Why is it better?" came the swift, inevitable question.

«چرا بهتر است؟» سوال سریع و اجتناب‌ناپذیر بود.

"Oh, look at those cows! " exclaimed the aunt. Nearly every field along the line had contained cows or bullocks, but she spoke as though she were drawing attention to a rarity.

عمه با تعجب گفت: «آه، به این گاوها نگاه کن!» تقریبا هر مزرعه‌ای که در کنار خط راه‌آهن بود، راه آهن گاوی داشت، اما او طوری حرف می‌زد که انگار دارد به چیزی نادر اشاره می‌کند.

"Why is the grass in the other field better?" persisted Cyril.

سیریل با اصرار پرسید: «چرا چمن در زمین دیگر بهتر است؟»

The frown on the bachelor's face was deepening to a scowl. He was a hard, unsympathetic man, the aunt decided in her mind. She was utterly unable to come to any satisfactory decision about the grass in the other field.

اخم روی صورت مرد مجرد به خشم تبدیل شده بود. عمه در ذهنش این نتیجه را گرفت که او مردی عبوس و بی‌احساس است. او کاملا قادر به گرفتن هیچ تصمیم رضایت‌بخشی در مورد چمن در زمین دیگر نبود.

The smaller girl created a diversion by beginning to recite "On the Road to Mandalay." She only knew the first line, but she put her limited knowledge to the fullest possible use. She repeated the line over and over again in a dreamy but resolute and very audible voice; it seemed to the bachelor as though some one had had a bet with her that she could not repeat the line aloud two thousand times without stopping. Whoever it was who had made the wager was likely to lose his bet.

دختر کوچک‌تر شروع به خواندن شعر «در جاده ماندلای» کرد و تنوعی ایجاد کرد. او فقط سطر اول را می‌دانست، اما از دانش محدود خود نهایت استفاده را کرد. او این سطر را بارها و بارها با صدایی رویایی اما قاطع و بسیار شنیدنی تکرار کرد. برای مرد مجرد به نظر می‌رسید که انگار کسی با او شرط بسته است که نمی‌تواند دو هزار بار بدون توقف خط را با صدای بلند تکرار کند. هر کسی که شرط‌بندی کرده بود، احتمالا بازنده می‌شد.

"Come over here and listen to a story," said the aunt, when the bachelor had looked twice at her and once at the communication cord.

وقتی مرد مجرد دو بار به او و یک بار به سیم ارتباطی نگاه کرده بود، عمه گفت: «بیا اینجا و یک داستان گوش کن.»

The children moved listlessly towards the aunt's end of the carriage. Evidently her reputation as a story- teller did not rank high in their estimation.

بچه‌ها بی‌حوصله به سمت عمه در آخر واگن حرکت کردند. عمه قصه‌گوی خوبی نبود. آن‌ها این را می‌دانستند.

In a low, confidential voice, interrupted at frequent intervals by loud, petulant questionings from her listeners, she began an unenterprising and deplorably uninteresting story about a little girl who was good, and made friends with everyone on account of her goodness, and was finally saved from a mad bull by a number of rescuers who admired her moral character.

پیرزن با صدای آهسته و محرمانه‌ای که در فواصل زمانی مکرر با پرسش‌های بلند و گیج‌کننده‌ی شنوندگانش قطع می‌شد، داستانی رقت‌انگیز و غم‌انگیز را درباره‌ی دختربچه‌ای آغاز کرد که دختربچه‌ی خوبی بود و به‌خاطر خوبی‌هایش با همه دوست می‌شد. سرانجام توسط تعدادی نجات‌دهنده که شخصیت اخلاقی او را تحسین می‌کردند، از یک گاو دیوانه نجات یافت.

"Wouldn't they have saved her if she hadn't been good?" demanded the bigger of the small girls. It was exactly the question that the bachelor had wanted to ask.

یکی از دو دختر کوچک‌تر که از دیگری بزرگ‌تر بود با اصرار پرسید «اگر خوب نبود، او را نجات نمی‌دادند؟» این دقیقا سوالی بود که مرد جوان می‌خواست بپرسد.

"Well, yes," admitted the aunt lamely, "but I don't think they would have run quite so fast to her help if they had not liked her so much."

عمه با عذر و بهانه گفت: «خب، بله، اما فکر نمی‌کنم اگر آن‌قدر از او خوششان نمی‌آمد، به این سرعت به کمک او می‌رفتند.»

"It's the stupidest story I've ever heard," said the bigger of the small girls, with immense conviction.

يكي از دو دختربچه‌ی كوچك كه از دیگری بزرگ‌تر بود با اعتقادی بی‌نهایت گفت: «این احمقانه‌ترین داستانی است که تا‌به‌حال شنیده‌ام.»

"I didn't listen after the first bit, it was so stupid," said Cyril.

سیریل گفت: «من بعد از چند جمله‌ی اول دیگر گوش نکردم، خیلی احمقانه بود.»

The smaller girl made no actual comment on the story, but she had long ago recommended a murmured repetition of her favourite line.

«دختر کوچک‌تر هیچ نظری درباره‌ی داستان نداد، اما خیلی وقت پیش دوباره شروع به تکرار زمزمه‌های سطر شعر مورد علاقه‌اش کرد.»

"You don't seem to be a success as a story-teller," said the bachelor suddenly from his corner.

مرد مجرد ناگهان از گوشه‌ی کوپه گفت: «به نظر نمی‌رسد شما به‌عنوان قصه‌گو موفق باشید.»

The aunt bristled in instant defence at this unexpected attack.

در این حمله‌ی غیرمنتظره، عمه به دفاع فوری پرداخت.

"It's a very difficult thing to tell stories that children can both understand and appreciate," she said stiffly.

او با خشم گفت: «گفتن داستان‌هایی که بچه‌ها هم بتوانند آن‌ها را بفهمند و هم درک کنند، کار بسیار دشواری است.»

"I don't agree with you," said the bachelor.

مرد مجرد گفت: «با شما موافق نیستم.»

"Perhaps you would like to tell them a story," was the aunt's retort.

عمه پاسخ داد: «شاید دوست داشته باشی برای آن‌ها داستانی تعریف کنی.»

"Tell us a story," demanded the bigger of the small girls.

دختربچه‌ی بزرگ‌تر گفت: «برایمان قصه بگو».

"Once upon a time," began the bachelor, "there was a little girl called Bertha, who was extraordinarily good."

مجرد شروع کرد: «روزی روزگاری، دختر کوچکی به‌نام برتا بود که فوق‌العاده خوب بود.»

The children's momentarily-aroused interest began at once to flicker; all stories seemed dreadfully alike, no matter who told them.

علاقه‌ی برانگیخته‌شده‌ی لحظه‌ای کودکان بلافاصله شروع به سوسو زدن کرد. همه‌ی داستان‌ها به‌طرز وحشتناکی شبیه به هم به نظر می‌رسیدند، مهم نیست چه کسی آن‌ها را گفته است.

"She did all that she was told, she was always truthful, she kept her clothes clean, ate milk puddings as though they were jam tarts, learned her lessons perfectly, and was polite in her manners."

«این دختر تمام آنچه را که به او می‌گفتند انجام می‌داد، همیشه راست می‌گفت، لباس‌هایش را تمیز نگه می‌داشت، پودینگ‌های شیری را مثل تارت‌های مربا می‌خورد، درس‌هایش را عالی یاد می‌گرفت و در رفتارش مودب بود.»

"Was she pretty?" asked the bigger of the small girls.

دختربچه‌ی بزرگ‌تر پرسید: «او زیبا بود؟»

"Not as pretty as any of you," said the bachelor, "but she was horribly good."

مجرد گفت: «به زیبایی هیچ یک از شما نیست، اما او به طرز وحشتناکی خوب بود.»

There was a wave of reaction in favour of the story; the word horrible in connection with goodness was a novelty that commended itself. It seemed to introduce a ring of truth that was absent from the aunt's tales of infant life.

این جمله باعث شد بچه‌ها به‌طور مثبت واکنش نشان دهند؛ استفاده از کلمه‌ی «وحشتناک» برای توصیف «خوبی» یک ایده‌ی جدید بود که تحسین بچه‌ها را برانگیخت. این کلمه انگار طنین حقیقت را به داستان اضافه می‌کرد که در داستان‌های عمه درباره‌ی زندگی خردسالان وجود نداشت.

"She was so good," continued the bachelor, "that she won several medals for goodness, which she always wore, pinned onto her dress. There was a medal for obedience, another medal for punctuality, and a third for good behaviour. They were large metal medals and they clicked against one another as she walked. No other child in the town where she lived had as many as three medals, so everybody knew that she must be an extra good child."

مجرد ادامه داد: «او آن‌قدر خوب بود که چندین مدال برای خوبی برنده شد که همیشه آن‌ها را به لباسش سنجاق می‌کرد. یک مدال برای اطاعت، یک مدال دیگر برای دقت در وقت و مدال سوم برای رفتار خوب. آن‌ها مدال‌های بزرگ فلزی بودند و وقتی او راه می‌رفت به هم می‌خوردند. هیچ بچه‌ای در شهری که او زندگی می‌کرد سه مدال نداشت، پس همه می‌دانستند که او باید بچه‌ی خیلی خوبی باشد.»

"Horribly good," quoted Cyril.

سیریل نقل کرد: «به‌طرز وحشتناکی خوب.»

"Everybody talked about her goodness, and the Prince of the country got to hear about it, and he said that as she was so very good she might be allowed once a week to walk in his park, which was just outside the town. It was a beautiful park, and no children were ever allowed in it, so it was a great honour for Bertha to be allowed to go there."

«همه از مهربانی او سخن می‌گفتند و شاهزاده‌ی کشور نیز از آن خبر یافت و گفت که چون او بسیار مهربان است، می‌تواند هر هفته یک بار در باغ او که در خارج شهر بود قدم بزند. این باغ بسیار زیبا بود و هیچ کودکی اجازه‌ی ورود به آن را نداشت، بنابراین برای برتا افتخار بزرگی بود که بتواند به آنجا برود.»

"Were there any sheep in the park?" demanded Cyril.

سیریل پرسید: «آیا گوسفندی در پارک بود؟»

"No;" said the bachelor, "there were no sheep."

مرد مجرد گفت: «نه، گوسفندی وجود نداشت.»

"Why weren't there any sheep?" came the inevitable question arising out of that answer.

سوال ناگزیری که به‌دنبال آن جواب پیش آمد این بود: «چرا هیچ گوسفندی نبود؟»

The aunt permitted herself a smile, which might almost have been described as a grin.

عمه به خودش اجازه داد لبخند بزند که تقریبا ممکن بود به‌عنوان پوزخند توصیف شود.

"There were no sheep in the park," said the bachelor, "because the Prince's mother had once had a dream that her son would either be killed by a sheep or else by a clock falling on him. For that reason the Prince never kept a sheep in his park or a clock in his palace."

مجرد گفت: «هیچ گوسفندی در پارک نبود، زیرا مادر شاهزاده یک بار خواب دیده بود که پسرش یا توسط یک گوسفند کشته می‌شود یا توسط یک ساعتی که روی او می‌افتد. به همین دلیل شاهزاده هرگز گوسفندی در باغش نگه نمی‌داشت یا ساعتی در کاخش نداشت.»

The aunt suppressed a gasp of admiration.

عمه به‌سختی توانست از تحسين مرد مجرد خودداری كند.

"Was the Prince killed by a sheep or by a clock?" asked Cyril.

سیریل پرسید: «شاهزاده توسط گوسفند کشته شد یا ساعت؟»

"He is still alive, so we can't tell whether the dream will come true," said the bachelor unconcernedly; "anyway, there were no sheep in the park, but there were lots of little pigs running all over the place."

مرد مجرد با بی‌خیالی گفت: «او هنوز زنده است، بنابراین نمی‌توانیم بگوییم که آیا این رویا به حقیقت می‌پیوندد. به هر حال، گوسفندی در پارک وجود نداشت، اما تعداد زیادی بچه خوک بودند که همه جا می‌دویدند.»

"What colour were they?"

«چه رنگی بودند؟»

"Black with white faces, white with black spots, black all over, grey with white patches, and some were white all over."

«سیاه با صورت‌های سفید، سفید با لکه‌های سیاه، سرتاسر سیاه، خاکستری با لکه‌های سفید و برخی سرتاسر سفید بودند.»

The storyteller paused to let a full idea of the park's treasures sink into the children's imaginations; then he resumed:

قصه‌گو مکث کرد تا تصویر کاملی از گنجینه‌های پارک در ذهن بچه‌ها جا بیفتد؛ سپس ادامه داد:

"Bertha was rather sorry to find that there were no flowers in the park. She had promised her aunts, with tears in her eyes, that she would not pick any of the kind Prince's flowers, and she had meant to keep her promise, so of course it made her feel silly to find that there were no flowers to pick."

«برتا از اینکه متوجه شد گلی در پارک وجود ندارد بسیار متاسف بود. او با چشمان اشک‌آلود به عمه‌هایش قول داده بود که هیچ یک از گل‌های شاهزاده‌ی مهربان را نچیند و قصد داشت به قول خود عمل کند. البته این احساس احمقانه‌ای در او ایجاد کرد که متوجه شد گلی برای چیدن وجود ندارد.»

"Why weren't there any flowers?"

«چرا هیچ گلی نبود؟»

"Because the pigs had eaten them all," said the bachelor promptly. "The gardeners had told the Prince that you couldn't have pigs and flowers, so he decided to have pigs and no flowers."

مجرد بی‌درنگ گفت: «چون خوک‌ها همه‌ی آن‌ها را خورده بودند.» «باغبان‌ها به شاهزاده گفته بودند که نمی‌توانی خوک و گل داشته باشی، بنابراین او تصمیم گرفت که خوک داشته باشد و گل نداشته باشد.»

There was a murmur of approval at the excellence of the Prince's decision; so many people would have decided the other way.

از برتری تصمیم شاهزاده نجواهای تایید به گوش می‌رسید؛ بی‌شک، اکثر مردم تصمیم دیگری می‌گرفتند.

"There were lots of other delightful things in the park. There were ponds with gold and blue and green fish in them, and trees with beautiful parrots that said clever things at a moment's notice, and humming birds that hummed all the popular tunes of the day. Bertha walked up and down and enjoyed herself immensely, and thought to herself: 'If I were not so extraordinarily good I should not have been allowed to come into this beautiful park and enjoy all that there is to be seen in it,' and her three medals clinked against one another as she walked and helped to remind her how very good she really was. Just then an enormous wolf came prowling into the park to see if it could catch a fat little pig for its supper."

در پارک چیزهای دیگری هم بود که بسیار دلپذیر بودند. دریاچه‌هایی با ماهی‌های طلایی و آبی و سبز و درختانی با طوطی‌های زیبا که در لحظه چیزهای قشنگی می‌گفتند و پرندگانی که آهنگ‌های محبوب روز را می‌نواختند. برتا در باغ می‌گذشت و از خودش بسیار لذت می‌برد و به خودش فکر می‌کرد: «اگر من این‌قدر خوب نبودم، اجازه نمی‌دادند که به این پارک زیبا بیایم و از همه چیزهایی که در آن قابل دیدن است لذت ببرم.» و سه مدالش در حین راه رفتن به هم می‌خوردند و به او یادآوری می‌کردند که او واقعا چقدر خوب است. در همین حال گرگ بزرگی به پارک رفت تا ببیند آیا می‌تواند برای شام خود یک خوک چاق بگیرد.

"What colour was it?" asked the children, amid an immediate quickening of interest.

بچه‌ها با علاقه‌ی فوری پرسیدند: «گرگ چه رنگی بود؟»

"Mud-colour all over, with a black tongue and pale grey eyes that gleamed with unspeakable ferocity. The first thing that it saw in the park was Bertha; her pinafore was so spotlessly white and clean that it could be seen from a great distance."

«سرتاپا به‌رنگ گل، با زبانی سیاه و چشمان خاکستری کم‌رنگ که با خشونتی وصف‌ناپذیر برق می‌زد. اولین چیزی که در پارک دید، برتا بود؛ سنجاق او به قدری سفید و تمیز بود که از فاصله‌ی دور دیده می‌شد.»

Bertha saw the wolf and saw that it was stealing towards her, and she began to wish that she had never been allowed to come into the park. She ran as hard as she could, and the wolf came after her with huge leaps and bounds. "

برتا گرگ را دید و متوجه شد که به سمتش نزدیک می‌شود و آرزو کرد که هرگز اجازه نداشته باشد وارد پارک شود. او با تمام توانش دوید و گرگ با پرش‌ها و جهش‌های بزرگ در پی او آمد.

"She managed to reach a shrubbery of myrtle bushes and she hid herself in one of the thickest of the bushes. The wolf came sniffing among the branches, its black tongue lolling out of its mouth and its pale grey eyes glaring with rage."

«او توانست به جایی که پر از بوته‌های مریم بود برسد و خود را زیر یکی از انبوه‌ترین بوته‌ها پنهان کرد. گرگ با بوییدن بین شاخه‌ها آمد، زبان سیاهش از دهانش آویزان بود و چشم‌های خاکستری روشنش از خشم می‌درخشید.»

Bertha was terribly frightened, and thought to herself: 'If I had not been so extraordinarily good I should have been safe in the town at this moment.' However, the scent of the myrtle was so strong that the wolf could not sniff out where Bertha was hiding, and the bushes were so thick that he might have hunted about in them for a long time without catching sight of her, so he thought he might as well go off and catch a little pig instead. "

برتا به‌شدت ترسیده بود و با خود فکر کرد: «اگر من خیلی خوب نبودم، باید در این لحظه در شهر در امن و امان بودم.» با این حال، بوی بوته‌ها چنان قوی بود که گرگ نمی‌توانست جایی که برتا مخفی شده بود را بو کند و بوته‌ها آن‌قدر انبوه بودند که اگر او برای مدت زیاد در بین آن‌ها می‌گشت، ممکن نبود بتواند برتا را پیدا کند؛ بنابراین فکر کرد که ممکن است به‌جای آن برود و یک خوک کوچک بگیرد.»

"Bertha was trembling very much at having the wolf prowling and sniffing so near her, and as she trembled the medal for obedience clinked against the medals for good conduct and punctuality. The wolf was just moving away when he heard the sound of the medals clinking and stopped to listen; they clinked again in a bush quite near him."

«برتا از اینکه گرگ در نزدیکی او گردش می‌کرد و می‌بویید خیلی لرزید و همان‌طور که لرزید مدال اطاعتش به مدال‌های رفتار خوب و دقت‌پذیری‌اش برخورد می‌کرد. گرگ داشت دور می‌شد که صدای مدال‌ها را شنید و برای گوش دادن ایستاد؛ مدال‌ها دوباره در بوته‌ای که خیلی نزدیک او بود به هم خوردند.»

"He dashed into the bush, his pale grey eyes gleaming with ferocity and triumph, and dragged Bertha out and devoured her to the last morsel. All that was left of her were her shoes, bits of clothing, and the three medals for goodness."

«او به داخل بوته هجوم برد، چشمان خاکستری کم‌رنگش که از وحشیگری و پیروزی می‌درخشید، برتا را بیرون کشید و تا آخرین لقمه‌اش بلعید. تنها چیزی که از او باقی مانده بود کفش‌ها، تکه‌های لباس و سه مدال خوبی بود.»

"Were any of the little pigs killed?"

«آیا هیچ یک از خوک‌های کوچک کشته شدند؟»

"No, they all escaped."

«نه، همه‌ی آن‌ها فرار کردند.»

"The story began badly," said the smaller of the small girls, "but it had a beautiful ending."

دختر کوچک‌تر گفت: «داستان بد شروع شد، اما پایان زیبایی داشت.»

"It is the most beautiful story that I ever heard," said the bigger of the small girls, with immense decision.

دختربچه‌ی بزرگ‌تر با اعتقادی راسخ گفت: «این زیباترین داستانی است که تا‌به‌حال شنیده‌ام.»

"It is the only beautiful story I have ever heard," said Cyril.

سیریل گفت: «این تنها داستان زیبایی است که تا‌به‌حال شنیده‌ام.»

A dissentient opinion came from the aunt.

یک نظر مخالف از طرف عمه آمد.

"A most improper story to tell to young children! You have undermined the effect of years of careful teaching."

«یک داستان بسیار نامناسب برای گفتن به کودکان کوچک! شما تاثیر سال‌ها آموزش دقیق را زیر سوال برده‌اید.»

"At any rate," said the bachelor, collecting his belongings preparatory to leaving the carriage, "I kept them quiet for ten minutes, which was more than you were able to do."

مرد مجرد درحالی‌که مشغول جمع کردن وسایلش بود تا در ایستگاه بعدی پیاده شود، گفت: «در هر صورت من آن‌ها را ده دقیقه ساکت نگه داشتم که بیشتر از توان تو بود.»

"Unhappy woman! " he observed to himself as he walked down the platform of Templecombe station; "for the next six months or so those children will assail her in public with demands for an improper story! "

مرد درحالی‌که از سکوی ایستگاه تمپل‌كوم پایین می‌رفت، با خودش فکر کرد: «زن بدبخت. تا حدود شش ماه آینده، آن بچه‌ها او را در حضور مردم با درخواست یک داستان ناشایست مورد حمله قرار می‌دهند!»

سخن پایانی

داستان کوتاه the story teller یک اثر هنری است که با زبانی ساده و روان، موضوعاتی پیچیده و عمیق را مورد بررسی قرار می‌دهد. نویسنده با استفاده از شخصیت‌های مختلف، نگاه‌های متفاوتی به دنیا و زندگی را نشان می‌دهد و ما را مجبور می‌کند که در مورد ارزش‌ها و اصول خود فکر کنیم. این داستان یک نمونه از قدرت خلاقیت و تخیل است که می‌تواند ما را فراتر از حدود عادی ببرد و ما را با شگفتی‌هایی روبه‌رو کند که از آن‌ها بی‌خبر بودیم. این داستان یک دعوت است به اکتشاف و لذت بردن از هنر داستان‌گویی. امیدواریم از خواندن این داستان جذاب لذت برده باشید.