داستان کوتاه «مهمان» نوشتهی آلبر کامو، یکی از آثار برجستهی ادبیات فرانسه و فلسفهی وجودگرایی است که در سال ۱۹۵۷ منتشر شد. این داستان در زمان استعمار فرانسه در الجزایر روایت میشود و ماجرای دارو، یک معلم مدرسه را روایت میکند که بین وفاداری به دولت فرانسه و همدلی با مردم بومی الجزایر در دور راهی قرار میگیرد. دارو با یک تصمیم سخت روبهرو میشود که او را مجبور میکند بین ارزشهای اخلاقی و سیاسی خود، یکی را انتخاب کند.
این داستان نهتنها به مسائل تاریخی و اجتماعی آن دوره اشاره میکند، بلکه به مفاهیم فلسفی مهمی مانند آزادی، مسئولیت، تنهایی و بیمعنایی زندگی نیز میپردازد. در این مقاله، ترجمهی این اثر جذاب را ارائه میدهیم و نشان میدهیم که چگونه کامو با استفاده از یک داستان ساده و کوتاه، پیامهای عمیق و پیچیدهای را منتقل میکند. تا انتهای این داستان ارزشمند همراه ما باشید.
The schoolmaster was watching the two men climb toward him. One was on horseback, the other on foot. They had not yet tackled the abrupt rise leading to the schoolhouse built on the hillside.
معلم مدرسه دو مرد را که به سمتش بالا میآمدند، تماشا میکرد. یکی سوار بر اسب بود و دیگری پیاده. آنها هنوز به شیب تندی که به ساختمان مدرسه روی کوه منتهی میشد، نرسیده بودند.
They were toiling onward, making slow progress in the snow, among the stones, on the vast expanse of the high, deserted plateau. From time to time the horse stumbled. Without hearing anything yet, he could see the breath issuing from the horse's nostrils. One of the men, at least, knew the region. They were following the trail although it had disappeared days ago under a layer of dirty white snow. The schoolmaster calculated that it would take them half an hour to get onto the hill. It was cold; he went back into the school to get a sweater.
آنها با زحمت به جلو میرفتند، در میان برف، در میان سنگها، در پهنهی وسیعی که در فلات متروک و مرتفع بود، پیشروی کندی داشتند. هر از گاهی اسب تلوتلو خورد. بدون اینکه هنوز چیزی بشنود، نفسهایی که از دماغ اسبها بیرون میآمد، دیده میشد. حداقل یکی از مردان، منطقه را میشناخت. چرا که آنها مسیری را دنبال میکردند که چند روز پیش زیر لایهای از برف سفید و ضخیم ناپدید شده بود. معلم مدرسه محاسبه کرد که نیم ساعت طول میکشد تا آنها به تپه برسند. هوا سرد بود؛ او دوباره به مدرسه رفت تا یک پلیور بیاورد.
He crossed the empty, frigid classroom. On the blackboard the four rivers of France, drawn with four different colored chalks, had been flowing toward their estuaries for the past three days. Snow had suddenly fallen in mid-October after eight months of drought without the transition of rain, and the twenty pupils, more or less, who lived in the villages scattered over the plateau had stopped coming. With fair weather they would return. Daru now heated only the single room that was lodging, adjoining the classroom and giving also onto the plateau to the east. Like the class cows, his window looked to the south too. On that side the school was a few kilometers from the point where the plateau began to slope toward the south. In clear weather could be seen the purple mass of the mountain range where the gap opened onto the desert.
او از کلاس خالی و سرد عبور کرد. روی تخته سیاه چهار رودخانهی فرانسه که با چهار گچ رنگی متفاوت کشیده شده بود، در سه روز گذشته به سمت خروجیهایشان جریان داشتند. برف وحشیانهای در اواسط اکتبر پس از هشت ماه خشکسالی بدون باران، ناگهان بارید و کم و بیش بیست دانشآموز که در روستاهای پراکنده بر فراز فلات زندگی میکردند، دیگر نتوانستند به مدرسه بیایند. با بهتر شدن آبوهوا آنها برمیگشتند. دارو اکنون فقط اتاق یک نفره را گرم میکرد که در مجاورت کلاس درس بود. اتاقی با دو پنجره که یکی به سمت دشت غربی و دیگری مانند پنجرههای کلاس به سمت جنوب باز میشد. از آن طرف، مدرسه چند کیلومتری از نقطهای قرار داشت که فلات شروع به شیب گرفتن به سمت جنوب میکرد. در روزهای صاف، میشد کوههای بنفش رنگی را دید که در جایی که شکاف به سوی بیابان باز میشد، قرار داشتند.
Somewhat warmed, Daru returned to the window from which he had first seen the two men. They were no longer visible. Hence they must have tackled the rise. The sky was not so dark, for the snow had stopped falling during the night.
دارو که کمی گرم شده بود، به سمت پنجرهای که از آن برای اولین بار دو مرد را دیده بود، برگشت. آنها دیگر دیده نمیشدند. پس باید بالای تپه رفته باشند. آسمان هم آنقدر تاریک نبود، چون در طول شب دیگر برف نباریده بود.
The morning had opened with a dirty light which had scarcely become brighter as the ceiling of clouds lifted. At two in the after- noon it seemed as if the day were merely beginning. But still this was better than those three days when the thick snow was falling amidst unbroken darkness with little gusts of wind that rattled the double door of the class- room. Then Daru had spent long hours in his room, leaving it only to go to the shed and feed the chickens or get some coal.
صبح با نور کدری شروع شد که با بلند شدن ابرها بهسختی روشنتر میشد. از این رو ساعت دو بعدازظهر به نظر میرسید که روز تازه شروع شده است. اما باز هم این بهتر از آن سه روز بود که برف غلیظی در میان تاریکی ناگسستنی میبارید همراه با وزش بادهایی که در و پنجرهی کلاس را به صدا در میآورد. سپس دارو ساعتهای زیادی را در اتاقش گذرانده بود و تنها برای رفتن به آلونک و غذا دادن به جوجهها یا گرفتن زغالسنگ از آنجا خارج میشد.
Fortunately the delivery truck from Tadjid, the nearest village to the north, had brought his supplies two days before the blizzard. It would return in forty-eight hours.
خوشبختانه کامیون تحویل از تجید، نزدیکترین روستا به شمال، دو روز قبل از طوفان برفی، مواد غذایی او را آورده بود. این کامیون ۴۸ ساعت دیگر دوباره برمیگردد.
Besides, he had enough to resist a siege, for the little room was cluttered with bags of wheat that the administration left as a stock to distribute to those of his pupils whose families had suffered from the drought.
علاوهبراین، او بهاندازهی کافی در برابر محاصره توان مقاومت داشت زیرا اتاق کوچک مملو از کیسههای گندم بود که مدیریت بهعنوان سهمیه برای توزیع بین دانشآموزانش که خانوادههایشان از خشکسالی رنج برده بودند، گذاشته بود.
Actually they had all been victims because they were all poor. Every day Daru would distribute a ration to the children. They had missed it, he knew, during these bad days. Possibly one of the fathers would come this afternoon and he could supply them with grain. It was just a matter of carrying them over to the next harvest. Now shiploads of wheat were arriving from France and the worst was over.
در واقع همهی آنها آسیبدیده بودند چون همه فقیر بودند. دارو هر روز یک سهمیه را بین بچهها توزیع میکرد. او میدانست که آنها در این روزهای سخت از آن محروم شده بودند. شاید یکی از پدرها امروز بعدازظهر بیاید و او بتواند به آنها گندم بدهد. فقط مشکل حفظ آنها تا برداشت بعدی بود. اگرچه کشتیهای گندم از فرانسه در راه بودند و سختترین روزها تمام شده بود.
But it would be hard to forget that poverty, that army of ragged ghosts wandering in the sunlight, the plateaus burned to a cinder month after month, the earth shriveled up little by little, literally scorched, every stone bursting into dust under one's foot. The sheep had died then by thousands and even a few men, here and there, sometimes without anyone's knowing.
اما فراموش کردن آن فقر سخت خواهد بود؛ آن لشکر ارواح ژندهپوشی که زیر نور خورشید سرگردان بودند، فلاتهایی که ماهها سوختند، زمینی که کمکم چروکیده میشد، بهمعنای واقعی کلمه سوخته بود، هر سنگی زیر پای آدمی میترکید و به خاک تبدیل میشد. گلههای هزارتایی گوسفندانی که تلف میشدند و حتی چندین مرد، اینجا و آنجا مرده بودند؛ گاهی اوقات بدون اینکه کسی بداند.
In contrast with such poverty, he who lived almost like a monk in his remote schoolhouse, nonetheless satisfied with the little he had and with the rough life, had felt like a lord with his whitewashed walls, his narrow couch, his unpainted shelves, his well, and his weekly provision of water and food. And suddenly this snow, without warning, without the foretaste of rain. This is the way the region was, cruel to live in, even without men-who didn't help matters either. But Daru had been born here Everywhere else, he felt exiled.
برخلاف چنین فقری، او تقریبا مانند یک راهب در مدرسهی دورافتادهاش زندگی میکرد، با این حال از اندک چیزی که داشت و از زندگی سخت خود راضی بود، با دیوارهای سفیدش، کاناپهی باریکش، قفسههای رنگنشدهاش و تهیهی هفتگی آب و غذا، احساس یک ارباب را داشت و ناگهان این برف، بدون هشدار، بدون پیشبینی باران. این منطقه اینگونه بود، زندگی در آن سختی، حتی بدون مردان - که کار را هم بهتر نمیکردند. اما دارو در اینجا به دنیا آمده بود. در هر جای دیگری، احساس غربت میکرد.
He stepped out onto the terrace in front of the schoolhouse. The two men were now halfway up the slope. He recognized the horseman as Balducci, the old gendarme he had known for a long time. Balducci was holding on the end of a rope an Arab who was walking behind him with hands bound and head lowered. The gendarme waved a greeting to which Daru did not reply, lost as he was in contemplation of the Arab dressed in a faded blue djellaba, 2 his feet in sandals but covered with socks of heavy raw wool, his head surmounted by a narrow, short cheche. They were approaching. Balducci was holding back his horse in order not to hurt the Arab, and the group was advancing slowly.
او از درب مدرسه بیرون آمد و به تراس رفت. دو مرد حالا در وسط سراشیبی بودند. او ژاندارم پیری را که از زمانهای قدیم با او آشنایی داشت شناخت. نام او بالدوچی بود و سوار بر اسب، مرد عربی را با دستان بسته و سر پایین از پشت سر با طناب به دنبال خودش میکشید. ژاندارم با اشارهی دست خود به او سلام کرد و دارو که در فکر مرد عرب بود، جوابی نداد. او یک جلابهی آبی رنگورو رفته به تن داشت، دو صندل به پا داشت اما با آن جورابهای پشمی خام سنگین پوشیده بود، چفیه کوتاه و باریکی بر سرش گذاشته بود، آنها نزدیک میشدند. بالدوچی اسبش را عقب نگه میداشت تا به عرب آسیبی نرسد و گروه بهآرامی پیش میرفت.
Within earshot, Balducci shouted: "One hour to do the three kilometers from El Ameur!" Daru did not answer. Short and square in his thick sweater he watched them climb. Not once had the Arab raised his head. "Hello," said Daru when they got up onto the terrace. "Come in and warm up."
در محدودهی صدارس، بالدوچی فریاد زد: «یک ساعت طول کشید تا سه کیلومتر از العمور بیاییم!» دارو جواب نداد. کوتاهقد و مربعی، با پلیور ضخیمش، آنها را در حال صعود تماشا میکرد. عرب هیچ وقت سرش را بالا نبرد. وقتی آنها به تراس رسیدند دارو گفت: «سلام، بیایید داخل تا گرم شوید.»
Balducci painfully got down from his horse without letting go of the rope. From under his bristling mustache he smiled at the schoolmaster. His little dark eyes, deep-set under a tanned forehead, and his mouth surrounded with wrinkles made him look attentive and studious. Daru took the bridle, led the horse to the shed, and came back to the two men, who were now waiting for him in the school. He led them into his room "I am going to heat up the classroom," he said. "We'll be more comfortable there." When he entered the room again, Balducci was on the couch. He had undone the rope tying him to the Arab, who had squashed near the stove.
بالدوچی با چهرهای گرفته از اسب پیاده شد و طناب را رها نکرد. از زیر سبیل پرپشتش به معلم لبخند زد. چشمان کوچک و تیرهاش که زیر پیشانی گود رفتهاش فرو رفته بودند و دهانش که چینهای زیادی دورش بود، او را فردی بادقت و زحمتکش نشان میدادند. دارو لجام اسب را گرفت و آن را به انبار برد و برگشت به سمت دو مرد که حالا در مدرسه منتظر او بودند. او آنها را به اتاقش برد. گفت: «میخواهم کلاس را گرم کنم. در آنجا راحتتر خواهیم بود.» وقتی دوباره وارد اتاق شد، بالدوچی روی کاناپه بود. او طنابی را که آن را به عرب بسته بود باز کرده بود و عرب نزدیک اجاق دو زانو نشسته بود.
His hands still bound, the cheche pushed back on his head, he was looking toward the window. At first Daru noticed only his huge lips, fat, smooth, almost Negroid; yet his nose was straight, his eyes were dark and full of fever.
دستانش هنوز بسته بود، چفیه از سرش عقب رفته بود، او به سمت پنجره نگاه میکرد. در ابتدا دارو فقط لبهای بزرگ او را میدید، چاق، صاف، تقریبا سیاهپوست گونه بود؛ اما بینیاش صاف بود، چشمانش سیاه و پر از تب بود.
The cheche revealed an obstinate forehead and, under the weathered skin now rather discolored by the cold, the whole face had a restless and rebellious look that struck Daru when the Arab, turning his face toward him, looked him straight in the eyes. "Go into the other room," said the schoolmaster' "and I'll make you some mint tea." ''Thanks,'' Balducci said. "what a chore! How I long for retirement." And addressing his prisoner in Arabic: "Come on, you." The Arab got up and, slowly, holding his bound wrists in front of him, went into the classroom.
چفیهی عقبرفتهاش پیشانی بلند و سرسخت او را نشان میداد و زیر پوستی که از سرما بد رنگ شده بود، تمام صورتش نشانههایی از بیقراری و سرکشی داشت که هنگامی که عرب، چهرهاش را به سمت دارو گرداند و مستقیما به چشمانش نگاه کرد، او را متعجب کرد. معلم گفت: «به اتاق دیگر برو و من برای تو چای نعنا درست میکنم.» بالدوچی گفت: «ممنون»، «چه کار سختی! چقدر دلم برای بازنشستگی تنگ شده.» و به زبان عربی به اسیرش خطاب کرد: «بیا، تو.» عرب بلند شد و دستهای بستهاش را جلوی خود نگه داشت و آهسته به سمت کلاس درس رفت.
With the tea, Daru brought a chair. But Balducci was already enthroned on the nearest pupil's desk and the Arab had squatted against the teacher's platform facing the stove, which stood between the desk and the window. When he held out the glass of tea to the prisoner, Daru hesitated at the sight of his bound hands. "He might perhaps be untied." "Sure," said Balducci. "That was for the trip." He started to get to his feet. But Daru, setting the glass on the floor, had knelt beside the Arab. Without saying anything, the Arab watched him with his feverish eyes. Once his hands were free, he rubbed his swollen wrists against each other, took the glass of tea, and sucked up the burning liquid in swift little sips.
دارو با چای یک صندلی آورد. اما بالدوچی قبلا روی میز دانشآموز نشسته بود و مرد عرب مقابل سکوی معلم رو به اجاق که بین میز و پنجره قرار داشت چمباتمه زده بود. وقتی لیوان چای را به سوی زندانی دراز کرد، دارو با دیدن دستان بستهی او تردید کرد و گفت: «شاید بهتر است دستهای او باز شوند.» بالدوچی گفت: «حتما. این برای سفر بود.» شروع کرد روی پاهایش بلند شود، اما دارو در حالی که لیوان را روی زمین گذاشته بود در کنار عرب زانو زده بود. عرب بدون اینکه چیزی بگوید با چشمان تبدارش او را تماشا کرد. وقتی دستهایش آزاد شد، مچهای متورمش را به هم مالید، لیوان چای را برداشت و مایع سوزان را با جرعههای کوچک و تند، سر کشید.
"Good," said Daru. "And where are you headed?"
دارو گفت: «خب و به کجا میروید؟»
Balducci withdrew his mustache from the tea. "Here, Son."
بالدوچی سبیلش را از چای بیرون کشید و گفت: «همینجا پسر.»
"Odd pupils! And you're spending the night?"
«چه دانشآموزان عجیب و غریبی! و شما شب را میمانید؟»
"No. I'm going back to El Ameur. And you will deliver this fellow to Tinguit. He is expected at police headquarters."
«نه. من به المعمور برمیگردم و شما این شخص را در تنجویت تحویل خواهید داد. ستاد پلیس در انتظار او هستند.»
Balducci was looking at Daru with a friendly little smile.
بالدوچی با لبخندی دوستانه به دارو نگاه میکرد.
"What's this story?" asked the schoolmaster. "Are you pulling my leg?"
معلم مدرسه پرسید: «این چه داستانی است؟ داری من را دست میاندازی؟»
"No, son. Those are the orders."
«نه، پسر. این دستور است.»
"The orders? I'm not . . ." Daru hesitated, not wanting to hurt the old Corsican. "I mean, that's not my job." "What! What's the meaning of that? In wartime people do all kinds of jobs."
«دستور؟ من نیستم...» دارو مردد بود و نمیخواست پیرمرد کورسی (ژاندارم پیر) را ناراحت کند. «یعنی این کار من نیست.» «چی گفتی! منظور تو چیست؟ در زمان جنگ، مردم همه کاری انجام میدهند.»
"Then I'll wait for the declaration of war!" Balducci nodded.
«پس من منتظر اعلام جنگ بمانم!» بالدوچی سری تکان داد.
"O. K. But the orders exist and they concern you too. Things are brewing, it appears.
«باشه، اما دستورات وجود دارند و به شما هم مربوط میشوند. به نظر میرسد که اتفاقهایی در حال رخ دادن است.»
There is talk of a forthcoming revolt. We are mobilized, in a way. Daru still had his obstinate look.
صحبت از یک شورش در پیش است. ما بهنوعی مجهز شدهایم. دارو همچنان نگاه لجباز خود را داشت.
Listen, Son," Balducci said. "I like you and you must understand. There's only a dozen of us at El Ameur to patrol throughout the whole territory of a small department and I must get back in a hurry. I was told to hand this guy over to you and return without delay. He couldn't be kept there. His village was beginning to stir; they wanted to take him back. You must take him to Tinguit tomorrow before the day is over. Twenty kilometers shouldn't faze a husky fellow like you. After that, all will be over. You'll come back to your pupils and your comfortable life."
بالدوچی گفت: «گوش کن پسرم. من تو را دوست دارم و باید درک کنی. فقط ۱۲ نفر در العمور هستیم که در کل قلمرو یک بخش کوچک گشتزنی میکنیم و من باید با عجله برگردم. به من گفته شد که این پسر را به تو بسپارم و بدون معطلی برگردم. نمیشد او را آنجا نگه داریم. روستای او شروع به هیاهو کرده بودند. میخواستند او را پس بگیرند. باید فردا قبل از تمام شدن روز او را به تنجویت ببری. ۲۰ کیلومتر نباید آدم نیرومندی مثل شما را نگران کند. بعد از آن همهچیز تمام خواهد شد. به دانشآموزان و زندگی راحت خود برمیگردی.»
Behind the wall the horse could be heard snorting and pawing the earth. Daru was looking out the window. Decidedly, the weather was clearing and the light was increasing over the snowy plateau. When all the snow had melted, the sun would take over again and once more would burn the fields of stone. For days, still, the unchanging sky would shed its dry light on the solitary expanse where nothing had any connection with man.
از پشت دیوار، صدای نهیب و لگد زدن اسب به زمین به گوش میرسید. دارو از پنجره به بیرون نگاه میکرد. هوا داشت کمکم روشن میشد و روشنایی روی دشت برفی بیشتر میشد. وقتی همهی برفها آب میشدند، خورشید دوباره حکمفرما میشد و دوباره مزارع سنگی را میسوزاند. یک بار دیگر آسمان صاف، روزهای پیدرپی پرتو سوزان خود را بر پهنهی متروکی میتاباند که هیچ ارتباطی با انسان نداشت.
"After all," he said, turning around toward Balducci, "what did he do?" And, before the gendarme had opened his mouth, he asked: "Does he speak French?"
او در حالی که به سمت بالدوچی چرخید، گفت: «بالاخره، او چه کار کرده؟» و قبل از اینکه ژاندارم دهانش را باز کند، پرسید: «آیا فرانسوی صحبت میکند؟»
"No, not a word. We had been looking for him for a month, but they were hiding him. He killed his cousin."
«نه، حتی یک کلمه، یک ماه بود دنبالش میگشتیم، اما او را پنهان میکردند، پسر عمویش را کشته است.»
"Is he against us?"
«آیا او با ما مخالف است؟»
"I don't think so. But you can never be sure."
«من فکر نمیکنم. اما هرگز نمیتوانید مطمئن باشید.»
"Why did he kill?"
«چرا او را کشت؟»
"A family squabble, I think one owned the other grain, it seems. It's not all clear. In short, he killed his cousin with a billhook. You know, like a sheep, kreeck!" Balducci made the gesture of drawing a blade across his throat and the Arab, his attention attracted, watched him with a sort of anxiety.
«فکر میکنم یک دعوای خانوادگی، به نظر میرسد یکی از دیگری گندم طلب داشته است. هیچچیز مشخص نیست. خلاصه پسرعمویش را با تبر سر بریده است. میدانی، گوش تا گوش مثل گوسفند! بالدوچی حرکتی را انجام داد که با دست تیغهای را روی گلویش کشید و مرد عرب که توجهش جلب شد، با نوعی اضطراب او را تماشا کرد.
Daru felt a sudden wrath against them all, against all men with their rotten spite, their tireless hates, their blood lust. But the kettle was singing on the stove. He served Balducci more tea, hesitated, then served the Arab again, who, a second time, drank avidly. His raised arms made the jellaba fall open and the schoolmaster saw his thin, muscular chest.
دارو ناگهان علیه مرد احساس خشم ناگهانی کرد، علیه همهی مردان با کینهی پوسیده، نفرتهای خستگیناپذیرشان و هوس خونریزیشان. اما سروصدای کتری روی اجاق بلند شد او برای بالدوچی چای دیگری ریخت، مکث کرد، سپس دوباره به عرب چای داد که با حرص، دومین فنجان را نوشید. عرب دستانش را کش داد و جلابهاش را باز کرد و معلم سینهی لاغر و عضلانیاش را دید.
"Thanks, kid," Balducci said. "And now, I'm off."
بالدوچی گفت: «ممنون، پسر. حالا باید برم.»
He got up and went toward the Arab, taking a small rope from his pocket.
او برخاست و به طرف عرب رفت و طناب کوچکی از جیبش درآورد.
"What are you doing?" Daru asked dryly.
دارو با لحن سردی پرسید: «چه کار میکنی؟»
Balducci, disconcerted, showed him the rope.
بالدوچی، ناامید، طناب را به او نشان داد.
"Don't bother."
«به خودت زحمت نده.»
The old gendarme hesitated. "It's up to you. Of course, you are armed?"
ژاندارم پیر مردد شد و گفت: «این به شما بستگی دارد. البته، شما اسلحه دارید؟»
"I have my shotgun."
«من تفنگم را دارم.»
"Where?"
«کجاست؟»
"In the trunk."
«در صندوق عقب.»
نکته: میتوان معانی زیر را نیز با توجه به توضیحات در نظر گرفت:
در چمدان. (اگر منظور چمدانی باشد که میتوان آن را بست)
درون قفسه. (اگر منظور قفسهای باشد که میتوان آن را باز و بست)
درون جعبه. (اگر منظور جعبهای باشد که میتوان آن را بست)
"You ought to have it near your bed."
«باید آن را نزدیک تخت خود بگذارید.»
"Why? I have nothing to fear."
«چرا؟ من چیزی برای ترسیدن ندارم.»
"You're crazy, son. If there's an uprising, no one is safe, we're all in the same boat."
«تو دیوانهای پسر، اگر شورش شود، هیچکس در امان نیست، ما همه در یک قایق هستیم.»
"I'll defend myself. I'll have time to see them coming."
«من از خودم دفاع خواهم کرد. تا به اینجا برسند، وقت خواهم داشت.»
Balducci began to laugh, then suddenly the mustache covered the white teeth. "You'll have time? O.K. That's just what I was saying. You have always been a little cracked. That's why I like you, my son was like that."
بالدوچی شروع به خندیدن کرد، سپس ناگهان سبیلش دندانهای سفیدش را پوشاند. «وقت داری؟ خیلی خب. همین را میخواستم بگویم. تو همیشه کمی بیتفاوت بودی. به همین دلیل است که من تو را دوست دارم، پسرم اینطوری بود.»
At the same time he took out his revolver and put it on the desk.
در همان زمان هفتتیرش را بیرون آورد و روی میز گذاشت.
"Keep it; I don't need two weapons from here to El Ameur."
«نگهش دار، من از اینجا تا العمور به دو سلاح نیاز ندارم.»
The revolver shone against the black paint of the table. When the gendarme turned toward him, the schoolmaster caught the smell of leather and horseflesh. "Listen, Balducci," Daru said suddenly, "every bit of this disgusts me, and first of all your fellow here. But I won't hand him over. Fight, yes, if I have to. But not that. ''The old gendarme stood in front of him and looked at him severely.
هفتتیر در زمینهی سیاه میز میدرخشید. وقتی ژاندارم به سمت او چرخید، معلم مدرسه بوی چرم و گوشت اسب به مشامش رسید. ناگهان دارو گفت: «گوش کن، بالدوچی، هر ذرهای از این کارها من و اول از همه همنوع تو را منزجر میکند. اما من او را تحویل نمیدهم. اگر مجبور شوم جنگ هم میکنم. اما او را تحویل نمیدهم.» ژاندارم پیر جلوی او ایستاد و اخمو به او نگاه کرد.
"You're being a fool," he said slowly. "I don't like it either. You don't get used to putting a rope on a man even after years of it, and you're even ashamed, yes, ashamed. But you can't let them have their way. "I won't hand him over," Daru said again.
آهسته گفت: «داری احمق میشوی.» «من هم دوست ندارم. تو هرگز حتی بعد از سالها عادت نمیکنی که طناب را به گردن مردی ببندی و حتی شرمنده هم میشوی، بله، شرمنده. اما نمیتوانی به آنها اجازه دهی که هر چه میخواهند بکنند.» دارو دوباره گفت: «من او را تحویل نمیدهم.»
"It's an order, son, and I repeat it."
«دوباره آن را تکرار میکنم، این یک دستور است پسر.»
"That's right. Repeat to them what I've said to you: I won't hand him over."
«درست است. آنچه را که به شما گفتهام برای آنها تکرار کنید: من او را تحویل نمیدهم.»
Balducci made a visible effort to reflect. He looked at the Arab and at Daru. At last he decided.
بالدوچی با تلاش قابل ملاحظهای سعی کرد تفکر کند. به عرب و دارو نگاه کرد. در آخر تصمیم گرفت.
"No, I won't tell them anything. If you want to drop us, go ahead. I'll not denounce you. I have an order to deliver the prisoner and I'm doing so. And now you'll just sign this paper for me."
«نه، به آنها هیچچیز نمیگویم. اگر میخواهی ما را رها کنی، برو. من تو را محکوم نمیکنم. من دستور دارم که زندانی را تحویل بدهم و این کار را میکنم و حالا فقط این کاغذ را برای من امضا کن.»
"There's no need. I'll not deny that you left him with me."
«نیازی نیست. انکار نمیکنم که او را نزد من گذاشتی.»
"Don't be mean to me. I know you'll tell the truth. You're from hereabouts and you are a man. But you must sign, that's the rule."
«با من بدجنسی نکن. من میدانم که شما حقیقت را خواهید گفت. شما اهل اینجا هستید و مرد هستید. اما باید امضا کنید، این قانون است.»
Daru opened his drawer, took out a little square bottle of purple ink, the red wooden pen holder with the "sergeant-major" pen he used for making models of penmanship, and signed. The gendarme carefully folded the paper and put it into his wallet. Then he moved toward the door.
دارو کشوی خود را باز کرد، یک بطری کوچک مربعی جوهر بنفش، قلمدان چوبی قرمز رنگ با سر قلمی درشتی که او برای نگارش نمونههای خطاطی از آن استفاده میکرد، بیرون آورد و امضا کرد. ژاندارم با دقت کاغذ را تا کرد و داخل کیف پولش گذاشت. سپس به سمت در حرکت کرد.
"I'll see you off," Daru said.
دارو گفت: «من تا در همراه تو میآیم.»
"No," said Balducci. "There's no use being polite. You insulted me."
بالدوچی گفت: «نه. مودب بودن فایدهای ندارد. تو به من توهین کردی.»
He looked at the Arab, motionless in the same spot, sniffed peevishly, and turned away toward the door. "Good-by, son," he said. The door shut behind him. Balducci appeared suddenly outside the window and then disappeared. His footsteps were muffled by the snow.
او به عرب نگاه کرد که بیحرکت در همان نقطه نشسته بود، با عصبانیت بینیاش را بالا کشید و به سمت در رفت و گفت: «خداحافظ، پسرم» در پشتش بسته شد. بالدوچی ناگهان پشت پنجره ظاهر شد و سپس ناپدید شد. رد قدمهایش توسط برف کمرنگ شد.
The horse stirred on the other side of the wall and several chickens fluttered in fright. A moment later Balducci reappeared outside the window leading the horse by the bridle. He walked toward the little rise without turning around and disappeared from sight with the horse following him.
اسب از آن طرف دیوار تکان خورد و چند مرغ از ترس بال زدند. لحظهای بعد بالدوچی دوباره بیرون از پنجره ظاهر شد و اسب را با افسار هدایت کرد. او بدون اینکه بچرخد به سمت تپهی کوچک رفت و با اسبی که بهدنبال او بود از دید ناپدید شد.
A big stone could be heard bouncing down. Daru walked back toward the prisoner, who, without stirring, never took his eyes off him. "Wait," the schoolmaster said in Arabic and went toward the bedroom. As he was going through the door, he had a second thought, went to the desk, took the revolver, and stuck it in his pocket. Then, without looking back, he went into his room.
صدای پرتاب سنگ بزرگی به گوش رسید. دارو به سمت زندانی که سر جایش نشسته بود و چشم از او برنمیداشت، برگشت. معلم مدرسه به عربی گفت: «صبر کن» و به سمت اتاق خواب رفت. وقتی داشت از در رد میشد، فکر دیگری کرد، به سمت میز رفت و هفتتیر را برداشت و در جیبش گذاشت. بعد بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند به اتاقش رفت.
For some time he lay on his couch watching the sky gradually close over, listening to the silence. It was this silence that had seemed painful to him during the first days here, after the war. He had requested a post in the little town at the base of the foothills separating the upper platueas from the desert.
مدتی روی کاناپه دراز کشیده بود و آسمان را که بهتدریج تیرهتر میشد، نگاه کرد و به سکوت گوش میداد. همان سکوتی بود که در روزهای اول اینجا یعنی بعد از جنگ برایش دردناک به نظر میرسید. او یک شغل در شهر کوچک در کوهپایهها درخواست کرده بود که فلاتهای بالایی را از صحرا جدا میکند.
There, rocky walls, green and black to the north, pink and lavender to the south, marked the frontier of eternal summer. He had been named to a post farther north, on the plateau itself. In the beginning, the solitude and the silence had been hard for him on these wastelands peopled only by stones.
در آنجا، دیوارهای سنگی، سبز و سیاه به سمت شمال، صورتی و بنفش به سمت جنوب، مرز تابستان ابدی را نشان میدادند. او به یک پست دورتر از شمال، روی همان فلات، منصوب شده بود. در ابتدا، تنهایی و سکوت برای او در این بیابانهایی که ساکنانش فقط سنگها بودند، سخت بود.
Occasionally, furrows suggested cultivation, but they had been dug to uncover a certain kind of stone good for building. The only plowing here was to harvest rocks. Elsewhere a thin layer of soil accumulated in the hollows would be scraped out to enrich village gardens.
گهگاه، شیارها او را به کشت دعوت می کردند، اما این شیارها برای پیدا کردن نوعی سنگ ساختمانی کنده شده بودند. تنها شخمزنی اینجا برای برداشت سنگها بود. در جای دیگر یک لایهی نازک خاک در حفرهها انباشته شده بود که برای غنیسازی باغچههای روستا برداشته میشد.
This is the way it was: bare rock covered three quarters of the region. Towns sprang up, flourished, then disappeared; men came by, loved one another or fought bitterly, then died. No one in this desert, neither he nor his guest, mattered. And yet, outside this desert neither or them, Daru knew, could have really lived.
این طور بود: صخرههای برهنه سهچهارم منطقه را پوشانده بودند. شهرها پدید آمدند، شکوفا شدند، سپس ناپدید شدند. انسانها آمدند، یکدیگر را دوست داشتند یا بهشدت جنگیدند، سپس مردند. هیچکس در این بیابان، نه او و نه مهمانش، اهمیتی نداشت و با این حال دارو میدانست، خارج از این بیابان هیچکدام از آنها، نمیتوانستند واقعا زندگی کنند.
When he got up, no noise came from the classroom. He was amazed at the unmixed joy he derived from the mere thought that the Arab might have fled and that he would be alone with no decision to make. But the prisoner was there. He had merely stretched out between the stove and the desk. With eyes open, he was staring at the ceiling. In that position, his thick lips were particularly noticeable, giving him a pouting look. "Come," said Daru. The Arab got up and followed him. In the bedroom, the schoolmaster pointed to a chair near the table under the window. The Arab sat down without taking his eyes off Daru.
وقتی بلند شد، هیچ صدایی از کلاس درس نمیآمد. فکر میکرد مرد عرب فرار کرده است و دیگر نیازی نیست تصمیمی بگیرد. خوشحالی باورنکردنی که از این اندیشه در وجودش پدید آمد دیدنی بود. اما زندانی آنجا بود. او بین اجاق و میز دراز کشیده بود. با چشمان باز، به سقف خیره شده بود. در آن حالت، لبهای ضخیمش قابلتوجه بودند که به او یک حالت لبخند داده بودند. دارو گفت: «بیا». عرب بلند شد و او را دنبال کرد. در اتاق خواب، معلم به یک صندلی نزدیک میز زیر پنجره اشاره کرد. عرب بدون اینکه چشمانش را از دارو بردارد، نشست.
"Are you hungry?"
«گرسنهای؟»
"Yes," the prisoner said.
زندانی گفت: «بله.»
Daru set the table for two. He took flour and oil, shaped a cake in a frying-pan, and lighted the little stove that functioned on bottled gas. While the cake was cooking, he went out to the shed to get cheese, eggs, dates and condensed milk.
دارو میز دو نفره را چید. آرد و روغن را برداشت، کیک را در ماهیتابهای شکل داد و اجاق گاز را که با کپسول گاز کار میکرد روشن کرد. در حالی که کیک در حال پختن بود، برای برداشتن پنیر، تخممرغ، خرما و شیر غلیظ شده به سوله رفت.
When the cake was done he set it on the window sill to cool, heated some condensed milk diluted with water, and beat up the eggs into an omelette. In one of his motions he knocked against the revolver stuck in his right pocket. He set the bowl down, went into the classroom and put the revolver in his desk drawer. When he came back to the room night was falling. He put on the light and served the Arab. "Eat," he said. The Arab took a piece of the cake, lifted it eagerly to his mouth, and stopped short.
وقتی کیک تمام شد، آن را روی لبهی پنجره گذاشت تا خنک شود، مقداری شیر تغلیظ شده را با آب رقیق کرد و آن را حرارت داد و تخممرغها را بهشکل املت درآورد. در یکی از حرکاتش به هفتتیری که به جیب راستش چسبیده بود کوبید. کاسه را گذاشت، وارد کلاس شد و هفتتیر را در کشوی میزش گذاشت. وقتی به اتاق برگشت، شب در حال آمدن بود. چراغ را برافراشت و برای عرب غذا کشید و گفت: «بخور.» آن عرب تکهای از کیک را برداشت و با اشتیاق آن را به سمت دهانش برد و کمی درنگ کرد.
"And you?" he asked.
او پرسید: «و شما نمیخورید؟»
"After you. I'll eat too."
«بعد از تو من هم میخورم.»
The thick lips opened slightly. The Arab hesitated, then bit into the cake determinedly.
لبهای کلفت کمی باز شد. عرب مردد شد، سپس با قاطعیت کیک را گاز گرفت.
The meal over, the Arab looked at the schoolmaster. "Are you the judge?"
بعد از صرف غذا، عرب به معلم مدرسه نگاه کرد و گفت: «شما قاضی هستید؟»
"No, I'm simply keeping you until tomorrow."
«نه، من فقط تو را تا فردا نگه میدارم.»
"Why do you eat with me?"
«چرا با من غذا میخوری؟»
"I'm hungry."
«گرسنهام.»
The Arab fell silent. Daru got up and went out. He brought back a folding bed from the shed, set it up between the table and the stove, perpendicular to his own bed. From a large suitcase which, upright in a corner, served as a shelf for papers, he took two blankets and arranged them on the camp bed. Then he stopped, felt useless, and sat down on his bed. There was nothing more to do or to get ready. He had to look at this man. He looked at him, therefore, trying to imagine his face bursting with rage. He couldn't do so.
عرب ساکت شد. دارو بلند شد و رفت بیرون. او یک تخت تاشو را از سوله بیرون آورد، آن را بین میز و اجاق گاز، عمود بر تخت خودش گذاشت. از یک چمدان بزرگ که در گوشهی اتاقش بهصورت راست و قفسهای برای کاغذها بود، دو پتو برداشت و روی تخت سفری چید. بعد ایستاد، احساس بی مصرفی کرد و روی تختش نشست. دیگر کاری برای انجام دادن یا آماده شدن وجود نداشت. باید به این مرد نگاه میکرد؛ بنابراین به او نگاه کرد و سعی کرد صورتش را در حال ترکیدن از خشم تصور کند. او نمیتوانست این کار را انجام دهد.
He could see nothing but the dark yet shining eyes and the animal mouth.
او چیزی جز چشمان تاریک و در عین حال درخشان و دهانی حیوان مانند نمیدید.
"Why did you kill him?" he asked in a voice whose hostile tone surprised him.
با لحنی خصمانه که او را شگفتزده کرد پرسید: «چرا او را کشتی؟»
The Arab looked away.
عرب نگاهش را برگرداند.
"He ran away. I ran after him."
«او فرار کرد. من هم دنبالش دویدم.»
He raised his eyes to Daru again and they were full of a sort of woeful interrogation.
او دوباره به دارو نگاه کرد و چشمانش پر از نوعی پرسش غمانگیز بود.
"Now what will they do to me?"
«حالا با من چه خواهند کرد؟»
"Are you afraid?"
«میترسی؟»
He stiffened, turning his eyes away.
صاف نشست و چشمانش را برگرداند.
"Are you sorry?"
«متاسفی؟»
The Arab stared at him open mouthed. Obviously he did not understand. Daru's annoyance was growing. At the same time he felt awkward and self-conscious with his big body wedged between the two beds.
عرب با دهان گشاده به او خیره شد. قطعا او نمیفهمید. خشم دارو رو به افزایش بود. همزمان احساس ناراحتی و خجالت میکرد که بدن درشتش بین دو تختخواب فشرده شده بود.
"Lie down there," he said impatiently. "That's your bed."
با بیحوصلگی گفت: «همانجا دراز بکش.» «این تخت توست.»
The Arab didn't move. He called to Daru:
عرب تکان نخورد. دارو را صدا کرد:
"Tell me!"
«به من بگو!»
The schoolmaster looked at him.
معلم مدرسه به او نگاه کرد.
"Is the gendarme coming back tomorrow?"
«آیا ژاندارم فردا برمیگردد؟»
"I don't know."
«نمیدانم.»
"Are you coming with us?"
«آیا با ما میآیی؟»
"I don't know. Why?"
«نمیدانم. چطور مگه؟»
The prisoner got up and stretched out on top of the blankets, his feet toward the window. The light from the electric bulb shone straight into his eyes and he closed them at once.
زندانی بلند شد و روی پتوها دراز کشید و پاهایش را به سمت پنجره دراز کرد. نور چراغ برق مستقیما به چشمانش میتابید و بلافاصله آنها را بست.
"Why?" Daru repeated, standing beside the bed.
دارو در حالی که کنار تخت ایستاده بود تکرار کرد: «چطور مگه؟»
The Arab opened his eyes under the blinding light and looked at him, trying not to blink.
عرب زیر نور کورکننده چشمانش را باز کرد و به او نگاه کرد و سعی کرد پلک نزند.
"Come with us," he said.
گفت: «با ما بیا.»
In the middle of the night, Daru was still not asleep. He had gone to bed after undressing completely; he generally slept naked. But when he suddenly realized that he had nothing on, he hesitated. He felt vulnerable and the temptation came to him to put his clothes back on.
در نیمهشب، دارو هنوز خوابش نبرده بود. او بعد از اینکه لباسهایش را کاملا درآورده بود، به رختخواب رفته بود؛ معمولا برهنه میخوابید. اما وقتی ناگهان متوجه شد که هیچچیز روی بدنش ندارد، مردد شد. احساس آسیبپذیری کرد و وسوسه شد که لباسهایش را دوباره بپوشد.
Then he shrugged his shoulders; after all, he wasn't a child and, if need be, he could break his adversary in two. From his bed he could observe him, lying on his back, still motionless with his eyes closed under the harsh light. When Daru turned out the light, the darkness seemed to coagulate all of a sudden.
سپس شانههایش را بالا انداخت. بالاخره او که بچه نبود و در صورت لزوم میتوانست حریف خود را دو نیم کند. از روی تختش میتوانست او را ببیند که به پشت دراز کشیده بود و همچنان بیحرکت بود و زیر نور شدید چشمانش را بسته بود. وقتی دارو نور را خاموش کرد، به نظر میرسید که تاریکی چند برابر شده است.
Little by little, the night came back to life in the window where the starless sky was stirring gently. The schoolmaster soon made out the body lying at his feet. The Arab still did not move, but his eyes seemed open. A light wind was prowling around the schoolhouse. Perhaps it would drive away the cIouds and the sin would reappear.
کمکم شب در پنجرهای که آسمان بیستاره آرامآرام در حال تکان خوردن بود، دوباره زنده شد. معلم خیلی زود جسمی را که در زیر پایش دراز کشیده بود، تشخیص داد. عرب هنوز حرکتی نکرده بود، اما چشمانش باز به نظر میرسید. باد ملایمی دور و بر مدرسه میوزید. شاید ابرها را دور میکرد و خورشید دوباره نمایان میشد.
During the night the wind increased. The hens fluttered a little and then were silent.
در طول شب باد افزایش یافت. مرغها کمی تکان خوردند و بعد ساکت شدند.
The Arab turned over on his side with his back to Daru, who thought he heard him moan. Then he listened to his guest's breathing, becoming heavier and more regular. He listened to that breath so close to him and mused without being able to go to sleep. In this room where he had been sleeping alone for a year, this presence bothered him.
عرب با پشت به طرف دارو برگشت و او فکر کرد نالهی او را شنید. سپس به نفسهای مهمانش گوش داد؛ سنگینتر و منظمتر میشد. خیلی نزدیک به او به آن نفس گوش میداد و بدون اینکه بتواند بخوابد، فکر میکرد. در این اتاق که یک سال بود تنها میخوابید، این حضور او را آزار میداد.
But it bothered him also by imposing on him a sort of brotherhood he knew well but refused to accept in the present circumstances. Men who share the same rooms, soldiers or prisoners, develop a strange alliance as if, having cast off their armor with their clothing, they fraternize every evening, over and above their differences, in the ancient community of dream and fatigue. But Daru shook himself; he didn't like such musings, and it was essential to sleep.
حضور او نوعی برادری را بر او تحمیل میکرد که در چنین موقعیتی برایش پذیرفتنی نبود و او را آزار میداد. مردانی که در اتاقهای یکسانی زندگی میکنند، سربازان یا زندانیان، اتحاد عجیبی ایجاد میکنند، گویی که زره خود را با لباسهای خود بیرون انداختهاند، هر روز غروب، فراتر از اختلافات خود، در جامعهی باستانی رویا و خستگی با هم برادری میکنند. اما دارو خودش را تکان داد. او چنین تفکراتی را دوست نداشت و خوابیدن ضروری بود.
A little later, however, when the Arab stirred slightly, the schoolmaster was still not asleep. When the prisoner made a second move, he stiffened, on the alert. The Arab was lifting himself slowly on his arms with almost the motion of a sleepwalker. Seated upright in bed, he waited motionless without turning his head toward Daru, as if he were listening attentively.
کمی بعد، اما، وقتی عرب کمی حرکت کرد، معلم هنوز نخوابیده بود. وقتی زندانی حرکت دوم را انجام داد، در حالت هشدار خودش را جمع و جور کرد. عرب بهآرامی خود را با تکیه بر بازوهایش مانند آدمی خوابگرد بلند میکرد. روبهروی تخت راست نشست، بیحرکت منتظر ماند بدون اینکه سرش را به سمت دارو بچرخاند، انگار که با دقت گوش میکند.
Daru did not stir; it had just occurred to him that the revolver was still in the drawer of his desk. It was better to act at once. Yet he continued to observe the prisoner, who, with the same slithery motion, put his feet on the ground, waited again, then began to stand up slowly.
دارو تکان نخورد. تازه به ذهنش رسیده بود که هفتتیر هنوز در کشوی میزش است. بهتر بود یکباره اقدام کند. با این حال او به تماشای زندانی ادامه داد که با همان حرکت لغزنده، پاهایش را روی زمین گذاشت، دوباره منتظر ماند، سپس بهآرامی شروع به بلند شدن کرد.
Daru was about to call out to him when the Arab began to walk, in a quite natural but extraordinarily silent way. He was heading toward the door at the end of the room that opened into the shed. He lifted the latch with precaution and went out, pushing the door behind him but without shutting it. Daru had not stirred. "He is running away," he merely thought. "Good riddance!" Yet he listened attentively. The hens were not fluttering; the guest must be on the plateau.
دارو وقتی دید که عرب بهشکل طبیعی اما بسیار بیصدا حرکت میکند، میخواست او را صدا بزند. او به سمت دری که به انبار باز میشد میرفت. با احتیاط قفل را بالا کشید و بیرون رفت و در را پشت سرش کشید اما نبست. دارو حرکتی نکرد فقط با خودش گفت: «دارد میگریزد؟ خدا خیرش دهد!» اما با دقت گوش میکرد. مرغها هیاهو نمیکردند؛ مهمان باید روی فلات رسیده باشد.
A faint sound of water reached him, and he didn't know what it was until the Arab again stood framed in the doorway, closed the door carefully, and came back to bed without a sound. Then Daru turned his back on him and fell asleep. Still later he seemed, from the depths of his sleep, to hear furtive steps around the schoolhouse. "I'm dreaming! I'm dreaming!" he repeated to himself. And he went on sleeping.
صدای ضعیفی از آب به گوش او رسید و او نمیدانست این چیست تا اینکه عرب را دید که دوباره در چهارچوب در ایستاد و در را با احتیاط بست و بدون هیچ صدایی به رختخواب برگشت. سپس دارو به او پشت کرد و به خواب رفت. در اعماق خوابش به نظر میرسید، صدای گامهای پنهانی را در اطراف مدرسه میشنود. با خودش تکرار کرد: «من خواب میبینم! خواب میبینم!» و او به خوابیدن ادامه داد.
When he awoke, the sky was clear; the loose window let in a cold, pure air. The Arab was asleep, hunched up under the blankets now, his mouth open, utterly relaxed. But when Daru shook him, he started dreadfully staring at Daru with wild eyes as if he had never seen him and such a frightened expression that the schoolmaster stepped back. "Don't be afraid. It's me. You must eat." The Arab nodded his head and said yes. Calm had returned to his face, but his expression was vacant and listless.
وقتی از خواب بیدار شد، آسمان صاف بود. پنجرهی نیمهباز هوای سرد و خنک را به داخل راه داده بود. عرب خواب بود، حالا زیر پتو قوز کرده بود، دهانش باز بود، کاملا آرام بود. اما وقتی دارو او را تکان داد، با چشمانی وحشی، چنان که گویی هرگز او را ندیده بود و چنان ترسناک به دارو خیره شد که معلم مدرسه عقب رفت. «نترس. من هستم. وقت صبحانه است.» عرب سرش را تکان داد و گفت: «بله.» آرامش به چهرهاش بازگشته بود، اما قیافهاش بیحال و بیرمق بود.
The coffee was ready. They drank it seated together on the folding bed as they munched their pieces of the cake. Then Daru led the Arab under the shed and showed him the faucet where he washed. He went back into the room, folded the blankets and the bed, made his own bed and put the room in order.
قهوه آماده بود. آنها آن را در حالی که تکههای کیک خود را میخوردند روی تخت تاشو مینوشیدند. سپس دارو عرب را به زیر آلونک برد و شیر آبی را که با آن شستوشو میکرد نشانش داد. برگشت داخل اتاق، پتوها و تخت را تا کرد، تختش را خودش درست کرد و اتاق را مرتب کرد.
Then he went through the classroom and out onto the terrace. The sun was already rising in the blue sky; a soft, bright light was bathing the deserted plateau. On the ridge the snow was melting in spots. The stones were about to reappear. Crouched on the edge of the plateau, the schoolmaster looked at the deserted expanse.
سپس از کلاس گذشت و به تراس رفت. خورشید از قبل در آسمان آبی طلوع کرده بود. نور ملایم و درخشانی فلات متروک را میپوشاند. روی خط الراس، برف بهصورت نقطهای در حال آب شدن بود. سنگها دوباره ظاهر میشدند. معلم مدرسه که روی لبهی فلات نشسته بود، به وسعت متروک نگاه کرد.
He thought of Balducci. He had hurt him, for he had sent him off in a way as if he didn't want to be associated with him. He could still hear the gendarme's farewell and, without knowing why, he felt strangely empty and vulnerable. At that moment, from the other side of the schoolhouse, the prisoner coughed.
او به بالدوچی فکر کرد. او را آزار داده بود، زیرا او را به گونهای رنجانده بود که گویی نمیخواست با او ارتباط برقرار کند. هنوز صدای خداحافظی ژاندارم را میشنید و بیآنکه علتش را بداند احساس پوچی و آسیبپذیری عجیبی میکرد. در آن لحظه از آن طرف ساختمان مدرسه، سرفهی زندانی به گوش میرسید.
Daru listened to him almost despite himself and then, furious, threw a pebble that whistled through the air before sinking into the snow. That man's stupid crime revolted him, but to hand him over was contrary to honor.
دارو به او گوش داد و سپس با عصبانیت، سنگریزهای را پرتاب کرد که قبل از فرو رفتن در برف در هوا سوتی کشید. جنایت احمقانهی آن مرد او را تحریک کرد، اما تحویل دادن او خلاف شرافت بود.
Merely thinking of it made him smart with humiliation. And he cursed at one and the same time his own people who had sent him this Arab and the Arab too who had dared to kill and not managed to get away. Daru got up, walked in a circle on the terrace, waited motionless, and then went back into the schoolhouse.
فقط فکر کردن به آن او را با خشمی دردناک سرشار میکرد و در یک لحظه هم خودش را که این عرب را برایش فرستاده بودند و هم عرب را که جسارت کشتن داشت و نتوانسته بود فرار کند، لعنت کرد. دارو بلند شد، در تراس دور خودش راه رفت، بیحرکت منتظر ماند و سپس به مدرسه برگشت.
The Arab, leaning over the cement floor of the shed, was washing his teeth with two fingers. Daru looked at him and said: "Come." He went back into the room ahead of the prisoner. He slipped a hunting-jacket over his sweater and put on walking-shoes. Standing, he waited until the Arab had put on his cheche and sandals. They went into the classroom and the schoolmaster pointed to the exit, saying: "Go ahead." The fellow didn't budge. "I'm coming," said Daru. The Arab went out. Daru went back into the room and made a package of pieces of rusk, dates, and sugar. In the classroom, before going out, he hesitated a second in front of his desk, then crossed the threshold and locked the door. "That's the way," he said. He started toward the east, followed by the prisoner.
عرب که روی زمین سیمانی سوله خم شده بود، با دو انگشت دندانهایش را میشست. دارو نگاهش کرد و گفت: «بیا.» جلوتر از زندانی به داخل اتاق رفت. او یک کت شکاری را روی ژاکتش پوشید و کفشهای پیادهروی به پا کرد. ایستاده منتظر ماند تا عرب چفیه و صندلش را بپوشد. وارد کلاس شدند و معلم مدرسه به در خروجی اشاره کرد و گفت: «برو جلو.» مرد تکان نخورد. دارو گفت: «من دارم میام.» عرب بیرون رفت. دارو به اتاق برگشت و پاکتی از نان برشته، خرما و شکر آماده کرد. در کلاس، قبل از بیرون رفتن، یک ثانیه جلوی میزش تردید کرد، سپس از آستانه عبور کرد و در را قفل کرد. گفت: «راهش همین طرف است.» او به سمت شرق شروع به حرکت کرد و سپس زندانی به دنبالش به راه افتاد.
But, a short distance from the schoolhouse, he thought he heard a slight sound behind them. He retraced his steps and examined the surroundings of the house, there was no one there. The Arab watched him without seeming to understand. "Come on," said Daru.
اما در فاصلهی کمی از مدرسه، فکر کرد صدای خفیفی از پشت سر آنها شنیده است. قدمهایش را برگرداند و اطراف خانه را بررسی کرد، کسی آنجا نبود. عرب بدون اینکه بفهمد او را تماشا کرد. دارو گفت: «بیا.»
They walked for an hour and rested beside a sharp peak of limestone. The snow was melting faster and faster and the sun was drinking up the puddles at once, rapidly cleaning the plateau, which gradually dried and vibrated like the air itself. When they resumed walking, the ground rang under their feet. From time to time a bird rent the space in front of them with a joyful cry.
آنها یک ساعت پیادهروی کردند و در کنار قلهی تیزی از جنس سنگ آهک استراحت کردند. برف تندتر و سریعتر آب میشد و خورشید به یکباره از گودالها آب مینوشید و به سرعت فلات را که بهتدریج خشک میشد و مانند هوا میلرزید، تمیز میکرد. وقتی راه رفتن را از سر گرفتند، زمین زیر پایشان صدا میداد. گهگاه پرندهای فضای مقابلشان را با فریاد شادیآور میشکافت.
Daru breathed deeply in the fresh morning light. He felt a sort of rapture before the vast familiar expanse, now almost entirely yellow under its dome of blue sky. They walked an hour more, descending toward the south. They reached a level height made up of crumbly rocks. From there on, the plateau sloped down, eastward, toward a low plain where there were a few spindly trees and, to the south, toward outcroppings of rock that gave the landscape a chaotic look.
دارو نور صبح تازه را عمیقا نفس کشید. او قبل از گسترهی آشنای بزرگی که حالا تقریبا کاملا زرد بود زیر گنبد آسمان آبی، نوعی وجد احساس کرد. آنها یک ساعت دیگر راه رفتند، به سمت جنوب پایین آمدند. به ارتفاعی مسطح رسیدند که از سنگهای پوسیده تشکیل شده بود. از آنجا به بعد، فلات به سمت شرق شیب داشت، به سوی دشتی پایین که در آن چند درخت دوکوار وجود داشت و به سمت جنوب، به سوی برآمدگیهای سنگی که منظره را آشفته نشان میدادند.
Daru surveyed the two directions. There was nothing but the sky on the horizon. Not a man could be seen. He turned toward the Arab, who was looking at him blankly. Daru held out the package to him. "Take it," he said. "There are dates, bread, and sugar. You can hold out for two days.
دارو به دو طرف نگاه کرد. در افق فقط آسمان بود. هیچ انسانی دیده نمیشد. او به سمت عرب روی کرد که با چشمان خالی به او نگاه میکرد. دارو پاکت را به سوی او دراز کرد. «بگیرش»، گفت. «خرما، نان و شکر داره. میتونی دو روز باهاش سر کنی.»
Here are a thousand francs too." The Arab took the package and the money but kept his full hands at chest level as if he didn't know what to do with what was being given him. "Now look," the schoolmaster said as he pointed in the direction of the east, "there's the way to Tinguit.
«این هم هزار فرانک.» عرب پاکت و پول را گرفت اما دستان پرش را در سطح سینه نگه داشت انگار نمیدانست با آنچه به او داده میشود چه کار کند. معلم گفت: «حالا نگاه کن» و به سمت شرق اشاره کرد «این راه تنجویت است.»
You have a two-hour walk. At Tinguit you'll find the administration and the police. They are expecting you." The Arab looked toward the east, still holding the package and the money against his chest. Daru took his elbow and turned him rather roughly toward the south. At the foot of the height on which they stood could be seen a faint path. "That's the trail across the plateau.
«دو ساعت راه پیش رو داری. در تنجویت میتوانی اداره و پلیس را پیدا کنید. آنها منتظر شما هستند.» عرب به طرف شرق نگاه کرد، هنوز بسته و پول را به سینهی خود فشرده بود. دارو آرنج او را گرفت و به سمت جنوب کشید. در پایین ارتفاعی که روی آن ایستاده بودند میتوانستند یک مسیر مبهم را ببینند. او گفت: «این مسیری است که از فلات میگذرد.»
In a day's walk from here you'll find pasturelands and the first nomads. They'll take you in and shelter you according to their law." The Arab had now turned toward Daru and a sort of panic was visible in his expression. "Listen," he said. Daru shook his head: "No, be quiet. Now I'm leaving you." He turned his back on him, took two long steps in the direction of the school, looking hesitantly at the motionless Arab and started off again.
«از اینجا یک روز پیادهروی داری تا به مراتع و اولین عشایر برسی. آنها از شما پذیرایی میکنند و بر اساس قانون خود به شما پناه میدهند.» عرب حالا به سمت دارو برگشته بود و نوعی وحشت در چهرهاش مشخص بود. او گفت: «گوش کن.» دارو سرش را تکان داد: «نه، ساکت باش. حالا من میروم.» پشتش را به او کرد، دو قدم بلند به سمت مدرسه برداشت، با تردید به عرب که بیحرکت ایستاده بود نگاه کرد و دوباره راه افتاد.
For a few minutes he heard nothing but his own step resounding on the cold ground and did not turn his head. A moment later however he turned around. The Arab was still there on the edge of the hill, his arms hanging now, and he was looking at the schoolmaster. Daru felt something rise in his throat. But he swore with impatience, waved vaguely, and started off again. He had already gone some distance when he again stopped and looked. There was no longer anyone on the hill.
برای چند دقیقه چیزی جز صدای قدم خودش را که روی زمین سرد تکان میخورد نشنید و سرش را برنگرداند. اما لحظهای بعد برگشت. عرب هنوز هم روی لبهی تپه بود دستانش را اکنون آویزان کرده بود و به معلم نگاه میکرد. دارو احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته است. اما صبر او تمام شده بود، بهطور مبهم اشاره کرد و دوباره شروع به رفتن کرد. او قبلا فاصلهای را طی کرده بود وقتی دوباره ایستاد و نگاه کرد، دیگر کسی روی تپه نبود.
Daru hesitated. The sun was now rather high in the sky and was beginning to beat down on his head. The schoolmaster retraced his steps at first somewhat uncertainty then with decision. When he reached the little hill he was bathed in sweat. He climbed it as fast as he could and stopped. Out of breath at the top. The rock-fields to the south stood out sharply against the blue sky but on the plain to the east a steamy heat was already rising. And in that slight haze Daru with heavy heart made out the Arab walking slowly on the road to prison.
دارو مکث کرد. خورشید حالا بالا رفته بود و سرش را میسوزاند. معلم ابتدا با تردید و سپس با قاطعیت قدمهایش را به عقب برداشت. وقتی به تپهی کوچک رسید، عرق کرده بود. با سریعترین حالت ممکن به بالای تپه رفت و ایستاد. نفسنفس میزد. صخرههای جنوبی در برابر آسمان آبی بهوضوح مشخص بودند اما در دشت شرقی گرما شروع به بالا رفتن کرده بود و در آن مه خفیف، دارو با دلشکسته عرب را دید که بهآرامی در مسیر زندان قدم میزند.
A little later standing before the window of the classroom the school master was watching the clear light bathing the whole surface of the plateau but he hardly saw it. Behind him on the blackboard among the winding French rivers sprawled the clumsily chalked-up words he had just read. "You handed over our brother. You will pay for this." Daru looked at the sky, the plateau and beyond the invisible lands stretching all the way to the sea. In this vast landscape he had loved so much, he was alone.
کمی بعد، معلم در کنار پنجرهی کلاس درس ایستاده بود و نور روشنی را میدید که سطح تمام فلات را پوشانده بود، اما چیزی نمیدید. پشت سرش روی تخته سیاه، میان رودخانههای پیچپیچ فرانسه، کلماتی که به زحمت با گچ نوشته شده بودند، پخش شده بودند. او همین الان آنها را خوانده بود: «تو برادر ما را تحویل دادی. سزای این کارت را خواهی دید.» دارو به آسمان، فلات و سرزمینهای پنهانی که تا ساحل دریا ادامه داشتند، نگاه کرد. در این منظرهی بزرگ که او آن را خیلی دوست میداشت، تنها بود.
سخن پایانی
داستان کوتاه «مهمان» نوشتهی آلبر کامو، یک اثر هنری و فلسفی است که بازتابی از وضعیت تاریخی و انسانی الجزایر در دوران استعمار فرانسه را نشان میدهد. این داستان با نشان دادن تناقضات و تعارضات داخلی دارو، یک معلم مدرسه که بین دو فرهنگ و دو سیستم ارزشی گیر افتاده است، مسائل فلسفی مهمی را مطرح میکند.
دارو با انتخاب خود که نهتنها تاثیری بر سرنوشت زندانی عرب ندارد، خود را به تنهایی و بیپناهی محکوم میکند. او نه میتواند با دولت فرانسه همراه شود، نه با مردم الجزایر. او در واقع یک بیگانه است که در جستوجوی معنا و هدفی برای زندگی خود است. کامو با استفاده از روشهای ادبی مختلف، نمادهای قوی و تمهای عمومی، یک داستان جذاب و چالشبرانگیز را خلق میکند که خواننده را مجبور میکند در مورد انتخابهای خود و پیامدهای آنها فکر کند. این داستان نهتنها یک شاهکار ادبی، بلکه یک درس فلسفی است. امیدواریم از خواندن این داستان کوتاه جذاب لذت برده باشید.