داستان قلب خبرچین اثر ادگار آلن پو

در این بخش داستان قلب خبرچین اثر ادگار آلن پو را به شما ارائه خواهیم دارد.

داستان قلب خبرچین اثر ادگار آلن پو.jpg

The Tell-Tale Heart

True! — nervous — very, very dreadfully nervous I had been and am; but why will you say that I am mad? The disease had sharpened my senses — not destroyed — not dulled them. Above all was the sense of hearing acute. I heard all things in the heaven and in the earth. I heard many things in hell. How, then, am I mad? Hearken! and observe how healthily — how calmly I can tell you the whole story.

درست است!عصبی بودم، خیلی خیلی وحشتناک عصبی بودم و هستم؛ اما چرا می‌گویید دیوانه‌ام؟ بیماری حس‌هایم را قوی کرده بود، نابود و یا گنگ که نکرده بود. از همه بیشتر حس شنیدن را [قوی‌تر کرده بود]. همه چیز آسمان و زمین را می‌شنیدم. چیزهای زیادی از جهنم می‌شنیدم. چطور می‌توانم دیوانه باشم؟ گوش کنید! و مشاهده کنید که چطور در کمال سلامتی و آرامش می‌توانم کل داستان را برایتان تعریف کنم.

It is impossible to say how first the idea entered my brain; but once conceived, it haunted me day and night. Object there was none. Passion there was none. I loved the old man. He had never wronged me. He had never given me insult. For his gold I had no desire. I think it was his eye! yes, it was this! One of his eyes resembled that of a vulture — a pale blue eye, with a film over it. Whenever it fell upon me, my blood ran cold; and so by degrees — very gradually — I made up my mind to take the life of the old man, and thus rid myself of the eye forever.

ممکن نیست بتوانم بگویم که چطور این فکر به ذهنم رسید و شب و روزم را تسخیر کرد. هیچ چیزی نبود. اشتیاقی نبود. پیرمرد را دوست داشتم. هیچ وقت با من بد رفتاری نکرد. هیچوقت به من توهین نکرد. هیچ اشتیاقی هم به طلاهایش نداشتم. فکر کنم مسئله چشمش بود! بله همین بود! یکی از چشم‌هایش من را یاد لاشخور می‌انداخت؛ چشمی به رنگ آبی روشن با پرده‌ای نازک روی آن. هر وقت به من دوخته می‌شد خونم یخ می‌زد (فشارم می‌افتاد). کم کم و به تدریج تصمیم گرفتم او را بکشم تا برای همیشه از شر نگاهش خلاص شوم.

Now this is the point. You fancy me mad. Madmen know nothing. But you should have seen me. You should have seen how wisely I proceeded — with what caution — with what foresight — with what dissimulation I went to work! I was never kinder to the old man than during the whole week before I killed him.

حالا نکته اینجاست. شما فکر می‌کنید من دیوانه‌ام. دیوانه‌ها هیچ چیز نمی‌دانند. اما باید من را می‌دیدید. باید می‌دیدید که چقدر عاقلانه کارها را پیش بردم. با چه احتیاطی، با چه دور اندیشي و با چه شبیه‌سازی‌ای این کار را انجام دادم. هیچ وقت به اندازه‌ی هفته‌ی قبل از کشتنش، با او [انقدر] مهربان نبودم.

And every night, about midnight, I turned the latch of his door and opened it — oh, so gently! And then, when I had made an opening sufficient for my head, I put in a dark lantern, all closed, closed, so that no light shone out, and then I thrust in my head. Oh, you would have laughed to see how cunningly I thrust it in! I moved it slowly — very, very slowly, so that I might not disturb the old man’s sleep.

نیمه‌های هر شب قفل در اتاقش را باز می‌کردم، اوه چقدر آرام، و وقتی به حد کافی به اندازه‌ای که سرم از لای آن رد شود، باز می‌شد، فانوس خاموشی که پیچ آن بسته‌ بسته بود را در اتاق می‌گذاشتم و در را می‌بستم؛ آنقدر که هیچ نوری از آن بیرون نزند و سپس خیلی سریع سرم را [به داخل اتاق] فرو کردم. اوه! از این که چقدر حیله‌گرانه به درون اتاق سرک می‌کشیدم، خنده‌تان می‌گیرد. خیلی آرام و آرام وارد می‌شدم؛ طوری که مزاحم خواب پیرمرد نباشم.

It took me an hour to place my whole head within the opening so far that I could see him as he lay upon his bed. Ha! — would a madman have been so wise as this? And then, when my head was well in the room, I undid the lantern cautiously — oh, so cautiously — cautiously (for the hinges creaked) — I undid it just so much that a single thin ray fell upon the vulture eye. And this I did for seven long nights — every night just at midnight — but I found the eye always closed; and so it was impossible to do the work; for it was not the old man who vexed me, but his Evil Eye. And every morning, when the day broke, I went boldly into the chamber, and spoke courageously to him, calling him by name in a hearty tone, and inquiring how he had passed the night. So you see he would have been a very profound old man, indeed, to suspect that every night, just at twelve, I looked in upon him while he slept.

یک ساعت طول می‌کشید تا سرم را کاملا از لای در تو ببرم تا بتوانم او را در حال خوابیدن ببینم. آیا یک مرد دیوانه می‌تواند اینقدر حساب شده این کار را انجام دهد؟ هم زمان که کاملا سرم را داخل اتاق می‌بردم فتیله فانوس را پایین می‌کشیدم، اوه! خیلی حیله‌گرانه (به خاطر لولای در)، اینقدر که فقط تابش ضعیفی روی چشم لاشخور بیفتد. و این کار را هفت شب طولانی انجام دادم، هر شب حدودا در نیمه‌های شب. اما چشم همیشه بسته بود و در نتیجه این کار غیرممکن بود. چون این پیرمرد نبود که من را آزار می‌داد بلکه چشم شیطانی او بود. هر صبح وقتی خورشید طلوع می‌کرد وارد سالن می‌شدم. با شجاعت با او حرف می‌زدم. صمیمانه نام کوچکش را صدا می‌زدم و می‌پرسیدم که شب را چطور گذرانده است. پس می‌بینید که پیرمرد باید خیلی تیز می‌بود تا شک کند که هر شب درست ساعت دوازده شب وقتی خواب بود، به او نگاه می‌کردم.

Upon the eighth night I was more than usually cautious in opening the door. A watch’s minute hand moves more quickly than did mine. Never before that night had I felt the extent of my own powers — of my sagacity. I could scarcely contain my feelings of triumph. To think that there I was, opening the door, little by little, and he not even to dream of my secret deeds or thoughts. I fairly chuckled at the idea; and perhaps he heard me; for he moved on the bed suddenly, as if startled. Now you may think that I drew back — but no. His room was as black as pitch with the thick darkness, (for the shutters were close fastened, through fear of robbers,) and so I knew that he could not see the opening of the door, and I kept pushing it on steadily, steadily.

شب هشتم در باز کردن در اتاق خیلی احتیاط کردم. دقیقه شمار ساعت سریع‌تر از من حرکت می‌کرد. هیچ وقت قبل از آن شب به توانایی‌هایم و ذکاوتم پی نبرده بودم. از فکر این که در را آرام آرام باز می‌کردم و او نمی‌توانست حتی اعمال و افکار من را تصور کند، احساس درايت مي‌كردم. از این فکر با دهان بسته خندیدم. شاید شنید، چون ناگهان تکان خورد مثل این که از خواب پریده باشد. حالا شاید فکر کنید من عقب کشیدم اما نه. اتاق او به سیاهی قیر بود ( چون کرکره‌ها را از ترس دزد کاملا بسته بود) به خاطر همین می‌دانستم که نمی‌تواند باز شدن در را ببیند، پس به هل دادن در ادامه دادم.

I had my head in, and was about to open the lantern, when my thumb slipped upon the tin fastening, and the old man sprang up in the bed, crying out — “Who’s there?”

سرم را تو بردم، داشتم فانوس را روشن می‌کردم که انگشت شستم روی چفت حلبی در سر خورد و پیرمرد از خواب پرید و روی تخت نشست. «چه کسی آنجاست؟»

I kept quite still and said nothing. For a whole hour I did not move a muscle, and in the meantime I did not hear him lie down. He was still sitting up in the bed listening; — just as I have done, night after night, hearing the death watches in the wall.

ساکت ماندم. برای یک ساعت حتی پلک هم نزدم و در همین حال نشنیدم که دوباره دراز بکشد. هنوز روی تخت نشسته بود و گوش می‌داد؛ درست مثل من که هر شب به صدای ساعت‌های دیواری مرگ آورش که از روی دیوار همه چیز را نظاره می‌کردند، گوش می‌دادم.

Presently I heard a slight groan, and I knew it was the groan of mortal terror. It was not a groan of pain or of grief — oh, no! — it was the low stifled sound that arises from the bottom of the soul when overcharged with awe. I knew the sound well. Many a night, just at midnight, when all the world slept, it has welled up from my own bosom, deepening, with its dreadful echo, the terrors that distracted me. I say I knew it well. I knew what the old man felt, and pitied him, although I chuckled at heart. I knew that he had been lying awake ever since the first slight noise, when he had turned in the bed. His fears had been ever since growing upon him.

خیلی زود صدای ناله‌ی خفیفی شنیدم. می‌دانستم که این ناله از وحشت مرگ است، نه از سردرد یا غصه. نه! صدای کند و خفه‌ای بود که از اعماق روح وحشت زده‌ای برمی‌خاست. صدا را به خوبی می‌شناختم. خیلی شب‌ها، درست در نیمه شب وقتی همه‌ی دنیا در خواب بود از سینه‌ی من هم خارج شده و با آن انعکاس هولناکش، وحشت را در قلبم عمیق‌تر و ژرف‌تر می‌کرد؛ وحشتی که من را پریشان می‌کرد. گفتم که آن را خوب می‌شناختم. احساس پیرمرد را می‌دانستم، هر چند که در دلم به او می‌خندیدم اما دلم به حالش می‌سوخت. می‌دانستم که با شنیدن اولین صدای خفیف روی تخت بیدار می‌شود. وقتی که روی تخت غلت می‌زد ترس‌هایش حتی بیشتر می‌شد.

He had been trying to fancy them causeless, but could not. He had been saying to himself — “It is nothing but the wind in the chimney — it is only a mouse crossing the floor,” or “it is merely a cricket which has made a single chirp.” Yes, he has been trying to comfort himself with these suppositions: but he had found all in vain. All in vain; because Death, in approaching him had stalked with his black shadow before him, and enveloped the victim. And it was the mournful influence of the unperceived shadow that caused him to feel — although he neither saw nor heard — to feel the presence of my head within the room.

بی‌دلیل سعی می‌کرد آن‌ها را تصور کند اما نمی‌توانست. به خودش می‌گفت: «چیزی نیست جز صدای باد در دودکش بخاری. فقط یک موش است که از روی زمین رد می‌شود یا جیرجیرکی است که فقط یک بار جیرجیر مي‌كند.» بله سعی می‌کرد با این فرضیات خودش را آرام کند. اما بیهوده بود. همش بیهوده بود، چون مرگ، سايه‌ی سياهش را برافراشته و او را احاطه كرده بود. و این تاثیر حزن آور آن سایه‌ی غير قابل درک بود که باعث می‌شد که هر چند چیزی نمی‌شنود و نمی‌بیند باز هم حضور من را در اتاق احساس کند.

When I had waited a long time, very patiently, without hearing him lie down, I resolved to open a little — a very, very little crevice in the lantern. So I opened it — you cannot imagine how stealthily, stealthily — until, at length a single dim ray, like the thread of the spider, shot from out the crevice and fell upon the vulture eye. It was open — wide, wide open — and I grew furious as I gazed upon it. I saw it with perfect distinctness — all a dull blue, with a hideous veil over it that chilled the very marrow in my bones; but I could see nothing else of the old man’s face or person: for I had directed the ray as if by instinct, precisely upon the damned spot.

وقتی زمان زیادی را در نهایت بردباری بدون شنیدن صدای دراز کشیدنش صبر کردم، تصمیم گرفتم شکاف خیلی خیلی کوچکی روی فانوس باز کنم. بنابراین باز کردم و شما نمی‌توانید تصور کنید که چقدر مخفیانه شكاف را باز كردم تا باریکه نوری مثل تار عنکبوت روی چشم لاشخور بیفتد. پلک‌هايش باز بود. وقتی به آن خیره شدم بدجور ترسيدم. با دقت آن را می‌دیدم، آبی مات با نقابی پنهانی که مغز استخوان من را منجمد می‌کرد. اما نمی‌توانستم چیزی از صورت یا بدن پیرمرد ببینم چرا که تابش نور را درست در نقطه‌ی مورد نظر تنظیم کرده بودم.

And now have I not told you that what you mistake for madness is but over acuteness of the senses? — now, I say, there came to my ears a low, dull, quick sound, such as a watch made when enveloped in cotton. I knew that sound well, too. It was the beating of the old man’s heart. It increased my fury, as the beating of a drum stimulates the soldier into courage.

و حالا آیا به شما نگفتم آنچه که شما اشتباها دیوانگی یا جنون می‌دانید چیزی نیست به جز تشدید احساسات؟ حالا می‌گویم. صدای بم كشیده‌ای درست مثل صدای ساعتی که لای پنبه پیچیده باشی، شنیدم. آن صدا را هم به خوبی می‌شناختم. صدای ضربان قلب پیرمرد بود. درست همانطور که ضربات روی طبل جسارت سربازها را تحریک می‌کند، خشم من را افزایش می‌داد.

But even yet I refrained and kept still. I scarcely breathed. I held the lantern motionless. I tried how steadily I could maintain the ray upon the eye. Meantime the hellish tattoo of the heart increased.

با این حال جلوی خودم را گرفتم و آرام ماندم. به سختی نفس می‌کشیدم. فانوس را بی حرکت نگه داشتم. سعی کردم تا جایی که ممکن است نور را روی چشم‌اش نگه دارم. در این میان صدای ضربه‌های جهنمی قلب بالا گرفت.

It grew quicker and quicker, and louder and louder every instant. The old man’s terror must have been extreme! It grew louder, I say, louder every moment! — do you mark me well? I have told you that I am nervous: so I am. And now at the dead hour of the night, amid the dreadful silence of that old house, so strange a noise as this excited me to uncontrollable terror. Yet, for some minutes longer I refrained and stood still. But the beating grew louder, louder! I thought the heart must burst. And now a new anxiety seized me — the sound would be heard by a neighbor!

هر لحظه تند و تندتر و بلند و بلندتر شد. باید وحشت زیادی به جان پیرمرد افتاده باشد. گفتم [صدای ضربان قلب پیرمرد] بلندترشد، هر لحظه بلندتر! خوب می‌فهمید چه می‌گویم؟ به شما گفتم که عصبی هستم و حالا [می‌بینی که] هستم. در ساعت پایانی شب در میان سکوت هولناک آن خانه‌ی قدیمی، چنین صدای عجیبی وحشتی غیر قابل کنترلی در من ایجاد می‌کرد. باز هم برای چند دقیقه‌ای آرام ماندم. اما ضربان بلندتر و بلندتر می‌شد! فکر کردم این قلب دیگر باید منفجر شود و حالا نگرانی تازه‌ای به دلم چنگ زد. شاید همسایه‌ای این صدا را می‌شنید.

The old man’s hour had come! With a loud yell, I threw open the lantern and leaped into the room. He shrieked once — once only. In an instant I dragged him to the floor, and pulled the heavy bed over him. I then smiled gaily, to find the deed so far done. But, for many minutes, the heartbeat on with a muffled sound. This, however, did not vex me; it would not be heard through the wall. At length it ceased. The old man was dead. I removed the bed and examined the corpse. Yes, he was stone, stone dead. I placed my hand upon the heart and held it there many minutes. There was no pulsation. He was stone dead. His eye would trouble me no more.

زمان [مرگ] پیرمرد سر رسیده بود. با نعره‌ای بلند، فانوس روشن را رها کردم و به وسط اتاق پریدم. پیرمرد یک بار فریاد کشید، فقط یک بار. ظرف یک ثانیه [پیرمرد] را روی زمین و تخت سنگین را به رویش انداختم. سپس به خاطر کارهایی که تاکنون انجام دادم، لبخند شادی زدم. اما برای چند دقیقه قلب با صدای خفه‌ای می‌تپید. در هر صورت ناراحتم نکرد. از پشت دیوار هم که شنيده نمي‌شد. در نهایت متوقف شد. پیرمرد مرده بود. تخت را جا‌به‌جا و جسد را معاینه کردم. بله سنگ شده بود، یک سنگ مرده.. دستم را روی قلبش گذاشتم و برای چند دقیقه نگه داشتم. هیچ ضربانی در کار نبود. او مرده بود. دیگر چشم‌اش دیگر نمی‌توانست من را آزار دهد.

If you still think me mad, you will think so no longer when I describe the wise precautions I took for the concealment of the body. The night waned, and I worked hastily, but in silence. First of all I dismembered the corpse. I cut off the head and the arms and the legs.

اگر هنوز فکر هم می‌کنید دیوانه هستم، وقتی کارهای عاقلانه‌ای را که برای پنهان کردن جسد انجام دادم تعریف کنم، دیگر این طور فکر نخواهید کرد. شب رو به پایان بود و من با عجله کار می‌کردم، اما در سکوت. اول از همه جسد را تکه تکه کردم. سر‌، دست‌ها و پاهایش را بریدم.

I then took up three planks from the flooring of the chamber, and deposited all between the scantlings. I then replaced the boards so cleverly, so cunningly, that no human eye — not even his — could have detected anything wrong. There was nothing to wash out — no stain of any kind — no blood-spot whatever. I had been too wary for that. A tub had caught all — ha! Ha!

سپس سه قطعه از تخته‌های کف اتاق را برداشتم و جسد را درون آن گذاشتم (جای خالی تخته‌ها) و دوباره تخته‌ها را با ذکاوت و هوشمندی کامل سر جایشان برگرداند، به شکلی که هیچ چشمی - نه حتی چشم پیرمرد - قادر به دیدن چیز مشکوکی در اتاق نبود. هیچ چیزی برای شستن وجود نداشت. نه لکه‌ای و نه خونی. برای انجام این کار خیلی محتاط عمل کردم.

When I had made an end of these labors, it was four o ‘clock — still dark as midnight. As the bell sounded the hour, there came a knocking at the street door. I went down to open it with a light heart, — for what had I now to fear? There entered three men, who introduced themselves, with perfect suavity, as officers of the police. A shriek had been heard by a neighbor during the night; suspicion of foul play had been aroused; information had been lodged at the police office, and they (the officers) had been deputed to search the premises.

وقتی کارم با این داستان‌ها تمام شد ساعت 4 و همچنان به تاریکی نیمه شب بود. زنگ ساعت كه به صدا در آمد، تقه‌ای به در ورودی خانه خورد. با دلی باز رفتم تا در را باز کنم، برای چه چیزی باید می‌ترسیدم؟ (چیزی برای ترس وجود نداشت.) سه مرد که خود را با صلابت تمام پلیس معرفی کردند، وارد شدند. یکی از همسایه‌ها در طول شب صدای فریاد مشکوکی شنيده و مظنون شده که عملیات قتلی رخ داده و به پلیس گزارش داده و آن‌ها هم برای تحقیق آمده بودند.

I smiled, — for what had I to fear? I bade the gentlemen welcome. The shriek, I said, was my own in a dream. The old man, I mentioned, was absent in the country. I took my visitors all over the house. I bade them search — search well. I led them, at length, to his chamber. I showed them his treasures, secure, undisturbed. In the enthusiasm of my confidence, I brought chairs into the room, and desired them here to rest from their fatigue, while I myself, in the wild audacity of my perfect triumph, placed my own seat upon the very spot beneath which reposed the corpse of the victim.

لبخند زدم - از چه باید می‌ترسیدم؟ به آن‌ها خوشامد گفتم. صدای فریاد، گفتم که در رویایم فریاد کشیدم. توضیح دادم: پیرمرد ساکن این خانه خارج از کشور است. آن‌ها را در همه جای خانه چرخاندم . گذاشتم خوب بگردند و آخر سر هم به اتاق پیرمرد بردم. گنجینه‌ی پیرمرد را دست نخورده و سالم به آن‌ها نشان دادم. در نهايت اعتماد به نفس صندلی‌ها را به داخل اتاق آوردم و به آن‌ها تعارف کردم که بنشینند و استراحت کنند و صندلی خودم را هم با شجاعتی وحشیانه از این پیروزی، درست روی نقطه‌ای که جسد را زیر آن پنهان کرده بودم، گذاشتم.

The officers were satisfied. My manner had convinced them. I was singularly at ease. They sat, and while I answered cheerily, they chatted of familiar things. But, ere long, I felt myself getting pale and wished them gone. My headache, and I fancied a ringing in my ears: but still they sat and still chatted. The ringing became more distinct: — it continued and became more distinct: I talked more freely to get rid of the feeling: but it continued and gained definiteness — until, at length, I found that the noise was not within my ears.

پلیس‌ها قانع شده بودند. رفتارم آن‌ها را متقاعد کرده بود.در آرامش بودم. نشستند و درحالی که با خوشحالی به سوال‌هایشان پاسخ می‌دادم درباره مواردی مشابه بحث به راه انداختند. اما طولی نکشید احساس کردم که رنگم پریده و با خود آرزو می‌کردم ای کاش رفته بودند. سرم درد گرفت و صدای زنگی در گوش‌هایم پیچید. اما آن‌ها همچنان نشسته بودند و گپ می‌زدند. صدای زنگ درون گوش‌هایم واضح‌تر شد، ادامه پیدا کرد و واضح‌تر شد. آزادانه‌تر صحبت کردم تا از شر این احساس رها شوم: اما ادامه پیدا کرد و به قطعیت (باور) رسید، تا این که در نهایت قانع شدم که صدا درون گوش‌های من نیست.

No doubt I now grew very pale; — but I talked more fluently, and with a heightened voice. Yet the sound increased — and what could I do? It was a low, dull, quick sound — much such a sound as a watch makes when enveloped in cotton. I gasped for breath — and yet the officers heard it not. I talked more quickly — more vehemently; but the noise steadily increased. I arose and argued about trifles, in a high key and with violent gesticulations; but the noise steadily increased. Why would they not be gone?

بی شک اکنون دیگر رنگم خیلی پریده بود. اما خیلی راحت و با صدایی رسا حرف می‌زدم. اما صدا بالا گرفت. با این حال صدا بیشتر شد. چه کاری می‌توانستم کنم؟ صدای بم و سریعی بود. بیشتر شبیه به صدای زنگ ساعتی بود که لای پارچه پیچیده شده باشد. به سختی نفس می‌کشیدم، اما پلیس‌ها هنوز نمی‌شنیدند. من تندتر و مشتاق‌تر حرف می‌زدم . اما صدا مرتب بلندتر می‌شد. بلند شدم و درباره ی چیزهای جزیی با صدای بلند و حرکات عصبی، صحبت کردم. اما صدا باز هم بلندتر شد. چرا نمی رفتند؟

I paced the floor to and fro with heavy strides, as if excited to fury by the observations of the men — but the noise steadily increased. Oh God! what could I do? I foamed — I raved — I swore! I swung the chair upon which I had been sitting, and grated it upon the boards, but the noise arose over all and continually increased. It grew louder — louder — louder! And still the men chatted pleasantly, and smiled. Was it possible they heard not? Almighty God! — no, no! They heard! — they suspected! — they knew! — they were making a mockery of my horror! — this I thought, and this I think. But anything was better than this agony! Anything was more tolerable than this derision! I could bear those hypocritical smiles no longer! I felt that I must scream or die! — and now — again! — hark! louder! louder! louder! louder!

با گام‌های سنگین به این طرف و آن طرف اتاق قدم زدم، انگار که با دیدن آن‌هاست که مضطرب شدم. اما صدا باز هم بلندتر شد. اوه خدای من! چه کار می‌توانستم کنم. کف کردم. غر زدم. قسم خوردم! صندلی‌ای را که روی آن نشسته بودم تاب دادم و روی تخته‌ها کشیدم اما صدا بلندتر شد و به طور پیوسته افزایش یافت. بلند و بلند و بلندتر شد و هنوز مردها با خشنودی گپ می‌زدند و می خندیدند. ممکن بود نشنیده باشند؟ خدای بزرگ. نه نه شنیده بودند. مشکوک شده بودند! آن‌ها می‌دانستند! به وسیله ترسم مسخره‌ام می‌کردند. چه فکر می‌کردم و چه شد! هر رنجی بهتر از این عذاب بود! هر عذابی قابل تحمل‌تر از این تمسخر بود. دیگر نمی‌توانستم آن لبخندهای ریاکارانه را تحمل کنم. حس می‌کردم یا باید فریاد بزنم با بمیرم! و حالا دوباره گوش دهید، بلند، بلند و بلندتر!

“Villains!” I shrieked, “dissemble no more! I admit the deed! — tear up the planks! — here, here! — it is the beating of his hideous heart!”

فریاد زدم: «بیچاره‌ها بيش از اين پنهان کاری نکنید، به این جرم اعتراف می‌کنم، این تخته ها را بکنيد، آنجاست، آنجاست، این صدای تپش قلب مخوف اوست.»