داستان کوتاه «The Trout» نوشتهی Sean O’Faolain با عنوان فارسی «ماهی قزلآلا» یک داستان در مورد رشد و بلوغ یک دختر دوازده ساله بهنام جولیا است که یک قزلآلا را در یک چاه کوچک پیدا میکند. این داستان نشان میدهد که چگونه جولیا از دنیای خیالی و شگفتانگیز کودکی به دنیای واقعی و پیچیدهی بزرگسالی راه مییابد. در این مقاله، قصد داریم با ارائهی ترجمهی این داستان نشان دهیم که چگونه نویسنده از عناصر مختلف داستانی مانند شخصیتپردازی، تناقض، نمادینهسازی و تصویرسازی برای ایجاد یک داستان جذاب و معنادار استفاده میکند. تا پایان این داستان جذاب همراه ما باشید.
One of the first places Julia always ran to when they arrived in G--- was The Dark Walk. It is a laurel walk, very old, almost gone wild, a lofty midnight tunnel of smooth, sinewy branches. Underfoot the tough brown leaves are never dry enough to crackle: there is always a suggestion of damp and cool trickle.
یکی از اولین جاهایی که همیشه جولیا بهمحض رسیدن به جی در آن میدوید، «پیادهروی تاریک» بود. یک پیادهروی بسیار قدیمی که برگ بو داشت، هیجانزده شد، یک تونل نیمهشب طولانی از شاخههای صاف و محکم بود. زیر پا برگهای قهوهای سفتی وجود دارد که وسط آنها آنقدری خشک نیستند که خرد شوند: همیشه احساسی از نم و قطرههای خنک وجود دارد.
She raced right into it. For the first few yards she always had the memory of the sun behind her, then she felt the dusk closing swiftly down on her so that she screamed with pleasure and raced on to reach the light at the far end; and it was always just a little too long in coming so that she emerged gasping, clasping her hands, laughing, drinking in the sun. When she was filled with the heat and glare she would turn and consider the ordeal again.
او با سرعت وارد آن شد. در چند یارد اول همیشه به یادش بود که خورشید را پشت سرش داشت، سپس احساس کرد که تاریکی بهسرعت به سمت او میآید، به طوری که از خوشحالی فریاد میزد و برای رسیدن به نور با سرعت به جلو میرفت تا به نوری که در انتهای دوردست وجود داشت، برسد و برگشتن به تونل همیشه کمی طولانی بود، به طوری که او با نفسنفس زدن بیرون میآمد، دستانش را به هم گره میزد، میخندید و زیر آفتاب مینوشید. وقتی از گرما و تابش خیرهکننده پر میشد، برمیگشت و دوباره به این امتحان دشوار فکر میکرد.
This year she had the extra joy of showing it to her small brother, and of terrifying him as well as herself. And for him the fear lasted longer because his legs were so short and she had gone out at the far end while he was still screaming and racing.
امسال او خوشحالی بیشتری برای نشان دادن آن به برادر کوچکترش و همچنین ذوقی برای ترساندن او مانند خودش داشت و این ترس برای او طولانیتر بود، زیرا پاهایش بسیار کوتاه بودند و در حالی که او هنوز فریاد میکشید و مسابقه میداد، خواهرش به انتهای دوردست تونل رسیده بود.
When they had done this many times they came back to the house to tell everybody that they had done it. He boasted. She mocked. They squabbled.
وقتی آنها بارها این کار را انجام میدادند، به خانه برمیگشتند تا به همه بگویند که این کار را انجام دادهاند. پسر لاف میزد. دختر مسخره میکرد. آنها داد و بیداد میکردند.
'Cry baby! '
«بچهننه!»
'You were afraid yourself, so there! '
«خودت هم میترسیدی، پس بسه!»
'I won't take you any more.'
«دیگر تو را نمیبرم.»
'You're a big pig.' 'I hate you.'
«تو یک خوک بزرگ هستی. من از تو متنفرم.»
Tears were threatening so somebody said, 'Did you see the well?' She opened her eyes at that and held up her long lovely neck suspiciously and decided to be incredulous. She was twelve and at that age little girls are beginning to suspect most stories: they have already found out too many, from Santa Claus to the Stork. How could there be a well! In The Dark Walk! That she had visited year after year? Haughtily she said, 'Nonsense.'
اشکها در حال سرازیر شدن بودند که کسی گفت: «چاه را دیدی؟» او با شنیدن این حرف چشمانش را باز کرد و گردن بلند و زیبایش را با شک به بالا برد و تصمیم گرفت که باور نکند. او دوازده ساله بود و در این سن دختربچهها شروع به شک کردن به بیشتر داستانها میکنند: آنها معمولا چیزهای بسیاری را میفهمند، از بابانوئل تا لکلک. چگونه میتوانست در پیادهروی تاریک، یک چاه وجود داشته باشد! که او سالهاست به آنجا میرفت؟ با تکبر گفت: «مزخرفه.»
But she went back, pretending to be going somewhere else, and she found a hole scooped in the rock at the side of the walk, choked with damp leaves, so shrouded by ferns that she only uncovered it after much searching. At the back of this little cavern there was about a quart of water. In the water she suddenly perceived a panting trout. She rushed for Stephen and dragged him to see, and they were both so excited that they were no longer afraid of the darkness as they hunched down and peered in at the fish panting in his tiny prison, his silver stomach going up and down like an engine.
اما او به عقب برگشت و وانمود کرد که به جای دیگری میرود و در کنار پیادهرو سوراخی را در صخره پیدا کرد که با برگهای مرطوب پوشیده شده بود، آنچنان برگها آن را پوشانده بودند که فقط پس از جستوجوی زیاد میتوانستی آن را کشف کنی. در پشت این گودال کوچک تقریبا یک لیتر آب وجود داشت. در آب ناگهان متوجه یک ماهی قزلآلا شد که در حال نفس کشیدن با دهان باز بود. او به سمت استفان شتافت و او را کشاند تا ببیند و هر دو آنقدر هیجانزده بودند که دیگر از تاریکی نمیترسیدند و به ماهی که در زندان کوچکش نفسنفس میزد نگاه میکردند، شکم نقرهای او مانند موتور بالا و پایین میرفت.
Nobody knew how the trout got there. Even Old Martin in the kitchen-garden laughed and refused to believe that it was there, or pretended not to believe, until she forced him to come down and see. Kneeling and pushing back his tattered old cap he peered in. 'Be cripes, you're right. How the devil in hell did that fella get there?' She stared at him suspiciously.
هیچکس نمیدانست قزلآلا چگونه به آنجا رسیده است. حتی مارتین پیر نیز در باغ آشپزخانه خندید و حاضر نشد باور کند که آنجاست یا وانمود کرد که باور نمیکند، تا اینکه دختر او را مجبور کرد پایین بیاید و ببیند. زانو زد و کلاه پارهپاره شدهاش را به سمت عقب هل داد و به داخل حفره نگاه کرد. «اون چطوری اونجا رفته؟» با شک به آن خیره شد.
'You knew?' she accused; but he said, 'The divil a know;' and reached down to lift it out.
او سوال کرد: «میدانستی؟» اما در جوابش گفت: لعنت به کسی که میدانست و به پایین آمد تا آن را بلند کند.
Convinced she hauled him back. If she had found it then it was her trout.
متقاعد شده بود که او را کنار بزند. اگر آن را پیدا کرده بود پس قزلآلای او بود.
Her mother suggested that a bird had carried the spawn. Her father thought that in the winter a small streamlet might have carried it down there as a baby, and it had been safe until the summer came and the water began to dry up. She said, 'I see,' and went back to look again and consider the matter in private. Her brother remained behind, wanting to hear the whole story of the trout, not really interested in the actual trout but much interested in the story which his mummy began to make up for him on the lines of, 'So one day Daddy Trout and Mammy Trout . . . .' When he retailed it to her she said, 'Pooh.'
مادرش حدس زد که شاید پرندهای لارو را حمل کرده است. پدرش فکر میکرد که در زمستان ممکن است یک جوی آب کوچک آن را مثل کودکی به آنجا برده باشد و تا زمانی که تابستان آمده و آب شروع به خشک شدن کرده، سالم مانده است. او گفت: «میفهمم» و برگشت تا دوباره نگاه کند و موضوع را در خلوت بررسی کند. برادرش پشت سر ماند او میخواست داستان کامل قزلآلا را بداند. او به قزلآلای واقعی علاقهای نداشت، فقط به داستانی که مادرش با این آغاز برای او ساخته بود، علاقهمند بود: «خب یک روز بابا قزلآلا و مامان قزلآلا…» وقتی این داستان را برای او تکرار کرد، او گفت: «پیف».
It troubled her that the trout was always in the same position; he had no room to turn; all the time the silver belly went up and down; otherwise he was motionless. She wondered what he ate and in between visits to Joey Pony, and the boat and a bathe to get cool, she thought of his hunger. She brought him down bits of dough; once she brought a worm.
این او را ناراحت میکرد که قزلآلا همیشه در یک موقعیت قرار داشت. او جایی برای برگشتن نداشت. در تمام مدت فقط شکم نقرهای بالا و پایین میرفت. وگرنه بیحرکت بود او تعجب کرد که او چه میخورد و در بین دیدارهایش با جوی پونی و قایقسواری و حمام کردن برای خنک شدن، به گرسنگی او فکر میکرد. او قطعههایی از خمیر برای او آورد؛ یک بار یک کرم هم آورد.
He ignored the food. He just went on panting. Hunched over him she thought how, all the winter, while she was at school he had been in there. All winter, in The Dark Walk, all day, all night, floating around alone. She drew the leaf of her hat down around her ears and chin and stared. She was still thinking of it as she lay in bed.
او غذا را نادیده گرفت. فقط به نفسنفس زدن ادامه میداد. دختر در حالی روی او خم شده بود فکر کرد که چگونه، در تمام زمستان، در حالی که او در مدرسه بود، او آنجا بوده است. در پیادهروی تاریک، تمام زمستان، تمام روز، تمام شب، بهتنهایی در اطراف شناور است. لبههای کلاهش را دور گوش و چانهاش کشید و خیره شد. همچنان که در رختخواب دراز کشیده بود به آن فکر میکرد.
It was late June, the longest days of the year. The sun had sat still for a week, burning up the world. Although it was after ten o'clock it was still bright and still hot. She lay on her back under a single sheet, with her long legs spread, trying to keep cool. She could see the moon through the fir-tree -- they slept on the ground floor. Before they went to bed her mummy had told Stephen the story of the trout again, and she, in her bed, had resolutely presented her back to them and read her book. But she had kept one ear cocked.
اواخر ژوئن بود، طولانیترین روزهای سال. خورشید به مدت یک هفته ساکن ایستاده بود و جهان را میسوزاند. با اینکه بعد از ساعت ده بود، هنوز روشن و هنوز گرم بود. او بهپشت زیر یک ملحفه دراز کشید و پاهای بلندش را باز کرده بود و سعی میکرد خنک بماند. او میتوانست هلال ماه را از میان درخت صنوبر ببیند -- آنها در طبقهی همکف میخوابیدند. قبل از رفتن به رختخواب، مادرش دوباره داستان قزلآلا را برای استفان تعریف کرده بود و او در رختخوابش قاطعانه پشتش را به آنها کرده بود و کتابش را میخواند. اما او یک گوشش را خمیده نگه داشته بود.
'And so, in the end, this naughty fish who would not stay at home got bigger and bigger, and the water got smaller and smaller. . . .'
و به این ترتیب، در نهایت، این ماهی شیطان که نمیخواست در خانه بماند بزرگ و بزرگتر شد و آب کمتر و کمتر شد. . . .
Passionately she had whirled and cried, 'Mummy, don't make it a horrible old moral story! ' Her mummy had brought in a Fairy Godmother, then, who sent lots of rain, and filled the well, and a stream poured out and the trout floated away down to the river below.
او با شور و شوق چرخید و گریه کرد: «مامان، آن را به یک داستان اخلاقی وحشتناک قدیمی تبدیل نکن!» مادرش یک فرشتهی مهربان به داستان اضافه کرد، بعد که این فرشته باران زیادی فرستاد و چاه را پر کرد و جویی جاری شد، ماهی قزلآلایش به سمت رودخانهی پایین شناور شد.
Staring at the moon she knew that there are no such things as Fairy Godmothers and that the trout, down in The Dark Walk. She heard somebody unwind a fishing-reel. Would the beasts fish him out!
به ماه خیره شده بود، میدانست که چیزی به نام فرشتهی مهربان و ماهی قزلآلایش، پایین در پیادهروی تاریک وجود ندارد. صدای کسی را شنید که یک قرقرهی ماهیگیری را باز میکرد. آیا امکان داشت که او را بیرون بکشند!
She sat up. Stephen was a hot lump of sleep, lazy thing. The Dark Walk would be full of little scraps of moon. She leaped up and looked out the window, and somehow it was not so lightsome now that she saw the dim mountains far away and the black firs against the breathing land and heard a dog say, bark-bark. Quietly she lifted the ewer of water, and climbed out the window and scuttled along the cool but cruel gravel down to the maw of the tunnel.
او نشست. استفن از شدت خواب گیج و بیحال بود، پیادهروی تاریک پر از تکههای کوچک ماه است. او از جا پرید و از پنجره به بیرون نگاه کرد، و اکنون آنقدر روشن نبود که کوههای کمنور را در دوردستها و صنوبرهای سیاه را در برابر زمین زنده ببیند و صدای سگی را شنید که میگوید، واقواق. او بیسروصدا کوزهی آب را بلند کرد و از پنجره بیرون رفت و در امتداد شنهای خنک اما ریز و درشت به سمت عمق تونل فرار کرد.
Her pyjamas were very short so that when she splashed water it wet her ankles. She peered into the tunnel. Something alive rustled inside there. She raced in, and up and down she raced, and flurried, and cried aloud, 'Oh, Gosh, I can't find it,' and then at last she did. Kneeling down in the damp she put her hand into the slimy hole. When the body lashed they were both mad with fright.
پیژامهاش خیلی کوتاه بود، طوری که وقتی آب میپاشید، تا زانوهایش خیس میشد. او به تونل خیره شد. چیزی زنده درون آن خشخش میکرد. او داخل شد و بالا و پایین رفت و مضطرب میشد و با صدای بلند گفت: «اوه، خدای من، نمیتوانم آن را پیدا کنم» و سرانجام پیدا کرد. به سمت پایین زانو زده و دستش را درون سوراخ کوچک مرطوب فرو کرد. وقتی بدنش را لمس کرد، هر دو از ترس دیوانه شدند.
But she gripped him and shoved him into the ewer and raced, with her teeth ground, out to the other end of the tunnel and down the steep paths to the river's edge.
اما دختر او را گرفت و او را به داخل کوزه فرو کرد و دندانهای خود را محکم به هم فشار داد، به سمت انتهای دیگر تونل و پایین مسیرهای شیبدار به لبهی رودخانه میدوید.
All the time she could feel him lashing his tail against the side of the ewer. She was afraid he would jump right out. The gravel cut into her soles until she came to the cool ooze of the river's bank where the moon-mice on the water crept into her feet. She poured out watching until he plopped. For a second he was visible in the water. She hoped he was not dizzy. Then all she saw was the glimmer of the moon in the silent-flowing river, the dark firs, the dim mountains, and the radiant pointed face laughing down at her out of the empty sky.
در تمام مدت میتوانست حس کند که او دمش را به کنار کوزه میزند. میترسید که ماهی بلافاصله بیرون بپرد. شنها در کف پایش فرو رفت تا به لجن خنک کنار رودخانه رسید؛ جایی که نور ماه روی آب به سمت پاهایش خزیدند. او به تماشا کردن ادامه داد تا اینکه ناگهان افتاد. برای یک لحظه در آب قابل مشاهده بود. امیدوار بود که او گیج نباشد. سپس تنها چیزی که دید، درخشش ماه در رودخانهای بود که در سکوت جاری بود، صنوبرهای تیره، کوههای کمنور و چهرهی نیشدار نورانی که از آسمان خالی به او میخندید.
She scuttled up the hill, in the window, plonked down the ewer and flew through the air like a bird into bed. The dog said bark-bark. She heard the fishing-reel whirring. She hugged herself and giggled.
او از تپه بالا رفت، در پنجره، به پایین شیروانی فرود آمد و مانند پرندهای به رختخواب رفت. سگ گفت هاپ - هاپ. او صدای چرخیدن قرقرهی ماهیگیری را شنید. خودش را بغل کرد و قهقهه زد.
Like a river of joy her holiday spread before her.
مانند رودخانهای از شادی، تعطیلاتش در پیش روی او گسترده شد.
In the morning Stephen rushed to her, shouting that 'he' was gone, and asking 'where' and 'how'. Lifting her nose in the air she said superciliously, 'Fairy Godmother, I suppose?' and strolled away patting the palms of her hands.
صبح استفن با عجله به سمت او رفت و فریاد زد که «او» رفته است و پرسید «کجا» و «چگونه». در حالی که دماغش را در هوا بالا گرفت، با تعجب گفت: «فکر کنم فرشتهی نگهبان؟» و کف دستهای خود را با ضربهای آهسته به هم زد و راه افتاد.
سخن پایانی
در این مقاله، ترجمهی داستان کوتاه «ماهی قزلآلا» با عنوان انگلیسی «The Trout» نوشتهی Sean O’Faolain را بررسی کردیم و نشان دادیم که چگونه این داستان یک ماجرا در مورد رشد و بلوغ یک دختر دوازده ساله است که با دنیای واقعی روبهرو میشود. با دنبال کردن این ترجمه متوجه شدید که چگونه این داستان بازتابی از جامعه و فرهنگ ایرلند در دوران جنگ است. این داستان یک داستان کوتاه اما قدرتمند است که ما را به فکر کردن در مورد زندگی، آزادی، مسئولیت و تغییر وا میدارد. امیدوارم شما نیز از خواندن این داستان ارزشمند لذت برده باشید.