داستان صحبتی از طبقه سوم اثر محمد البساطی

این بخش به داستان انگلیسی صحبتی از طبقه سوم اثر محمد البساطی و ترجمه فارسی آن اختصاص دارد.

داستان صحبتی از طبقه سوم اثر محمد البساطی.jpg

A Conversation From The Third Floor

By: Mohamed Elbisatie

She came to the place for the second time. The policeman stared down at her from his horse.

آن زن برای بار دوم به آنجا آمد. مرد پلیس از روی اسبش به پایین و به او خیره شد.

The time was afternoon. The yellow-coloured wall was stretched right along the road. Inside the wall was a large rectangular three- storey building; its small identical windows looked more like dark apertures. The woman stood a few paces away from the horse.

عصر بود. دیوار زرد رنگ در طول مسیر کشیده شده بود. آن‌ سوی دیوار ساختمانی سه طبقه بزرگ و مستطیلی شکل قرار داشت؛ پنجره‌های شبیه به هم کوچکش بیشتر شبیه روزنه‌هایی تاریک بودند. زن در چند قدمی اسب ایستاد.

The policeman looked behind him at the windows, then at the woman. He placed both hands on the pommel of the saddle and closed his-eyes. After a while the horse moved. It was standing halfway down the street. Then, a moment later, it made a half-turn and once again stood itself at the top of the street.

مرد پلیس به پنجره‌های پشتش و سپس به زن نگاهی انداخت. او دو دستش را بر پوزه‌ زین گذاشت و چشمانش را بست. بعد از لحظاتی، اسب حرکتی کرد. در نیمه‌ی راه خیابان ایستاده بود. سپس، اندکی بعد، چرخش نصفه‌ای انجام داد و دوباره خودش را جلوی خیابان قرار داد.

The woman came two steps forward. The horse bent one of its forelegs, then gently lowered it.

“Sergeant, please, just let me say two words to him.”

His eyes remained closed, his hands motionless on the pommel. Above the wall stretched a fencing of barbed wire at the end of which was a wooden tower. Inside there stood an armed soldier.

زن دو قدم به جلو آمد. اسب یکی از ساق‌های جلویی‌اش را خم کرد، سپس به آرامی آن را -دوباره- پایین آورد. "گروهبان، لطفا اجازه دهید دو کلمه با او صحبت کنم."

چشمان گروهبان همچنان بسته ماند و دستانش به شکل بی‌حسی روی دسته تفنگ آرام گرفته بود. بالای دیوار حصاری از سیم خاردار کشیده شده بود که در انتهایش یک برج چوبی بود. درون برجک چوبی یک سرباز مسلح ایستاده بود.

The woman took another step forward.

“You see, he’s been transferred ...”

The sun had passed beyond the central point in the sky. Despite this the weather was still hot. A narrow patch of shade lay at the bottom of the wall.

زن قدمی دیگر جلو آمد. "ببینید، او منتقل شده…"

خورشید از نقطه مرکزی آسمان عبور کرده بود. اما با وجود این هوا هنوز گرم بود. سایه باریکی در پایین دیوار کشیده شده بود‌.

The woman transferred the child to her shoulder.

When she again looked at the policeman’s face, she noticed two thin lines of sweat on his forehead.

Quietly she moved away from in front of the horse and walked beside the wall. About halfway along it she sat down on a heap of stones opposite the building.

زن، بچه‌اش را به روی دوشش گذاشت. وقتی دوباره به صورت مرد پلیس نگاه کرد، متوجه دو خط باریک عرق بر روی پیشانی مرد شد. زن بی سر و صدا از جلوی اسب دور شد و تا کنار دیوار قدم زد. تقریبا نیمه‌ی راه، روی انباشتی از سنگ، در خلاف جهت ساختمان نشست.

The prisoners’ washing, hung by the arms and legs, could be seen. She took the child between her hands and lifted him above her head.

لباس‌های شست و شو شده زندانیان که از دست و پا آویزان بودند، قابل رویت بود. زن بچه را میان دستانش گرفت و او را به بالای سرش بلند کرد.

She noticed his arms suddenly being withdrawn inside and his hands gripping the iron bars of the window. Then his face disappeared from view. For a while she searched for him among the faces that looked down.

متوجه شد که بازوهای او ناگهان به داخل کشیده شده و دستانش میله های آهنی پنجره را گرفته است. سپس چهره‌اش از محدوده دید خارج شد. برای مدتی زن در میان صورت‌هایی که -از درون ساختمان زندان- به پایین نگاه می‌کردند، به دنبالش گشت.

She lowered her arms a little and heard shouts of laughter from the window. She spotted his arm once again stretching outwards, then his face appeared clearly in the middle.

زن دستانش را اندکی پایین آورد و صداهای خنده از پنجره به گوشش رسید. بازویش را بار دیگر -به سمت بالا- صاف کرد و سپس چهره مرد به وضوح در میانه -دیگر چهره‌ها- پدیدار شد.

“Up, Aziza. Up. Face him towards the sun so I can see him.” She lowered her arms for a moment, then raised him up again, turning his face towards the sun. The child closed his eyes and burst out crying.

“He’s crying.”

He turned round, laughing.

“The boy’s crying! The little so-and-so! Aziza, woman, keep him crying!”

He cupped his hand round his mouth and shouted, “Let him cry!”

"عزیزا، بالا، بالاتر بگیرش. صورتش را به سمت خورشید قرار بده تا بتوانم ببینمش." زن لحظه‌ای دستانش را کمی پایین آورد، سپس دوباره بچه را بالا گرفت، طوری که صورتش به سمت خورشید باشد. سپس بچه چشمانش را بست و شروع به گریه کرد. "داره گریه می‌کنه."

مرد در حال خنده چرخید. "پسر مشغول گریه شده. کوچولوی نازنازی. عزیزا، زن، بذار گریه کنه" دستش را روی دهانش به حالت خنده گرفت . فریاد زد: "بذار گریه کنه"

Again he laughed. A few shouts went up around him. She heard their words and shouting. Then she saw his large nose poking out through the bars,

“Woman! Don’t be silly, that’s enough! Cover tile boy- he’ll get sunstroke!”

مرد دوباره خندید. سر و صدایی دور و برش به گوش رسید. زن صدای حرف‌ها و بحث را می‌شنید. سپس بینی بزرگ مرد را دید که از میله‌ها بیرون زده و می‌گوید: "زن، احمق نباش، بسه دیگه. پسر را پشت آجر‌ها ببر، آفتاب‌زده میشه."

She hugged the child to her chest and saw the soldier withdrawing inside the tower,

“Did you prune the two date palms?”

She shook her head.

زن بچه را روی سینه‌اش گذاشت و سرباز را که روی برجک مشغول عقب‌ رفتن بود، دید. "دو درخت نخل را هرس کردی؟" زن سری تکان داد. (جواب رد داد.)

“Why not? Why don’t you talk? I’m being transferred. Pass by Abu Ismail and tell him I send him my best wishes. He’ll do it as a favour and prune the trees, then you can bring along a few dates. Did you bring the cigarettes?”

"چرا نه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ من دارم منتقل می‌شوم. خبر را به ابو اسماعیل برسان و بهش بگو برایش بهترین آرزوها را دارم. او لطف می‌کند و درخت‌ها را هرس می‌کند، بعد می‌توانی مقداری خرما برایم بیاوری. سیگار‌ها را آوردی؟"

She made a sign with her hand.

“Talk. What are you saying?”

“You’ve got ‘em,”

“Louder, woman.”

“You’ve got ‘em, I sent them to you.”

“When?”

“Just Now.”

زن علامتی با سرش به مرد داد.

"حرف بزن! چی می‌خوای بگی؟"

"بهت رسوندمشون"

"بلندتر بگو زن!"

"بهت رسوندمشون، برات فرستادم."

"کی؟"

"همین الان"

Her face was against the sun. She shifted her head-veil slightly from her head.

“They took a couple of packets. Never mind, Aziza. Never mind.”

صورت زن پشت به آفتاب بود. چادر را اندکی از سرش کنار زد. "چند بسته سیگار تحویل گرفتن. ولش کن، عزیزا، مهم نیست."

He laughed. His voice had become calm. The other faces disappeared from above him, only a single face remaining alongside his.

“Did you build the wall?”

“Not yet.”

“Why not?”

مرد خندید. تن صدایش آرام شد. سرهای زندانیان دیگر از بالایش ناپدید شدند و فقط یک چهره -قابل رویت- در کنارش باقی ماند.

"دیوار رو چیدی؟"

"هنوز نه."

"چرا نه؟"

“When Uncle Ahmed lights the furnace, I’ll get some bricks from him.”

“All right. Be careful on the tram. Look after the boy.”

She remained standing.

“Anything you want?”

“No.”

"وقتی عمو احمد کوره رو روشن کنه، مقداری آجر ازش می‌گیرم."

"باشه. سفرت با قطار به سلامت. مراقب بچه باش."

زن ایستاده بر جایش ماند. "تو چیزی نمی‌خوای؟"

نه."

She gazed at his face, his large nose, his bare arms. She smiled. The face next to him smiled back.

Suddenly be shouted. “Did you get the letter? I’m being transferred.”

“Where to?”

“I don’t know.”

“When?”

“You see, they’re pulling down the prison.”

“Where will you go?”

“God knows-anywhere. No one knows.”

“When?”

زن به چهره مرد، بینی بزرگش و بازوهای برهنه‌اش خیره ماند. لبخندی زد. چهره‌ای که کنار مرد ایستاده بود هم لبخندی زد. ناگهان صدای فریاد آمد. "نامه‌ام را گرفتی؟ دارم منتقل میشم!"

"به کجا؟"

"نمی‌دانم!"

"کی؟"

"ببین، قراره ساختمان زندان را خراب کنن"

"تو قراره کجا بری؟"

"خدا می‌دونه کجا. هیچکی خبر نداره."

"کی؟"

“In two or three days. Don’t come here again. I’ll let you know when I’m transferred. Has the boy gone to sleep?”

“No, he’s awake.”

He stared back for a while in silence.

“Aziza !”

"دو یا سه روز دیگه. دیگه اینجا نیا. من وقتی منتقل شدم خبردارت می‌کنم. پسر بچه خوابش برده؟"

"نه، بیداره."

مرد لحظاتی در سکوت به آن‌ها خیره شد.

"عزیزا!"

Again there was silence. The face alongside his smiled, then slowly slid back inside and disappeared. Her husband remained silent, his arms around the bars.

دوباره سکوت حکم‌فرما شد. شخصی که کنار مرد بود، لبخندی زد، سپس به آرامی به عقب رفت و درون ساختمان ناپدید شد. شوهر زن با بازوهایی گره زده به دور میله‌ها، هم‌چنان ساکت ماند.

Suddenly he glanced behind him and quickly drew in his arms. He signaled to her to move away, then disappeared from the window.

She stepped back, though she remained standing looking up at the window.

آن‌گاه مرد سرش را پایین انداخت و سریع دستانش را ز میله‌ها برداشت. به زن علامت داد که از آن‌جا برود، سپس از پنجره ناپدید شد.

زن چند قدم عقب رفت، اما همچنان آنجا ایستاده بود و به پنجره نگاه می‌کرد.