جیمز جویس نویسندهی نامدار ایرلندی در سال ۱۸۸۲ در دوبلین در خانوادهی بزرگی که دارای شانزده یا هفده فرزند بود به دنیا آمد. تحصیلات خود را در کالج «وود» در شهر گلاسکو به پایان رساند و سپس در شهر دوبلین در کالج «بل ودر» به تحصیل پرداخت. او به زبان لاتین علاقهی فراوان داشت و آثار بسیاری را به رشتهی تحریر درآورد. در ادامه با داستان کوتاه عربی یکی از آثار فاخر جیمز جویس همراه ما باشید.
متن داستان Araby بههمراه ترجمهی فارسی
North Richmond Street, being blind, was a quiet street except at the hour when the Christian Brothers' School set the boys free. An uninhabited house of two storeys stood at the blind end, detached from its neighbors in a square ground. The other houses of the street, conscious of decent lives within them, gazed at one another with brown imperturbable faces.
خیابان ریچموند شمالی، در حال تاریک شدن بود، خیابانی که بهجز ساعاتی که مدرسهی برادران کریستین، پسرها را تعطیل میکرد همیشه ساکت بود. یک خانهی خالی دوطبقه در انتهای کوچهی تاریک قرار داشت که در یک زمین مربعشکل از همسایگانش مجزا شده بود. خانههای دیگر كه گویی از زندگی آبرومند درونشان باخبر بودند، چشمهای قهوهایشان را با نگاهی آرام به هم دوخته بودند.
The former tenant of our house, a priest, had died in the back drawing-room. Air, musty from having been long enclosed, hung in all the rooms, and the waste room behind the kitchen was littered with old useless papers. Among these I found a few paper-covered books, the pages of which were curled and damp: The Abbot, by Walter Scott, The Devout Communicant, and The Memoirs of Vidocq.
مستاجر قبلی خانهی ما، کشیشی بود که در اتاق پذیرایی پشتی مرده بود. بهخاطر زمان طولانی بسته بودن درها، هوای کهنه و بوی نا گرفته در همهی اتاقها جریان داشت و اتاق خالی پشت آشپزخانه پر از کاغذهای باطلهی کهنه بود. در میان آنها چند کتاب جلد شومیز پیدا کردم که صفحات آنها نم کشیده بودند و تاب برداشته بودند: کشیش بزرگ دیر والتر اسکات، مسیحی مومن و یادداشتهای ویداک (کارآگاه فرانسوی).
I liked the last best because its leaves were yellow. The wild garden behind the house contained a central apple-tree and a few straggling bushes, under one of which I found the late tenant's rusty bicycle-pump. He had been a very charitable priest; in his will he had left all his money to institutions and the furniture of his house to his sister.
من آخرین کتاب را بیشتر از بقیه دوست داشتم چون ورقهایش زرد بودند. باغ جنگلی پشت خانه یک درخت سیب در وسط و چند بوتهی پراکنده در اطرافش داشت که زیر یکی از آنها تلمبهی دوچرخهی قدیمی و زنگزدهی آخرین مستاجرمان را پیدا کردم. او کشیش بسیار خیر و مهربانی بود؛ در وصیتنامهاش تمام ثروت خود را به موسسات خیریه و اثاث خانهاش را به خواهرش بخشیده بود.
When the short days of winter came, dusk fell before we had well eaten our dinners. When we met in the street the houses had grown somber. The space of sky above us was the color of ever-changing violet and towards it the lamps of the street lifted their feeble lanterns. The cold air stung us and we played till our bodies glowed. Our shouts echoed in the silent street.
زمانی که روزهای کوتاه زمستان آمد، شام را تمام نکرده همهجا تاریک میشد. وقتی که در خیابان دور هم جمع میشدیم خانهها تیره و تار شده بودند. آسمان بالای سرمان رنگ بنفش متغیری داشت و چراغهای خیابان فانوسهای کمنور خود را به طرف آن بلند کرده بودند. هوای سرد تن آدم را میسوزاند و ما آنقدر بازی کردیم تا صورتهایمان گل انداخت. سروصدایمان در کوچهی خلوت میپیچید.
The career of our play brought us through the dark muddy lanes behind the houses, where we ran the gauntlet of the rough tribes from the cottages, to the back doors of the dark dripping gardens where odors arose from the ashpits, to the dark odorous stables where a coachman smoothed and combed the horse or shook music from the buckled harness.
جریان بازی ما را به پسکوچههای گلآلود پشت خانه میکشید، از مقابل کلبههای بیقواره میدویدیم و به در پشتی باغهای تاریک که در آن بوی زباله از خاکسترها برمیخواست میرسیدیم و بهطرف اسطبلهای تاریک بدبو که در آن درشکهچی اسبها را قشو میکرد و از سگک یراقش صدا برمیخواست، میرفتیم.
When we returned to the street, light from the kitchen windows had filled the area. If my uncle was seen turning the corner, we hid in the shadows until we had seen him safely housed. Or if Mangan's sister came out on the doorstep to call her brother into his tea, we watched her from our shadow peers up and down the street.
وقتی به خيابان بر میگشتيم روشنایی پنجرهی آشپزخانهها محوطه را روشن کرده بود. اگر عمويم را سر پيچ میديديم در تاریکی پنهان میشديم تا کاملا مطمئن شویم که به خانه رفته است. يا چنانچه خواهر منگان از دم در بیرون میآمد و برادرش را برای خوردن چای صدا میكرد، سرک كشيدنش را به سر و ته خيابان از تاریکی تماشا میكرديم.
We waited to see whether she would remain or go in and, if she remained, we left our shadow and walked up to Mangan's steps resignedly. She was waiting for us, her figure defined by the light from the half-opened door. Her brother always teased her before he obeyed, and I stood by the railings looking at her. Her dress swung as she moved her body, and the soft rope of her hair tossed from side to side.
منتظر میماندیم تا ببینیم او میماند یا داخل میرود، اگر میماند، تسلیم میشدیم و از تاریکی بیرون میآمدیم و به سمت مانگان میرفتیم. او منتظرمان میایستاد، چهرهاش با نوری که از لای در نیمهباز میتابید مشخص بود. برادرش همیشه قبل از اینکه حرفش را گوش دهد سر به سرش میگذاشت. و من کنار نردهها میایستادم و او را تماشا میکردم. هنگامی که بدنش را تکان میداد لباسش تاب میخورد و کمند لطیف موهایش این سو و آن سو میرفت.
Every morning I lay on the floor in the front parlor watching her door. The blind was pulled down to within an inch of the sash so that I could not be seen. When she came out on the doorstep my heart leaped. I ran to the hall, seized my books and followed her. I kept her brown figure always in my eye and, when we came near the point at which our ways diverged, I quickened my pace and passed her. This happened morning after morning. I had never spoken to her, except for a few casual words, and yet her name was like a summons to all my foolish blood.
هر روز صبح در اتاق جلو روی زمین دراز میکشیدم و در خانهی او را نگاه میکردم. پردهی ضخیم تا یک اینچی لبهی پنجره پایین کشیده شده بود به همین خاطر من دیده نمیشدم. وقتی از در بیرون میآمد و قدم بر پله میگذاشت، قلبم تند تند میتپید. به سمت سالن دویدم، کتابهایم را گرفتم و دنبالش رفتم. من چهرهی سبزهی او را همیشه در ذهنم داشتم و وقتی به جایی نزدیک میشدیم که راههایمان از هم جدا میشد، گامهایم را تندتر میکردم و از کنارش میگذشتم. صبح به صبح این اتفاق میافتاد. من هرگز با او صحبت نکرده بودم، بهجز چند کلمهی معمولی که رد و بدل شده بود و با این حال نام او که میآمد خون در تنم دیوانهوار به جوش میآمد.
Her image accompanied me even in places the most hostile to romance. On Saturday evenings when my aunt went marketing I had to go to carry some of the parcels. We walked through the flaring streets, jostled by drunken men and bargaining women, amid the curses of laborers, the shrill litanies of shop-boys who stood on guard by the barrels of pigs' cheeks, the nasal chanting of street-singers, who sang a come-all-you about O'Donovan Rossa, or a ballad about the troubles in our native land.
حتی در مکانهایی که با عشق بیشترین تضاد را داشتند، چهرهاش همیشه در نظرم بود. عصرهای روز شنبه وقتی که زنعمویم به خرید میرفت من باید برای حمل برخی بستهها همراه او میرفتم. از خیابانهای شلوغ رد میشدیم؛ از مردان مست و زنانی که در حال چانه زدن بودند تنه میخوردیم. کارگرها به هم فحش میدادند، شاگردان مغازهها پای بشکههای کلهپاچهی خوک نگهبانی میدادند. خوانندگان خیابانی با صدای تودماغی تصنیفی شبیه به «فقط تو بیا» دربارهی «اودونوان روسا» یا ترانهای دربارهی مشکلات سرزمین مادریمان میخواندند.
These noises converged in a single sensation of life for me: I imagined that I bore my chalice safely through a throng of foes. Her name sprang to my lips at moments in strange prayers and praises which I myself did not understand. My eyes were often full of tears (I could not tell why) and at times a flood from my heart seemed to pour itself out into my bosom. I thought little of the future. I did not know whether I would ever speak to her or not or, if I spoke to her, how I could tell her of my confused adoration. But my body was like a harp and her words and gestures were like fingers running upon the wires.
این سروصداها به هم میآمیخت و بهصورت یک احساس واحد زندگی برایم در میآمد. تصور میکردم که جام شراب مقدسم را با خیال راحت از میان انبوهی از دشمنان عبور میدهم. نام او در دعاها و مداحیهای عجیبی که خود من هم نمیفهمیدم لحظاتی بر لبانم جاری میشد. نمیفهمیدم چرا بیدلیل چشمانم اغلب پر از اشک بود و گاهی مثل اینکه سیلی از قلبم به سینهام میریخت. فکر آینده را نمیکردم. نمیدانستم که آیا هرگز با او صحبت خواهم کرد یا نه، یا اگر با او صحبت کنم چطور میتوانستم از عشق دیوانهوارم حرفی بزنم. اما جسم من مانند چنگی بود که کلمات و حرکاتش مانند انگشتان نوازنده روی سیمهایش میدویدند.
One evening I went into the back drawing-room in which the priest had died. It was a dark rainy evening and there was no sound in the house. Through one of the broken panes I heard the rain impinge upon the earth, the fine incessant needles of water playing in the sodden beds. Some distant lamp or lighted window gleamed below me. I was thankful that I could see so little. All my senses seemed to desire to veil themselves and, feeling that I was about to slip from them, I pressed the palms of my hands together until they trembled, murmuring: `O love! O love!' many times.
یک روز عصر به اتاق پذیرایی پشتی که کشیش در آن مرده بود رفتم. یک غروب بارانی تاریک بود و هیچ صدایی در خانه نمیآمد. از لابهلای یکی از شیشههای شکستهی پنجره صدای برخورد باران با زمین شنیده میشد که مانند سوزنهای ریز پیاپی در بستر گلآلود زمین بازی میکردند. چراغ یا پنجرهی روشنی از دور دیده میشد. از اینکه جایی را نمیدیدم خوشحال بودم. انگار تمام حسهایم میخواهند خودشان را از من پنهان کنند. با این احساس که مبادا آنها را از دست بدهم، کف دستانم را آنقدر به هم فشردم که به لرزه افتادند و چندین بار زیر لب زمزمه کردم: «عشق من! عشق من!»
At last she spoke to me. When she addressed the first words to me I was so confused that I did not know what to answer. She asked me was I going to Araby. I forgot whether I answered yes or no. It would be a splendid bazaar; she said she would love to go.
`And why can't you?' I asked.
بالاخره با من صحبت کرد. وقتی اولین کلمات را خطاب به من میگفت آنقدر گیج شدم که نمیدانستم چه جوابی به او بدهم. او از من پرسید که آیا به «عربی» می روم؟ یادم نیست گفتم بله یا نه. او گفت باید بازاری دیدنی باشد و دوست دارد که به آنجا برود.
من پرسیدم: «پس چرا نمیروید؟»
While she spoke she turned a silver bracelet round and round her wrist. She could not go, she said, because there would be a retreat that week in her convent. Her brother and two other boys were fighting for their caps, and I was alone at the railings. She held one of the spikes, bowing her head towards me. The light from the lamp opposite our door caught the white curve of her neck, lit up her hair that rested there and, falling, lit up the hand upon the railing. It fell over one side of her dress and caught the white border of a petticoat, just visible as she stood at ease.
در حالی که صحبت میکرد، دستبندی نقرهای را مرتب دور مچش میچرخاند. او گفت که نمیتواند برود چون در صومعهشان هفتهی عبادت است. برادرش با دو پسربچهی دیگر بر سر کلاهشان دعوا میکردند و من تنها پشت نردهها ایستاده بودم. او با دستش میخ یکی از نردهها را گرفت و سرش را به سمت من خم کرد. نور لامپ مقابل خانهی ما بر انحنای سفید گردنش تابید و موهای اطراف آن و دستش را که روی نرده بود روشن کرد. روی یک طرف لباسش افتاد و لبه سفید زیر پیراهنش را که دیده میشد روشن کرد.
`It's well for you,' she said.
If I go,' I said,
I will bring you something.'
What innumerable follies laid waste my waking and sleeping thoughts after that evening! I wished to annihilate the tedious intervening days. I chafed against the work of school. At night in my bedroom and by day in the classroom her image came between me and the page I strove to read. The syllables of the word Araby were called to me through the silence in which my soul luxuriated and cast an Eastern enchantment over me.
«.گفت: «خوش به حالت
«.گفتم : «اگر من بروم برای شما هم چیزی میآورم
چه حماقتهای بیشماری که از آن شب به بعد خواب و خوراک را از من گرفت! دلم میخواست روزهای خستهکنندهی باقیمانده را نابود کنم. از درس و مدرسه خسته شده بودم. خیالش شبها در اتاق خواب و روزها سر کلاس بین من و صفحهای که بهزور سعی میکردم بخوانم قرار میگرفت. هجاهای واژهی عربی از طریق سکوتی که روح من را نوازش میداد به گوشم میرسید و مرا در طلسمی مشرقزمینی گرفتار میکرد.
I asked for leave to go to the bazaar on Saturday night. My aunt was surprised, and hoped it was not some Freemason affair. I answered a few questions in class. I watched my master's face pass from amiability to sternness; he hoped I was not beginning to idle. I could not call my wandering thoughts together. I had hardly any patience with the serious work of life which, now that it stood between me and my desire, seemed to me child's play, ugly monotonous child's play.
مرخصی خواستم تا شنبه شب به بازار بروم. زنعمویم تعجب کرد و امیدوار بود که کلکی در کار نباشد. در کلاس فقط به چند سوال توانستم پاسخ دهم. میدیدم که مهربانی از چهرهی استادم به خشم تبدیل میشد. او امیدوار بود که این مقدمهی شروع تنبلی نباشد. نمیتوانستم افکار سرگردانم را جمع کنم. اصلا حوصلهی امور جدی زندگی را نداشتم و این کارها که حالا که بین من و آرزوی من قرار گرفته بودند، بهنظرم بچهبازی یکنواخت و زنندهای میآمدند.
On Saturday morning I reminded my uncle that I wished to go to the bazaar in the evening. He was fussing at the hallstand, looking for the hat-brush, and answered me curtly:
`Yes, boy, I know.'
As he was in the hall I could not go into the front parlor and lie at the window. I felt the house in bad humor and walked slowly towards the school. The air was pitilessly raw and already my heart misgave me.
صبح شنبه به عمویم یادآوری کردم که میخواهم عصر به بازار بروم. او در کنار جالباسی ایستاده بود و بهدنبال برس کلاه میگشت و داد و بیداد راه انداخته بود. کوتاه به من پاسخ داد: «بله، پسر، میدانم.»
چون که عمویم در سالن بود، نمیتوانستم به اتاق جلویی بروم و پشت پنجره دراز بکشم. در خانه احساس بدی به من دست داد و آهسته به سمت مدرسه به راه افتادم. هوا بیرحمانه سرد بود و دلم شور میزد.
When I came home to dinner my uncle had not yet been home. Still it was early. I sat staring at the clock for some time and, when its ticking began to irritate me, I left the room. I mounted the staircase and gained the upper part of the house. The high, cold, empty, gloomy rooms liberated me and I went from room to room singing. From the front window I saw my companions playing below in the street.
وقتی برای شام به خانه آمدم عمویم هنوز به خانه نیامده بود. هنوز زود بود مدتی نشستم و به ساعت خیره شدم و وقتی صدای تیکتاک آن اعصابم را خرد کرد، از اتاق خارج شدم. از راهپله بالا رفتم و به طبقهی بالای خانه رسیدم. اتاقهای با سقف بلند، سرد، خالی و دلگیر آزادم کردند و از این اتاق به آن اتاق میرفتم و آواز میخواندم. از پنجرهی جلویی، دوستانم را دیدم که پایین، در خیابان مشغول بازی بودند.
Their cries reached me weakened and indistinct and, leaning my forehead against the cool glass, I looked over at the dark house where she lived. I may have stood there for an hour, seeing nothing but the brown-clad figure cast by my imagination, touched discreetly by the lamplight at the curved neck, at the hand upon the railings and at the border below the dress.
فریادهای آنها ضعیف و نامشخص به گوشم میرسید و در حالی که پیشانیام را به شیشهی خنک چسبانده بودم، به خانهی تاریکی که او در آن زندگی میکرد نگاه کردم. شاید یک ساعتی شد که آنجا ایستاده بودم و چیزی ندیدم جز اندامی با لباس قهوهای که توسط خیالم به تصویر کشیده شده بود و لمس نور لامپ که بر انحنای گردن، دست روی نردهها و لبهی زیر لباس، تابیده بود.
When I came downstairs again I found Mrs Mercer sitting at the fire. She was an old, garrulous woman, a pawnbroker's widow, who collected used stamps for some pious purpose. I had to endure the gossip of the tea-table. The meal was prolonged beyond an hour and still my uncle did not come. Mrs Mercer stood up to go: she was sorry she couldn't wait any longer, but it was after eight o'clock and she did not like to be out late, as the night air was bad for her.
وقتی دوباره به طبقهی پایین آمدم، خانم مرسر را دیدم که کنار آتش نشسته است. او یک بیوهی پیر و فضول بود که شوهر مرحومش دلال بود. و خودش تمبرهای باطله را برای کارهای خیر جمعآوری میکرد. مجبور بودم غیبتهای آنها سر میز چای را تحمل کنم. غذا بیش از یک ساعت به تاخیر افتاد و هنوز از عمویم خبری نبود. خانم مرسر بلند شد تا برود، معذرت خواست که نمیتوانست بیشتر از این بماند، اما ساعت از هشت گذشته بود و دوست نداشت تا دیروقت بیرون باشد، زیرا هوای شب برایش بد بود.
When she had gone I began to walk up and down the room, clenching my fists. My aunt said:
'I'm afraid you may put off your bazaar for this night of Our Lord.'
At nine o'clock I heard my uncle's latchkey in the hall door. I heard him talking to himself and heard the hallstand rocking when it had received the weight of his overcoat. I could interpret these signs. When he was midway through his dinner I asked him to give me the money to go to the bazaar. He had forgotten.
وقتی او رفت، شروع کردم به بالا و پایین رفتن در اتاق و مشتهایم را گره میکردم. زنعمویم گفت:
«متاسفانه باید در این شب عزیز بازار رفتن خود را به تعویق بیندازی.»
ساعت نه صدای کلید عمویم را از در سالن شنیدم. شنیدم که او با خودش صحبت میکرد و بعد صدای جالباسی سرسرا را که زیر سنگینی بار پالتو تکان میخورد شنیدم. من میتوانستم این صداها و نشانهها را تفسیر کنم. نصف شامش را خورده بود که از او خواستم که به من پول بدهد تا به بازار بروم. او فراموش کرده بود.
'The people are in bed and after their first sleep now,' he said.
I did not smile. My aunt said to him energetically:
`Can't you give him the money and let him go? You've kept him late enough as it is.'
My uncle said he was very sorry he had forgotten. He said he believed in the old saying: `All work and no play makes Jack a dull boy.' He asked me where I was going and, when I told him a second time, he asked me did I know The Arab's Farewell to his Steed. When I left the kitchen he was about to recite the opening lines of the piece to my aunt.
او گفت: «مردم اکنون در رختخواب خواب هفت پادشاه را دیدهاند.»
من لبخند نزدم. زنعمویم با انرژی به او گفت:
«بهاندازهی کافی او را معطل کردهای، نمیتوانی پول را به او بدهی و بگذاری برود؟»
عمویم گفت خیلی متاسفم که فراموش کردم. او گفت که به این ضربالمثل قدیمی اعتقاد دارد که میگوید: «بچه گردد خرفت، گر مدام شود کار و کم شود بازی». او از من پرسید کجا میروم و وقتی برای بار دوم به او گفتم، از من پرسید که آیا وداع عرب با اسبش را میشناسم؟ وقتی از آشپزخانه بیرون میآمدم، او می خواست سطرهای آغازین قطعه را برای زنعمویم بخواند.
I held a florin tightly in my hand as I strode down Buckingham Street towards the station. The sight of the streets thronged with buyers and glaring with gas recalled to me the purpose of my journey. I took my seat in a third-class carriage of a deserted train. After an intolerable delay the train moved out of the station slowly. It crept onward among ruinous houses and over the twinkling river.
وقتی از خیابان باکینگهام بهسمت ایستگاه میرفتم، دو شیلینگ را محکم در دستم گرفتم. منظرهی خیابانهای مملو از خریداران و روشن از نور چراغهای گازی، علت سفرم را به یادم آورد. در واگن درجه سهی یک قطار خالی روی صندلی نشستم. پس از تاخیری غیرقابلتحمل، قطار بهآرامی از ایستگاه خارج شد. از میان خانههای مخروبه و از روی رودخانهای که نور را منعکس میکرد به جلو خزید.
At Westland Row Station a crowd of people pressed to the carriage doors; but the porters moved them back, saying that it was a special train for the bazaar. I remained alone in the bare carriage. In a few minutes the train drew up beside an improvised wooden platform. I passed out on to the road and saw by the lighted dial of a clock that it was ten minutes to ten. In front of me was a large building which displayed the magical name.
در ایستگاه «وستلند رو» عدهای از مردم به درهای واگن فشار آوردند. اما دربانها آنها را به عقب راندند و گفتند که این قطار مخصوص بازار است. در واگن خالی، تک و تنها ماندم. بعد از چند دقیقه قطار در کنار یک سکوی چوبی کهنه قرار گرفت. به طرف جاده رفتم و با صفحهی شبنمای ساعت دیدم که ده دقیقه به ده است. در مقابل من یک ساختمان بزرگ بود که آن نام سحرآمیز رویش خودنمایی میکرد.
I could not find any sixpenny entrance and, fearing that the bazaar would be closed, I passed in quickly through a turnstile, handing a shilling to a weary-looking man. I found myself in a big hall girded at half its height by a gallery. Nearly all the stalls were closed and the greater part of the hall was in darkness. I recognized a silence like that which pervades a church after a service. I walked into the center of the bazaar timidly. A few people gathered about the stalls which were still open. Before a curtain, over which the words Café Chantant were written in coloured lamps, two men were counting money on a salver. I listened to the fall of the coins.
چون شش پنی برای ورودی پیدا نکردم، از ترس بسته شدن بازار یک شیلینگ را به مردی که خسته به نظر میرسید دادم و بهسرعت از در گردان عبور کردم. خودم را در سالن بزرگی دیدم که نصف آن بهصورت یک نمایشگاه درست شده بود. تقریباً تمام غرفهها بسته بود و قسمت اعظم سالن در تاریکی بود. سکوت سالن برای من مانند سکوت کلیسا بعد از تشریفات بود. با خجالت به سمت وسط بازار قدم گذاشتم. چند نفر دور غرفههایی که هنوز باز بودند جمع شده بودند. جلوی پردهای که روی آن با لامپهای رنگی عبارت Café Chantant نوشته شده بود، دو مرد در حال شمارش پول روی یک سینی بودند. به صدای افتادن سکهها گوش دادم.
Remembering with difficulty why I had come, I went over to one of the stalls and examined porcelain vases and flowered tea-sets. At the door of the stall a young lady was talking and laughing with two young gentlemen. I remarked their English accents and listened vaguely to their conversation.
`O, I never said such a thing!'
`O, but you did!'
`O, but I didn't!'
`Didn't she say that?'
`Yes. I heard her.'
`O, there's a... fib!'
درست یادم نبود که چرا آمدهام، به یکی از غرفهها رفتم و گلدانهای چینی و چایخوریهای گلدار را بررسی کردم. جلوی درب غرفه خانم جوانی با دو آقای جوان مشغول خنده و گفتوگو بودند. لهجهی انگلیسی آنها توجه من را به خودشان جلب کرد و به حرفهای مبهم آنها گوش دادم.
«اوه، من هرگز چنین چیزی نگفتم!»
«اوه، چرا گفتی!»
«اوه، نه نگفتم!»
«آیا او این را نگفته است؟»
«بله. چرا خودم شنیدم گفت.»
«اوه، این ... دیگر دروغ است!»
Observing me, the young lady came over and asked me did I wish to buy anything. The tone of her voice was not encouraging; she seemed to have spoken to me out of a sense of duty. I looked humbly at the great jars that stood like eastern guards at either side of the dark entrance to the stall and murmured:
`No, thank you.'
The young lady changed the position of one of the vases and went back to the two young men. They began to talk of the same subject. Once or twice the young lady glanced at me over her shoulder.
با دیدن من، خانم جوان به طرف من آمد و پرسید آیا مایلم چیزی بخرم؟ لحن صدای او دلگرمکننده نبود؛ مثل اینکه او فقط برای انجام وظیفه با من صحبت کرده است. با فروتنی به کوزههای بزرگ که مانند نگهبانان شرقی در دو طرف تاریک ورودی غرفه ایستاده بودند نگاه کردم و زیر لب گفتم: «نه، متشکرم.» خانم جوان جای یکی از گلدانها را عوض کرد و پیش آن دو جوان بازگشت و شروع به صحبت راجع به همان موضوع کردند. باز یک یا دو بار خانم جوان سرش را چرخاند و به من نگاه کرد.
I lingered before her stall, though I knew my stay was useless, to make my interest in her wares seem more real. Then I turned away slowly and walked down the middle of the bazaar. I allowed the two pennies to fall against the sixpence in my pocket. I heard a voice call from one end of the gallery that the light was out. The upper part of the hall was now completely dark.
Gazing up into the darkness I saw myself as a creature driven and derided by vanity; and my eyes burned with anguish and anger.
اگر چه میدانستم ایستادنم آنجا بیفایده است، باز جلوی غرفه ایستادم تا نشان دهم واقعا خیال خرید دارم. بعد بهآرامی برگشتم و به وسط بازار رفتم. دو پنی درون دستم را روی شش پنی جیبم انداختم. صدایی از انتهای نمایشگاه شنیدم که خاموش شدن چراغها را اعلام میکرد. اکنون قسمت بالای سالن کاملا تاریک شده بود. به تاریکی خیره شدم، خودم را بازیچه و مسخرهی غرورم دیدم و چشمانم از اندوه و خشم سوخت.
سخن پایانی
داستان کوتاه عربی یکی از زیباترین داستانهای ادبیات غرب به شمار میرود. در این داستان نویسنده مفهوم موردنظر خود را مستقیم بیان نمیکند و خواننده با بررسی نمادها و وقایع داستان باید به منظور اصلی نویسنده پی ببرد. امیدوارم از این داستان لذت برده باشید. ممنون که تا پایان ما را همراهی کردید.