۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد با ترجمه فارسی

۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد موضوع جذاب مقاله امروز ما است؛ بنابراین این داستان‌های هیجان‌انگیز را تا انتها دنبال کنید.

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد

جشن تولد همیشه بهترین روز یک فرد است. گاهی فرا رسیدن تولد می‌تواند شادی‌بخش و گاهی ناراحت‌کننده باشد. بخش ناراحت‌کننده مربوط به افزایش سن است و فرد با چالش‌هایی روبه‌رو می‌شود. تولد و ماجراهای مربوط به آن همیشه بهترین گزینه برای داستان‌های انگلیسی است. به‌خصوص اینکه می‌توانید در مورد تولد داستان‌های ترسناک هم بخوانید.

با توجه به اهمیت این موضوع ۵ داستان کوتاه انگلیسی در مورد تولد را برایتان آماده کرده‌ایم. این داستان‌ها ماجراهای مختلفی را پوشش می‌دهند و به دغدغه‌های متفاوتی می‌پردازند. از این رو می‌توانید با واژه‌ها و عبارت‌های مهمی آشنا شوید که برای تقویت زبان انگلیسی‌تان بسیار مفید است. بیشتر از این توضیح نمی‌دهیم و شما را دعوت به خواندن این داستان‌های جالب و آموزنده می‌کنیم.

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد و یک ناراحتی کوچک

ویولت دختر کوچکی است که روز تولدش نزدیک است. از چند ماه قبل خانواده‌اش در حال تدارک جشن تولد خاص هستند تا بهترین روز را برای دخترشان رقم بزنند. به همین دلیل ویولت خیلی خوشحال است اما یک اتفاقی رخ می‌دهد که او را ناراحت می‌کند. به ادامه این داستان توجه کنید:

The first story: Violet gets upset.

داستان اول: ویولت ناراحت می‌شود.

Once upon a time, there was a little girl named Violet who was getting ready for her birthday party. She was so excited to have all of her friends over to celebrate with cake, balloons, and presents.

روزی روزگاری دختر کوچکی به نام ویولت بود که برای جشن تولدش آماده می‌شد. او بسیار هیجان‌زده بود که همه دوستانش را دعوت کرده تا با کیک، بادکنک و هدایا جشن بگیرد.

Violet's mom was busy in the kitchen, baking a delicious chocolate cake, while her dad blew up colorful balloons to decorate the house. Violet helped put up streamers and arrange party hats.

مادر ویولت در آشپزخانه مشغول پختن یک کیک شکلاتی خوشمزه بود، در حالی که پدرش بادکنک‌های رنگارنگ را برای تزیین خانه باد می‌کرد. ویولت به نصب نوارهای رنگی و چیدمان کلاه مهمانی کمک کرد.

As the party date approached, Violet's excitement grew intense. She couldn't wait to open her presents and play games with her friends.

با نزدیک شدن به تاریخ مهمانی، هیجان ویولت شدیدتر شد. او نمی‌توانست صبر کند تا هدایایش را باز کند و با دوستانش بازی کند.

However, just as the guests were about to arrive, Violet's parents received some bad news. Her grandparents, who were coming to the party from out of town, had been delayed and wouldn't make it in time.

با این حال، درست زمانی که مهمانان در آستانه ورود بودند، والدین ویولت خبر بدی دریافت کردند. پدربزرگ و مادربزرگ او که از خارج از شهر به مهمانی می‌آمدند، به تاخیر افتاده بودند و به موقع نمی‌آمدند.

Violet was heartbroken. She had been looking forward to seeing her grandparents and sharing her special day with them. The news dampened her spirits and she suddenly didn't feel like celebrating anymore.

ویولت دلش شکست. او مشتاقانه منتظر بود تا پدربزرگ و مادربزرگش را ببیند و روز خاص خود را با آن‌ها به اشتراک بگذارد. این خبر روحیه‌اش را تضعیف کرد و ناگهان دیگر حوصله جشن گرفتن نداشت.

But her parents didn't want her to be sad on her special day. They sat her down and told her that although her grandparents couldn't be there in person, they would still be with her in spirit. They encouraged her to have fun with her friends and make the most of her special day.

اما والدینش نمی‌خواستند او در روز خاص خود غمگین باشد. او را نشاندند و به او گفتند که اگر چه پدربزرگ و مادربزرگش نمی‌توانند حضوری در آنجا باشند، اما همچنان از نظر روحی با او خواهند بود. او را تشویق کردند که با دوستانش خوش بگذراند و از روز خاص خود نهایت استفاده را ببرد.

Violet thought about what her parents had said and decided to be brave. She greeted her friends with a smile and they all enjoyed the party together. Despite the disappointment of not having her grandparents there, Violet realized that she was surrounded by people who loved and cared for her.

ویولت به صحبت‌های والدینش فکر کرد و تصمیم گرفت شجاع باشد. او با لبخند با دوستانش احوالپرسی کرد و همه از مهمانی با هم لذت بردند. ویولت علی‌رغم ناامیدی از نبود پدربزرگ و مادربزرگش در آنجا متوجه شد که توسط افرادی احاطه شده است که او را دوست دارند و به او اهمیت می‌دهند.

When the party was over, Violet blew out the candles on her cake and made a wish. She wished that her grandparents would get there safely and be present at other birthdays as well. Although it wasn't the perfect birthday she had envisioned, it was still a day filled with love and laughter, and that's all that mattered.

وقتی مهمانی تمام شد، ویولت شمع‌های کیک خود را فوت کرد و آرزویی کرد. او آرزو می‌کرد که پدربزرگ و مادربزرگش به سلامت به آنجا برسند و در تولدهای دیگر نیز حضور داشته باشند. اگرچه آن روز تولد کاملی نبود که او تصور می‌کرد، اما هنوز هم روزی پر از عشق و خنده بود و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.

 داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد در روستا

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد در روستا

لیلی دختری است که همیشه به دنبال کسب تجربه‌های متفاوت است. وقتی تولد او نزدیک می‌شود تصمیم می‌گیرد که کاری متفاوت انجام دهند و تولدش را در روستا بگذراند. بقیه ماجرا را در داستان زیر بخوانید:

The second story: Birth in the village.

داستان دوم: تولد در روستا.

Once upon a time, there was a young girl named Lily who decided to spend her birthday in her father's village. Lily lived in the city and had always been curious about the simple and natural life in the countryside. She thought it would be the perfect way to celebrate her special day.

روزی روزگاری دختر جوانی به نام لیلی بود که تصمیم گرفت تولد خود را در روستای پدری بگذراند. لیلی در شهر زندگی می‌کرد و همیشه در مورد زندگی ساده و طبیعی در روستاها کنجکاو بود. فکر می‌کرد که این بهترین راه برای جشن گرفتن روز خاص او خواهد بود.

Lily packed her bags and took a bus to the village. When she arrived, she was amazed by the beauty of the place. The air was fresh, the trees were green, and the sky was blue. She couldn't wait to explore and learn more about this new world.

لیلی چمدان‌هایش را بست و با اتوبوس به روستا رفت. وقتی وارد شد، از زیبایی این مکان شگفت‌زده شد. هوا تازه، درختان سبز و آسمان آبی بود. او نمی‌توانست صبر کند تا در مورد این دنیای جدید کاوش کند و اطلاعات بیشتری کسب کند.

Lily's father and his family warmly welcomed him. They showed him around the village and introduced him to the local people. Lily was fascinated by their way of life. She saw how they raised their own food and animals and worked hard every day to make a living.

پدر لیلی و خانواده‌اش به گرمی از او استقبال کردند. اطراف روستا را به او نشان دادند و او را به مردم محلی معرفی کردند. لیلی شیفته شیوه زندگی آن‌ها بود. او دید که چگونه آن‌ها غذا و حیوانات خود را پرورش می‌دهند و هر روز برای امرار معاش سخت کار می‌کنند.

For Lily's birthday, her father's family prepared a special feast. They cooked traditional dishes and invited their neighbors to celebrate with them. Lily was overjoyed to be surrounded by so many friendly and kind people.

برای تولد لیلی، خانواده پدرش جشن خاصی تدارک دیده بودند. غذاهای سنتی پختند و از همسایگان خود دعوت کردند تا با آن‌ها جشن بگیرند. لیلی از اینکه در میان افراد صمیمی و مهربان احاطه شده بود بسیار خوشحال بود.

As the night went on, Lily felt grateful for the experience. She realized that life in the countryside was not as easy as it seemed, but it was full of beauty and simplicity. She felt lucky to have such a wonderful family and to have learned so much about a different way of life.

همان‌طور که شب می‌گذشت، لیلی از این تجربه سپاسگزار بود. او متوجه شد که زندگی در روستا آن‌طور که به نظر می‌رسید آسان نیست، اما پر از زیبایی و سادگی است. او احساس خوشبختی می‌کرد که چنین خانواده شگفت‌انگیزی دارد و چیزهای زیادی در مورد شیوه متفاوت زندگی آموخته است.

When it was time to return to the city, Lily promised herself to visit the village more often. She knew she would always carry the memories of her village birthday with her. She also knew that they would inspire her to appreciate simple things in life.

وقتی زمان بازگشت به شهر فرا رسید، لیلی به خود قول داد که بیشتر از روستا دیدن کند. او می‌دانست که همیشه خاطرات تولد روستایش را با خود خواهد برد. همچنین می‌دانست که آن‌ها به او انگیزه می‌دهند تا از چیزهای ساده در زندگی قدردانی کند.

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد در شرایط خاص

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد در شرایط خاص

همیشه اوضاع آن طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود؛ به‌خصوص وقتی که پای تولدمان در میان باشد. این موضوع برای الکس داستان ما نیز رخ داد و به دلیل شرایط خاصی که در خانه‌شان بود نتوانست آن تولدی که می‌خواهد را بگیرد. به همین دلیل یک نقشه کشید تا اوضاع را برای خودش بهتر کند و خاطره‌ای ماندگارتر برای خود بسازد. بقیه داستان را در ادامه بخوانید:

The third story: A birthday party in Solitude.

داستان سوم: جشن تولد در تنهایی.

Once upon a time, there was a boy named Alex who was turning 10 years old. Alex had always looked forward to his birthday, but this year, his family was going through some tough times, and he knew that they couldn't afford to throw him a big party.

روزی روزگاری پسری به نام الکس بود که ۱۰ ساله می‌شد. الکس همیشه منتظر تولدش بود، اما امسال، خانواده‌اش روزهای سختی را سپری می‌کردند و او می‌دانست که نمی‌توانند برای او جشن بزرگی برگزار کنند.

Alex felt sad and disappointed, but he didn't want to make things harder for his family. He decided that he would celebrate his birthday in secret, without telling anyone.

الکس احساس غمگینی و ناامیدی داشت، اما نمی‌خواست شرایط را برای خانواده‌اش سخت‌تر کند. او تصمیم گرفت که تولدش را مخفیانه جشن بگیرد، بدون اینکه به کسی بگوید.

Alex made a plan. He decided to go out on an adventure the next morning to visit the city and have some fun.

الکس نقشه‌ای کشید. تصمیم گرفت صبح روز بعد برای بازدید از شهر و تفریح به ماجراجویی برود.

The next morning, Alex woke up before sunrise. He put on his favorite clothes, took food and a map, and left the house slowly. He felt a sense of excitement as he walked the empty streets, wondering where his adventure would take him.

صبح روز بعد، الکس قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شد. لباس مورد علاقه‌اش را پوشید، غذا و نقشه برداشت و آرام‌آرام از خانه بیرون رفت. در حالی که در خیابان‌های خالی قدم می‌زد، احساس هیجان می‌کرد و در این فکر بود که ماجراجویی او را به کجا خواهد برد.

As the day progressed, Alex had a good time. He visited the zoo, played in the park, and even went to the cinema to watch his favorite movie. He felt free and happy as if he was in his own world and nobody had anything to do with him.

با گذشت روز، الکس لحظات خوبی را سپری کرد. از باغ‌وحش دیدن کرد، در پارک بازی کرد و حتی برای تماشای فیلم مورد علاقه‌اش به سینما رفت. چنان احساس آزادی و شادی می‌کرد که انگار در دنیای خودش است و هیچ‌کس با او کاری نداشت.

But then, things took an unexpected turn. Alex got lost on his way back home, and he realized that he didn't know how to get back. He started to feel scared and worried, but he tried to stay calm and find a way out.

اما پس از آن، همه چیز تغییر غیرمنتظره‌ای پیدا کرد. الکس در راه بازگشت به خانه گم شد و متوجه شد که نمی‌داند چگونه برگردد. او شروع به احساس ترس و نگرانی کرد، اما سعی کرد آرام بماند و راهی برای خروج پیدا کند.

As he wandered around, Alex stumbled upon a group of kids playing in a nearby park. He was hesitant to approach them, but then he saw that they were wearing party hats and carrying balloons. It turned out that they were celebrating a birthday too.

الکس همان‌طور که در اطراف پرسه می‌زد، به طور تصادفی به گروهی از بچه‌ها برخورد کرد که در یک پارک نزدیک بازی می‌کردند. مردد بود که به آن‌ها نزدیک شود اما بعد دید که کلاه مهمانی بر سر دارند و بادکنک حمل می‌کنند. معلوم شد که آن‌ها هم جشن تولد گرفته‌اند.

Alex felt a sudden burst of joy. He realized that he wasn't alone and that there were other kids out there celebrating their special day too. He decided to join in the fun, and the other kids welcomed him warmly.

الکس ناگهان احساس شادی کرد. متوجه شد که تنها نیست و بچه‌های دیگری هم هستند که روز خاص خود را جشن می‌گیرند. تصمیم گرفت به این تفریح ملحق شود و بچه‌های دیگر به گرمی از او استقبال کردند.

The rest of the day was spent playing, laughing, and eating cake. Alex forgot all his worries and his secret birth. He felt like he had found a new family and wonderful friends.

بقیه روز به بازی، خندیدن و خوردن کیک گذشت. الکس تمام نگرانی‌ها و تولد مخفیانه‌اش را فراموش کرد. احساس می‌کرد که یک خانواده جدید و دوستانی فوق‌العاده پیدا کرده است.

When Alex finally got back home, he was exhausted but happy. He went to bed with a smile on his face, knowing that his secret birthday had turned into an adventure he would never forget.

وقتی الکس بالاخره به خانه برگشت، خسته اما خوشحال بود. با لبخندی بر لب به رختخواب رفت و می‌دانست که تولد مخفیانه‌اش به ماجرایی تبدیل شده است که هرگز فراموش نخواهد کرد.

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد و بحران‌های آن

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد و بحران‌های آن

وقتی سن و سالمان پایین است دوست داریم جشن تولدهای بعدی‌مان زودتر از راه برسند. اما وقتی سنمان بالاتر می‌رود با فرا رسیدن تولدمان بحران‌های روحی مختلفی را تجربه می‌کنیم. برخی نیز دچار پوچی می‌شوند و نگرانی‌های جدی‌تری پیدا می‌کنند. روبی داستان ما نیز به بحران ۳۰ سالگی گرفتار می‌شود اما اجازه نمی‌دهد این بحران او را فرا بگیرد. به همین دلیل یک فکر خوب به ذهنش می‌رسد. بقیه ماجرا را در داستان زیر بخوانید:

The fourth story: Ruby and her 30th birthday.

داستان چهارم: روبی و سی سالگی‌اش.

Once upon a time, there was a woman named Ruby who was about to celebrate her 30th birthday. She had always looked forward to this milestone in her life, but as the big day approached, she began to feel anxious and uncertain about her future.

روزی روزگاری زنی به نام روبی بود که در آستانه جشن تولد ۳۰ سالگی‌اش بود. او همیشه مشتاقانه منتظر این نقطه عطف در زندگی خود بود، اما با نزدیک شدن به روز بزرگ، شروع به احساس اضطراب و عدم اطمینان در مورد آینده خود کرد.

Ruby was a bit of a dreamer. But when she sat down and thought about her life, she realized that many of her dreams were still unfulfilled. That's why she felt uncomfortable.

روبی کمی رویاپرداز بود. اما وقتی نشست و به زندگی خود فکر کرد، متوجه شد که بسیاری از آرزوهایش هنوز برآورده نشده‌اند. به همین دلیل احساس ناراحتی می‌کرد.

As she prepared for her birthday celebration, Ruby made a decision to use this milestone as an opportunity to make some big changes in her life. She decided to take some risks and pursue her dreams, even if it meant leaving her comfortable life behind.

وقتی روبی برای جشن تولدش آماده می‌شد، تصمیم گرفت از این نقطه عطف به‌عنوان فرصتی برای ایجاد تغییرات بزرگ در زندگی‌اش استفاده کند. تصمیم گرفت ریسک کند و رویاهایش را دنبال کند، حتی اگر به این معنی باشد که زندگی راحت خود را پشت سر بگذارد.

At the party, Ruby shared her plans with her friends and family, and they all supported her decision. A feeling of excitement filled Ruby's being and she knew she was on the right track.

در مهمانی، روبی برنامه‌های خود را با دوستان و خانواده‌اش در میان گذاشت و همه از تصمیم او حمایت کردند. احساسی از هیجان وجود روبی را پر کرده بود و او می‌دانست که در مسیر درستی قرار دارد.

As the night went on, Ruby realized that this was not just a simple celebration, but a chance to embrace her future. She was grateful for all that she had achieved in her first thirty years, but she was even more excited about what was to come.

همان‌طور که شب می‌گذشت، روبی متوجه شد که این فقط یک جشن ساده نیست، بلکه فرصتی برای در آغوش گرفتن آینده‌اش است. او برای تمام دستاوردهایی که در سی سال اول زندگی‌اش به دست آورده بود سپاسگزار بود، اما در مورد آنچه که قرار بود بیاید هیجان‌زده‌تر بود.

When the party was over, Ruby blew out the candles on her cake. Ruby wished for an exciting life for the next thirty years. She knew it wouldn't be easy, but she was ready to take on any challenge that lay ahead.

وقتی مهمانی تمام شد، روبی شمع‌های کیک خود را فوت کرد. روبی برای سی سال آینده آرزوی یک زندگی هیجان‌انگیز را داشت. او می‌دانست که کار آسانی نخواهد بود، اما آماده بود تا هر چالشی را که پیش رو داشت، بپذیرد.

Ruby began her journey to the next stage of her life with hope, determination, and joy. This birthday party was a milestone in Ruby's life that she will never forget.

روبی سفر خود را به مرحله بعدی زندگی‌اش با امید، اراده و شادی آغاز کرد. این جشن تولد نقطه عطفی در زندگی روبی بود که او هرگز فراموش نخواهد کرد.

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد ترسناک

داستان کوتاه انگلیسی درباره تولد ترسناک

برخی از افراد همیشه به دنبال ایجاد هیجان در زندگی خود هستند. سامانتا نیز از جمله این افراد است و دوست دارد جشن تولد متفاوتی را تجربه کند. از این رو وقتی در حال گشت‌و‌گذار است به یک خانه قدیمی می‌رسد و داستان تولد سامانتا از اینجا شروع می‌شود. به این ماجرای تولد جالب، توجه کنید:

The fifth story: Scary birthday party.

داستان پنجم: جشن تولد ترسناک.

Samantha had always been fascinated by mystery and intrigue. Her love for all things dark and spooky had only grown over the years, and as her 18th birthday approached, she knew she wanted to celebrate it in a unique and memorable way.

سامانتا همیشه مجذوب رمز و راز و دسیسه بود. عشق او به همه چیزهای تاریک و ترسناک در طول سال‌ها بیشتر شده بود و با نزدیک شدن به تولد ۱۸ سالگی او می‌دانست که می‌خواهد آن را به شیوه‌ای منحصر‌به‌فرد و به‌یاد‌ماندنی جشن بگیرد.

One day, while walking in the woods near her home, Samantha came across an old abandoned mansion. The place was very run down, but something about it appealed to her.

یک روز، سامانتا در حالی که در جنگل نزدیک خانه‌اش قدم می‌زد، به یک عمارت متروکه قدیمی برخورد کرد. مکان بسیار فرسوده بود، اما چیزی در مورد آن برای او جذاب بود.

As she explored the mansion, various possibilities ran through Samantha's mind. What if she had her birthday party here? This would be the perfect setting for a spooky party and her friends would love it.

همان‌طور که او عمارت را کاوش می‌کرد، احتمالات مختلفی در ذهن سامانتا می‌چرخید. چه می‌شد اگر او جشن تولدش را اینجا برگزار می‌کرد؟ این محیط عالی برای یک مهمانی شبح‌وار خواهد بود و دوستان او آن را دوست خواهند داشت.

Samantha spent the next few weeks planning the party. She worked tirelessly to transform the old mansion into a mystical wonderland, filled with cobwebs, eerie decorations, and dimly lit candles. She even hired a fortune teller to come and entertain her guests.

سامانتا چند هفته بعد را صرف برنامه‌ریزی برای مهمانی کرد. او خستگی‌ناپذیر تلاش کرد تا عمارت قدیمی را به یک سرزمین عجایب عرفانی تبدیل کند، پر از تار عنکبوت، تزئینات وهم‌انگیز و شمع‌های کم‌نور. او حتی یک فالگیر استخدام کرد تا بیاید و از مهمانانش پذیرایی کند.

On the night of her birthday, Samantha's friends arrived, dressed in their best gothic attire. The party was in full swing, with guests exploring the many rooms of the mansion, marveling at the decorations, and playing games. Samantha couldn't have been happier.

در شب تولد او، دوستان سامانتا با بهترین لباس گوتیک خود وارد شدند. مهمانی در اوج بود و مهمانان در اتاق‌های متعدد عمارت کاوش می‌کردند، از تزئینات شگفت‌زده می‌شدند و بازی می‌کردند. سامانتا نمی‌توانست شادتر از این باشد.

But as the night passed, strange things happened. Guests reported strange noises and cold spots in the mansion. Samantha didn't care at first, thinking it was just part of the spooky atmosphere created.

اما با گذشت شب اتفاقات عجیبی افتاد. مهمانان از صداهای عجیب و نقاط سرد در عمارت خبر دادند. سامانتا در ابتدا اهمیتی نمی‌داد، زیرا فکر می‌کرد این فقط بخشی از فضای شبح‌وار ایجاد شده است.

But then, during the middle of the party, the lights suddenly went out, plunging the mansion into darkness. Screams echoed through the halls, and Samantha realized that something was seriously wrong.

اما پس از آن، در وسط مهمانی، چراغ‌ها ناگهان خاموش شدند و عمارت را در تاریکی فرو برد. فریادها در سالن پیچید و سامانتا متوجه شد که مشکلی جدی وجود دارد.

As she fumbled for her flashlight, Samantha realized that one of her guests was missing. She frantically searched the darkened mansion, her heart pounding in her chest. Finally, she found her friend, huddled in a corner, shaking with fear.

سامانتا وقتی دنبال چراغ قوه‌اش می‌گشت، متوجه شد که یکی از مهمانانش گم شده است. او دیوانه‌وار عمارت تاریک را جست‌وجو کرد و قلبش در سینه‌اش می‌تپید. بالاخره دوستش را پیدا کرد که در گوشه‌ای جمع شده بود و از ترس می‌لرزید.

It turned out that one of the guests had played a cruel prank on the others, sabotaging the electricity and creating eerie noises and cold spots. Samantha was furious, and her birthday party was ruined.

معلوم شد که یکی از مهمانان با دیگران شوخی ظالمانه‌ای کرده است و برق را خراب کرده و صداهای وهم‌انگیز و نقاط سرد ایجاد کرده است. سامانتا عصبانی بود و جشن تولدش خراب شد.

But despite the chaos, Samantha couldn't help but feel a sense of excitement. The night had been full of mystery and intrigue, just as she had always hoped it would be. As she walked out of the old mansion, she knew that she would never forget her 18th birthday and the strange and mysterious party she had thrown.

اما با وجود هرج و مرج، سامانتا نتوانست حس هیجانی نداشته باشد. شب پر از رمز و راز و دسیسه بود، همان‌طور که او همیشه امیدوار بود. وقتی از عمارت قدیمی بیرون می‌رفت، می‌دانست که تولد ۱۸ سالگی و جشن عجیب و مرموز خود را هرگز فراموش نخواهد کرد.

سخن پایانی

در این مقاله به بررسی ۵ داستان انگلیسی درباره تولد پرداختیم. در این داستان‌ها با تولدهای مختلف، ماجراها و بحران‌هایی که افراد تجربه کردند آشنا شدید. هر تولدی در دل خود داستان‌های زیادی دارد که می‌تواند آن را خاص کند. حتی افرادی که علاقه‌ای به تولد گرفتن ندارند نیز می‌توانند یک روز خاص را برای خود ایجاد کنند. تمرین داستان کوتاه انگلیسی در مورد جشن تولد و موضوعاتی شبیه به آن بهترین فرصت را برای یادگیری شما فراهم می‌کنند. این داستان‌ها را به صورت روزانه بخوانید تا بدون خستگی و بی‌حوصلگی، زبان انگلیسی خود را تقویت کنید.