موضوع صفتهای اخلاقی همیشه پایه اصلی داستانهای کوتاه انگلیسی است. معمولا در این داستانها به صفتهای منفی پرداخته میشود و بعد از آن نویسنده نشان میدهد که صفتهای منفی نمیتوانند باعث ایجاد رفتارهای مثبت در افراد شوند. به همین دلیل روشها و راهحلهایی را به خواننده داستان برای تغییر ویژگیها و صفات منفی پیشنهاد میدهد.
در داستانهایی که در ادامه میخوانید ما هم به صفات مثبت و هم به صفات منفی اشاره کردهایم. چرا که صفتهای مثبت و منفی در کنار هم معنا پیدا میکنند و باید به هر دو آنها پرداخته شود؛ بنابراین این داستانهای جذاب و آموزنده را تا انتها بخوانید و حتی خودتان را جای شخصیتهای اصلی داستانها قرار دهید و وضعیت صفتهای مثبت و منفیتان را بررسی کنید. از این داستانها برای بهبود صفتهای منفی خود استفاده کنید؛ تا پایان این مقاله همراه ما باشید:
داستان کوتاه انگلیسی درباره صفات و شجاعت
شجاعت یک ویژگی و یک صفت برتر است که باعث میشود فرد با تردیدهای کمتری تصمیمهای خود را بگیرد و بیشتر در زندگی خود ریسک کند. جک داستان ما نیز به شجاعت معروف است و به خاطر همین ویژگی مثبتش همیشه به دیگران کمک میکند. ماجرای شجاعتهای جک را در ادامه داستان بخوانید:
The first story: Brave Jack.
داستان اول: جک شجاع.
Once upon a time, there was a young boy named Jack. Jack lived in a small village with his parents and younger sister. Jack was known for his bravery and courage. He loved helping people in need and was always ready to face any challenge that came his way.
روزی روزگاری پسر جوانی به نام جک بود. جک با پدر و مادر و خواهر کوچکترش در دهکدهای کوچک زندگی میکرد. جک به خاطر شجاعت و دلیریاش معروف بود. او عاشق کمک به افراد نیازمند بود و همیشه آماده رویارویی با هر چالشی بود که برایش پیش میآمد.
One day, Jack was walking home from school when he heard someone screaming for help. He followed the sound and found a little girl who had fallen into a deep hole. The hole was so deep that the little girl couldn't climb out of it. Jack knew that he had to act fast to save her.
یک روز جک از مدرسه به خانه میرفت که صدای فریاد کسی را شنید که درخواست کمک میکند. او صدا را دنبال کرد و دختر کوچکی را پیدا کرد که در چالهای عمیق افتاده بود. سوراخ آنقدر عمیق بود که دخترک نمیتوانست از آن بالا برود. جک میدانست که باید سریع عمل کند تا او را نجات دهد.
Without hesitation, Jack took off his belt and tied one end to a nearby tree. Then, using the other end of his belt, he was able to reach the end of the hole. The little girl was scared, but Jack reassured her and carefully lifted her out of the hole. The little girl was safe, and Jack felt proud of himself for being brave.
جک بدون معطلی کمربندش را درآورد و یک سر آن را به درختی نزدیک بست. سپس با استفاده از سر دیگر کمربند خود توانست به انتهای سوراخ برسد. دختر کوچک ترسیده بود، اما جک به او اطمینان داد و با احتیاط او را از سوراخ بیرون آورد. دختر کوچک در امان بود و جک به خاطر شجاع بودن خود احساس غرور میکرد.
A few weeks later, Jack was walking in the woods when he heard a loud growl. He turned around and saw a huge bear running towards him. Jack knew that he had to act quickly to save himself.
چند هفته بعد، جک در جنگل قدم میزد که صدای غرش بلندی شنید. برگشت و خرس بزرگی را دید که به سمتش میدوید. جک میدانست که برای نجات خود باید سریع عمل کند.
He remembered a trick he had learned from his grandfather. He stood tall and shouted as loudly as he could, making himself look bigger than he was. The bear was scared and ran away.
یاد ترفندی افتاد که از پدربزرگش یاد گرفته بود. صاف ایستاد و با صدای بلند فریاد زد و خودش را بزرگتر از آنچه بود نشان داد. خرس ترسید و فرار کرد.
Another time, Jack was on his way home from the market when he saw a group of boys bullying a young girl. Jack knew he had to intervene. He approached the boys and asked them to stop. When they refused, Jack stood up to them and fought them off. The young girl thanked Jack for his courage.
بار دیگر، جک از بازار در حال بازگشت به خانه بود که گروهی از پسران را دید که به یک دختر جوان قلدری میکنند. جک میدانست که باید مداخله کند. او به پسرها نزدیک شد و از آنها خواست توقف کنند. وقتی آنها نپذیرفتند، جک در مقابلشان ایستاد و با آنها مبارزه کرد. دختر جوان از جک به خاطر شجاعتش تشکر کرد.
Despite the dangers he faced, Jack remained fearless and determined. He knew that if he believed in himself, he could overcome any obstacle. His bravery inspired others in the village and the children took him as their role model.
جک با وجود خطراتی که با آن روبهرو بود، نترس و مصمم باقی ماند. میدانست که اگر خودش را باور کند، میتواند بر هر مانعی فائق آید. شجاعت او باعث الهام بخشیدن به دیگران در روستا شد و بچهها او را الگوی خود قرار دادند.
Years later, when Jack was an old man, he looked back on his life with pride. He faced many challenges, but he always remained brave and confident. He knew that his courage had helped many people in need, and that was all that mattered.
سالها بعد، زمانی که جک پیرمردی بود، با غرور به زندگی خود نگاه کرد. او با چالشهای زیادی روبهرو بود، اما همیشه شجاع و با اعتمادبهنفس باقی ماند. او میدانست که شجاعتش به بسیاری از افراد نیازمند کمک کرده است و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.
داستان کوتاه انگلیسی درباره صفات و لیلی مهربان
مهربانی یکی از بهترین ویژگیهایی است که هر کسی میتواند در زندگی خود داشته باشد. مهربانی همان چیزی است که دنیای امروز به شدت به آن نیاز دارد. لیلی داستان ما نیز به قلب مهربانش معروف است. مهربانی او به قدری زیاد است که همه دوست دارند با او صحبت کنند و کمی از دغدغههای زندگی ماشینی امروز دور شوند. داستان مهربانیهای لیلی را در ادامه بخوانید:
The second story: Kindness.
داستان دوم: مهربانی.
Once upon a time, there was a girl named Lily. Lily was known for being incredibly charming and attractive. She had a contagious smile and a positive attitude that made everyone around her feel happy.
روزی روزگاری دختری بود به نام لیلی. لیلی به خاطر جذاب و فریبنده بودن، فوقالعاده معروف بود. او لبخند مسری و نگرش مثبتی داشت که همه اطرافیانش را خوشحال میکرد.
Lily had a natural talent for making people feel comfortable and welcome. She had a kind heart and always went out of her way to help others. Her friends loved spending time with her because she was so fun to be around.
لیلی استعداد ذاتی در ایجاد احساس راحتی و خوشامدگویی به مردم داشت. او قلب مهربانی داشت و همیشه برای کمک به دیگران تلاش میکرد. دوستانش دوست داشتند با او وقت بگذرانند؛ زیرا در کنار او بودن بسیار سرگرمکننده بود.
One day, Lily was walking through the park when she saw a little girl who was lost. The girl was crying, and Lily knew she had to help. She approached the girl and asked what was wrong. The little girl explained that she couldn't find her mom.
یک روز لیلی در حال قدم زدن در پارک بود که دختر کوچکی را دید که گم شده بود. دختر گریه میکرد و لیلی میدانست که باید کمک کند. او به دختر نزدیک شد و پرسید چه مشکلی دارد؟ دخترک توضیح داد که نتوانسته مادرش را پیدا کند.
Lily took the girl's hand and walked with her in the park until she found the girl's mother. The mother was so grateful to Lily for helping her daughter that she hugged her.
لیلی دست دختر را گرفت و با او در پارک قدم زد تا اینکه مادر دختر را پیدا کرد. مادر آنقدر از لیلی برای کمک به دخترش سپاسگزار بود که او را در آغوش گرفت.
Another time, Lily organized a charity event to raise money for a local homeless shelter. She worked tirelessly to ensure the event was a success, and it was. The event raised thousands of dollars, and the shelter provided food and shelter for many people in need.
بار دیگر، لیلی یک رویداد خیریه برای جمعآوری پول برای یک پناهگاه محلی برای بیخانمانها ترتیب داد. او به طور خستگی ناپذیری تلاش کرد تا از موفقیت این رویداد اطمینان حاصل کند و همینطور هم شد. این رویداد هزاران دلار جمعآوری کرد و این پناهگاه برای بسیاری از افراد نیازمند، غذا و سرپناه فراهم کرد.
Lily's charm and charisma made her stand out from the crowd. People were naturally drawn to her and wanted to be around her. She had a way of making people feel special, and that's why everyone loved her.
جذابیت و کاریزمای لیلی باعث شد که او از میان جمعیت متمایز شود. مردم به طور طبیعی به او گرایش داشتند و میخواستند در کنار او باشند. او راهی برای ایجاد احساس خاص بودن در مردم داشت و به همین دلیل همه او را دوست داشتند.
Years later, when Lily was an old woman, she looked back on her life with joy. She knew that she had made a positive impact on the world, and that was all that mattered. Her charm and positivity had brought happiness to so many people, and that was something she was proud of.
سالها بعد، وقتی لیلی پیرزنی بود، با خوشحالی به زندگی خود نگاه میکرد. میدانست که تاثیر مثبتی بر جهان گذاشته است و این مهم است. جذابیت و مثبت بودن او باعث خوشحالی بسیاری از مردم شد و این چیزی بود که او به آن افتخار میکرد.
داستان کوتاه انگلیسی درباره صفات و خلاقیت
انسانهای خلاق به باهوش بودن نیز معروف هستند. آنها باهوش هستند چرا که به ایدههای ذهنی خود به شکل یک ایده احمقانه یا بهدردنخور نگاه نمیکنند. آنها میدانند در دنیای امروز هنوز جای پیشرفت و اختراعات وجود دارد. مکس از این افراد خلاق و باهوش روزگار است که به ایدههای ذهنیاش «نه» نمیگوید بلکه از آنها استقبال میکند. داستان خلاقیتهای مکس را در ادامه بخوانید:
The third story: Max's smart brain.
داستان سوم: مغز هوشمند مکس.
Once upon a time, there was a boy named Max. Max was a very creative person who loved to come up with new and exciting ideas. He was always tinkering with things, trying to figure out how they worked and how he could make them better.
روزی روزگاری پسری بود به نام مکس. مکس فردی بسیار خلاق بود که دوست داشت ایدههای جدید و هیجانانگیزی ارائه دهد. او همیشه در حال سرهم کردن چیزها بود، سعی میکرد بفهمد چگونه کار میکنند و چگونه میتواند آنها را بهتر کند.
One day, Max had an idea for a new invention. He had been working on it for months, and he finally had a prototype. It was a machine that could fold clothes automatically. Max was so excited about his invention that he decided to enter it into a science fair.
یک روز مکس ایده اختراع جدیدی داشت. ماهها روی آن کار کرده بود و بالاخره یک نمونه اولیه داشت. این دستگاهی بود که میتوانست لباسها را به صورت خودکار تا کند. مکس به قدری از اختراع خود هیجانزده بود که تصمیم گرفت آن را وارد نمایشگاه علمی کند.
At the science fair, Max's invention was a hit. People were amazed at how well it worked, and Max even won first place. His invention was so impressive that a company offered to buy the patent from him for a large sum of money.
در نمایشگاه علم، اختراع مکس موفقیتآمیز بود. مردم از عملکرد خوب آن شگفتزده شدند و مکس حتی مقام اول را به دست آورد. اختراع او به قدری چشمگیر بود که یک شرکت به او پیشنهاد خرید حق اختراع را با مبلغ هنگفتی داد.
Max used the money he earned to start his own company, where he continued to come up with new and creative ideas. He invented the machine that could make pancakes in any shape or design, a painting technique that animated artwork, and a program that suggested appropriate exercises and dances based on a person's body shape and weight.
مکس از پولی که به دست آورده بود برای راهاندازی شرکت خود استفاده کرد و در آنجا به ایدههای جدید و خلاقانه ادامه داد. او ماشینی اختراع کرد که میتوانست پنکیک را به هر شکل یا طرحی بسازد، تکنیک نقاشی که آثار هنری را متحرک میکرد و برنامهای که تمرینها و رقصهای مناسب را بر اساس شکل بدن و وزن افراد پیشنهاد میکرد.
People loved Max's creations because they were so unique and innovative. His company became very successful, and Max became a millionaire.
مردم آثار مکس را دوست داشتند زیرا بسیار منحصربهفرد و مبتکرانه بودند. شرکت او بسیار موفق شد و مکس میلیونر شد.
But despite his success, Max never stopped being creative. He continued to come up with creative ideas and inventions, always striving to push the boundaries of what was possible. And that's why Max was known as one of the most creative people in the world.
اما با وجود موفقیت، مکس هرگز دست از خلاقیت برنداشت. او به ارائه ایدهها و اختراعات خلاقانه ادامه داد و همیشه در تلاش بود تا حد و مرزهای ممکن را پشت سر بگذارد و به همین دلیل مکس به عنوان یکی از خلاقترین افراد جهان شناخته میشد.
داستان کوتاه انگلیسی درباره صفات و عصبانیت
بدترین و خطرناکترین صفتی که وجود دارد عصبانیت است. هر ساله انسانهای زیادی به دلیل خشم دیگران آسیبهای روحی و جسمی زیادی میبینند و حتی جان خود را از دست میدهند. خشم و عصبانیت در وجود همه ما قرار دارد اما باید کنترل شده از آن استفاده کرد. اگر اجازه دهیم، خشم میتواند همه وجود ما را ببلعد و زندگی ما را نابود کند. در داستان زیر تلاشهای جان برای کنترل خشم و عصبانیتش را میخوانید:
The fourth story: Don't be angry, man.
داستان چهارم: عصبانی نباش مرد.
John had a strange personality and was constantly angry. He thought that everyone was bothering him and the slightest behavior that was not according to his wishes made him angry.
جان شخصیت عجیبی داشت و مدام عصبانی بود. فکر میکرد همه اذیتش میکنند و کوچکترین رفتاری که مطابق میل او نبود او را عصبانی میکرد.
Despite the negative impact his anger had on his relationships, John was initially resistant to changing his behavior. He believed that his anger was simply a part of who he was and that it was up to others to learn to deal with it. However, after one particularly explosive argument with his wife that left her in tears, John realized that his anger was hurting those he cared about most.
علیرغم تاثیر منفی خشم او بر روابطش، جان در ابتدا در برابر تغییر رفتار خود مقاومت نشان میداد. او معتقد بود که خشم او به سادگی بخشی از شخصیت اوست و این به دیگران بستگی دارد که یاد بگیرند با آن کنار بیایند. با این حال، پس از یک مشاجره شدید با همسرش که باعث گریه او شد، جان متوجه شد که عصبانیت او به کسانی آسیب میرساند که بیشتر به آنها اهمیت میداد.
He decided to seek help and started seeing an anger management therapist. At first, John struggled to identify the root causes of his anger and learn new coping mechanisms. He was forced to confront painful memories from his past and acknowledge the negative impact his behavior had on his life.
او تصمیم گرفت به دنبال کمک باشد و شروع به دیدن یک درمانگر کنترل خشم کرد. در ابتدا، جان تلاش کرد تا دلایل اصلی خشم خود را شناسایی کند و مکانیسمهای مقابلهای جدید را بیاموزد. او مجبور شد با خاطرات دردناک گذشتهاش روبهرو شود و تاثیر منفی رفتارش را بر زندگیاش تصدیق کند.
However, with time and practice, John began to make progress. He learned to recognize the warning signs of an impending outburst and found healthier ways to channel his emotions. He started to communicate more effectively with those around him and learned to take responsibility for his actions.
با این حال، با گذشت زمان و تمرین، جان شروع به پیشرفت کرد. یاد گرفت که علائم هشداردهنده یک طغیان قریبالوقوع را تشخیص دهد و راههای سالمتری برای هدایت احساسات خود پیدا کرد. شروع به برقراری ارتباط موثرتر با اطرافیانش کرد و یاد گرفت که مسئولیت اعمالش را بپذیرد.
As his behavior changed, he found that his relationships with others also improved. His wife talks about how much happier and calmer he seems, and his friends say they can relate to John better. John realized that changing his behavior was not only to make those around him happy but also to improve his own quality of life.
با تغییر رفتارش، متوجه شد که روابطش با دیگران نیز بهبود یافته است. همسرش در مورد اینکه چقدر شادتر و آرامتر به نظر میرسد صحبت میکند و دوستانش میگویند که میتوانند بهتر با جان ارتباط برقرار کنند. جان متوجه شد که تغییر رفتارش نهتنها برای خوشحال کردن اطرافیانش بلکه برای بهبود کیفیت زندگی خودش است.
While he knew he still had work to do, John was proud of the progress he had made. He was grateful for his therapist's support and the love and patience of his family and friends. Most importantly, he was grateful to himself for having the courage to confront his anger and make a change for the better.
جان در حالی که میدانست هنوز کار برای انجام دادن دارد، به پیشرفتی که کرده بود افتخار میکرد. او از حمایت درمانگرش و محبت و صبر خانواده و دوستانش سپاسگزار بود. مهمتر از همه، او از خودش سپاسگزار بود که شجاعت مقابله با عصبانیت و ایجاد تغییر برای بهتر شدن را داشت.
داستان کوتاه انگلیسی درباره صفات منفی
برخی از افراد ترکیب مختلفی از صفات منفی را دارند و همین موضوع آنها را ناراحت میکند. لوسی داستان ما نیز به شدت درگیر ویژگیهای منفی خودش است. هر لحظه یک ویژگی منفی از درونش خودش را نشان میدهد و فکر میکند نمیتواند از شر آنها خلاص شود. تا اینکه یک روز تصمیم میگیرد کاری انجام دهد. در ادامه، داستان تلاشهای لوسی برای تغییر ویژگیهای منفیاش را میخوانید:
The fifth story: Lucy changes.
داستان پنجم: لوسی تغییر میکند.
Lucy always struggled with negative traits. She was lazy, disorganized, and often had a short temper. She knew that these traits were not appropriate for her, and they certainly weren't helping her live the life she wanted to lead. Lucy realized that if she wanted to be happy and successful, she needed to make some changes.
لوسی همیشه با ویژگیهای منفی دستوپنجه نرم میکرد. او تنبل، بینظم و اغلب تندخو بود. میدانست که این ویژگیها برای او مناسب نیستند و مطمئنا به او کمک نمیکنند زندگیای را که میخواهد داشته باشد. لوسی متوجه شد که اگر میخواهد شاد و موفق باشد، باید تغییراتی ایجاد کند.
At first, Lucy wasn't sure where to begin. She had tried to change in the past, but it never seemed to stick. However, this time, she was determined to succeed. She started by taking a good, hard look at herself and identifying the behaviors she wanted to change.
در ابتدا، لوسی مطمئن نبود از کجا شروع کند. او در گذشته سعی کرده بود تغییر کند؛ اما به نظر میرسید که هرگز تغییر نکرده است. با این حال، این بار، مصمم به موفقیت بود. با نگاهی دقیق و خوب به خود و شناسایی رفتارهایی که میخواست تغییر دهد، شروع کرد.
Lucy realized that one of the main things holding her back from the change was her tendency to procrastinate. She often put things off until the last minute, which caused her stress and anxiety. So, she decided to wake up early in the morning and make a list of daily tasks. It helped her become more focused, and she realized she could do more in less time.
لوسی متوجه شد که یکی از اصلیترین چیزهایی که او را از تغییر باز میدارد، تمایل او به تعویق است. او اغلب، کارها را به لحظه آخر موکول میکرد که باعث استرس و اضطراب او میشد؛ بنابراین، او تصمیم گرفت صبح زود از خواب بیدار شود و فهرستی از کارهای روزانه را تهیه کند. این به او کمک کرد تمرکز بیشتری پیدا کند و متوجه شد که میتواند در زمان کمتری کارهای بیشتری انجام دهد.
Another thing Lucy struggled with was her temper. She would often become frustrated or angry with people, even over minor things. She knew that this wasn't healthy or productive, so she decided to work on being more patient and understanding. Whenever she felt herself getting upset, she would take a deep breath and try to see things from the other person's perspective. This helped her to stay calm and avoid getting into unnecessary arguments.
یکی دیگر از چیزهایی که لوسی با آن دستوپنجه نرم کرد، خلقوخوی او بود. او اغلب از مردم ناامید یا عصبانی میشد، حتی برای چیزهای جزئی. میدانست که این کار سالم یا سازنده نیست، بنابراین تصمیم گرفت روی صبور بودن و درک بیشتر کار کند. هر وقت احساس میکرد که ناراحت میشود، نفس عمیقی میکشید و سعی میکرد مسائل را از دید طرف مقابل ببیند. این به او کمک کرد تا آرام بماند و از وارد شدن به مشاجرههای غیرضروری خودداری کند.
In addition to these changes, Lucy also started to take better care of her physical health. She began exercising regularly and eating a healthier diet. This helped her to feel more energized and less stressed, which in turn made it easier for her to make positive changes in her life.
علاوه بر این تغییرات، لوسی نیز شروع به مراقبت بهتر از سلامت جسمانی خود کرد. شروع به ورزش منظم و رژیم غذایی سالمتری کرد. این به او کمک کرد تا احساس انرژی بیشتری کند و استرس کمتری داشته باشد که به نوبه خود تغییرات مثبت را در زندگیاش برای او آسانتر کرد.
Eventually, Lucy tried to be kinder to others. She smiled at people she passed on the street and tried to help whenever she could. Not only did it make her feel good about herself, but it helped her build stronger relationships with those around her.
در نهایت لوسی سعی کرد با دیگران مهربانتر باشد. به مردمی که در خیابان از کنارشان میگذشت لبخند میزد و سعی میکرد تا جایی که میتوانست کمک کند. این نه تنها باعث شد که نسبت به خودش احساس خوبی داشته باشد، بلکه به او کمک کرد تا روابط قویتری با اطرافیانش ایجاد کند.
Of course, it wasn't always easy for Lucy. There were times when she slipped back into her old habits and felt like giving up. However, she refused to let setbacks discourage her. Instead, she reminded herself why she wanted to change and move forward.
البته برای لوسی همیشه آسان نبود. مواقعی بود که به عادتهای قدیمی خود بازگشت و احساس میکرد که میخواهد تسلیم شود. با این حال، حاضر نشد که شکستها او را دلسرد کنند. در عوض، به خود یادآوری کرد که چرا میخواهد تغییر کند و به جلو برود.
Over time, Lucy transformed herself into a better person. She was no longer lazy, disorganized, or quick to anger. Instead, she became disciplined and kind. She was proud of the person she had become and grateful for the changes she had made in her life. Lucy showed herself that with determination and diligent work, anyone can change for the better.
با گذشت زمان، لوسی خود را به فرد بهتری تبدیل کرد. او دیگر تنبل، بینظم و زودجوش نبود. در عوض، منظم و مهربان شد. به شخصی که تبدیل شده بود افتخار میکرد و به خاطر تغییراتی که در زندگی خود ایجاد کرده بود سپاسگزار بود. لوسی به خود نشان داد که با عزم راسخ و کار مجدانه، هر کسی میتواند برای بهتر شدن تغییر کند.
سخن پایانی
در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره صفات را با هم خواندیم. این داستانهای آموزنده به ما یاد دادند که نباید از داشتن ویژگیهای منفی افسرده شویم و ارتباطات اجتماعی خود را کنار بگذاریم. باید برای تغییر آنها تلاش کنیم و با هر فروپاشی ناامید نشویم، چرا که تغییر زمان میبرد. این ۵ داستان کوتاه انگلیسی بهترین تمرین برای بهبود زبان انگلیسیتان هستند چرا که در آنها با واژهها و عبارتهای متنوعی آشنا میشوید. خواندن این داستانها را به صورت روزانه در برنامه تمرین زبان انگلیسی خود قرار دهید و از آنها غافل نشوید.