خواندن کتاب، داستان و مقاله میتواند در تقویت واژگان و گرامر نقش زیادی داشته باشد. اگر برای یادگیری زبان انگلیسی به دنبال خواندن مطالب مفید با ساختارهای نوشتاری درست و سرگرمکننده هستید ولی آمادگی کافی برای خواندن کتاب ندارید یا اگر وقت شما محدود است، داستانهای کوتاه میتوانند گزینهی خوبی باشند. در ادامه با داستان کوتاه The Glove (دستکش) با ما همراه باشید تا علاوهبر سرگرم شدن به ارتقا دانش زبان شما کمکی کرده باشیم.
متن داستان The Glove بههمراه ترجمهی فارسی
James Dunne hung by his fingertips from the window-sill and after a moment dropped noiselessly to the ground. He looked at him hurriedly. The house was on the outskirts of the town, well back from the road from which the grounds were separated by a high stone wall.
جیمز دان با نوک انگشتانش از لبهی پنجره آویزان شد و لحظهای بعد آرام و بیصدا روی زمین پرید. سراسیمه به اطراف خود نگاه کرد. خانه در حومهی شهر بود. بهاندازهی کافی دور از زمینهایی بود که با دیوارهای سنگی بلند از هم جدا شدهاند.
It was almost two o'clock and the night was dark. There was little likelihood of his meeting anybody at that time. On the whole he was perfectly secure. As he ran silently across the lawn he could not help marveling at his own nerve.
ساعت نزدیک به دو و شبی تاریک بود. در آن زمان احتمال اینکه کسی او را ببیند بسیار کم بود. در کل او در امن و امان بود. در حالی که بیصدا در میان چمنزار میدوید، از جسارت خود شگفتزده بود.
He had committed burglaries in those far-off days before he had blossomed forth as a respectable jeweler in the little town of Brampton, but those days were far distant. Behind him lay ten years of law-abiding respectability.
مدتها پیش قبل از اینکه او بهعنوان یک جواهرساز محترم در شهر کوچک برامپتون شناخته شود، دست به دزدیهای زیادی زده بود، اما خیلی از آن روزها گذشته بود. حالا او ۱۰ سال احترام به قانون را با خوشنامی یدک میکشید.
The hand that reached up to grasp the top of the wall was as steady as a rock. He could even think calmly of the still thing which had once been Richard Strong and which now lay huddled up in an ever widening crimson pool in the room which he had just left. He had not intended to commit murder, but circumstances had rendered it inevitable.
دستش را برای گرفتن بالای دیوار دراز کرد؛ دستی که مثل سنگ استوار و محکم بود. او حتی میتوانست با آرامش به جسم بیجانی که زمانی ریچارد استرانگ بود فکر کند. آن جسم بیجان حالا در اتاقی که او بهتازگی ترک کرده بود در حوض قرمزی از خون خوابیده بود. خونی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. او قصد نداشت قتلی صورت بگیرد، اما شرایط، آن را اجتنابناپذیر کرده بود.
He felt that all through he had been the plaything of circumstances. His troubles had begun when an old prison acquaintance had recognised him again. Blackmail followed. Dunne's business was prosperous, but the blackmailer's ever-increasing demands were a drain greater than he could bear.
او احساس میکرد که در تمام طول زندگی بازیچهی دست تقدیر بوده است. مشکلات او از زمانی شروع شد که یکی از همسلولیهای قدیمیاش او را شناخت. به دنبالش باجگیری شروع شد. دان شغل پردرآمدی داشت، اما خواستههای روزافزون باجگیر خارج از تحمل او بود.
He tried to supplement his resources by gambling, only to plunge more deeply into the mire, until finally ruin stared him in the face. At his wit's end he turned to his old trade.
در ابتدا سعی کرد با قمار جبران خسارت کند اما نتیجه فقط بیشتر فرو رفتن در منجلاب بود و سرانجام ورشکستگی. هنگامی که دیگر عقلش به جایی نرسید به حرفهی قدیمی خود روی آورد.
Richard Strong was a retired solicitor, with more than a local reputation as a collector of antiques, and he was believed to possess ancient gold ornaments of fabulous value. Dunne at that time was purchasing gold, old rings, brooches and so on, and melting them down; therefore the proceeds of a burglary of Strong's house could be disposed of safely and lucratively.
ریچارد استرانگ یک وکیل بازنشسته بود؛ کسی که در محل بیشتر بهعنوان کلکسیونر شناخته شده بود و اعتقاد بر این بود که او دارای زیورآلاتی چنان قدیمی است که نمیتوان روی آنها قیمت گذاشت. دان در آن زمان طلا، انگشترهای قدیمی، سنجاقهای سینه و… را میخرید و آنها را ذوب میکرد. بنابراین درآمد حاصل از سرقت خانۀ استرانگ میتوانست مطمئن و سودآور باشد.
It was an easy matter to break into the house. He knew the room in which the collection was kept, and all that had to be done was to climb a drain-pipe for a few feet to reach a window. In Brampton it was not thought necessary to take precautions against burglars. When Dunne had stuffed his pockets with the gold ornaments, of which there were many in the room, they held a small fortune.
ورود به خانه هم کار آسانی بود. او اتاقی را که زیورآلات در آن نگهداری میشد میشناخت و تنها کاری که باید انجام میشد چند متر بالا رفتن از ناودان بود تا به یک پنجره برسد. در برمپتون تصور نمیشد که اقدامات لازم برای پیشگیری از سرقت صورت گرفته باشد. هنگامی که دان جیبهایش را با زیور آلاتی که تعداد زیادی از آنها در جای جای اتاق پیدا میشد پر کرد، به آنها به چشم گنجی کوچک مینگریست.
He was preparing to go when he heard a gasp behind him; he swung round to find that the door of the room had opened and that Strong himself was standing in front of him. "Dunne"- it was the only word Strong uttered. Dunne had been glancing at an oriental knife of curious workmanship.
آمادهی رفتن شده بود که صدای نفسهای بریدهای را از پشت سرش شنید. به طرف صدا چرخید و دید که در اتاق باز است و خود استرانگ در مقابل او ایستاده است. «دان!» این تنها کلمهای بود که استرانگ به زبان آورد. نگاه دان به چاقوی دستساز کمیاب شرقی در دستش خیره ماند.
He still held it in his hand, and almost without thinking, lunged at Strong; all was over. Dunne dragged the body into the room, closed the door, switched off the light, drew back the curtains, and left as he had come, through the window.
او هنوز آن را در دست داشت و تقریباً بدون هیچ فکر و تردیدی به استرانگ حمله کرد؛ همهچیز تمام شد. دان جنازه را داخل اتاق کشید، در را بست، چراغها را خاموش کرد، پردهها را کشید و همانطور که از پنجره آمده بود آنجا را ترک کرد.
He felt no remorse. "I could do nothing else," he told himself. " He recognised me, and it was that or prison." He recalled the look of surprise on Strong's face and actually smiled. He really did not think that he had anything with which to reproach himself. Strong's death was necessary for his own safety, and there was no alternative to what he had done. In any case, he was an old man with only a few more years to live
او احساس پشیمانی نمیکرد. با خود گفت: «کار دیگری از دستم برنمیآمد. او مرا شناخت، یا باید او را میکشتم یا به زندان میرفتم.» صورت متعجب استرانگ را به یاد آورد و لبخند زد. او خودش را بهخاطر کاری که انجام داده بود سرزنش نمیکرد. مرگ استرانگ برای حفظ امنیت خودش لازم بود و هیچ کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. به هر حال او یک پیرمرد بود که فقط چند سال دیگر زنده میماند.
He felt safe. Who would suspect the dull, stodgy middle-aged jeweler of murder and robbery? He had left no clue. He had met nobody, either going or coming. The little main street was deserted and in complete darkness as he let himself into his house by the side-door.
احساس امنیت میکرد. چه کسی میتوانست به جواهر فروش کودن میانسال برای قتل و سرقت مشکوک شود؟ هیچ سرنخی از خودش به جای نگذاشته بود. هیچکس را هنگام رفت و برگشتش ندیده بود. هنگامی که خودش را از درب پشتی به خانهاش رساند، خیابان اصلی کوچک، در تاریکی مطلق و کاملا خلوت بود.
He lived alone in the house. A woman came in daily and "did for him", but nobody except himself slept on the premises. His bedroom was at the back, but before switching on the electric light he pulled down the blind and drew the heavy curtains across the window.
او در آن خانه تنها زندگی میکرد. روزانه خانمی برای انجام دادن کارهایش به آنجا میآمد اما شبها کسی جز خودش در آنجا نمیخوابید. اتاق خوابش در قسمت پشت ساختمان بود، اما قبل از روشن کردن چراغ، حفاظ و پردههای ضخیم را روی پنجره کشید.
Then he fumbled in his pocket and pulled out a glove. With a look of surprise he searched the pocket again, and not finding what he sought, plunged his hand into all his other pockets, fumbling amongst the gold articles with which they were filled.
سپس دستش را به جیبش برد و لنگه دستکشی بیرون آورد. با تعجب دوباره جیبش را گشت اما چیزی را که به دنبالش بود پیدا نکرد. دستش را در جیبهای دیگرش که با طلا پر شده بودند کرد و آنها را گشت.
The latter he did not take out. For some strange reason he feared to look at them, and he did not intend to empty his pockets of them until he was ready to place them in the crucible in the little room behind the shop downstairs. Finally he abandoned the search and stood in the middle of the room, his face a white mask of sheer horror.
طلاها را بیرون نیاورد. بهدلیل نامعلوم و عجیبی از اینکه چشمش به آنها بیفتد میترسید. قصد نداشت جیبهایش را تا زمانی که طلاها را در کورهی ذوب فلز اتاقک زیر مغازه قرار دهد خالی کند. بالاخره دست از جستوجو برداشت و وسط اتاق ایستاد. نقابی سفید از وحشت محض بر صورتش نشست.
The other glove was missing! He had found the gloves in his pocket while in Strong's house and he had taken them out and placed them on a table before stowing away his foot. He could have sworn he had replaced them before his hasty departure, but here was the appalling fact that one of them was missing - and on the lining was his name and address!
لنگهی دیگر دستکش گم شده بود! وقتی در خانهی استرانگ بود، دستکشها در جیبش بودند، آنها را بیرون آورده و روی میز گذاشته بود. میتوانست قسم بخورد قبل از آنکه از آنجا با عجله فرار کند آنها را برداشته است. اما حقیقت وحشتناک این بود که یک لنگه از آنها گم شده است و در آستر آن اسم و آدرسش نوشته شده بود!
The thought of returning to the house, to the room where Strong lay so quiet and still, filled him with a kind of superstitious horror. The memory of the dead man's upturned face with the queer look of surprise by death returned to him, and he gave a little strangled scream. He stood in the middle of the room, his face white and speckled with drops of perspiration, and his mind a welter of indecision.
فکر بازگشت به خانه، به اتاقی که استرانگ آن گونه ساکت و بیحرکت دراز کشیده بود، وجودش را سرشار از وحشت و تردید کرد. چهرهی بر زمین افتادهی جنازه که مرگ، نگاهی متعجب بر صورتش نشانده بود را به یاد آورد و جیغ خفهای کشید. با صورتی رنگپریده همراه قطرههای عرق و ذهنی غرق در بلاتکلیفی و تردید، وسط اتاق ایستاده بود.
"I can't do it," he muttered, "I can't..."
And then the vision of the scaffold intruded itself; he shivered as with an awe, his body cold. In his criminal days he had possessed a morbid dread of the scaffold. The old fear now held him in its grip.
او زمزمه کرد: «نمیتوانم این کار را بکنم، نمیتوانم…»
سپس تصور چوبهی دار به سراغش آمد. بدنش از ترس یخ زده بود و میلرزید. در روزهایی که از خلافکاران بود ترسی بیمارگونه از چوبهی دار داشت. حالا آن ترس قدیمی بسیار قویتر از قبل به سراغش آمده بود.
With lagging footsteps he went out into the dark deserted street. The journey was like a nightmare. To his disordered imagination every dark corner concealed a specter, and once he screamed hoarsely at the sight of a discarded piece of wrapping-paper which lay across his path. For a moment it had seemed to him like a corpse lying in a dark pool…
با قدمهایی سست خود را به خیابان تاریک و خلوت رساند. این مسیر برایش مثل یک کابوس شبانه بود. در ذهن پریشان و آشفتهاش هر گوشهی تاریک، یک شبح را در خود پنهان کرده بود. یک بار هم با دیدن یک تکه کاغذ باطله که سر راهش افتاده بود فریاد وحشتناکی کشید. برای لحظهای چنان به نظرش رسید که جسدی در یک حوض تاریک افتاده است…
He reached his destination, and bathed in perspiration and trembling in every limb he climbed to the window. The room was in darkness as he had left it, but he thought he could perceive a darker object on the floor near the door. He must have light to find the glove, and the switch was near the body.
به مقصد رسید، خیس عرق با پاهای لرزان به طرف پنجره بالا رفت. اتاق همانطور که آن را ترک کرده بود تاریک بود، اما حس کرد که میتواند چیز تاریکتری را نزدیک در ببیند. برای پیدا کردن دستکش باید چراغ را روشن میکرد و کلید چراغ، نزدیک جسد بود.
Calling to his aid all the reserves of his will-power he drew the hangings across the window and he recoiled with a hoarse gasp, his heart pounding furiously. His shaking fingers found the switch and the room was flooded with light.
تمام اراده و توانش را جمع کرد و پردههای پنجره را کنار زد و وارد اتاق شد. پایش به چیز نرمی خورد و با نفسهای بریده از ترس به عقب برگشت. قلبش به شدت میتپید. انگشتان لرزانش کلید چراغ را پیدا کردند و اتاق روشن شد.
Richard Strong lay at his feet. He would have given all the world to have been able to keep his gaze averted, but the body exercised some dreadful fascination over him, and drew his eyes irresistibly. More, filled with repugnance as he was, he bent forwards, his hand outstretched to touch the hilt of the knife.
ریچارد استرانگ جلوی پایش افتاده بود. حاضر بود تمام دنیا را بدهد تا بتواند جلوی نگاههای خیرهی او را بگیرد اما جسد با افسون خوفناکی چشمان او را بدون مقاومت به سمت خود فرا میخواند. با اکراه تمام به جلو خم شد، دستش را دراز کرد تا دستهی چاقو را لمس کند.
"Put up your hands! Good God! Put up your hands, you scoundrel!"
He looked up. The door had opened, and Strong's son stood there, covering him with a revolver. Slowly he raised his arms above his head.
«دستها بالا! یالا! دستهایت را بالا ببر پستفطرت!»
به بالا نگاه کرد. در باز بود و پسر استرانگ با یک هفتتیر که به سمت او نشانه رفته بود، آنجا ایستاده بود. دستهایش را بهآرامی بالای سر برد.
The inspector who escorted Dunne to the police station was garrulous and, moreover, appeared to have temporarily forgotten that, in the eyes of the law, an accused man is innocent until he is proved guilty. At any rate, he assumed Dunne's guilt, which, considering the evidence, is not surprising.
بازپرسی که دان را به پاسگاه میبرد پرحرف بود، بهعلاوه به نظر میرسید گاهی فراموش میکند از منظر قانون، یک متهم تا زمانی که جرمش ثابت نشده باشد بیگناه است. به هر حال با توجه به شواهد و قرائن، دان مجرم بود؛ تعجبی هم نداشت.
"Do you know," he said, "that you are the last man I would have suspected? If you hadn't been found in the room with the body and the loot in your pockets we'd never have thought of you. Unluckily for you, you didn't get away in time."
او گفت: «میدانی تو آخرین نفری بودی که میتوانستم به او شک کنم؟ اگر تو را در آن اتاق کنار جسد با جیبهای پر از جواهر پیدا نمیکردیم، اصلا به شما شک نمیکردیم. از بخت بدت بهموقع فرار نکردی.»
Dunne made no reply. His house was on the way to the police station, and he asked permission to get an overcoat. The air was chilly, in that dark hour before dawn.
"Certainly," said the inspector, "but we'll go with you."
دان جوابی نداد. خانهاش در مسیر پاسگاه بود، خواهش کرد که اجازه دهند از خانه پالتویی بردارد. هوا در آن ساعتهای تاریک قبل سحر بسیار خنک بود.
بازپرس گفت: «باشه، اما ما هم با تو میآییم.»
He opened the side door and preceded his prisoner into the hall, two policemen bringing up the rear. Dunne was thinking that they intended taking no chances, when his foot touched something on the floor.
He stooped to pick it up and suddenly felt queer. Then the inspector switched on the light. Dunne looked at the article in his hand.
او در پشتی را باز کرد و قبل از زندانی وارد سالن شد. دو پلیس دیگر هم به دنبالشان آمدند. دان به این فکر میکرد که هیچ راه فراری وجود ندارد تا اینکه پایش به چیزی روی زمین خورد.
خم شد تا آن را بردارد و ناگهان احساس ضعف کرد. بازپرس چراغ را روشن کرد. دان به وسیلهی درون دستش خیره شد.
It was the glove which he thought he had left in the room with the murdered man and which he had gone back to find!
"Here," shouted one of the policemen, "hold up, man!"
But Dunne slipped through his hands and fell to the floor.
این همان لنگه دستکشی بود که فکر می کرد در اتاق، کنار جنازه جا گذاشته بود و برای پیدا کردن آن برگشته بود!
یکی از پلیسها فریاد زد: «آهای، مرد، دست نگه دار!»
اما دان از میان دستان پلیس سر خورد و روی زمین افتاد.
سخن پایانی
داستانهای کوتاه انگلیسی راهی عالی برای یادگیری زبان انگلیسی است. امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید و توانسته باشیم در راه تقویت دانش زبان انگلیسی شما قدمی برداریم.