داستانها فراتر از واقعیت هستند و نهتنها مهارت خواندن انگلیسی شما را بهبود میبخشند، بلکه ذهن شما را به روی دنیاهای مختلف باز میکنند. در این مقاله شما را به خواندن داستان کوتاه «تپههایی چون فیلهای سفید» (hills like white elephants) دعوت میکنیم. تا آخر این داستان عالی همراه ما باشید.
متن داستان Hills Like White Elephants بههمراه ترجمهی فارسی
The hills across the valley of the Ebro were long and white. On this side there was no shade and no trees and the station was between two lines of rails in the sun. Close against the side of the station there was the warm shadow of the building and a curtain, made of strings of bamboo beads, hung across the open door into the bar, to keep out flies. The American and the girl with him sat at a table in the shade, outside the building.
تپههای سراسر درهی ابرو (Ebro) بلند و سفید بودند. در اين سمت نه سايهای بود و نه درختی و ايستگاه ميان دو رديف خط آهن، زير آفتاب قرار داشت. سایهی گرم ساختمان در نزدیکی یک سوی ایستگاه بر زمین افتاده بود و یک پرده که از رشتههای مهرههای بامبو ساخته شده بود، در سراسر در ورودی بار (میکده) آویزان بود تا از ورود مگسها جلوگیری کند. مرد آمریکایی و دختری که همراه او بود پشت میزی در سایه، بیرون ساختمان نشستند.
It was very hot and the express from Barcelona would come in forty minutes. It stopped at this junction for two minutes and went to Madrid.
'What should we drink?' the girl asked. She had taken off her hat and put it on the table.
'It's pretty hot,' the man said.
'Let's drink beer.'
هوا خیلی گرم بود و قطار سریعالسیر از بارسلون تا چهل دقیقهی دیگر میآمد. در این تقاطع دو دقیقه توقف میکرد و سپس به سمت مادرید به راه میافتاد.
دختر پرسید: «چه چیزی بنوشیم؟» کلاهش را از سرش برداشته بود و روی میز گذاشته بود.
مرد گفت: «هوا خیلی گرم است.»
«بیا آبجو بنوشیم.»
'Dos cervezas,' the man said into the curtain.
'Big ones?' a woman asked from the doorway.
'Yes. Two big ones.'
The woman brought two glasses of beer and two felt pads. She put the felt pads and the beer glass on the table and looked at the man and the girl. The girl was looking off at the line of hills. They were white in the sun and the country was brown and dry.
مرد سرش را به سمت پرده کرد و گفت: «دوس سروزاس» (در زبان اسپانیایی بهمعنی: دو آبجو لطفا.)
زنی از آستانهی در پرسيد: «بزرگ؟»
«بله، دو آبجوی بزرگ.»
زن دو لیوان آبجو و دو پد نمدی آورد. پدهای نمدی و لیوان آبجو را روی میز گذاشت و به مرد و دختر نگاه کرد.
دختر به خط تپهها چشم دوخته بود. تپهها در نور آفتاب سفید بودند و زمین اطرافشان قهوهای و خشک بود.
'They look like white elephants,' she said.
'I've never seen one,' the man drank his beer.
'No, you wouldn't have.'
'I might have,' the man said. 'Just because you say I wouldn't have doesn't prove anything.'
دختر گفت: «آنها شبیه فیلهای سفید هستند.»
مرد آبجو را نوشید و گفت: «من تا به حال فیل سفید ندیدهام.»
«البته که ندیدی.»
«شاید هم دیده باشم. فقط اینکه تو میگویی ندیدم چیزی رو ثابت نمیکنه.»
The girl looked at the bead curtain. 'They've painted something on it,' she said. 'What does it say?'
'Anis del Toro. It's a drink.'
'Could we try it?'
The man called 'Listen' through the curtain. The woman came out from the bar.
'Four reales.' 'We want two Anis del Toro.'
دختر به پردهی مهرهدار نگاهی کرد و گفت: «روی پرده چیزی نقاشی کردن، چی نوشته؟»
«انیس دل تورو.» نوعی نوشیدنی است.
«آیا میتوانیم آن را امتحان کنیم؟»
مرد از پشت پرده صدا زد: «ببخشید» (به نشانهی صدا زدن) زن از درون بار آمد.
«چهار ریل میشود.» (ریل واحد پول اسپانیا بود) «ما دو تا انیس دل تورو میخوایم.»
'With water?'
'Do you want it with water?'
'I don't know,' the girl said. 'Is it good with water?'
'It's all right.'
'You want them with water?' asked the woman.
«با آب؟»
(مرد از دختر پرسید:) «با آب میخواهی؟»
دختر گفت: «نمیدونم، با آب خوب میشه؟»
«آره، خوبه.»
زن پرسید: «با آب میخورید؟»
'Yes, with water.'
'It tastes like liquorice,' the girl said and put the glass down.
'That's the way with everything.'
'Yes,' said the girl. 'Everything tastes of liquorice. Especially all the things you've waited so long for, like absinthe.'
'Oh, cut it out.'
«بله، با آب.»
دختر لیوانش را روی میز گذاشت و گفت: «طعم شيرينبيان میدهد.»
«مثل همهچیز.»
دختر گفت: «آره، همهچیز طعم شيرينبيان میده بهخصوص چیزهایی که آدم خیلی وقته منتظرشون بوده، مثل آبسینت. (نوعی نوشیدنی)»
«ای بابا، تمومش کن.»
'You started it,' the girl said. 'I was being amused. I was having a fine time.'
'Well, let's try and have a fine time.'
'All right. I was trying. I said the mountains looked like white elephants. Wasn't that bright?'
'That was bright.'
'I wanted to try this new drink. That's all we do, isn't it - look at things and try new drinks?'
دختر گفت: «تو شروع کردی. من داشتم سرم رو گرم میکردم. به من خوش میگذشت.»
«خب، بیا تلاش کنیم که بهمون خوش بگذره.»
«خیلی خوب. من داشتم سعی میکردم. گفتم کوهها شبیه فیلهای سفید هستند. به همون اندازه سفید و روشن نبودند؟»
«روشن بودند.»
«دلم میخواست این نوشیدنی جدید را امتحان کنم. این تمام کاری است که ما انجام میدیم، مگه نه؟ - به اطراف نگاه کنیم و نوشیدنیهای جدید را امتحان کنیم؟»
'I guess so.'
The girl looked across at the hills.
'They're lovely hills,' she said. 'They don't really look like white elephants. I just meant the coloring of their skin through the trees.'
'Should we have another drink?'
'All right.'
«حدس میزنم همینطور باشه.»
دختر به تپهها نگاه کرد.
او گفت: «تپههایی دوستداشتنی هستند. اگه بخوام راستشو بگم آنها واقعاً شبیه فیلهای سفید نیستند. منظورم فقط (شباهت) رنگ پوستهی تپهها از میان درختها بود.»
«یکی دیگر هم بنوشیم؟»
«باشه.»
The warm wind blew the bead curtain against the table.
'The beer's nice and cool,' the man said.
'It's lovely,' the girl said.
'It's really an awfully simple operation, Jig,' the man said. 'It's not really an operation at all.'
The girl looked at the ground the table legs rested on.
باد گرم پردهی مهرهای را به میز میکوبید.
مرد گفت: «آبجو خوب و خنک است.»
دختر گفت: «عالیه.»
مرد گفت: «این واقعاً یک عمل بسیار ساده است، جیگ. اصلا حتی نمیشه اسمش رو عمل گذاشت.» (اشاره به سقط جنین دارد)
دختر به زمینی که پایههای میز روی آن قرار داشت نگاه کرد.
'I know you wouldn't mind it, Jig. It's really not anything. It's just to let the air in.'
The girl did not say anything.
'I'll go with you and I'll stay with you all the time. They just let the air in and then it's all perfectly natural.'
'Then what will we do afterwards?'
'We'll be fine afterwards. Just like we were before.'
«میدانم که برات مهم نیست، جیگ. واقعا چیزی نیست. فقط باید اجازه بدی هوا را وارد کنند.»
دختر چیزی نگفت.
«من باهات میام و در تمام مدت پیشت میمانم. آنها فقط هوا را وارد میکنند و بعد همهچیز کاملا طبیعی میشه.»
«بعدش ما چی کار میکنیم؟»
«خوب میشیم. درست مثل قبل.»
'What makes you think so?'
'That's the only thing that bothers us. It's the only thing that's made us unhappy.'
The girl looked at the bead curtain, put her hand out and took hold of two of the strings of beads.
'And you think then we'll be all right and be happy.'
'I know we will. You don't have to be afraid. I've known lots of people that have done it.'
«چی باعث شده اینطور فکر کنی؟»
«چون این تنها چیزیه که ما رو اذیت میکنه. این تنها چیزیه که ناراحتمون کرده.»
دختر به پردهی مهرهای نگاه کرد، دستش را دراز کرد و دو تا از رشتههای مهره را گرفت.
«و تو فکر میکنی اون وقت حال ما خوب میشه و خوشحال و خوشبخت خواهیم شد.»
«البته، مطمئنم که همینطور میشه. لازم نیست از چیزی بترسی. من افراد زیادی را میشناسم که این کار را کردهاند.»
'So have I,' said the girl. 'And afterwards they were all so happy.'
'Well,' the man said, 'if you don't want to you don't have to. I wouldn't have you do it if you didn't want to. But I know it's perfectly simple.'
'And you really want to?'
'I think it's the best thing to do. But I don't want you to do it if you don't really want to.'
'And if I do it you'll be happy and things will be like they were and you'll love me?'
دختر گفت: «من هم همینطور. و بعدش هم همشون خیلی خوشحال بودن!» (دختر با کنایه این جمله را گفته است.)
مرد گفت: «خب، اگه نمیخوای مجبور نیستی این کارو انجام بدی. نمیتونم تو رو مجبور به انجام کاری کنم که نمیخوای انجام بدی. ولی میدونم که عمل بسیار راحتیه.»
«تو واقعا دلت میخواد؟» «من فکر میکنم این بهترین کاری است که میتوان انجام داد. اما اگر واقعا دلت نمیخواد مجبورت نمیكنم.»
«اگر اين كار را بكنم تو خوشحال میشی و همهچيز مثل اول میشه، اون وقت دوسم داری؟»
'I love you now. You know I love you.'
'I know. But if I do it, then it will be nice again if I say things are like white elephants, and you'll like it?'
'I'll love it. I love it now but I just can't think about it. You know how I get when I worry.'
'If I do it you won't ever worry?'
'I won't worry about that because it's perfectly simple.'
«الانم دوستت دارم. میدونی که دوستت دارم.»
«میدونم. ولی اگه عمل کنم، بازم همهچیز روبهراه میشه و قراره اگه من حرفایی مثل این که بعضی چیزا شبیه فیلهای سفیدن بگم، تو باز خوشت بیاد؟»
«آره، خوشم میاد. الانم خوشم میاد، فقط نمیتونم بهشون فکر کنم. میدونی که وقتی نگرانم حالم چطوری میشه.»
«اگه این کارو انجام بدم دیگه نگران نمیشی؟»
«دربارهی اون کار نگرانی ندارم چون عمل خیلی سادهایه.»
'Then I'll do it. Because I don't care about me.'
'What do you mean?'
'I don't care about me.'
'Well, I care about you.'
'Oh, yes. But I don't care about me. And I'll do it and then everything will be fine.'
«پس من اینکارو انجام میدم. چون حال خودم برام مهم نیست.»
«منظورت چیه؟»
«حال خودم برام مهم نیست.» «اما برای من مهمه.»
«اوه، آره. اما برای من مهم نیست. من این کارو انجام میدم و بعدش همهچیز خوب میشه.»
'I don't want you to do it if you feel that way.'
The girl stood up and walked to the end of the station. Across, on the other side, were fields of grain and trees along the banks of the Ebro. Far away, beyond the river, were mountains. The shadow of a cloud moved across the field of grain and she saw the river through the trees.
'And we could have all this,' she said. 'And we could have everything and every day we make it more impossible.'
'What did you say?'
«اگه چنین حسی داری نمیخوام این کارو انجام بدی.»
دختر بلند شد و بهسمت آخر ایستگاه رفت. در سراسر طرف دیگر جادهی مزارع غلات و درختان سواحل ابرو بودند. دورتر، آن سوی رودخانه، کوهها بودند. سایهی ابری از روی مزرعهی غلات حرکت کرد و او رودخانه را از میان درختان دید.
دختر گفت: «میشد اينها همه مال ما باشد. میشد همهچيز داشته باشیم اما روزبهروز از خودمان بيشتر دورشون میكنيم.»
«چی گفتی؟»
'I said we could have everything.'
'No, we can't.'
'We can have the whole world.'
'No, we can't.'
'We can go everywhere.'
«گفتم میتونستیم همهچیز داشته باشیم.»
«نه، نمیتونیم.»
«میتونیم تمام دنیا رو داشته باشیم.»
«نه، نمیتونیم.»
«میتونیم هر جایی بریم.»
'No, we can't. It isn't ours any more.'
'It's ours.'
'No, it isn't. And once they take it away, you never get it back.'
'But they haven't taken it away.'
'We'll wait and see.'
'Come on back in the shade,' he said. 'You mustn't feel that way.'
«نه، نمیتونیم. این دیگه مال ما نیست.»
«چرا، مال ماست.»
«نه، اینطور نیست. و بهمحض اینکه اون رو از تو گرفتن، دیگه هرگز نمیتونی پس بگیریش.»
«اما هنوز كه نگرفتن.»
«ما صبر میکنیم و میبینیم.»
مرد گفت: «برگرد بيا توی سايه. نباید چنین حسی داشته باشی.»
'I don't feel any way,' the girl said. 'I just know things.'
'I don't want you to do anything that you don't want to do -'
'Nor that isn't good for me,' she said. 'I know. Could we have another beer?'
'All right. But you've got to realize - '
'I realize,' the girl said. 'Can't we maybe stop talking?'
دختر گفت: «من چیزی رو حس نمیکنم، من همهچیز رو میدونم.»
«نمیخوام کاری را بکنی که دلت نمیخواد.»
دختر گفت: «حتی کاری که برام خوب نباشه؟ میدونم. میتونیم یه آبجوی دیگه هم بخوریم؟»
«باشه. اما باید درک کنی.»
دختر گفت: «متوجه شدم. میشه دیگه صحبت نکنیم؟»
They sat down at the table and the girl looked across at the hills on the dry side of the valley and the man looked at her and at the table.
'You've got to realize,' he said, ' that I don't want you to do it if you don't want to. I'm perfectly willing to go through with it if it means anything to you.'
'Doesn't it mean anything to you? We could get along.'
'Of course it does. But I don't want anybody but you. I don't want anyone else. And I know it's perfectly simple.'
پشت میز نشستند و دختر بهطرف تپههای خشک دره چشم دوخت و مرد به دختر و ميز نگاه كرد.
مرد گفت: «باید متوجه بشی من نمیخوام کاری رو که دوست نداری انجام بدی. اگه برات مهمه (که بچه رو نگه داری) من با كمال ميل، پای همهچيزش میايستم.»
«مگه برای تو مهم نیست؟ میتونستیم باهاش کنار بیایم.»
«معلومه که مهمه. اما من جز تو کسی رو نمیخوام. من هیچکس دیگهای رو نمیخوام و میدونم که این خیلی سادهست.»
'Yes, you know it's perfectly simple.'
'It's all right for you to say that, but I do know it.'
'Would you do something for me now?'
'I'd do anything for you.'
'Would you please please please please please please please stop talking?'
«آره، میدونی که چقدر سادهست.»
«گفتنش برای تو سادهست، اما من میدونم.»
«میشه الان برای من کاری انجام بدی؟»
«هر کاری برات انجام میدم.»
«میشه لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا صحبت نکنی؟»
He did not say anything but looked at the bags against the wall of the station. There were labels on them from all the hotels where they had spent nights.
'But I don't want you to,' he said, 'I don't care anything about it.'
'I'll scream,' the girl said.
The woman came out through the curtains with two glasses of beer and put them down on the damp felt pads. 'The train comes in five minutes,' she said.
مرد چیزی نگفت اما به کیفهای مقابل دیوار ایستگاه نگاه کرد. روی آنها برچسبهایی از همه هتلهایی که شبها را در آنجا سپری کرده بودند وجود داشت.
مرد گفت: «من ازت نمیخوام کاری بکنی. این موضوع برام اهمیتی نداره.»
دختر گفت: «الانه که داد بزنم.»
زن با دو لیوان آبجو از میان پردهها بیرون آمد و آنها را روی پدهای مرطوب نمدی (زیر لیوانی) قرار داد. زن گفت: «قطار تا پنج دقیقهی دیگر میرسد.»
'What did she say?' asked the girl.
'That the train is coming in five minutes.'
The girl smiled brightly at the woman, to thank her.
'I'd better take the bags over to the other side of the station,' the man said. She smiled at him. 'All right. Then come back and we'll finish the beer.'
دختر پرسید: «چی گفت؟»
«گفت که قطار پنج دقیقهی دیگه میرسه.»
دختر به زن لبخند زد تا از او تشکر کند.
مرد گفت: «بهتره کیفها رو به طرف دیگر ایستگاه ببرم.» دختر به او لبخند زد.
«باشه، بعد برگرد تا باهم آبجوها رو تموم کنیم.»
He picked up the two heavy bags and carried them around the station to the other tracks. He looked up the tracks but could not see the train. Coming back, he walked through the bar-room, where people waiting for the train were drinking. He drank an Anis at the bar and looked at the people. They were all waiting reasonably for the train. He went out through the bead curtain. She was sitting at the table and smiled at him.
'Do you feel better?' he asked.
'I feel fine,' she said. 'There's nothing wrong with me. I feel fine.'
مرد دو کیف سنگین برداشت و آنها را تا سمت دیگر ریلهای ایستگاه حمل کرد. او به طرف ریلها نگاه کرد اما نتوانست قطار را ببیند. هنگام برگشت او از داخل بار رد شد، جایی که مردم هنگام انتظار برای قطار آنجا مشغول نوشیدن بودند. او در بار یک نوشیدنی انیس نوشید و به مردم نگاه کرد. همهی آنها در آرامش منتظر قطار بودند. او از میان پردهی مهرهای بیرون رفت. دختر پشت میز نشسته بود و به او لبخندی زد.
مرد پرسید: «بهتری؟»
دختر گفت: «خوبم، مشکلی نیست. حالم خوبه.»
سخن پایانی
برخی از داستانهای کوتاه زبان انگلیسی علاوهبر مزایای مربوط به یادگیری زبان شامل نکات اخلاقی زیادی هستند که میتوانید از آنها استفاده کنید. ممنون که تا پایان این داستان همراه ما بودید.