داستان کوتاه انگلیسی The Japanese Quince به‌همراه ترجمه‌ی فارسی

در این بخش داستان کوتاه انگلیسی The Japanese Quince به‌همراه ترجمه‌ی فارسی آن را به شما ارائه خواهیم داد.

با یادگیری زبان دوم دریچه‌ای از یک دنیای جدید با ادبیات جدید به روی شما باز می‌شود. یکی از بهترین و مفید‌ترین کار‌هایی که می‌توانید برای سرگرمی و تقویت زبان انجام دهید، خواندن داستان‌ها به یک زبان دیگر و در نسخه‌ی اصلی است. با این روش دیدگاه شما به جهان بازتر و مهارت‌های زبانی شما غنی‌تر خواهد شد. در ادامه‌ی این مقاله با داستان کوتاه The Japanese quince، این شاهکار ادبی جان گالزورثی با ما همراه باشید.

متن داستان The Japanese quince به‌همراه ترجمه‌ی فارسی

As Mr. Nilson, well known in the City, opened the window of his dressing-room on Campden Hill, he experienced a peculiar Swedish sensation in the back of his throat, and a feeling of emptiness just under his fifth rib.

Hooking the window back, he noticed that a little tree in the Square Gardens had come out in blossom, and that the thermometer stood at sixty. 'Perfect morning,' he thought; 'spring at last!'

هنگامی که آقای نیلسون سرشناس پنجره‌ی اتاق رختکن خود را در منطقه‌ی کمپدن هیل باز کرد، طعم مطبوع و شیرینی عجیبی را در پشت گلوی خود احساس کرد و نوعی احساس سبکی و پوچی را درست در زیر دنده‌‌ی پنجم خود داشت.

هنگام بستن پنجره متوجه درخت کوچکی در باغ میدان شد که شکوفه داده بود. دماسنج اتاق روی عدد شصت ایستاده بود. با خود فکر کرد: «چه صبح دل‌انگیزی، بالاخره بهار آمد!»

Resuming some meditations on the price of Tintos, he took up an ivory-backed hand-glass and scrutinized his face. His firm, well-coloured cheeks, with their neat brown mustaches, and his round, well-opened, clear gray eyes, wore a reassuring appearance of good health. Putting on his black frock coat, he went downstairs.

در فکر ارزش سهام خود در شرکت تینتو بود که آیینه‌ای دستی از جنس عاج فیل را برداشت و صورت خود را به‌دقت بررسی کرد. گونه های سفت و خوش آب‌و رنگ او، با سبیل‌های قهوه‌ای مرتب و چشمان به‌وضوح گرد و خاکستری شفافش، ظاهری تندرست به او بخشیده بود. کت مشکی‌اش را پوشید و از پله‌ها پایین رفت.

In the dining-room his morning paper was laid out on the sideboard. Mr. Nilson had scarcely taken it in his hand when he again became aware of that queer feeling. Somewhat concerned, he went to the French window and descended the scrolled iron steps into the fresh air. A cuckoo clock struck eight.

در اتاق ناهارخوری، روزنامه‌ی صبحگاهی‌اش روی میز کناری بود. هنگامی که آقای نیلسون دوباره متوجه آن حس غریب شد دیگر نتوانست روزنامه را در دستانش نگاه دارد. تا حدودی نگران، به سمت پنجره‌ی بلند فرانسوی‌اش رفت و از پلکان آهنی مارپیچ خود، به سمت هوای تازه قدم گذاشت. ساعت دیواری هشت مرتبه به صدا درآمد.

'Half an hour to breakfast,' he thought; 'I'll take a turn in the Gardens.'

He had them to himself, and proceeded to pace the circular path with his morning paper clasped behind him.

با خود فکر کرد: «نیم ساعت تا صبحانه مانده پس می‌توانم گشتی در باغ بزنم.» کار‌هایی که به تنهایی در خلوت خود انجام می‌داد.

در حالی که روزنامه را دو دستی پشت سرش نگه داشته بود، مسیر دایره‌ای شکل را می‌پیمود.

He had scarcely made two revolutions, however, when it was borne in on him that, instead of going away in the fresh air, the feeling had increased. He drew several deep breaths, having heard deep breathing recommended by his wife's doctor; but they augmented rather than diminished the sensation--as if some swedish liquor in course within him, together with a faint aching just above his heart.

به‌ندرت پیش می‌آمد که دو بار آن مسیر را طی کند. به هر حال وقتی این کار را انجام داد نه‌تنها به بهبود حال و هوایش نیانجامید، بلکه آن احساس عجیب را تشدید کرد. او بنا به توصیه‌ی پزشک همسرش چندین نفس عمیق کشید اما نفس‌ها هم به‌جای اینکه احساس را تسکین بدهند، آن را تقویت کردند گویی مقداری شراب شیرین سوئدی در وجودش جریان پیدا کرده بود به‌همراه درد خفیفی که در قسمت فوقانی قلبش احساس می‌کرد.

Running over what he had eaten the night before, he could recollect no unusual dish, and it occurred to him that it might possibly be some smell affecting him. But he could detect nothing except a faint sweet lemony scent, rather agreeable than otherwise, which evidently emanated from the bushes budding in the sunshine.

با مرور آنچه شب پیش خورده بود، هیچ غذای غیر معمولی را به یاد نیاورد و در نظرش احتمالا تحت‌تاثیر بویی نامطبوع به این روز افتاده بود. اما جز عطر شیرین لیمومانند که اتفاقا بیشتر خوشایند به نظر می‌آمد، چیزی به مشامش نرسید؛ رایحه‌ای که مطابق معمول از سوی درخت شکوفه‌زده، در طلوع خورشید برمی‌خاست.

He was on the point of resuming his promenade, when a blackbird close by burst into song, and, looking up, Mr. Nilson saw at a distance of perhaps five yards a little tree, in the heart of whose branches the bird was perched.

می‌خواست گردشش را از سر بگیرد که چکاوکی در آن حوالی شروع به آواز خواندن کرد.

آقای نیلسون به‌دنبال صدا سر چرخاند و در فاصله‌ای شاید به‌اندازه‌ی ۵ یارد آن طرف‌تر درخت کوچکی را دید که در دل شاخ‌و‌برگ‌هایش پرنده نشسته است.

He stood staring curiously at this tree, recognising it for that which he had noticed from his window. It was covered with young blossoms, pink and white, and little bright green leaves both round and spiky; and on all this blossom and these leaves the sunlight glistened. Mr. Nilson smiled; the little tree was so alive and pretty! And instead of passing on, he stayed there smiling at the tree.

ایستاد و با کنجکاوی به درخت خیره شد. متوجه شد که این همان درختی است که از پنجره نظرش را به خود جلب کرده بود.

درخت از شکوفه‌های جوان صورتی و سفید پوشیده شده بود و برگ‌های کوچک درخشانی که لبه‌هایی گرد و نوک‌تیز داشتند. و بر تمامی این شکوفه‌ها و برگ‌ها آفتاب پرتو افکنده بود و در نور آفتاب می‌درخشیدند. آقای نیلسون لبخند زد. درخت کوچک واقعا باطراوت و زیبا بود! و او به‌جای اینکه از کنار درخت عبور کند ایستاده بود و به آن لبخند می‌زد.

'Morning like this!' he thought; 'and here I am the only person in the Square who has the--to come out and--!' But he had no sooner conceived this thought than he saw quite near him a man with his hands behind him, who was also staring up and smiling at the little tree.

با خود اندیشید: «صبحی اینچنین! و من تنها کسی هستم که در این میدان قصد بیرون‌ آمدن کرده و…!»

اما هنوز در این فکر بود که متوجه حضور مردی با دستانی قفل‌شده به پشت، در نزدیکی خود شد. او نیز به درخت کوچک خیره شده بود و لبخند می‌زد.

Rather taken aback, Mr. Nilson ceased to smile, and looked furtively at the stranger. It was his next-door neighbor, Mr. Tandram, well known in the City, who had occupied the adjoining house for some five years.

آقای نیلسون با تعجب لبخندش محو شد و مخفیانه به آن غریبه نگاه کرد. همسایه‌ی مجاورش بود. آقای تاندرام یکی از افراد سرشناس شهر بود که حدود پنج سالی می‌شد در خانه‌ی مجاور او زندگی می‌کرد.

Mr. Nilson perceived at once the awkwardness of his position, for, being married, they had not yet had occasion to speak to one another. Doubtful as to his proper conduct, he decided at last to murmur: "Fine morning!" and was passing on, when Mr. Tandram answered: "Beautiful, for the time of year!" Detecting a slight nervousness in his neighbor's voice, Mr. Nilson was emboldened to regard him openly.

آقای نیلسون فوراً متوجه نامناسب بودن موقعیت خود شد، چرا که از زمان ازدواج خود، حتی یک مرتبه هم پیش نیامده بود با هم صحبت کنند. او که در درستی رفتار خود تردید داشت، سرانجام تصمیم گرفت زمزمه کند: «صبح دل‌انگیزی است!» و در حال رفتن بود که آقای تندرام پاسخ داد: «برای این وقت سال فوق‌العاده است!» آقای نیلسون متوجه نگرانی و دستپاچگی اندکی در تن صدای همسایه‌اش شد به همین خاطر جسارت پیدا کرد تا با رویی گشاده با او سلام و احوال‌پرسی کند.

He was of about Mr. Nilson's own height, with firm well-coloured cheeks, neat brown mustaches, and round, well-opened, clear gray eyes; and he was wearing a black frock coat. Mr. Nilson noticed that he had his morning paper clasped behind him as he looked up at the little tree. And, visited somehow by the feeling that he had been caught out, he said abruptly:

آقای تاندرام هم‌قد آقای نیلسون بود با گونه‌هایی خوش‌حالت و خوش‌رنگ، سبیل‌هایی قهوه‌ای مرتب و چشمانی به‌‌وضوح خاکستری و گرد. کت بلند و سیاه‌رنگی به تن کرده بود. آقای نیلسون متوجه شد، او همانطور که به درخت کوچک نگاه می‌کرد روزنامه‌ی صبحگاهی‌اش را پشت سرش نگه داشته است. مسئله‌ای ذهن آقای نیلسون را درگیر کرده بود که ناگهان پرسید:

"Er--can you give me the name of that tree?"

Mr. Tandram answered:

"I was about to ask you that," and stepped towards it. Mr. Nilson also approached the tree.

"Sure to have its name on, I should think," he said.

«اِ... می‌توانید نام آن درخت را به من بگویید؟»

آقای تاندرام جواب داد:

«اتفاقا من هم می‌خواستم همین را از شما بپرسم.» و به سوی درخت قدم برداشت. آقای نیلسون هم به درخت نزدیک شد و گفت: «فکر کنم باید روی درخت نام آن نوشته شده باشد.»

Mr. Tandram was the first to see the little label, close to where the blackbird had been sitting. He read it out.

"Japanese quince!"

"Ah!" said Mr. Nilson, "thought so. Early flowerers."

"Very," assented Mr. Tandram, and added: "Quite a feelin' in the air to-day."

Mr. Nilson nodded.

"It was a blackbird singing'," he said.

آقای تاندرام اولین کسی بود که برچسب کوچک را در نزدیکی جایی که پرنده‌ی سیاه نشسته بود دید. بلند آن را خواند.

«درخت بِه ژاپنی!»

آقای نیلسون گفت: «آه... حدس می‌زدم... شکوفه‌های زودهنگام.»

آقای تاندرام تایید کرد: «بسیار» و افزود: «به‌راستی که امروز هوا جور دیگریست.»

آقای نیلسون سری تکان داد و گفت:

«آن پرنده‌ای که می‌خواند یک چکاوک بود.»

"Blackbirds," answered Mr. Tandram, "I prefer them to thrushes myself; more body in the note." And he looked at Mr. Nilson in an almost friendly way.

"Quite," murmured Mr. Nilson. "These exotics, they don't bear fruit. Pretty blossom!" and he again glanced up at the blossom, thinking: 'Nice fellow, this, I rather like him.'

آقای تاندرام پاسخ داد: «چکاوک‌ها... من شخصا آن‌ها را به گنجشک‌ها ترجیح می‌دهم. آوای رسا‌تری دارند.» و نگاهی دوستانه به آقای نیلسون انداخت.

آقای نیلسون زمزمه کرد: «کاملا. این درختان عجیب‌وغریب با این همه شکوفه‌های زیبا میوه نمی‌دهند!»

دوباره نگاهی به شکوفه‌ها انداخت و با خود گفت: «چه آدم خوبی، کم‌کم دارد از او خوشم می‌آید.»

Mr. Tandram also gazed at the blossom. And the little tree as if appreciating their attention, quivered and glowed. From a distance the blackbird gave a loud, clear call. Mr. Nilson dropped his eyes. It struck him suddenly that Mr. Tandram looked a little foolish; and, as if he had seen himself, he said: "I must be going in. Good morning!"

آقای تاندرام نیز به شکوفه‌ها خیره شد. درخت کوچک گویی که انگار از توجه آن دو قدردانی کرده باشد، لرزید و تکان خورد. چکاوک از دور آوازِ بلند و شیوا سر داد. آقای نیلسون معذب نگاهش را به زمین دوخت. ناگهان احساس کرد آقای تاندرام اندکی ساده‌لوح بنظر می‌آید گویی خودش را در او دیده باشد. او گفت: «باید داخل بروم... روز بخیر!»

A shade passed over Mr. Tandram's face, as if he, too, had suddenly noticed something about Mr. Nilson.

"Good morning," he replied, and clasping their journals to their backs they separated.

Mr. Nilson retraced his steps toward his garden window, walking slowly so as to avoid arriving at the same time as his neighbor. Having seen Mr. Tandram mount his scrolled iron steps, he ascended his own in turn. On the top step he paused.

سایه‌ای از روی صورت آقای تاندرام کنار رفت، انگار او هم ناگهان به چیزی درباره‌ی آقای نیلسون پی‌برده باشد.

او پاسخ داد: «روز بخیر.» و در حالی که روزنامه‌هایشان را پشت‌ سرشان گرفته بودند، از یکدیگر جدا شدند.

آقای نیلسون گام‌هایش را به سمت پنجره‌ی باغش در پیش گرفت، به‌آرامی راه رفت تا هم‌زمان با همسایه‌اش نرسد. با دیدن آقای تاندرام که از پله‌های آهنی مارپیچ خود بالا رفت، او نیز از پله‌های خانه‌اش بالا رفت و بالای پله‌ها مکث کرد.

With the slanting spring sunlight darting and quivering into it, the Japanese quince seemed more living than a tree. The blackbird had returned to it, and was chanting out his heart.

Mr. Nilson sighed; again he felt that queer sensation, that choky feeling in his throat.

پرتو‌های خورشید بهاری با شیبی ملایم به شاخ‌‌وبرگ درخت بِه ژاپنی می‌تابید و به آن گویی حیاتی بیش از یک درخت می‌بخشید. چکاوک به‌سوی او بازگشته بود و با تمام وجود می‌خواند.

آقای نیلسون آهی کشید. دوباره آن حس عجیب‌و‌غریب، آن احساس خفگی را در گلویش احساس کرد.

The sound of a cough or sigh attracted his attention. There, in the shadow of his French window, stood Mr. Tandram, also looking forth across the Gardens at the little quince tree.

Unaccountably upset, Mr. Nilson turned abruptly into the house, and opened his morning paper.

صدای سرفه یا آهی توجه او را به خود جلب کرد. آنجا، در سایه‌ی پنجره‌ی فرانسوی‌اش، آقای تاندرام ایستاده بود، او هم نگاهش را به درخت بهِ کوچک درون باغ دوخته بود.

آقای نیلسون که بی‌دلیل ناراحت شده بود، ناگهان به داخل خانه چرخید و روزنامه‌ی صبحگاهی خود را باز کرد.

سخن پایانی

با خواندن داستان‌های کوتاه انگلیسی علاوه‌بر تقویت دانش زبان خود می‌توانید از یادگیری زبان لذت ببرید. تجربه‌ی یادگیری لذت‌بخش این امکان را به شما می‌دهد تا ساعت‌ها بدون احساس خستگی از خواندن داستان‌ها لذت ببرید. ممنون که تا آخر این مطلب از زبانشناس همراه ما بودید.