شغل، امری اساسی در زندگی هر فرد است. شغل، فرصتی برای کسب درآمد، پیشرفت شخصی، اجتماعی و کسب تجربیات است. داشتن شغل، برای هر فرد بسیار مهم است و معمولا با توجه به علایق و تواناییهای فرد، انتخاب میشود. در داستانهای کوتاه انگلیسی، موضوع شغل یکی از موضوعات مهمی است که بهصورت گسترده مورد استفاده قرار میگیرد. این داستانها، به شکلی زیبا و جذاب، به شما نشان میدهند که چگونه شغل، زندگی و احساسات فرد را تحت تاثیر قرار میدهد.
در بسیاری از داستانهای کوتاه، شخصیتها با مشکلات و چالشهای شغلی مختلفی روبهرو میشوند که این مشکلات ممکن است از نوعی تحریم، انحراف، اشتباه یا حتی فرصتهایی که به دست نمیآیند، باشد. همچنین، داستانهای کوتاه، به شما کمک میکنند تا مسیری که برای رسیدن به شغلی خوب و رضایتبخشتری باید طی کنید، بهدقت بررسی کنید. از این رو در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره شغل را برای شما آماده کردهایم. تا پایان همراه ما باشید.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد شغل سامانتا
سامانتا از آن دخترهایی است که علاقه زیادی به دنیای قهوه دارد. سامانتا و خانوادهاش یک کافیشاپ دارند که بهمرور زمان دچار بحرانهای مختلف میشود. اما سامانتا تصمیم میگیرد مانع از بسته شدن کافیشاپ شود. ادامه ماجرا را در داستان زیر بخوانید:
First story: Samantha and their family coffee shop.
داستان اول: سامانتا و کافیشاپ خانوادگیشان.
Samantha had always been passionate about coffee. From the moment she tasted her first latte, she knew that coffee would be a part of her life forever. When her parents opened up a small coffee shop in their town, she was thrilled to be able to work there and learn everything there was to know about coffee.
سامانتا همیشه به قهوه علاقه داشت. از همان لحظهای که اولین لاتهاش را چشید، میدانست که قهوه برای همیشه بخشی از زندگی او خواهد بود. وقتی پدر و مادرش کافیشاپ کوچکی را در شهرشان باز کردند، از اینکه میتوانست آنجا کار کند و هر آنچه را که درباره قهوه باید میدانست یاد بگیرد، هیجانزده شد.
However, things were not going well in the coffee shop. Despite her parents' best efforts, they struggled to keep the business afloat. The competition from the big chains was too strong, and customers were not coming in as much as they used to.
با این حال، اوضاع در کافیشاپ خوب پیش نمیرفت؛ علیرغم تلاشهای والدینش. آنها تلاش کردند تا کسبوکار را سرپا نگه دارند. رقابت از سوی مجموعههای زنجیرهای بزرگ بسیار قوی بود و مشتریان به اندازه گذشته وارد کافه نمیشدند.
One day, Samantha's parents realized that they could no longer keep the coffee shop open. They were heartbroken, but they knew they had to go on. But Samantha could not give up her dream. She knew she couldn't let the coffee shop close.
یک روز والدین سامانتا متوجه شدند که دیگر نمیتوانند کافیشاپ را باز نگه دارند. دلشان شکسته بود؛ اما میدانستند که باید ادامه دهند. سامانتا نتوانست رویای خود را رها کند. او میدانست که نمیتواند اجازه دهد کافیشاپ بسته شود.
With the prayers of her parents, Samantha took over the management of the coffee shop. She was determined to do it no matter what. She spent every waking moment researching the coffee industry, testing new recipes, and figuring out ways to attract more customers.
سامانتا با دعای پدر و مادرش مدیریت کافیشاپ را بر عهده گرفت. مصمم بود که این کار را انجام دهد. هر لحظه بیداری را صرف تحقیق در مورد صنعت قهوه، آزمایش دستورالعملهای جدید و کشف راههایی برای جذب مشتریان بیشتر میکرد.
At first, it was a struggle. Samantha had to work long hours, and the coffee shop was still not making enough money to cover all of its expenses. But Samantha refused to give up. She started to offer discounts, host events and even started a loyalty program for her customers.
در ابتدا، این یک مبارزه بود. سامانتا مجبور بود ساعتهای طولانی کار کند و کافیشاپ هنوز پول کافی برای تامین تمام هزینههایش را نداشت. اما سامانتا حاضر به تسلیم نشد. شروع به ارائه تخفیف، میزبانی رویدادها و حتی یک برنامه وفاداری برای مشتریان خود کرد.
Little by little, the coffee shop gained strength. More customers came in, attracted by Samantha's unique coffee blend. The coffee shop became a popular social center where people could gather to enjoy a cup of coffee and chat with their friends.
کمکم کافیشاپ قوت گرفت. مشتریان بیشتری وارد شدند که جذب ترکیب منحصربهفرد قهوه سامانتا شدند. کافیشاپ به یک مرکز اجتماعی محبوب تبدیل شد که در آن مردم میتوانستند برای لذت بردن از یک فنجان قهوه و گفتوگو با دوستان خود دور هم جمع شوند.
Samantha's hard work and determination finally paid off. The coffee shop became a thriving business. Samantha was recognized as the manager of the coffee shop that saved it. He was proud of what he had achieved, but even more, he was proud of the community he had built. A community formed by their love of coffee and appreciation for the efforts and determination of a young woman.
سختکوشی و اراده سامانتا سرانجام نتیجه داد. کافیشاپ به یک تجارت پررونق تبدیل شد. سامانتا بهعنوان مدیر کافیشاپی که آن را نجات داد، شناخته شد. او به آنچه به دست آورده بود افتخار میکرد؛ اما حتی بیشتر از آن، به جامعهای که ساخته بود افتخار میکرد. جامعهای که با عشق آنها به قهوه و قدردانی از تلاش و اراده یک زن جوان شکل گرفته است.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد شغل کارآگاه فرانک
کارآگاه فرانک به دوران شیرین بازنشستگیاش رسید؛ اما برخلاف دیگران از این موضوع خوشحال نبود. احساس میکرد که با کار کردن میتواند زنده بماند و در زندگیاش انرژی داشته باشد. همین موضوع باعث شد تا دست از کار برندارد و همچنان کارآگاه باقی بماند. بقیه ماجرای کارآگاه فرانک را در ادامه بخوانید:
Second Story: Detective Frank enters.
داستان دوم: کارآگاه فرانک وارد میشود.
Detective Frank had always been passionate about solving crimes. He had been a police officer for over 30 years, and in that time, he had solved some of the toughest cases in the city. However, when he retired, he found that he couldn't let go of his love for solving crimes.
کارآگاه فرانک همیشه مشتاق حل جنایات بود. او بیش از ۳۰ سال افسر پلیس بود و در این مدت، برخی از سختترین پروندههای شهر را حل کرده بود. با این حال، وقتی بازنشسته شد، متوجه شد که نمیتواند عشق خود را به حل جنایتها رها کند.
After a few months of retirement, Detective Frank decided to start his own private detective agency. He wanted to use his experience and intuition to help people who had been wronged and to solve cases that others couldn't. He knew that he would face skepticism from his former colleagues, but he was determined to prove them wrong.
پس از چند ماه بازنشستگی، کارآگاه فرانک تصمیم گرفت آژانس کارآگاهی خصوصی خود را راهاندازی کند. میخواست از تجربه و شهود خود برای کمک به افرادی که مورد ظلم قرار گرفتهاند استفاده کند و مواردی را حل کند که دیگران نمیتوانند. میدانست که با بدبینی همکاران سابقش روبهرو خواهد شد؛ اما مصمم بود که ثابت کند اشتباه میکنند.
At first, business was slow. People were hesitant to hire a retired police officer as a private detective, and they were skeptical of his abilities. However, Detective Frank was undeterred. He spent his days researching cases, networking with other private detectives, and building his reputation as a reliable and skilled investigator.
در ابتدا، تجارت کندی بود. مردم برای استخدام یک افسر پلیس بازنشسته به عنوان کارآگاه خصوصی مردد بودند و نسبت به تواناییهای او تردید داشتند. با این حال، کارآگاه فرانک منصرف نشد. او روزهای خود را صرف تحقیق در مورد پروندهها، شبکهسازی با دیگر کارآگاهان خصوصی و ایجاد شهرت بهعنوان یک بازپرس قابل اعتماد و ماهر میکرد.
One day, Detective Frank receives a call from a woman who is desperate to find her missing daughter. The police had given up on this case, but the mother refused to give up hope. She had heard of Detective Frank's reputation and was willing to give her a chance.
یک روز، کارآگاه فرانک تماسی از زنی دریافت میکند که ناامید برای یافتن دختر گم شدهاش است. پلیس از این پرونده منصرف شده بود، اما مادر حاضر به قطع امید نشد. او در مورد شهرت کارآگاه فرانک شنیده بود و حاضر بود به او فرصتی بدهد.
Detective Frank took on the case, and from the moment he started investigating, he knew that something was off. The police had missed some crucial evidence, and Detective Frank was able to use his experience and intuition to piece together what had happened to the missing girl. He worked tirelessly, following leads, and interviewing witnesses, and eventually, he was able to track down the girl.
کارآگاه فرانک این پرونده را به عهده گرفت و از همان لحظهای که شروع به تحقیق کرد، متوجه شد که چیزی مشکل دارد. پلیس برخی از شواهد مهم را از دست داده بود و کارآگاه فرانک توانست از تجربه و شهود خود برای جمعآوری آنچه برای دختر گم شده رخ داده بود استفاده کند. او بیوقفه کار میکرد، سرنخها را دنبال میکرد و با شاهدان مصاحبه میکرد و در نهایت توانست دختر را ردیابی کند.
The mother was overjoyed, and Detective Frank had proven his worth. From that day forward, Detective Frank's business boomed. He was able to solve cases that others couldn't, and his reputation grew as a skilled and reliable detective.
مادر بسیار خوشحال بود و کارآگاه فرانک ارزش خود را ثابت کرده بود. از آن روز به بعد، تجارت کارآگاه فرانک رونق گرفت. میتوانست پروندههایی را حل کند که دیگران نمیتوانستند و شهرت او بهعنوان یک کارآگاه ماهر و قابل اعتماد افزایش یافت.
Despite the skepticism from his former colleagues, Detective Frank had proved that he still had what it took to solve crimes. He was proud of the work he had done, and even more proud of the people he had helped. He knew his passion for solving crimes would never die and was happy to spend the rest of his days doing what he loved most
علیرغم بدبینی همکاران سابقش، کارآگاه فرانک ثابت کرده بود که هنوز آنچه را که برای حل جنایات لازم است در اختیار دارد. او به کاری که انجام داده بود افتخار میکرد و حتی به افرادی که به آنها کمک کرده بود افتخار میکرد. او میدانست که اشتیاقش برای حل جنایتها هرگز نمیمیرد و خوشحال بود که بقیه روزهایش را با انجام کاری که بیشتر دوست داشت میگذراند.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد شغل آنلاین
جیک علاقه زیادی به شبکههای اجتماعی دارد. همین موضوع باعث میشود یک پیج اینستاگرام باز کند و موضوعات مختلفی را با مخاطبان خود به اشتراک بگذارد. زمان که میگذرد جیک میفهمد که اسیر شبکههای اجتماعی شده است و مشکلاتی برایش پیش میآیند. به این داستان آموزنده توجه کنید:
The third story: Jake and the world of online networks.
داستان سوم: جیک و دنیای شبکههای آنلاین
Jake had always been obsessed with social media. He spent hours scrolling through his feeds, liking and commenting on posts, and posting his own content. His friends and family often joked that he was addicted, but Jake saw social media as more than just a hobby – he saw it as a way to connect with people and express himself.
جیک همیشه شیفته شبکههای اجتماعی بود. ساعتها در فیدهایش مرور میکرد، پستها را لایک میکرد و روی آنها نظر میداد و محتوای خودش را منتشر میکرد. دوستان و خانوادهاش اغلب به شوخی میگفتند که او معتاد است؛ اما جیک رسانههای اجتماعی را چیزی فراتر از یک سرگرمی میدانست. او آن را راهی برای برقراری ارتباط با مردم و ابراز وجود میدانست.
One day, Jake had an idea. He decided to start creating his own content and building a following. He spent hours every day taking photos, writing captions, and engaging with other users. Slowly, he began to gain followers.
یک روز جیک ایدهای داشت. تصمیم گرفت که شروع به تولید محتوای خود و جذب دنبالکننده کند. هر روز ساعتها برای عکس گرفتن، نوشتن کپشنها و تعامل با دیگر کاربران وقت میگذراند. کمکم طرفدارانی پیدا کرد.
As his following grew, Jake became more and more invested in his online persona. He carefully curated his posts to reflect his personality and interests, and he even began to work with brands who wanted to reach his audience.
با افزایش فالوورها، جیک بیشتر و بیشتر روی شخصیت آنلاین خود سرمایهگذاری میکرد. بادقت پستهایش را تنظیم کرد تا شخصیت و علایقش را منعکس کند و حتی شروع به کار با برندهایی کرد که میخواستند به مخاطبانش دسترسی پیدا کنند.
Before long, Jake had become a full-fledged social media influencer. He had thousands of followers, and he was making a living doing what he loved – creating content and connecting with people online.
چندی نگذشت که جیک به یک تاثیرگذار تمامعیار در رسانههای اجتماعی تبدیل شد. هزاران فالوور داشت و با انجام کاری که دوست داشت - تولید محتوا و ارتباط آنلاین با مردم - امرار معاش میکرد.
However, as Jake's popularity grew, he felt pressured to maintain his image. He found himself spending more and more time online, constantly checking his notifications, and feeling anxious about his content. He worried he was losing touch with the real world.
با این حال، با افزایش محبوبیت جیک، او برای حفظ وجهه خود تحت فشار بود. متوجه شد که زمان بیشتری را به صورت آنلاین سپری میکند، دائما اعلانهای خود را بررسی میکند و در مورد محتوای خود احساس نگرانی میکند. نگران بود که ارتباطش را با دنیای واقعی از دست بدهد.
One day, Jake decided to take a break from social media. He turned off his phone and went for a walk outside, breathing in the fresh air and taking in the beauty of the world around him. As he walked, he realized that he had been so focused on his online persona that he had forgotten to live in the present moment.
یک روز جیک تصمیم گرفت از شبکههای اجتماعی فاصله بگیرد. تلفنش را خاموش کرد و به بیرون از خانه قدم زد و در هوای تازه نفس کشید و زیباییهای دنیای اطرافش را تماشا کرد. همانطور که راه میرفت، متوجه شد که آنقدر روی شخصیت آنلاین خود متمرکز شده بود که فراموش کرده بود در لحظه حال زندگی کند.
Jake returned to social media, but he did so with a new perspective. He realized that social media was a powerful tool for connecting with others, but it wasn't everything. He began to post more authentically, sharing his true thoughts and feelings rather than just trying to impress his followers.
جیک به شبکههای اجتماعی بازگشت، اما این کار را با دیدگاهی جدید انجام داد. متوجه شد که رسانههای اجتماعی ابزار قدرتمندی برای برقراری ارتباط با دیگران است، اما همه چیز نیست. شروع به انتشار پستهای معتبرتر کرد و افکار و احساسات واقعی خود را به اشتراک گذاشت نه اینکه فقط دنبال تحت تاثیر قرار دادن دنبالکنندگانش باشد.
As a result, Jake's following grew even larger. People appreciated his honesty and authenticity, and brands continued to work with him. However, Jake knew that he was more than just a social media influencer – he was a real person, with real thoughts and feelings, and he was determined to live his life both online and offline.
در نتیجه، طرفداران جیک حتی بیشتر شد. مردم از صداقت و اصالت او قدردانی کردند و برندها به همکاری با او ادامه دادند. با این حال، جیک میدانست که او چیزی بیش از یک تاثیرگذار رسانههای اجتماعی است - او یک فرد واقعی، با افکار و احساسات واقعی بود و مصمم بود که زندگیاش را هم آنلاین و هم آفلاین داشته باشد.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد شغل سفرنامهنویسی
سامانتا دختری است که دنیایش را سفر و سفرنامهنویسی احاطه کرده است. او علاقه زیادی به کاری که انجام میدهد دارد. با وجود چالشهایی که برایش رخ میدهند، از اینکه وارد این شغل شده است، پشیمان نیست. ماجرای سامانتا را در ادامه بخوانید:
The fourth story: A girl who travels around the world.
داستان چهارم: دختری که دور دنیا سفر میکند.
Samantha had always been captivated by the idea of traveling the world. As a child, she would spend hours poring over travel magazines and dreaming of visiting far-off lands. When she grew up, she decided to make her dream a reality by becoming a travel writer.
سامانتا همیشه اسیر ایده سفر به دور دنیا بود. در کودکی، ساعتها به مرور مجلات سفر میپرداخت و رویای بازدید از سرزمینهای دور را در سر میپروراند. وقتی بزرگ شد، تصمیم گرفت با تبدیل شدن به سفرنامهنویس، رویای خود را به واقعیت تبدیل کند.
Samantha's job has allowed her to visit some of the most exotic and beautiful destinations in the world. She hiked through the lush jungles of Bali, swam in the clear waters of the Maldives, and explored the bustling streets of Tokyo. Wherever she went, she was surprised by the beauty and diversity of the world.
شغل سامانتا به او این امکان را داده است که از عجیبترین و زیباترین مقاصد جهان بازدید کند. در میان جنگلهای سرسبز بالی پیادهروی کرد، در آبهای شفاف مالدیو شنا کرد و خیابانهای شلوغ توکیو را کاوش کرد. هر جا که میرفت از زیبایی و تنوع دنیا شگفتزده میشد.
However, Samantha's work was not without challenges. As a solo female traveler, she sometimes faced discrimination and harassment from local people who did not believe that a woman could travel alone. She also had to deal with the dangers of being on the road alone.
با این حال، کار سامانتا بدون چالش نبود. او بهعنوان یک مسافر زن تنها، گاهی اوقات با تبعیض و آزار مردم محلی روبهرو میشد که باور نداشتند یک زن میتواند بهتنهایی سفر کند. همچنین باید با خطرات ناشی از تنها بودن در جاده کنار میآمد.
Despite these challenges, Samantha was determined to continue traveling and sharing her experiences with readers. She wrote about the unique cultures she encountered, the delicious foods she tasted, and the incredible sights she saw. Her articles were popular with readers, who appreciated her honesty and enthusiasm.
با وجود این چالشها، سامانتا مصمم بود به سفر ادامه دهد و تجربیات خود را با خوانندگان به اشتراک بگذارد. در مورد فرهنگهای منحصربهفردی که با آنها روبهرو شده بود، غذاهای خوشمزهای که میچشید و مناظر باورنکردنی که دیده بود، نوشت. مقالات او در بین خوانندگان محبوب بود و از صداقت و اشتیاق او قدردانی کردند.
Over time, Samantha learned to navigate the challenges of solo travel. She became more confident and self-sufficient, and she learned to connect with other travelers and locals in each new destination. She also began to appreciate the beauty of being alone, enjoying the peace and solitude that came with exploring the world on her own terms.
با گذشت زمان، سامانتا یاد گرفت که با چالشهای سفر انفرادی کنار بیاید. او اعتمادبهنفس و خودکفایی بیشتری پیدا کرد و یاد گرفت که در هر مقصد جدید با سایر مسافران و افراد محلی ارتباط برقرار کند. همچنین شروع کرد به قدردانی از زیبایی تنها بودن، لذت بردن از آرامش و تنهایی ناشی از کاوش در جهان با شرایط خودش.
As Samantha's travel writing career blossomed, she realized her dream had come true. Samantha lived as she always wanted. She felt grateful for the opportunities she had been given and knew she would never stop exploring the world and sharing her experiences with others.
با شکوفا شدن حرفه سفرنامهنویسی سامانتا، او متوجه شد که رویای او محقق شده است. سامانتا همانطور که همیشه میخواست زندگی میکرد. به خاطر فرصتهایی که به او داده شده بود احساس قدردانی میکرد و میدانست که هرگز از کاوش در جهان و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود با دیگران دست نخواهد کشید.
داستان کوتاه انگلیسی در مورد شغل کارآفرینی
افراد زیادی دوست دارند برای خودشان کار کنند و یک استارتاپ مفید داشته باشند. سارا، تام و جان از جمله این افراد هستند. در مسیر راهاندازی یک استارتاپ آنها با چالشهای زیادی روبهرو میشوند که ادامه آن را در داستان زیر بخوانید:
The fifth story: Launching a startup.
داستان پنجم: راهاندازی یک استارتاپ.
Sarah, Tom, and John have been best friends since college and share a passion for technology and innovation. After several years of working for other companies, they decided to launch their own startup.
سارا، تام و جان از زمان کالج بهترین دوستان بودهاند و اشتیاق مشترکی به فناوری و نوآوری دارند. پس از چندین سال کار برای شرکتهای دیگر، تصمیم گرفتند استارتاپ خود را راهاندازی کنند.
The three friends spent countless hours brainstorming ideas, developing prototypes, and seeking out investors. They faced countless obstacles along the way – from funding shortages to technical glitches – but they never lost sight of their vision. They believed that their startup could change the industry, and they were determined to make it happen.
این سه دوست ساعتهای بیشماری را صرف ایدهها، توسعه نمونههای اولیه و جستوجوی سرمایهگذار کردند. در این راه با موانع بیشماری روبهرو شدند - از کمبود بودجه گرفته تا اشکالات فنی - اما هرگز چشمانداز خود را از دست ندادند. معتقد بودند که استارتاپ آنها میتواند صنعت را تغییر دهد و مصمم بودند که آن را محقق کنند.
As the startup began to take shape, Sarah, Tom, and John realized they had a unique combination that made them a powerful team. Sarah was a visionary and always came up with new ideas and strategies. Tom was the technical wizard who turned these ideas into reality. And John was pragmatic, keeping the team grounded and focused on the bottom line.
با شروع شکلگیری استارتاپ، سارا، تام و جان متوجه شدند که ترکیبی منحصربهفرد دارند که آنها را به یک تیم قدرتمند تبدیل کرده است. سارا فردی رویاپرداز بود و همیشه ایدهها و استراتژیهای جدیدی ارائه میکرد. تام نابغه فنی بود که این ایدهها را به واقعیت تبدیل کرد و جان عملگرا بود و تیم را ثابت نگه میداشت و روی نتیجه نهایی تمرکز میکرد.
Together, they pushed forward, building a company that was innovative, user-friendly, and scalable. They received funding from investors, hired a team of talented engineers, and began marketing their product to the world.
آنها با هم پیش رفتند و شرکتی نوآورانه، کاربرپسند و مقیاسپذیر ساختند. از سرمایهگذاران بودجه دریافت کردند، تیمی از مهندسان بااستعداد را استخدام کردند و شروع به بازاریابی محصول خود در جهان کردند.
At first, everything was difficult. They were facing stiff competition from other startups and established industry professionals. But they refused to give up. They worked extra hours, tweaked their product, and listened to feedback from customers and investors.
در ابتدا همه چیز سخت بود. با رقابت سختی از سوی دیگر استارتاپها و متخصصان حرفهای صنعت روبهرو بودند. اما تسلیم نشدند. ساعتهای بیشتری کار کردند، محصول خود را تغییر دادند و به بازخورد مشتریان و سرمایهگذاران گوش دادند.
Eventually, their hard work paid off. The startup began to gain traction, and word spread about its innovative product. They received positive reviews from industry experts and media outlets, and more and more users signed up for their service.
در نهایت زحمات آنها نتیجه داد. این استارتاپ شروع به جلب توجه کرد و اخبار در مورد محصول نوآورانه آن پخش شد. نظرات مثبتی از کارشناسان صنعت و رسانهها دریافت کردند و کاربران بیشتری برای خدمات آنها ثبتنام کردند.
In just a few years, the startup had grown from a small idea into a successful company that changed the industry. Sarah, Tom, and John had accomplished what they had set out to do – they had created something meaningful and impactful, something that would continue to grow and thrive for years to come.
تنها در چند سال، این استارتاپ از یک ایده کوچک به یک شرکت موفق تبدیل شد که صنعت را تغییر داد. سارا، تام و جان آنچه را که قصد انجام آن را داشتند به انجام رسانده بودند؛ چیزی معنادار و تاثیرگذار خلق کرده بودند، چیزی که برای سالهای آینده به رشد و شکوفایی ادامه خواهد داد.
سخن پایانی
در این مقاله به بررسی ۵ داستان کوتاه انگلیسی در مورد شغل پرداختیم. در این داستانها با شغلهای مختلف و چالشهایی که پیش روی افراد میگذارند، آشنا شدید. از آنجاکه شغلهای زیادی در دنیا وجود دارند، میتوانید داستانهای مختلفی در مورد آنها بخوانید و مهارتهای زبانی خود را بیشتر کنید؛ بنابراین خواندن داستانهای انگلیسی را بهصورت روزانه در برنامههای تمرینی خود قرار دهید.