خواندن کتاب داستان به زبان انگلیسی بخش مهمی از یادگیری زبان است، زیرا به شما کمک میکند تا مهارتهای مرتبط دیگر مانند گرامر، دایرهی لغت و مهارت نوشتن را توسعه دهید. تا پایان این مقاله با ما باشید تا با هم داستان کوتاه جذاب miss brill نوشتهی كاترين منسفيلد را مطالعه کنیم.
متن داستان Miss Brill بههمراه ترجمهی فارسی
Although it was so brilliantly fine–the blue sky powdered with gold and great spots of light like white wine splashed over the Jardins Publiques–Miss Brill was glad that she had decided on her fur. The air was motionless, but when you opened your mouth there was just a faint chill, like a chill from a glass of iced water before you sip, and now and again a leaf came drifting–from nowhere, from the sky.
با اینکه هوا خیلی خوب بود و لکههای درشت نورانی و زردرنگ نور که مثل شراب سفید که بر پارک پاشیده شده بود آسمان را پوشانده بودند، دوشیزه بریل خوشحال بود که تصمیم گرفته بود پالتوی خزش را بردارد و آن روز بپوشد. هوا ساکن بود اما وقتی دهانت را باز میکردی یک سرمای ملایم را حس میکردی درست مثل سرمای یک لیوان آب یخ قبل از اینکه جرعه جرعه بنوشی؛ و هر چند وقت یک بار برگی که معلوم نبود از کجا آمده است، چرخ میخورد و از هوا بر زمین میافتاد.
Miss Brill put up her hand and touched her fur. Dear little thing! It was nice to feel it again. She had taken it out of its box that afternoon, shaken out the moth powder, given it a good brush, and rubbed the life back into the dim little eyes. "What has been happening to me?" said the sad little eyes.
دوشیزه بریل دستش را بالا آورد و خزش را لمس کرد. عزیزم! لمس دوبارهی آن حس خوبی داشت. بعدازظهر آن را از جعبهاش بیرون آورده بود، پودر بیدکش را از رویش تکان داده بود، حسابی آن را برس زده بود و دوباره به چشمان کوچک کمفروغ آن زندگی بخشیده بود گویی چشمان کوچک غمگین میگویند: «چه به روز ما آمده بود؟»
Oh, how sweet it was to see them snap at her again from the red eiderdown! . . . But the nose, which was of some black composition, wasn't at all firm. It must have had a knock, somehow. Never mind–a little dab of black sealing-wax when the time came–when it was absolutely necessary . . .
اوه! چه شیرین بود دیدن دوبارهی آنها از بستر پرقوی قرمز که او را دید میزدند!... اما بینی که ترکیبی از یک مادهی مشکی رنگ بود، اصلا سر جایش سفت نبود. حتما جوری به آن ضربه خورده بود. مهم نیست! یک ذره موم آببندی سیاه، زمانی که وقتش برسد، وقتی که خیلی ضروری باشد…
Little rogue! Yes, she really felt like that about it. Little rogue biting its tail just by her left ear. She could have taken it off and laid it on her lap and stroked it. She felt a tingling in her hands and arms, but that came from walking, she supposed. And when she breathed, something light and sad–no, not sad, exactly–something gentle seemed to move in her bosom.
ناقلای کوچولو! بله، این دقیقا حسی بود که به آن داشت. ناقلای کوچولویی که دم خودش را درست در کنار گوش چپ او گاز میگرفت. میتوانست آن را در بیاورد، روی پاهایش بگذارد و نوازش کند. او احساس سوزن سوزن شدن در دستها و بازوهایش کرد اما حدس زد باید از پیادهروی باشد.
و وقتی نفس میکشید، چیزی سبک و غمانگیز – نه، نه دقیقا غمانگیز– به نظر میرسید که چیزی ملایم در سینهاش حرکت میکرد.
There were a number of people out this afternoon, far more than last Sunday. And the band sounded louder and gayer. That was because the Season had begun. For although the band played all the year round on Sundays, out of season it was never the same. It was like someone playing with only the family to listen; it didn't care how it played if there weren't any strangers present.
امروز بعدازظهر تعدادی از مردم بیرون بودند، بسیار بیشتر از یکشنبهی گذشته. و گروه موزیک بلندتر و سرحالتر از همیشه مینواخت. دلیلش این بود که فصل شروع شده بود. اگرچه گروه نوازندگان در طول سال هر یکشنبه برنامه داشت، اما هیچوقت خارج از فصل اینطور نبود. مثل کسی بود که فقط برای خانواده مینواخت تا گوش کنند؛ اگر غریبهای در آنجا حضور نداشت برایش مهم نبود که چگونه مینوازد.
Wasn't the conductor wearing a new coat, too? She was sure it was new. He scraped with his foot and flapped his arms like a rooster about to crow, and the bandsmen sitting in the green rotunda blew out their cheeks and glared at the music. Now there came a little "flutey" bit–very pretty!–a little chain of bright drops. She was sure it would be repeated. It was; she lifted her head and smiled.
برایش مهم نبود آیا رهبر گروه کت تازه پوشیده است یا نه؟! چون مطمئن بود که او حتما لباس تازه به تن کرده است. رهبر ارکستر پایش را به زمین میزد و مثل خروسی که میخواهد بخواند، دستهایش را در هوا تکان میداد و نوازندگان که در ساختمان گنبدیشکل سبز رنگی نشسته بودند، لپهایشان را باد کرده بودند و به نتهای موسیقی چشم دوخته بودند. حالا صدای آرام فلوت به گوش میرسید، بسیار زیبا بود! درست مانند رشتهای از قطرات روشن و شفاف آب. مطمئن بود که تکرار خواهد شد. تکرار شد. سرش را بلند کرد و لبخند زد.
Only two people shared her "special" seat: a fine old man in a velvet coat, his hands clasped over a huge carved walking-stick, and a big old woman, sitting upright, with a roll of knitting on her embroidered apron. They did not speak. This was disappointing, for Miss Brill always looked forward to the conversation. She had become really quite an expert, she thought, at listening as though she didn't listen, at sitting in other people's lives just for a minute while they talked around her.
فقط دو نفر روی صندلی مخصوص او، کنارش حضور داشتند: پیرمردی ظریف با کت مخملی، دستانش روی یک عصای حکاکی شده بزرگ گره خورده بود، و پیرزنی درشت اندام، راست نشسته، با رول بافتنی روی پیشبند گلدوزی شدهاش. آنها صحبت نمیکردند. این برای خانم بریل که همیشه مشتاقانه منتظر گفتگو بود کمی مایوس کننده بود. فکر میکرد که در گوش دادن به حرفهای دیگران واقعاً استاد است و اینگونه وانمود کند که گوش نمیدهد، برای یک دقیقه هم که شده کنار مردمی که صحبت میکنند بنشیند و در زندگی آنها شریک شود.
She glanced, sideways, at the old couple. Perhaps they will go soon. Last Sunday, too, hadn't been as interesting as usual. An Englishman and his wife, wearing a dreadful Panama hat and button boots. And she'd gone on the whole time about how she ought to wear spectacles; she knew she needed them; but that it was no good getting any; they'd be sure to break and they'd never keep on.
از گوشهی چشم نگاهی به زوج پیر انداخت. شاید بهزودی بروند. یکشنبهی گذشته هم مثل همیشه جالب نبود. مردی انگلیسی که کلاه پانامای وحشتناکی بر سر داشت و همسرش که با چکمههای دکمهدار بود. و در تمام مدت صحبت زن راجع به این بود که عینک لازم دارد، میدانست که باید عینک بزند اما هیچ عینکی را نمیپسندید. مطمئنا شیشههایش میشکستند و هیچ وقت دوام نمیآوردند.
And he'd been so patient. He'd suggested everything–gold rims, the kind that curve round your ears, little pads inside the bridge. No, nothing would please her. "They'll always be sliding down my nose!" Miss Brill had wanted to shake her.
مرد خیلی صبور بود. هر چیزی را که میتوانست به خانم پیشنهاد کرد- قاب طلایی، مدلی که به دور گوش میپیچند، مدلی که در آن لایهی نرمی در پل عینک تعبیه شده است. نه، هیچچیز زن را راضی نمیکرد. «همهاش قراره از روی بینیم سر بخوره!» دوشیزه بریل دیگر واقعا میخواست یک چیزی بهش بگوید.
The old people sat on a bench, still as statues. Never mind, there was always the crowd to watch. To and fro, in front of the flower beds and the band rotunda, the couples and groups paraded, stopped to talk, to greet, to buy a handful of flowers from the old beggar who had his tray fixed to the railings.
زوج پیر هنوز هم مثل مجسمه روی نیمکت نشسته بودند. ولی اشکالی ندارد، همیشه عدهای برای تماشا کردن بودند.
در مقابل باغچهی گلکاری شده و ساختمان گنبدیشکل، زن و شوهرها و دستههای مختلف مردم، به این سو و آن سو در رفتو آمد بودند. آنها گاهی میایستادند تا با هم صحبت کنند، با هم سلام و احوالپرسی کنند یا از گداهایی که کاسه گداییشان را روی نردهها گذاشته بودند، یک دسته گل بخرند.
Little children ran among them, swooping and laughing; little boys with big white silk bows under their chins, little girls, little French dolls, dressed up in velvet and lace. And sometimes a tiny staggerer came suddenly rocking into the open from under the trees, stopped, stared, as suddenly sat down "flop," until its small high-stepping mother, like a young hen, rushed scolding to its rescue.
بچههای کوچک، خندان و دوان دوان بین مردم در حرکت بودند. پاپیونهای بزرگ سفید و ابریشمی زیر چانهی پسربچهها حلقه زده بود و دختربچهها مثل عروسکهای فرانسوی کوچک، با لباسهای توری و مخملی پوشیده شده بودند. گاهی اوقات، یک بچهی گیج تلو تلوخوران از زیر درختها بیرون میآمد، میایستاد، خیره به اطرافش نگاه میکرد و در همین حال ناگهان تلپی به زمین میخورد. در این حال مادرش سرزنشکنان با قدمهای بلند خود همانند یک مرغ جوان به داد فرزندش میرسید تا او را نجات دهد.
Other people sat on the benches and green chairs, but they were nearly always the same, Sunday after Sunday,and–Miss Brill had often noticed–there was something funny about nearly all of them. They were odd, silent, nearly all old, and from the way they stared they looked as though they'd just come from dark little rooms or even–even cupboards!
بقیهی مردم روی نیمکتها و صندلیهای سبزرنگ نشسته بودند، اما تقریبا هر یکشنبه کارشان همین بود. دوشیزه بریل اغلب متوجه چیز خندهداری در مورد همهی آنها شده بود. آنها عجیب، ساکت و تقریبا همه پیر بودند و طوری نگاه میکردند که گویی تازه از اتاقهای کوچک و تاریک - یا حتی از توی گنجهها- بیرون آمدهاند.
Behind the rotunda the slender trees with yellow leaves down drooping, and through them just a line of sea, and beyond the blue sky with gold-veined clouds.
Tum-tum-tum tiddle-um! tiddle-um! tum tiddly-um tum ta! blew the band.
Two young girls in red came by and two young soldiers in blue met them, and they laughed and paired and went off arm-in-arm. Two peasant women with funny straw hats passed, gravely, leading beautiful smoke-coloured donkeys. A cold, pale nun hurried by.
از پشت ساختمان گرد کلیسا، درختهای باریک با برگهای زردی که به پایین آویزان بودند و از میانشان خط دریا دیده میشد و دورتر از آنها آسمانی آبی با ابرهایی از رگههای طلایی رنگ به چشم میخورد.
گروه موسیقی مینواخت: تام تام تام تادالام! تادالام! تام تیدی تام تام تا!
دو دختر جوان قرمزپوش از راه رسیدند و دو سرباز جوان آبیپوش از سوی دیگر به آنها رسیدند. به هم لبخندی زدند و دست در دست همدیگر، از آنجا دور شدند. دو زن روستایی با کلاههای حصیری بامزه از کنار خرهای زیبای دودی رنگی رد شدند. راهبهای بیروح و رنگپریده با عجله گذشت.
A beautiful woman came along and dropped her bunch of violets, and a little boy ran after to hand them to her, and she took them and threw them away as if they'd been poisoned. Dear me! Miss Brill didn't know whether to admire that or not! And now an ermine toque and a gentleman in gray met just in front of her. He was tall, stiff, dignified, and she was wearing the ermine toque she'd bought when her hair was yellow.
زنی زیبا آمد و دستهگل بنفشهای که در دست داشت، به زمین افتاد. در این هنگام پسر کوچکی دنبالش دوید تا آنها را به او بدهد. زن دستهگل را از دست پسر گرفت و آن را دور انداخت. گویی گلها بعد از افتادن به زمین زهرآلود شده بودند.
حیف! دوشیزه بریل نمیدانست این کار را تحسین کند یا نه!
در همین لحظه زنی با کلاه بیلبه از خز سفیدرنگ و مردی آراسته با کتوشلوار خاکستری درست در مقابل دوشیزه بریل به هم رسیدند. مرد، قدبلند، جدی و باوقار بود و زن، کلاه بیلبهی سفیدی روی سرش گذاشته بود. زن این کلاه را زمانی خریده بود که موهایش طلایی رنگ بود.
Now everything, her hair, her face, even her eyes, was the same color as the shabby ermine, and her hand, in its cleaned glove, lifted to dab her lips, was a tiny yellowish paw. Oh, she was so pleased to see him–delighted! She described where she'd been–everywhere, here, there, along by the sea.
حالا همهچیزش، موهایش، صورتش و حتی چشمهایش به رنگ همان کلاه سفید کهنه شده بود. و دستانش یک جفت دستکش تمیز داشتند. دستهای زن به طرف لبهایش بالا آمد. دستهایش ظریف و کوچک بودند و به زردی میزدند. زن از دیدن مرد خوشحال شد. او هر کجا که رفته، اینجا، آنجا، کنار دریا و ... همهچیز را توصیف میکرد.
The day was so charming–didn't he agree? And wouldn't he, perhaps? . . . But he shook his head, lit a cigarette, slowly breathed a great deep puff into her face, and even while she was still talking and laughing, flicked the match away and walked on. The ermine toque was alone; she smiled more brightly than ever.
روز دلپذیری بود_ آیا مرد هم موافق بود یا نه؟ و آیا مایل بود که شاید؟… اما مرد سرش را تکان داد، سیگاری روشن کرد و پک عمیقی از دود آن را به صورت خانم دمید و حتی با این که زن هنوز داشت صحبت میکرد و میخندید، کبریت را دور انداخت و به راه خود ادامه داد. حالا زن کلاهسفید تنها بود. زن لبخندی دلپذیرتر از همیشه زد.
But even the band seemed to know what she was feeling and played more softly, played tenderly, and the drum beat, "The Brute! The Brute!" over and over. What would she do? What is going to happen now? But as Miss Brill wondered, the ermine toque turned, raised her hand as though she'd seen someone else, much nicer, just over there, and pattered away.
اما به نظر میرسید که حتی گروه موسیقی هم میدانست که او چه حسی دارد، به همین دلیل ملایمتر و مهربانانهتر مینواخت. طبل داشت پشت سر هم این طور میزد: «بی رحم! بی رحم!» حالا زن چه کار میکرد؟ بعد از آن چه اتفاقی میافتاد؟ اما دوشیزه بریل در این فکرها بود که زن کلاهسفید برگشت و دستش را بالا آورد، انگار که درست در آنجا فرد بهتر دیگری را دیده باشد سریع و تقتق کنان دور شد.
And the band changed again and played more quickly, more gayly than ever, and the old couple on Miss Brill's seat got up and marched away, and such a funny old man with long whiskers hobbled along in time to the music and was nearly knocked over by four girls walking abreast.
گروه نوازندگان دوباره آهنگ را تغییر داد و تندتر و شادتر از همیشه نواخت. زوج سالخورده از روی نیمکت دوشیزه بریل بلند شدند و قدمزنان آنجا را ترک کردند. پیرمرد مضحکی با ریش بلند چنان هماهنگ با موسیقی میلنگید و میرفت که نزدیک بود با چهار دختری که در یک ردیف کنار هم حرکت میکردند به هم بخورند.
Oh, how fascinating it was! How she enjoyed it! How she loved sitting here, watching it all! It was like a play. It was exactly like a play. Who could believe the sky at the back wasn't painted? But it wasn't till a little brown dog trotted on solemn and then slowly trotted off, like a little "theater" dog, a little dog that had been drugged, that Miss Brill discovered what it was that made it so exciting. They were all on stage. They weren't only the audience, not only looking on; they were acting.
وای! تماشای این صحنهها چقدر جذاب بود! چقدر از تماشای آنها لذت میبرد! چقدر دوست داشت که اینجا روی نیمکت نشسته و همهچیز را تماشا کند! دقیقا شبیه یک نمایشنامه بود. چه کسی میتوانست باور کند که آسمان پشت صحنه نقاشی نشده باشد. اما تا زمانی که یک سگ کوچک و قهوهایرنگ به شکلی رسمی یک دفعه وارد صحنه میشد و بعد بهآرامی آن جا را ترک میکرد. مثل سگ کوچولویی که در تئاتر نقش بازی میکند؛ سگ کوچولویی که دارو به خوردش دادهاند. دوشیزه بریل این را که دید تازه فهمید. همین بود که همهچیز را اینطور شگفتانگیز کرده بود. همهی اینها روی صحنهی نمایش بودند. آنها فقط شنونده یا بیننده نبودند. آنها خودشان بازیگر بودند.
Even she had a part and came every Sunday. No doubt somebody would have noticed if she hadn't been there; she was part of the performance after all. How strange she'd never thought of it like that before! And yet it explained why she made such point of starting from home at just the same time each week–so as not to be late for the performance–and it also explained why she had a queer, shy feeling at telling her English pupils how she spent her Sunday afternoons. No wonder! Miss Brill nearly laughed out loud. She was on the stage.
حتی خود دوشیزه بریل هم در این بازی نقشی داشت و هر یکشنبه میآمد. بیشک اگر یک هفته آنجا نبود، کسی بود که متوجه نبود وی شود؛ هر چه باشد، او هم بخشی از نمایش بود. چقدر عجیب بود که او هرگز قبلا به این موضوع پی نبرده بود! در واقع به همین دلیل بود که هر هفته در همین ساعت از خانه به راه میافتاد تا با تاخیر در صحنهی نمایش حاضر نشود و برای همین بود که خجالت میکشید به شاگردان انگلیسیزبانش بگوید بعدازظهرهای یکشنبه را چگونه گذرانده است. جای تعجب نداشت! دوشیزه بریل با صدای تقریبا بلند خندید. او روی صحنهی نمایش بود.
She thought of the old invalid gentleman to whom she read the newspaper four afternoons a week while he slept in the garden. She had got quite used to the frail head on the cotton pillow, the hollowed eyes, the open mouth and the high pinched nose. If he'd been dead she mightn't have noticed for weeks; she wouldn't have minded.
به پیرمرد علیل و ناتوانی فکر میکرد که چهار روز در هفته وقتی توی پارک خوابش میگرفت، (دوشیزه بریل) برایش روزنامه میخواند. او کاملاً به این پیرمرد عادت کرده بود. او کاملاً به سر ضعیف روی بالش نخی، چشمان گود رفته، دهان باز و بینی بلند و باریک عادت کرده بود. اگر پیرمرد میمرد، دوشیزه بریل شاید تا چند هفته متوجه مرگ وی نمیشد، او چندان اهمیتی به موضوع نمیداد.
But suddenly he knew he was having the paper read to him by an actress! "An actress!" The old head lifted; two points of light quivered in the old eyes. "An actress–are ye?" And Miss Brill smoothed the newspaper as though it were the manuscript of her part and said gently; "Yes, I have been an actress for a long time."
ولی پیرمرد ناگهان متوجه شد که کسی که برایش روزنامه میخواند یک بازیگر است. «بازیگر!» پیرمرد سرش را بلند کرد؛ دو نقطهی نورانی در چشمان پیرش میلرزیدند. «تو بازیگر هستی؟» و دوشیزه بریل روزنامه را صاف کرد انگار که متن نمایش اوست و بهنرمی گفت: «بله، من مدت زیادی است که هنرپیشه هستم.»
The band had been having a rest. Now they started again. And what they played was warm,sunny, yet there was just a faint chill–a something, what was it?–not sadness–no, not sadness–a something that made you want to sing. The tune lifted, lifted, the light shone; and it seemed to Miss Brill that in another moment all of them, all the whole company, would begin singing.
مدتی بود که گروه موسیقی از نواختن دست کشیده بود و در حال استراحت بود. حالا دوباره شروع کردند. آهنگی که آنها مینواختند، آهنگی گرم و شاد بود. با این وجود، نوعی سردی خفیف در هوا احساس میشد. چیزی، چه چیزی بود؟ هر چه بود اندوه نبود، نه! اندوه نبود. چیزی در آهنگ بود که آدم را وادار به خواندن میکرد. آهنگ بلند شد؛ بلند و بلندتر. خورشید میدرخشید و دوشیزه بریل حس کرد که الان یک دفعه تمام آنها، همهی بازیگران، شروع به خواندن خواهند کرد.
The young ones, the laughing ones who were moving together, they would begin and the men's voices, very resolute and brave, would join them. And then she too, she too, and the others on the benches–they would come in with a kind of accompaniment–something low, that scarcely rose or fell, something so beautiful–moving. . . . And Miss Brill's eyes filled with tears and she looked smiling at all the other members of the company.
اول جوانها، آنهایی که با هم راه میرفتند و میخندیدند، شروع خواهند کرد و بعد صدای مصمم و شجاع مردان هم به آنان خواهد پیوست. و بعد خود دوشیزه بریل هم، خود او هم و بقیه که روی نیمکتها نشسته بودند هم با آنها همراه خواهند شد. تم ضعیفی که خیلی کم بالا و پایین میشد، چیزی بسیار زیبا – هیجانآور… چشمهای خانم بریل پر از اشک شد و بعد در حالی که میخندید به اطرافیانش نگاه کرد.
Yes, we understand, we understand, she thought–though what they understood she didn't know.
Just at that moment a boy and girl came and sat down where the old couple had been. They were beautifully dressed; they were in love. The hero and heroine, of course, just arrived from his father's yacht. And still soundlessly singing, still with that trembling smile, Miss Brill prepared to listen.
فکر کرد دیگران میگویند بله ما میفهمیم، ما میفهمیم؛ در حالی که نمیدانست بقیه چه چیزی را درک میکنند.
درست در همان لحظه دختر و پسر جوانی آمدند و در جایی که آن زوج پیر بودند، نشستند. عاشق همدیگر بودند و لباسهای شیکی به تن داشتند. البته آن دو بازیگر قهرمان این صحنه، تازه از قایق تفریحی پدرِ پسر جوان پیاده شده بودند. دوشیزه بریل هنوز در حالی که بیصدا آواز میخواند، با همان تبسم لرزان، خودش را برای شنیدن حرفهای آنها آماده کرد.
"No, not now," said the girl. "Not here, I can't."
"But why? Because of that stupid old thing at the end there?" asked the boy. "Why does she come here at all–who wants her? Why doesn't she keep her silly old mug at home?"
"It's her fu-ur which is so funny," giggled the girl. "It's exactly like a fried whiting."
Ah, be off with you!" said the boy in an angry whisper. Then: "Tell me, ma petite chère–"
"No, not here," said the girl. "Not yet."
…..
دختر گفت: «نه، الان نه. اینجا نه، نمیتونم.»
پسر پرسید: «آخه چرا؟ به خاطر اون چیز پیر احمقی که اون ته نشسته؟ ... اصلاً برا چی میاد اینجا؟ کی اونو میخواد؟ چرا اون قیافهی پیر احمقانهاش رو تو خونه نگه نمیداره؟»
دختر با خنده گفت: «پالتوی خزش خیلی خندهداره. درست مثل ماهی سرخشده است.»
پسر با عصبانیت در گوش دختر زمزمه کرد: «اه! گورت رو گم کن.» سپس رو به دختر: «حالا به من بگو کوچولوی عزیزم…»
دختر گفت: «نه، اینجا نه. هنوز نه.»
On her way home she usually bought a slice of honeycake at the baker's. It was her Sunday treat. Sometimes there was an almond in her slice, sometimes not. It made a great difference. If there was an almond it was like carrying home a tiny present–a surprise–something that might very well not have been there. She hurried on the almond Sundays and struck the match for the kettle in quite a dashing way.
دوشیزه بریل در راه خانه معمولاً یک تکه کیک عسلی از نانوایی میخرید. یکشنبهها این برنامهی همیشگیاش بود. گاهی در کیکش بادام هم بود، گاهی هم نبود. بود و نبود بادام برای او خیلی فرق میکرد. اگر کیک مغز بادام داشت، برایش مثل این بود که دارد یک جور هدیهی کوچک را با خود به خانه میبرد، در واقع نوعی سورپرایز بود. در یکشنبههایی که کیکش بادام داشت عجله داشت و در یک چشم به هم زدن کتری آب را جوش میآورد.
But to-day she passed the baker's by, climbed the stairs, went into the little dark room–her room like a cupboard–and sat down on the red eiderdown. She sat there for a long time. The box that the fur came out of was on the bed. She unclasped the necklet quickly; quickly, without looking, laid it inside. But when she put the lid on she thought she heard something crying.
اما امروز از نانوایی رد شد، از پلهها بالا رفت، به اتاق تاریک کوچک رفت - اتاقش که مثل گنجه بود- و بعد روی روتختی قرمزرنگ نشست. مدت زیادی همانجا نشست. جعبهای که پوستین خز را از داخلش درآورده بود، همانجا روی تختخواب بود. او بهسرعت گره بند آن را از گردن باز کرد و بهسرعت، بدون آن که نگاهش کند، آن را توی جعبه گذاشت. اما وقتی در جعبه را میبست فکر کرد صدای گریهای شنیده است.
سخن پایانی
امیدواریم با خواندن این داستان کوتاه جذاب، هم اوقات لذتبخشی سپری کرده باشید هم توانسته باشید از نکات آموزشی این متن نهایت استفاده را بکنید. ممنون که تا پایان این داستان همراه ما بودید.