داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل با ترجمه فارسی

۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل موضوعی است که در این مقاله به بررسی آن می‌پردازیم. تا پایان این مقاله آموزشی همراه ما باشید.

داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل با ترجمه فارسی

ضرب‌المثل‌ها یکی از مهم‌ترین عناصر فرهنگی و زبانی هر جامعه هستند. آنها در تاریخ بشر نقش مهمی را ایفا کرده‌اند و به عنوان پیام‌های کوتاه و موثری برای ارتباط و انتقال تجربیات نیکو و عمق فرهنگی به نسل‌های آینده شناخته می‌شوند. از نظر یادگیری زبان انگلیسی، ضرب‌المثل‌ها علاوه بر اینکه اصطلاحات و عبارات رایج را شامل می‌شوند، به دانش زبان‌آموزان کمک می‌کنند تا فهم بهتری از معنا و کاربردهای مختلف کلمات و عبارات داشته باشند.

ضرب‌المثل‌ها، تصاویر زندگی را به شکلی کوتاه و قابل یادآوری بیان می‌کنند. آنها تجربیات عمومی را درباره زندگی، موقعیت‌ها و روابط انسانی به اشتراک می‌گذارند. در حقیقت، ضرب‌المثل‌ها به زبان زنده و پویا میان مردمان یک جامعه معروف هستند و فرهنگ، اعتقادات و ارزش‌های آن جامعه را نشان می‌دهند.

به همین دلیل داستان‌هایی که در مورد ضرب‌المثل هستند بهترین راه برای یادگیری زبان انگلیسی محسوب می‌شوند. در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی در مورد ضرب‌المثل را برای شما آماده کرده‌ایم. این داستان‌های جذاب را از دست ندهید.

داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل

آیا «پول وقتی حرف می‌زنه، حقیقت سکوت می‌کنه؟» این ضرب‌المثل ابهاماتی را برای جان و پیتر ایجاد کرده است. آن‌ها تلاش می‌کنند تا نشان دهند که هیچ چیزی نمی‌تواند حقیقت را خاموش کند، حتی پول. این داستان آموزنده را با هم دنبال می‌کنیم:

The first story: When money speaks, the truth remains silent.

داستان اول: وقتی پول حرف می‌زنه، حقیقت سکوت می‌کنه.

Once upon a time, in a small village, there lived two close friends named John and Peter. They were both hardworking and honest individuals, always striving to do what was right. However, they had different perspectives when it came to the role of money in society.

روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک دو دوست صمیمی به نام‌های جان و پیتر زندگی می‌کردند. آنها هر دو افرادی سخت‌کوش و صادق بودند و همیشه در تلاش برای انجام آنچه درست بود. اما در مورد نقش پول در جامعه دیدگاه‌های متفاوتی داشتند.

John believed that money had the power to influence people's actions and decisions. He often said, "When money speaks, the truth remains silent." He believed that when people were motivated by financial gain, they might be inclined to hide the truth or manipulate it to their advantage.

جان معتقد بود که پول این قدرت را دارد که بر اعمال و تصمیمات افراد تاثیر بگذارد. او اغلب می‌گفت: «وقتی پول صحبت می‌کند، حقیقت ساکت می‌ماند.» او بر این باور بود که وقتی مردم، با انگیزه سود مالی هستند، ممکن است تمایل داشته باشند حقیقت را پنهان کنند یا آن را به نفع خود دست‌کاری کنند.

On the other hand, Peter had a more idealistic view. He believed that truth should always prevail, regardless of financial considerations. He often challenged John's belief, stating that honesty and integrity should never be compromised for the sake of money.

از سوی دیگر، پیتر دیدگاه آرمانی‌تری داشت. او معتقد بود که حقیقت همیشه باید بدون توجه به ملاحظات مالی، غالب باشد. او اغلب باور جان را به چالش می‌کشید و اظهار داشت که صداقت و درستکاری هرگز نباید به خاطر پول به خطر بیفتد.

One day, a wealthy merchant named Mr. Thompson visited the village. He was known for his extravagant lifestyle and his ability to get things done through his financial influence. Mr. Thompson was involved in various business deals and had a reputation for manipulating the truth to achieve his goals.

یک روز یک تاجر ثروتمند به نام آقای تامپسون از روستا دیدن کرد. او به خاطر سبک زندگی زیاد و توانایی‌اش در انجام کارها از طریق نفوذ مالی‌اش معروف بود. آقای تامپسون در معاملات تجاری مختلفی شرکت داشت و به دستکاری حقیقت برای رسیدن به اهدافش شهرت داشت.

Word quickly spread that Mr. Thompson was planning to purchase a large plot of land in the village for his new business venture. This news sparked excitement and curiosity among the villagers, including John and Peter. They both saw an opportunity to observe whether money truly had the power to silence the truth.

این خبر به سرعت پخش شد که آقای تامپسون قصد دارد یک قطعه زمین بزرگ در دهکده برای سرمایه‌گذاری تجاری جدید خود خریداری کند. این خبر باعث ایجاد هیجان و کنجکاوی در بین روستاییان از جمله جان و پیتر شد. هر دو فرصتی را دیدند تا ببینند که آیا پول واقعا قدرت خاموش کردن حقیقت را دارد یا خیر.

As the land negotiations began, John and Peter closely watched Mr. Thompson's actions. They noticed that he used his wealth to sway opinions and influence decision-makers. People seemed to listen to him because of financial gain.

با شروع مذاکرات زمین، جان و پیتر از نزدیک اقدامات آقای تامپسون را تماشا کردند. آنها متوجه شدند که او از ثروت خود برای تغییر عقاید و تاثیرگذاری بر تصمیم‌گیرندگان استفاده می‌کند. به نظر می‌رسید که مردم به دلیل سود مالی به او گوش می‌دهند.

John and Peter were determined to test their beliefs. They gathered evidence and spoke to the villagers who had reservations about the deal. They collected facts and presented them to the village council, shedding light on the potential drawbacks of selling the land to Mr. Thompson.

جان و پیتر مصمم بودند که باورهای خود را بیازمایند. آنها شواهدی را جمع‌آوری کردند و با روستائیانی که در مورد معامله محتاط بودند صحبت کردند. آنها حقایق را جمع‌آوری کردند و آنها را به شورای دهکده ارائه کردند و مشکلات احتمالی فروش زمین به آقای تامپسون را روشن کردند.

Despite their efforts, the council seemed to be leaning towards accepting Mr. Thompson's offer. It appeared that money was indeed speaking louder than the truth. John and Peter felt disheartened, but they refused to give up.

علی‌رغم تلاش‌های آنها، به نظر می‌رسید که شورا به سمت پذیرش پیشنهاد آقای تامپسون تمایل داشت. به نظر می‌رسید که پول در واقع بلندتر از حقیقت صحبت می‌کند. جان و پیتر احساس ناامیدی کردند، اما حاضر به تسلیم نشدند.

They decided to organize a public meeting where they would present their findings to the villagers directly. They believed that if the truth was revealed to everyone, it would outweigh the allure of money.

آنها تصمیم گرفتند یک جلسه عمومی ترتیب دهند تا یافته‌های خود را مستقیما به روستاییان ارائه دهند. آنها معتقد بودند که اگر حقیقت برای همه آشکار شود، بیشتر از جذابیت پول است.

The day of the meeting arrived, and the villagers gathered to hear John and Peter speak. With passion and conviction, they presented the facts, exposing the potential negative consequences of the deal. They emphasized the importance of preserving the village's natural beauty and protecting its resources.

روز جلسه فرا رسید و روستاییان برای شنیدن صحبت‌های جان و پیتر جمع شدند. آنها با شور و اشتیاق، حقایق را ارائه کردند و پیامدهای منفی بالقوه معامله را آشکار کردند. آنها بر اهمیت حفظ زیبایی‌های طبیعی روستا و حفاظت از منابع آن تاکید کردند.

As they spoke, a transformation occurred within the crowd. The truth had finally found its voice. The villagers, who had been seduced by money's allure, started to question their initial enthusiasm for the deal. They realized that the true value of their village lay in its integrity, not in financial gain.

همان‌طور که آنها صحبت می‌کردند، تحولی در بین جمعیت رخ داد. حقیقت بالاخره صدای خود را پیدا کرده بود. روستاییان که فریفته جذابیت پول شده بودند، شروع به زیر سوال بردن اشتیاق اولیه خود برای معامله کردند. آنها متوجه شدند که ارزش واقعی روستایشان در یکپارچگی آن است نه در سود مالی.

In the end, the village council reconsidered its decision and rejected Mr. Thompson's offer. The truth had triumphed over the influence of money. John and Peter's belief in the power of truth was reaffirmed, and the village continued to grow with honesty and integrity under their joint guidance.

در نهایت شورای روستا در تصمیم خود تجدید نظر کرد و پیشنهاد آقای تامپسون را رد کرد. حقیقت بر نفوذ پول پیروز شده بود. اعتقاد جان و پیتر به قدرت حقیقت مجددا تایید شد و دهکده با صداقت و درستکاری تحت هدایت مشترک آنها به رشد خود ادامه داد.

And so, the tale of John and Peter became a legend in the village, reminding everyone that even when money speaks, the truth can never be silenced.

و بنابراین، داستان جان و پیتر به یک افسانه در دهکده تبدیل شد و به همه یادآوری کرد که حتی وقتی پول صحبت می‌کند، هرگز نمی‌توان حقیقت را ساکت کرد.

داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل

ضرب‌المثل «گذشته‌ها، گذشته» یکی از مفهومی‌ترین ضرب‌المثل‌هایی است که با فکر کردن به آن می‌توانیم زندگی خود را متحول کنیم. لیلی داستان ما پای صحبت پیرمردی می‌نشیند که داستانی در مورد این ضرب‌المثل تعریف می‌کند. به این داستان جالب، توجه کنید:

The second story: What is past, is past.

داستان دوم: گذشته‌ها، گذشته.

Once upon a time in a small village, Lily lived. Lily had always been a curious child, eager to explore the world around her. However, she tended to dwell on past mistakes and experiences, constantly rehashing them in her mind.

روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک، لیلی زندگی می‌کرد. لیلی همیشه کودکی کنجکاو بود و مشتاق کشف دنیای اطرافش بود. با این حال، او تمایل داشت که روی اشتباهات و تجربیات گذشته تمرکز کند و دائما آنها را در ذهن خود تکرار کند.

One sunny day, as Lily played near the river, she noticed a group of elderly villagers sitting under a large tree. Curiosity piqued, she approached them and asked, "Why do we often think so much about the past? Is there a way to let go of our past and move forward?"

یک روز آفتابی، وقتی لیلی در نزدیکی رودخانه بازی می‌کرد، متوجه گروهی از روستاییان مسن شد که زیر درختی بزرگ نشسته بودند. کنجکاوی برانگیخته شد، او به آنها نزدیک شد و پرسید: «چرا ما اغلب این‌قدر به گذشته فکر می‌کنیم؟ آیا راهی وجود دارد که گذشته خود را رها کنیم و به جلو برویم؟»

The old villager, wise and serene, smiled kindly at Lily. He told her a story. "Long ago, there was a young farmer with a magnificent apple orchard. Every year, his apples were the juiciest and most delicious in the region. One day, a storm hit the village, destroying his orchard and The farmer felt annihilated due to extreme sadness."

پیرمرد روستایی، عاقل و آرام، با مهربانی به لیلی لبخند زد. او داستانی را برای او تعریف کرد. مدت‌ها پیش، یک کشاورز جوان با باغ سیب باشکوهی زندگی می‌کرد، هر سال سیب‌های او آبدارترین و خوشمزه‌ترین سیب‌های منطقه بود، یک روز طوفانی به روستا رسید و باغ او را ویران کرد و کشاورز از شدت اندوه احساس نابودی کرد.

Lily listened intently, her eyes wide with wonder. The wise elder continued, "The young farmer was heartbroken, as he had put so much effort into nurturing his trees. But he realized that dwelling on what was lost wouldn't bring back his orchard. So, he made a decision to let go of the past and focus on the future."

لیلی با چشمان گشاد شده از تعجب به دقت گوش داد. پیر فرزانه ادامه داد: «دهقان جوان دلش شکسته بود، زیرا برای پرورش درختانش تلاش زیادی کرده بود. اما متوجه شد که ماندن روی چیزهای از دست رفته، باغ او را باز نمی‌گرداند؛ بنابراین، او تصمیم گرفت که گذشته را رها کند و روی آینده تمرکز کند.»

"He started planting new apple trees and worked tirelessly to create an even more beautiful orchard than before. And you know what happened, Lily?" the wise elder asked, his eyes twinkling.

«او شروع به کاشت درختان سیب جدید کرد و بی‌وقفه تلاش کرد تا باغی زیباتر از قبل ایجاد کند و می‌دانی چه اتفاقی افتاد، لیلی؟» پیر خردمند در حالی که چشمانش برق می‌زد پرسید.

Lily nodded, eager to know how the story would end.

لیلی سرش را تکان داد، مشتاق بود بداند داستان چگونه به پایان می‌رسد.

"The new orchard flourished! The young farmer's apples became even more renowned, and his orchard became a symbol of resilience and hope for the entire village. He understood that what is past, is past, and the key to success lies in embracing the present and forging ahead," the elder explained.

«باغ جدید شکوفا شد! سیب‌های کشاورز جوان شهرت بیشتری پیدا کردند و باغ او نمادی از پایداری و امید برای کل روستا شد. او فهمید که آنچه گذشته است، گذشته است و رمز موفقیت در پذیرش زمان حال نهفته است و پیشروی کرد»، ریش سفید توضیح داد.

Lily's face lit up with understanding. She realized that holding onto the past only weighed her down, preventing her from embracing new opportunities and experiences. From that day forward, she made a promise to herself to let go of past mistakes and focus on creating a bright future.

صورت لیلی از درک روشن شد. او متوجه شد که نگه داشتن گذشته تنها او را سنگین می‌کند و او را از پذیرش فرصت‌ها و تجربیات جدید بازمی‌دارد. از آن روز به بعد، او به خود قول داد که اشتباهات گذشته را رها کند و بر خلق آینده‌ای روشن تمرکز کند.

And so, Lily grew up to be a courageous and determined young woman who never let her past define her. She achieved great success in her endeavors, always remembering the valuable lesson she had learned by the river that day: What is past, is past, and the power to shape our lives lies in the present moment.

و بنابراین، لیلی بزرگ شد تا یک زن جوان شجاع و مصمم باشد که هرگز اجازه نداد گذشته‌اش او را تعریف کند. او در تلاش‌های خود به موفقیت‌های بزرگی دست‌یافت، و همیشه درس ارزشمندی را که در آن روز در کنار رودخانه آموخته بود به یاد می‌آورد: آنچه گذشته است، گذشته است و قدرت شکل دادن به زندگی ما در لحظه حال نهفته است.

داستان کوتاه انگلیسی درمورد ضرب‌المثل.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل

«خواستن، توانستن است» یکی از بهترین ضرب‌المثل‌های انگیزشی محسوب می‌شود. این ضرب‌المثل نشان می‌دهد که برای رسیدن به رویاهایتان مانعی وجود ندارد و اگر بخواهید می‌توانید به هر چه که می‌خواهید، برسید. به این داستان انگیزشی توجه کنید:

The third story: Where there is a will there is a way.

داستان سوم: خواستن، توانستن است.

Once upon a time, in a small village in the midst of green hills, there lived a young boy named Sam. Sam had big dreams and aspirations but often felt discouraged.

روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک در میان تپه‌های سرسبز، پسر جوانی به نام سم زندگی می‌کرد. سم رویاها و آرزوهای بزرگی داشت اما اغلب احساس ناامیدی می‌کرد.

One day, as Sam was walking in the village, he came across an old old library. Curiosity sparked inside him and he stepped inside. The library was full of dusty shelves, and worn books, and smelled of history. The librarian, an elderly gentleman named Mr. Roberts, greeted Sam warmly.

یک روز وقتی سم در روستا قدم می‌زد، با یک کتابخانه قدیمی روبه‌رو شد. کنجکاوی درونش جرقه زد و پا به داخل گذاشت. کتابخانه پر از قفسه‌های خاک‌آلود و کتاب‌های فرسوده بود و بوی تاریخ می‌داد. کتابدار، آقایی مسن به نام آقای رابرتز، به گرمی با سم احوالپرسی کرد.

Sam explained to Mr. Roberts how he wanted to pursue his education and dreams, but didn't have access to the right school or resources. Mr. Roberts listened attentively and smiled kindly.

سم به آقای رابرتز توضیح داد که چگونه می‌خواست تحصیلات و رویاهای خود را دنبال کند، اما به مدرسه یا منابع مناسب دسترسی نداشت. آقای رابرتز با دقت گوش داد و با مهربانی لبخند زد.

"Sam," he said, "Where there is a will, there is a way."

گفت: «خواستن، توانستن است.»

Perplexed, Sam asked, "What do you mean, Mr. Roberts?"

سم متحیر پرسید: منظورت چیست آقای رابرتز؟

The librarian explained, "If you have a strong desire to achieve something, you will find a way to make it happen, no matter the obstacles. It's not always about having the best tools or resources. It's about having the determination to overcome challenges and never giving up."

این کتابدار توضیح داد: «اگر میل شدیدی برای دستیابی به چیزی دارید، بدون توجه به موانع، راهی برای تحقق آن پیدا خواهید کرد. این همیشه داشتن بهترین ابزار یا منابع نیست، بلکه داشتن عزم برای غلبه بر چالش‌ها است. هرگز تسلیم نشو.»

Sam's eyes sparkled with renewed hope. He realized that he didn't need fancy schools or expensive textbooks to pursue knowledge and fulfill his dreams. Guided by Mr. Roberts, he visited the library every day and read books on various subjects.

چشمان سم با امیدی تازه برق زد. او متوجه شد که برای دنبال کردن دانش و تحقق رویاهایش به مدارس شیک یا کتاب‌های درسی گران‌قیمت نیاز ندارد. او با راهنمایی آقای رابرتز، هر روز از کتابخانه بازدید می‌کرد و کتاب‌هایی در موضوعات مختلف مطالعه می‌کرد.

When Sam encountered a topic he couldn't fully understand, he would seek help from the villagers who had expertise in those areas. They were impressed by his determination and happily shared their knowledge and experiences with him.

وقتی سم با موضوعی مواجه می‌شد که نمی‌توانست به طور کامل بفهمد، از روستائیانی که در آن زمینه‌ها تخصص داشتند کمک می‌گرفت. آنها تحت تاثیر عزم او قرار گرفتند و با خوشحالی دانش و تجربیات خود را با او در میان گذاشتند.

Sam's passion and thirst for learning were contagious. The villagers admired his dedication and started supporting him in various ways. Some donated old books, while others offered him their time and guidance. Sam's dreams began to take shape, fueled by his unwavering will.

اشتیاق و تشنگی سم برای یادگیری مسری بود. روستاییان فداکاری او را تحسین کردند و به طرق مختلف از او حمایت کردند. برخی کتاب‌های قدیمی را اهدا کردند، در حالی که برخی دیگر وقت و راهنمایی خود را به او پیشنهاد کردند. رویاهای سم با اراده تزلزل‌ناپذیر او شروع به شکل‌گیری کردند.

Despite facing numerous obstacles, Sam never lost hope. He believed that if he persisted, he could overcome any challenge that came his way. With each passing day, he grew more knowledgeable and skilled in his chosen field.

با وجود مواجهه با موانع متعدد، سم هرگز امید خود را از دست نداد. او معتقد بود که اگر پافشاری کند، می‌تواند بر هر چالشی که برایش پیش می‌آمد فائق آید. هر روز که می‌گذشت در رشته انتخابی خود دانش و مهارت بیشتری پیدا می‌کرد.

Eventually, Sam's hard work and determination paid off. He earned a scholarship to a prestigious university, where he continued to excel and make a name for himself. His story inspired countless others in the village and beyond, proving that where there is a will, there is indeed a way.

در نهایت تلاش و اراده سم نتیجه داد. او بورسیه تحصیلی یک دانشگاه معتبر را دریافت کرد و در آنجا به پیشرفت خود ادامه داد و نام خود را به دست آورد. داستان او الهام‌بخش بسیاری از افراد دیگر در روستا و فراتر از آن بود و ثابت کرد که هر جا اراده‌ای وجود داشته باشد، واقعا راهی وجود دارد.

Sam's journey taught everyone that success isn't solely determined by circumstances or resources. It is driven by one's indomitable will, unwavering determination, and willingness to seek help and make the right use of what is available.

سفر سم به همه آموخت که موفقیت تنها توسط شرایط یا منابع تعیین نمی‌شود. اراده تسلیم‌ناپذیر، عزم تزلزل‌ناپذیر و تمایل به کمک گرفتن و استفاده درست از آنچه در دسترس است هدایت می‌شود.

And so, the village became a living testament to the power of will and resilience. The phrase "Where there is a will, there is a way" echoed through the hills, reminding everyone that with a strong desire and unwavering determination, anything is possible.

و به این ترتیب، روستا به گواهی زنده برای قدرت اراده و مقاومت تبدیل شد. عبارت «خواستن، توانستن است» در میان تپه‌ها طنین‌انداز شد و به همه یادآوری کرد که با یک میل قوی و عزم تزلزل‌ناپذیر، هر چیزی ممکن است.

داستان کوتاه انگلیسی دررابطه با ضرب‌المثل.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل

ضرب‌المثل «از آب گل‌آلود ماهی گرفتن» نشان دهنده استفاده از فرصت‌ها در سخت‌ترین و ناشناخته‌ترین شرایط است. به این داستان جالب توجه کنید:

The fourth story: Fish in troubled waters.

داستان چهارم: از آب گل‌آلود ماهی گرفتن.

Once upon a time, there was a group of fishermen in a village who made a living by catching fish. Every morning, they set out on a sea voyage, cast their nets in the calm waters, and brought a lot of catch.

روزی روزگاری در روستایی گروهی ماهیگیر بودند که با صید ماهی امرار معاش می‌کردند. هر روز صبح عازم سفر دریایی می‌شدند و تورهای خود را در آب‌های آرام می‌انداختند و صید زیادی می‌آوردند.

One day, a storm approached the village, and the once-placid waters turned turbulent. Dark clouds loomed overhead, and fierce winds whipped through the air. The fishermen knew it was too dangerous to venture out to sea, so they sought refuge in their homes, waiting for the storm to pass.

روزی طوفانی به روستا نزدیک شد و آب‌هایی که زمانی آرام بودند متلاطم شدند. ابرهای تاریکی بر فراز سرشان می‌آمدند و بادهای شدیدی در هوا می‌پیچید. ماهیگیران می‌دانستند که رفتن به دریا بسیار خطرناک است، بنابراین به خانه‌های خود پناه بردند و منتظر گذشتن طوفان بودند.

However, there was one fisherman named Jake who saw an opportunity in the troubled waters. He believed that during storms, the fish would be more active and easier to catch. Ignoring the warnings of his fellow fishermen, he decided to go out and cast his nets.

با این حال، یک ماهیگیر به نام جیک بود که فرصتی را در آب‌های آشفته دید. او معتقد بود که در هنگام طوفان، ماهی فعال‌تر و راحت‌تر صید می‌شود. او بدون توجه به هشدارهای ماهیگیران خود تصمیم گرفت بیرون برود و تورهای خود را بیندازد.

As Jake waded through the choppy waves, his boat rocked violently. It rained and obscured his vision. However, he remained determined, trusting his instincts and hoping for a successful hunt. He cast his net into the turbulent waters.

هنگامی که جیک از میان امواج متلاطم عبور می‌کرد، قایق او به شدت تکان می‌خورد. باران آمد و دید او را مخفی کرد. با این حال، او مصمم باقی ماند و به غرایز خود اعتماد کرد و به شکار موفقی امیدوار بود. تور خود را در آب‌های متلاطم انداخت.

To his surprise, Jake's net came back filled to the brim with fish. Despite the storm raging around him, he managed to catch more fish than he had ever caught before. The troubled waters had indeed brought him a bountiful harvest.

در کمال تعجب، تور جیک پر از ماهی برگشت. علی‌رغم طوفانی که در اطرافش موج می‌زد، او موفق شد بیش از هر زمان دیگری ماهی صید کند. آب‌های ناآرام در واقع محصول فراوانی برای او به ارمغان آورده بودند.

News of Jake's success spread quickly throughout the village, and soon the other fishermen became curious. They had always believed that calm waters were ideal for fishing and had never considered venturing out during storms. Intrigued by Jake's fortune, they decided to give it a try themselves.

خبر موفقیت جیک به سرعت در سراسر دهکده پخش شد و به زودی دیگر ماهیگیران کنجکاو شدند. آنها همیشه بر این باور بودند که آب‌های آرام برای ماهیگیری ایدئال هستند و هرگز به این فکر نمی‌کردند که در هنگام طوفان به بیرون بروند. آنها که مجذوب ثروت جیک بودند، تصمیم گرفتند خودشان آن را امتحان کنند.

To their astonishment, the other fishermen also found that the troubled waters held an abundance of fish. They realized that in the face of adversity, they too could find opportunities if they were willing to take risks and go beyond their comfort zones.

ماهیگیران دیگر نیز در کمال تعجب دریافتند که آب‌های ناآرام ماهی فراوانی در خود جای داده است. آنها متوجه شدند که در مواجهه با ناملایمات، آنها نیز می‌توانند فرصت‌هایی را بیابند، اگر مایل به ریسک و فراتر رفتن از مناطق امن خود باشند.

From that day forward, the fishermen no longer feared storms or troubled waters. They understood that sometimes, amidst chaos and challenges, there are hidden treasures waiting to be discovered. They learned the valuable lesson that when faced with difficulties, instead of retreating, it is often worthwhile to take a calculated risk and venture into the unknown.

از آن روز به بعد، ماهیگیران دیگر از طوفان یا آب‌های آشفته نمی‌ترسیدند. آنها فهمیدند که گاهی اوقات، در میان هرج و مرج و چالش‌ها، گنجینه‌های پنهانی در انتظار کشف هستند. آنها این درس ارزشمند را آموختند که هنگام مواجهه با مشکلات، به جای عقب‌نشینی، اغلب ارزش دارد که ریسک حساب شده‌ای را بپذیرید و در ناشناخته‌ها سرمایه‌گذاری کنید.

The village thrived as the fishermen continued to fish in troubled waters, consistently bringing in plentiful catches. The phrase "Fish in troubled waters" became a common saying, symbolizing the courage to embrace challenges and find success even in the most turbulent times.

این دهکده رونق گرفت زیرا ماهیگیران به ماهیگیری در آب‌های ناآرام ادامه دادند و به طور مداوم صیدهای فراوانی را به خود اختصاص دادند. عبارت «از آب گل‌آلود ماهی گرفتن» به یک ضرب‌المثل رایج تبدیل شد که نماد شجاعت پذیرش چالش‌ها و کسب موفقیت حتی در آشفته‌ترین زمان‌ها بود.

داستان کوتاه به انگلیسی درمورد ضرب‌المثل.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل

ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که توسط اخبار مختلف از سرتاسر دنیا احاطه شده‌ است. این خبرها می‌توانند منفی و مثبت باشند. اما مهم‌ترین موضوع این است که روی زندگی ما تاثیر می‌گذارند و باعث کاهش تمرکزمان می‌شوند. در این رابطه یک ضرب‌المثل معرف با عنوان «بی‌خبری، خوش خبری است» وجود دارد. معمولا وقتی از خبری ناراحت کننده مطلع می‌شویم با خود این ضرب‌المثل را تکرار می‌کنیم. در ادامه داستانی در این رابطه برایتان آماده کرده‌ایم که به درک بهتر این ضرب‌المثل کمک می‌کند.

The fifth story: No news is good news.

داستان پنجم: خبر نداشتن خودش خبر خوب است. (بی‌خبری، خوش خبری است)

Once upon a time in a small village, there lived a young girl named Sara. Sara was known for her curious nature and her love for adventure. One day, she heard a fascinating proverb from her grandmother: "No news is good news."

روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک دختری به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا به خاطر طبیعت کنجکاو و عشقش به ماجراجویی معروف بود. یک روز ضرب‌المثل جذابی را از مادربزرگش شنید که می‌گفت: «بی‌خبری، خوش‌خبری است.»

Intrigued by the proverb, Sara set out on a quest to understand its true meaning. She believed that news was always exciting and full of surprises. She couldn't fathom how the absence of news could be considered a good thing. Determined to find answers, she embarked on a journey to seek wisdom from the wise old man who lived on the outskirts of the village.

سارا که شیفته این ضرب‌المثل شده بود، برای درک معنای واقعی آن تلاش کرد. او معتقد بود که اخبار همیشه هیجان‌انگیز و پر از شگفتی هستند. او نمی‌توانست بفهمد که چگونه نبود خبر می‌تواند چیز خوبی در نظر گرفته شود. او که مصمم به یافتن پاسخ بود، سفری را آغاز کرد تا از پیرمرد خردمندی که در حومه روستا زندگی می‌کرد، خرد بجوید.

After a long and tiring journey, Sara reached the wise old man's humble abode. She eagerly shared her confusion about the proverb with him. The wise old man listened attentively, his eyes sparkling with wisdom.

سارا پس از یک سفر طولانی و طاقت‌فرسا به منزل محقر پیرمرد خردمند رسید. او مشتاقانه سردرگمی خود را در مورد ضرب‌المثل با او در میان گذاشت. پیرمرد خردمند با دقت گوش می‌داد و چشمانش از خرد می‌درخشید.

"My dear child," he began, "sometimes in life, we receive news that brings us worry, anxiety, and sadness. But there are also times when the absence of news can be a blessing in disguise."

او شروع کرد: «فرزند عزیزم، گاهی اوقات در زندگی، اخباری دریافت می‌کنیم که برای ما نگرانی، اضطراب و ناراحتی به همراه دارد. اما مواقعی نیز وجود دارد که نبود خبر می‌تواند مایه خیر و برکت باشد.»

Perplexed, Sara asked for an example to help her grasp the concept better. The wise old man smiled and started sharing a tale.

سارا که گیج شده بود، برای کمک به درک بهتر مفهوم، مثالی خواست. پیرمرد دانا لبخندی زد و شروع به تعریف داستان کرد.

"In a neighboring village, there once lived a young shepherd named Ahmad. He took great care of his flock and spent most of his days in the meadows, watching over the sheep. Every evening, Ahmad would return home and eagerly listen to the news his fellow villagers shared. The news varied from incidents of theft and misfortune to tales of war and disaster. Each story left Ahmad feeling anxious and fearful for his family's safety."

«روزگاری، در یکی از روستاهای همسایه، چوپان جوانی به نام احمد زندگی می‌کرد. او از گله خود مراقبت زیادی می‌کرد و بیشتر روزها را در چمنزارها می‌گذراند و از گوسفندان مراقبت می‌کرد. احمد هر روز غروب به خانه برمی‌گشت و با اشتیاق به اخبار هم روستاییانش گوش می‌داد. اخبار از حوادث دزدی و بدبختی گرفته تا داستان‌های جنگ و فاجعه متفاوت بودند. هر داستانی باعث می‌شد احمد برای امنیت خانواده‌اش احساس نگرانی و ترس کند.»

The wise old man continued: "One day there was an unexpected drought that hit the area. The days became very hot and the grass dried up and the animals were left without water or food. The villagers, including Ahmed, were in trouble. The desperate situation It seemed."

پیرمرد فرزانه ادامه داد: «روزی خشکسالی غیرمنتظره‌ای در منطقه رخ داد، روزها بسیار گرم شد و علف‌ها خشک شد و حیوانات بدون آب و غذا ماندند. روستاییان از جمله احمد دچار مشکل شدند. وضعیت ناامید کننده به نظر می‌رسید.»

"As the days went by, Ahmad noticed something peculiar. While his fellow villagers shared news of their misfortunes and struggles, they often forgot to mention him. They didn't know that Ahmad had found a hidden oasis in the mountains, a place where he had led his flock to find nourishment and shelter."

«با گذشت روزها، احمد متوجه چیز عجیبی شد. در حالی که هم‌وطنانش اخبار بدبختی‌ها و مبارزات خود را به اشتراک می‌گذاشتند، اغلب فراموش می‌کردند که از او یاد کنند. نمی‌دانستند که احمد واحه‌ای پنهان در کوه‌ها پیدا کرده است، مکانی که در آن او گله خود را برای یافتن غذا و سرپناه هدایت کرده بود.»

Sara's eyes widened as she realized the meaning behind the proverb. "No news is good news," she exclaimed. "It means that sometimes when we don't hear any news, it could signify that everything is going well or that there are no troubles to worry about."

وقتی سارا متوجه معنی این ضرب‌المثل شد، چشمانش گرد شد. او فریاد زد: «بی‌خبری، خوش خبری است». «به این معنی است که گاهی اوقات وقتی ما هیچ خبری نمی‌شنویم، می‌تواند نشان دهد که همه چیز خوب پیش می‌رود یا هیچ مشکلی برای نگرانی وجود ندارد.»

The wise old man nodded, acknowledging Sara's understanding. "Exactly, my child. No news can bring peace of mind and a sense of tranquility. It allows us to focus on the present moment and appreciate the goodness that already surrounds us."

پیرمرد خردمند با تایید درک سارا، سری تکان داد. «دقیقا، فرزندم. هیچ خبری نمی‌تواند آرامش خاطر و احساس آرامش را به ارمغان بیاورد. به ما این امکان را می‌دهد که روی لحظه حال تمرکز کنیم و از خوبی‌هایی که قبلا ما را احاطه کرده است قدردانی کنیم.»

Grateful for the wisdom she had gained, Sara bid farewell to the wise old man and returned to her village. From that day forward, she cherished the moments of silence, finding solace in the absence of news. She learned to appreciate the calmness it brought to her life, understanding that sometimes, No news is good news.

سارا به خاطر خردی که به دست آورده بود قدردان بود، با پیرمرد دانا خداحافظی کرد و به روستای خود بازگشت. از آن روز به بعد لحظه‌های سکوت را گرامی می‌داشت و در نبود خبر آرامش می‌یافت. او یاد گرفت که از آرامشی که به زندگی‌اش می‌آورد قدردانی کند، با درک این که گاهی اوقات بی‌خبری، خوش‌خبری است.

سخن پایانی

در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره ضرب‌المثل را با هم بررسی کردیم. در این داستان‌ها با ۵ ضرب‌المثل مهم آشنا شدید و به تاثیر آن‌ها در زندگی پی بردید؛ بنابراین می‌توانید از این داستان‌ها برای تمرین زبان انگلیسی خود و بهبود کیفیت آن استفاده کنید.