داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی با ترجمه فارسی

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی موضوعی است که در این مقاله به آن می‌پردازیم. تا پایان این مطلب همراه ما باشید و این داستان‌های جذاب را از دست ندهید.

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی با ترجمه فارسی

دزدی، یکی از جرایم پرتکرار دنیا است و عواقب خطرناکی دارد. دزدی و مسائل مربوط به آن همیشه مورد توجه نویسنده‌ها و فیلمنامه‌نویس‌ها بوده است. در همه این آثار به ویژگی منفی دزدی و عاقبتی که همه دزدها پیدا می‌کنند، پرداخته شده است. از این رو مطالعه داستان کوتاه انگلیسی در مورد دزدی می‌تواند برای بهبود زبان انگلیسی موثر باشد. با توجه به اهمیت این موضوع ۵ داستان کوتاه انگلیسی در مورد دزدی از مکان‌های مختلف را برایتان آماده کرده‌ایم. این داستان‌های جذاب را برای یادگیری واژه‌ها و جمله‌های جدید تا انتها دنبال کنید.

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی از موزه

موزه بهترین مکان‌ برای دزدی کردن است. بیشتر دزدها به آن فکر می‌کنند؛ اما فقط دزدهای حرفه‌ای بعد از چندین ماه برنامه‌ریزی برای دزدی از موزه‌های معروف دنیا دزدی می‌کنند. دزد داستان نیز عاشق موزه‌هاست. تصمیم می‌گیرد که از موزه محلی شهر خود دزدی کند تا شاید یک روزی بتواند به سراغ موزه‌های معروف برود. داستان دزدی از موزه را با هم می‌خوانیم:

The first story: Theft from the museum.

داستان اول: سرقت از موزه.

John was a professional thief, with years of experience breaking into high-security locations and stealing the most valuable items. He always liked to steal from the museum. For months, he studied the layout and security of the local museum, which housed some of the most valuable and expensive works of art in the world.

جان یک دزد حرفه‌ای بود؛ با سال‌ها تجربه نفوذ به مکان‌های امنیتی بالا و سرقت باارزش‌ترین اقلام. او همیشه دوست داشت از موزه دزدی کند. ماه‌ها به بررسی چیدمان و امنیت موزه محلی پرداخت که تعدادی از ارزشمندترین و گران‌ترین آثار هنری جهان را در خود جای داده بود.

Finally, the day came when he was ready to put his plan into action. He chose the moonless night to steal. John approached the museum and carefully searched the area. He saw a small window near him that he could easily open. It was time to execute his plan.

بالاخره روزی رسید که آماده بود تا نقشه‌اش را عملی کند. شب بدون ماه را برای دزدی انتخاب کرد. جان به موزه نزدیک شد و با دقت منطقه را جست‌وجو کرد. پنجره کوچکی را در نزدیکی خود دید که به‌راحتی می‌توانست آن را باز کند. زمان اجرای نقشه‌اش فرا رسیده بود.

John used a tool to remove the window screws and carefully unscrewed them. He walked in and immediately found himself in a dimly lit hallway. He had to be careful because any sound could alert the guards.

جان از ابزاری برای برداشتن پیچ‌های پنجره استفاده کرد و آن‌ها را با دقت باز کرد. وارد شد و بلافاصله خود را در راهروی کم‌نوری دید. او باید مراقب می‌بود زیرا هر صدایی می‌توانست نگهبان‌ها را آگاه کند.

He checked his watch and realized he only had a few hours to complete the heist before the museum opened to the public. John took a deep breath and made his way to the exhibition hall where the most valuable paintings and sculptures were kept.

ساعت خود را بررسی کرد و متوجه شد که تنها چند ساعت فرصت دارد تا قبل از اینکه موزه به روی عموم باز شود، سرقت را تکمیل کند. جان نفس عمیقی کشید و به سمت سالن نمایشگاهی رفت که ارزشمندترین نقاشی‌ها و مجسمه‌ها در آنجا نگهداری می‌شد.

As he approached the artwork, his heart was racing with excitement and anxiety. John had to work quickly, but he also had to be careful not to damage the artwork. He carefully removed the paintings from their frames and replaced them with replicas that he had made beforehand. He repeated the same process with the sculptures and other items in the exhibition.

با نزدیک شدن به آثار هنری، قلبش از هیجان و اضطراب می‌تپید. جان باید به سرعت کار می‌کرد، اما باید مراقب می‌بود که آثار هنری آسیب نبینند. با احتیاط تابلوها را از قاب آن‌ها جدا کرد و ماکت‌هایی را که از قبل ساخته بود جایگزین کرد. همین روند را در مورد مجسمه‌ها و سایر اقلام نمایشگاه نیز تکرار کرد.

Finally, John had all the artwork he needed. He carefully wrapped them up and stuffed them into his bag. He made his way back to the window, and just as he was about to climb out, he heard footsteps coming from the other end of the hallway. He froze and held his breath. The footsteps got louder and louder until they stopped right outside the room.

سرانجام، جان تمام آثار هنری مورد نیاز خود را داشت. آن‌ها را با احتیاط پیچید و داخل کیفش گذاشت. به سمت پنجره برگشت و همین که می‌خواست از آن بیرون برود صدای قدم‌هایی را شنید که از آن طرف راهرو می‌آمد. یخ کرد و نفسش را حبس کرد. صدای قدم‌ها بلندتر و بلندتر شد تا اینکه درست بیرون اتاق متوقف شدند.

John could hear the guard's breathing. He knew he had to act fast. He climbed out the window and slid it shut as quietly as possible. He then ran as fast as he could towards his car and drove away from the museum as quickly as possible.

جان می‌توانست نفس‌های نگهبان را بشنود. او می‌دانست که باید سریع عمل کند. از پنجره بیرون رفت و آن را تا حد امکان به‌آرامی بست. سپس با حداکثر سرعتی که می‌توانست به سمت ماشینش دوید و با بیشترین سرعت ممکن از موزه دور شد.

Over the next few weeks, John managed to sell the stolen artwork to private collectors for a lot of money. But eventually, the authorities caught up with him, and he was arrested and sentenced to many years in prison.

طی چند هفته بعد، جان موفق شد آثار هنری دزدیده شده را در ازای پول زیادی به کلکسیونرهای خصوصی بفروشد. اما در نهایت مقامات رسمی به او رسیدند و او دستگیر و به چندین سال زندان محکوم شد.

During his time in jail, John regretted his actions and wished he had never stolen the precious artworks from the museum. He realized that he had hurt many people, from the museum curators to the visitors who would never be able to see the original artworks again. He learned his lesson and promised to never engage in any illegal activities again.

در طول مدتی که در زندان بود، جان از کارهای خود پشیمان بود و آرزو می‌کرد که ای کاش هرگز آثار هنری گران‌بها را از موزه نمی‌دزدید. او متوجه شد که به افراد زیادی آسیب رسانده است؛ از متصدیان موزه گرفته تا بازدیدکنندگانی که دیگر هرگز نخواهند توانست آثار هنری اصلی را ببینند. او درس خود را آموخت و قول داد که دیگر هرگز دست به هیچ فعالیت غیرقانونی نزند.

From that day on, the museum improved its security system, ensuring that no other thief could easily steal their treasured artworks. John's heist had taught them a valuable lesson, and they made sure that their security was up to the highest standards.

از آن روز به بعد، موزه سیستم امنیتی خود را بهبود بخشید و اطمینان داد که هیچ دزد دیگری نمی‌تواند به‌راحتی آثار هنری ارزشمند را بدزدد. دزدی جان به آن‌ها درس ارزشمندی داده بود و آن‌ها مطمئن شدند که امنیتشان در بالاترین استانداردها باشد.

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی از منزل مسکونی

برخی از دزدها لقمه‌های کوچکی برای خود در نظر می‌گیرند و زیاد در مورد دزدی، رویایی فکر نمی‌کنند. سرقت از خانه ابتدایی‌ترین چیزی است که برخی از دزدها به سراغ آن می‌روند و معمولا در انجام آن موفق می‌شوند؛ مگر اینکه جایی گیر کنند و صاحبخانه فرا برسد. دزد داستان ما مدتی است خانه‌ای را زیر نظر دارد و می‌خواهد از آن دزدی کند. به داستان سرقت از خانه توجه کنید:

The second story: Theft from a residential house.

داستان دوم: سرقت از منزل مسکونی.

There was a professional thief who had been eyeing a house for a while. He had been watching the residents and knew their schedule. One day, when they were out for the day, he made his move.

یک دزد حرفه‌ای مدتی بود به خانه‌ای چشم دوخته بود. او ساکنان را زیر نظر داشت و برنامه آن‌ها را می‌دانست. یک روز، زمانی که آن‌ها برای یک روز بیرون بودند، او حرکت خود را انجام داد.

The thief had checked the layout of the house and knew exactly where to go to find the most valuable items. He quickly made his way to the master bedroom and started rummaging through the drawers and cabinets. He found a safe and was able to open it easily.

دزد چیدمان خانه را بررسی کرده بود و دقیقا می‌دانست برای یافتن باارزش‌ترین اشیا به کجا مراجعه کند. سریع به سمت اتاق خواب اصلی رفت و شروع کرد به زیر و رو کردن کشوها و کابینت‌ها. یک گاوصندوق پیدا کرد و توانست به‌راحتی آن را باز کند.

Inside, he found all sorts of valuable jewelry, cash, and important documents. He quickly stuffed everything into his bag and made his way out of the house. He was in and out in less than an hour.

او داخل آن انواع جواهرات ارزشمند، پول نقد و اسناد مهم را پیدا کرد. سریع همه چیز را داخل کیفش کرد و از خانه خارج شد. کمتر از یک ساعت داخل و خارج شد.

When the homeowners returned, they were shocked to find their house in disarray. All of their valuable possessions were gone, and they didn't know who could have done such a thing. They immediately called the police and filed a report.

وقتی صاحبان خانه برگشتند، از اینکه خانه خود را در هم ریخته دیدند شوکه شدند. تمام دارایی‌های ارزشمند آن‌ها از بین رفته بود و نمی‌دانستند چه کسی می‌تواند چنین کاری انجام دهد. بلافاصله با پلیس تماس گرفتند و گزارش دادند.

The police arrived at the scene and started investigating the crime scene. They found some fingerprints and other evidence, but not enough to identify the robber. The owners of the house were not in a good mood and it took a long time to feel safe in their home again.

پلیس در محل حاضر شد و بررسی صحنه جنایت را آغاز کرد. آن‌ها تعدادی اثر انگشت و شواهد دیگر پیدا کردند، اما برای شناسایی سارق کافی نبود. صاحبان خانه حال و هوای خوبی نداشتند و مدت زیادی طول کشید تا دوباره در خانه خود احساس امنیت کنند.

Meanwhile, the thief had managed to sell the stolen items to various buyers for a lot of money. But as time went on, he started feeling guilty about what he had done. He knew that he had hurt the homeowners and caused them a lot of stress and anxiety.

این در حالی است که سارق موفق شده بود اقلام مسروقه را با مبلغ زیادی به خریداران مختلف بفروشد. اما با گذشت زمان، او نسبت به کاری که انجام داده بود احساس گناه کرد. او می‌دانست که صاحب‌خانه‌ها را آزار داده و باعث استرس و اضطراب زیادی شده است.

In the end, the thief decided to turn himself in and return all of the stolen items. He confessed to the crime and apologized to the homeowners. Although they were still angry and upset, they were able to forgive him and move on with their lives.

در نهایت دزد تصمیم گرفت خود را تسلیم کند و تمام اقلام مسروقه را پس دهد. وی به جرم خود اعتراف کرد و از صاحبان خانه عذرخواهی کرد. اگرچه هنوز عصبانی و ناراحت بودند، اما توانستند او را ببخشند و به زندگی خود ادامه دهند.

The thief was caught and sentenced to several years in prison, but he was grateful for the opportunity to make amends. He learned that crime never pays and that it's always better to do the right thing, even if it's hard.

دزد دستگیر شد و به چندین سال زندان محکوم شد، اما او به‌خاطر فرصتی که برای جبران به وجود آمد سپاسگزار بود. یاد گرفت که جرم و جنایت هیچ وقت فایده‌ای ندارد و همیشه بهتر است کار درست را انجام داد، حتی اگر سخت باشد.

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی از مغازه

فروشگاه‌های بزرگ و مغازه‌های کوچک بهترین طعمه برای دزدها هستند. اگر به مصاحبه‌های سارقین دستگیر شده، دقت کنید همگی می‌گویند قفلی نیست که نتوانند باز کنند. آن‌ها قفل را چیزی سطحی می‌دانند و به خصوص قفل‌های فروشگاه‌ها و مغازه‌ها را به اسباب‌بازی تشبیه می‌کنند. دزد داستان ما به سراغ یک مغازه کوچک می‌رود که اجناس گران‌قیمتی دارد. بقیه ماجرا را در ادامه بخوانید:

The third story: Shoplifting.

داستان سوم: دزدی از مغازه.

Once upon a time, there was a professional thief who was always looking for his next target. He wanted to steal from people and get as much money as possible. He knew that the best way to do this was to steal from a store.

روزی روزگاری یک دزد حرفه‌ای همیشه به دنبال هدف بعدی خود بود. می‌خواست از مردم بدزدد و تا جایی که ممکن است پول بگیرد. می‌دانست که بهترین راه برای این کار دزدی از مغازه است.

The thief had been watching a store for a few days, and he had noticed that they had a lot of expensive items for sale. He knew that if he could steal from this store, he could make a lot of money.

دزد چند روزی بود که مشغول تماشای یک مغازه بود و متوجه شده بود که اقلام گران‌قیمت زیادی برای فروش دارند. می‌دانست که اگر بتواند از این فروشگاه سرقت کند، می‌تواند پول زیادی به دست بیاورد.

One day the thief decided to make his move. He waited until the shop was closed and then went inside. He was very quiet and did not want anyone to hear his voice.

یک روز دزد تصمیم گرفت حرکت خود را انجام دهد. صبر کرد تا مغازه بسته شد و بعد داخل رفت. خیلی ساکت بود و نمی‌خواست کسی صدایش را بشنود.

He started going through the store, looking for the most valuable items. He found a display case that had expensive watches in it, and he knew that these would be worth a lot of money. He broke the case open and took all of the watches.

او شروع به گشتن در فروشگاه کرد و به دنبال باارزش‌ترین اقلام بود. یک ویترین پیدا کرد که ساعت‌های گران‌قیمتی در آن بود و می‌دانست که این ساعت‌ها ارزش مادی زیادی دارند. او قاب را باز کرد و تمام ساعت‌ها را برداشت.

After that, he went to the back of the store, where the cash register was located. He took all of the money from the register and put it into his bag. He also took some other small items that he knew he could sell for a good price.

پس از آن به پشت مغازه که صندوق در آن قرار داشت رفت. تمام پول را از دفتر برداشت و در کیفش گذاشت. او همچنین چند اقلام کوچک دیگر را برداشت که می‌دانست می‌تواند به قیمت خوبی بفروشد.

The thief quickly left the store and made his way back to his hideout. He was very happy with himself because he knew that he had made a lot of money. He sold all of the items that he had stolen, and he made a lot of money from them.

دزد به سرعت فروشگاه را ترک کرد و به سمت مخفیگاه خود برگشت. از خودش خیلی راضی بود چون می‌دانست پول زیادی به دست آورده است. او تمام وسایلی را که دزدیده بود فروخت و از آن‌ها پول زیادی به دست آورد.

But one day, the police came to his hideout and arrested him. They had found some evidence that linked him to the store robbery, and they knew that he was the one who had done it.

اما یک روز پلیس به مخفیگاه او آمد و او را دستگیر کرد. آن‌ها شواهدی پیدا کرده بودند که او را به سرقت از فروشگاه مرتبط می‌کرد و می‌دانستند که او این کار را انجام داده است.

The thief was sent to jail, and he realized that stealing was not the right thing to do. He had hurt the store owners, and he had broken the law. He decided that he would never steal again, and he hoped that he could make up for his mistakes in some way.

دزد را به زندان فرستادند و او متوجه شد که دزدی کار درستی نیست. او به صاحبان فروشگاه صدمه زده بود و قانون را زیر پا گذاشته بود. تصمیم گرفت که دیگر هرگز دزدی نکند و امیدوار بود که بتواند اشتباهاتش را به نحوی جبران کند.

From that day on, the thief worked hard to become a better person. He learned new skills and got a job, and he tried to do good things for others. He knew that he could never undo what he had done, but he hoped that he could make a positive difference in the world.

از آن روز به بعد، دزد برای تبدیل شدن به فرد بهتر تلاش زیادی کرد. او مهارت‌های جدیدی آموخت و شغلی پیدا کرد و سعی کرد کارهای خوبی برای دیگران انجام دهد. می‌دانست که هرگز نمی‌تواند کاری را که انجام داده است جبران کند؛ اما امیدوار بود که بتواند تغییر مثبتی در جهان ایجاد کند.

داستان کوتاه به انگلیسی درباره دزدی.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی از قطار

حتما فیلم‌های سینمایی معروفی در مورد دزدی از قطار را دیده‌اید. در همه این فیلم‌ها گروهی از سارقین تا دندان مسلح قطاری را زیر نظر می‌گیرند یا با اسب به آن حمله می‌کنند. بعد از متوقف کردن قطار و سرقت اموال مسافران فرار می‌کنند. دزد داستان ما اهل کار گروهی نیست به همین دلیل همیشه به تنهایی دزدی می‌کند. ماجرای دزدی او را در ادامه بخوانید:

The fourth story: Theft from the train.

داستان چهارم: سرقت از قطار.

Once upon a time, there was a famous thief in the American West whose hobby was stealing trains. He was known as the train thief. He became an expert at stealing valuables from overcrowded trains. He was always looking for the right opportunity to strike. When he heard about a train carrying some of the country's most precious and expensive jewels, he knew he couldn't resist.

روزی روزگاری دزد معروفی در غرب آمریکا بود که سرگرمی‌اش دزدی قطار بود. او به دزد قطار معروف بود. در سرقت اشیا قیمتی از قطارهای شلوغ متخصص شد. همیشه به دنبال فرصت مناسب برای ضربه زدن بود. وقتی از قطاری شنید که برخی از گران‌بهاترین و گران‌قیمت‌ترین جواهرات کشور را حمل می‌کند، می‌دانست که نمی‌تواند مقاومت کند.

The day of the robbery came and the thief boarded the train. He was dressed in all black and wore a mask to hide his identity. He waited patiently for the train to move and for the passengers to be distracted. He then went to the cargo area of the train that he had been waiting for for weeks.

روز سرقت فرا رسید و دزد سوار قطار شد. لباس سیاه پوشیده بود و برای پنهان کردن هویت خود ماسکی به صورت داشت. او صبورانه منتظر بود تا قطار حرکت کند و حواس مسافران پرت شود. سپس به قسمت بار قطار رفت که هفته‌ها منتظرش بود.

The thief was very careful and precise as he searched for the valuable items. He knew exactly what he was looking for and where to find it. After a few minutes of searching, he finally found the precious jewels and quickly pocketed them.

دزد هنگام جست‌وجوی اقلام ارزشمند بسیار محتاط و دقیق بود. او دقیقا می‌دانست که به دنبال چه چیزی است و کجا می‌تواند آن را پیدا کند. پس از چند دقیقه جست‌وجو، سرانجام جواهرات گران‌بها را پیدا کرد و به سرعت آن‌ها را به جیب زد.

The thief was excited about his success and thought his robbery was successful. Neither did he know, however, that there was an undercover police officer on the train who watched him the entire time. The officer was suspicious of the thief's actions and watched him.

دزد از موفقیت خود هیجان‌زده بود و فکر می‌کرد سرقت او موفقیت‌آمیز بوده است. با این حال، نمی‌دانست که افسر پلیس مخفی در قطار وجود دارد که تمام مدت او را زیر نظر داشته است. افسر به اقدامات دزد مشکوک شد و او را زیر نظر گرفت.

As soon as the train reached its destination, the thief tried to escape but was stopped by a police officer. A fight ensued, but the thief was not as strong as the officer. The police handcuffed him and arrested him.

به محض رسیدن قطار به مقصد، دزد قصد فرار داشت؛ اما توسط افسر پلیس متوقف شد. دعوا شروع شد؛ اما دزد به اندازه افسر قوی نبود. پلیس به او دستبند زد و دستگیرش کرد.

This thief was sentenced to several years in prison for his crimes. At first, he did not regret his work because he had already tasted theft. But his sentence was longer and he came to the conclusion that it would be better to give up stealing so as not to spend half his life in prison.

این سارق به خاطر جنایات خود به چندین سال زندان محکوم شد. او ابتدا از کار خود پشیمان نشد زیرا قبلا طعم دزدی را چشیده بود. اما مدت محکومیتش بیشتر شد و به این نتیجه رسید که بهتر است دست از دزدی بردارد تا نیمی از عمرش را در زندان سپری نکند.

The incident made the news and sent shockwaves throughout the community. People were outraged that someone would be so brazen as to steal from a moving train. The train company vowed to increase security measures to prevent such incidents from happening again.

این حادثه خبرساز شد و موجی از شوک در سراسر جامعه ایجاد کرد. مردم از این که کسی آن‌قدر گستاخ باشد که از قطار در حال حرکت دزدی کند خشمگین بودند. شرکت قطار متعهد شد که تدابیر امنیتی را برای جلوگیری از تکرار چنین حوادثی افزایش دهد.

The thief's story became a cautionary tale for others, and he became known as one of the most infamous train robbers in history. His name was forever associated with crime and wrongdoing. In the end, the thief realized that he had lost everything and gained nothing, and he vowed to spend the rest of his life making amends for his mistakes.

داستان دزد برای دیگران به یک داستان هشداردهنده تبدیل شد و او به‌عنوان یکی از بدنام‌ترین سارقان قطار در تاریخ شناخته شد. نام او برای همیشه با جرم و جنایت همراه بود. در نهایت دزد متوجه شد که همه چیزش را از دست داده و چیزی به دست نیاورده است و عهد کرد که بقیه عمرش را صرف جبران اشتباهاتش کند.

داستان کوتاه به انگلیسی درمورد دزدی.jpg

داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی از بانک

دزدان حرفه‌ای به دنبال سرقت از خانه، مغازه یا قطار نیستند. آن‌ها لقمه‌های چرب و سنگینی را برای خود در نظر می‌گیرند. معمولا می‌خواهند یک بار سرقت کنند و چندین سال هیچ سرقتی انجام ندهند و از پول‌های دزدیده شده لذت ببرند. به همین دلیل بانک‌ها همیشه نگران سارقین حرفه‌ای هستند. گروهی از دزدهای حرفه‌ای تلاش می‌کنند به بانکی وارد شوند و خزانه بانک را خالی کنند. اما نمی‌دانند لیلی داستان ما نقشه آن‌ها را نقشه بر آب می‌کند. باقی ماجرا را خودتان بخوانید:

The fifth story: Armed robbery of the bank.

داستان پنجم: سرقت مسلحانه از بانک.

Once upon a time, in the quiet town of Oakville, there was a small bank nestled on the corner of Main Street. The townsfolk went about their daily routines, unaware of the thrilling events that were about to unfold.

روزی روزگاری، در شهر آرام اوکویل، یک بانک کوچک در گوشه خیابان اصلی وجود داشت. مردم شهر بدون آگاهی از رویدادهای هیجان‌انگیزی که در شرف وقوع بودند، به کارهای روزمره خود ادامه می‌دادند.

Late one evening, when the moon was high in the sky, a gang of masked criminals assembled outside the bank. They were led by a notorious mastermind known as Jack "The Shadow" Thompson. With their guns loaded and determination in their eyes, they prepared to carry out their audacious plan.

اواخر یک شب، زمانی که ماه در آسمان بود، گروهی از تبهکاران نقابدار بیرون بانک جمع شدند. آن‌ها توسط یک مغز متفکر بدنام به نام جک «سایه» تامپسون رهبری می‌شدند. آن‌ها با اسلحه‌های پر شده و عزم راسخ، خود را برای اجرای نقشه جسورانه خود آماده کردند.

Little did they know, a young woman named Lily, who worked as a bank teller, had an attention to detail and a bold spirit. Lily had sensed that something was wrong, as she had noticed the suspicious behavior of several people in the days leading up to the event.

نمی‌دانستند، زن جوانی به نام لیلی، که به عنوان کارمند بانک کار می‌کرد، به جزئیات توجه داشت و روحیه‌ای جسور داشت. لیلی احساس کرده بود که چیزی اشتباه است؛ زیرا متوجه رفتار مشکوک چند نفر در روزهای منتهی به رویداد شده بود.

As the gang forced their way into the bank, Lily's heart raced. She knew she had to act quickly to protect her colleagues and the innocent customers inside. Without hesitation, she slipped into a nearby storage room, where the bank's security cameras were monitored.

وقتی گروه به زور وارد بانک شدند، قلب لیلی به تپش افتاد. می‌دانست که باید برای محافظت از همکارانش و مشتریان بی‌گناه داخل، به سرعت عمل کند. بدون معطلی وارد انباری در همان نزدیکی شد، جایی که دوربین‌های امنیتی بانک زیر نظر گرفته شدند.

Using her knowledge of the bank's security system, Lily tapped into the control panel and discreetly disabled the cameras. She then called 911 on her smartphone and notified police.

لیلی با استفاده از دانش خود در مورد سیستم امنیتی بانک، به کنترل پنل ضربه زد و دوربین‌ها را با احتیاط غیرفعال کرد. او سپس با تلفن هوشمند خود با ۹۱۱ تماس گرفت و پلیس را مطلع کرد.

Meanwhile, inside the bank, the criminals begin their quest to find the vault. They brandished their weapons and threatened the bank manager, demanding access to the precious contents inside.

در همین حین، در داخل بانک، تبهکاران تلاش خود را برای یافتن خزانه آغاز می‌کنند. آن‌ها سلاح‌های خود را درآوردند و مدیر بانک را تهدید کردند و خواستار دسترسی به محتویات گران‌بهای داخل آن شدند.

Just as the criminals thought they had everything under control, a loud siren sounded outside. The police arrived and quickly responded to Lily's call for help. The sound of the alarm alarmed the criminals, and try to find an escape route.

درست زمانی که جنایت‌کاران فکر می‌کردند همه چیز را تحت کنترل دارند، آژیر بلندی از بیرون به صدا درآمد. پلیس از راه رسید و به سرعت به درخواست کمک لیلی پاسخ داد. صدای زنگ خطر، جنایت‌کاران را نگران کرد و سعی کردند راه فراری بیابند.

Unbeknownst to the criminals, Lily had one final trick up her sleeve. She had secretly triggered the bank's security doors, sealing off all exits except for the main entrance. With the criminals trapped inside, their escape plan crumbled before their eyes.

بی‌آنکه مجرمان بدانند، لیلی آخرین ترفند را در آستین خود داشت. او مخفیانه درهای امنیتی بانک را روشن کرده بود و همه خروجی‌ها به جز ورودی اصلی را بسته بود. با محبوس شدن مجرمان در داخل، نقشه فرار آن‌ها در مقابل چشمانشان فرو ریخت.

The police swiftly surrounded the bank, negotiating with the criminals and urging them to surrender. Realizing their situation was dire, the gang members reluctantly laid down their weapons and surrendered to the authorities.

پلیس به سرعت بانک را محاصره کرد و با مجرمان مذاکره کرد و از آن‌ها خواست که تسلیم شوند. اعضای باند با درک وضعیت وخیم خود، با اکراه سلاح‌های خود را زمین گذاشتند و تسلیم مقامات شدند.

The townsfolk, who had been anxiously watching the events unfold from a safe distance, erupted into cheers as the criminals were led away in handcuffs. Lily emerged from the bank, hailed as a hero for her quick thinking and bravery.

اهالی شهر که با نگرانی از فاصله‌ای امن وقایع را تماشا می‌کردند، در حالی که جنایت‌کاران با دستبند به بیرون هدایت می‌شدند، به تشویق پرداختند. لیلی از بانک بیرون آمد و به خاطر تفکر سریع و شجاعتش به عنوان یک قهرمان مورد ستایش قرار گرفت.

As for Lily, she received a well-deserved promotion and inspired others with her unwavering courage. The story of a daring attempt to rob a bank in Oakville will be told for generations, reminding everyone that even in the face of danger, ordinary people can do brave things and become extraordinary heroes.

در مورد لیلی، او یک ترفیع شایسته دریافت کرد و با شجاعت تزلزل‌ناپذیر خود به دیگران الهام بخشید. داستان تلاش جسورانه برای سرقت از یک بانک در اوکویل برای نسل‌ها روایت می‌شود و به همه یادآوری می‌شود که حتی در مواجهه با خطر، مردم عادی می‌توانند کارهای شجاعانه انجام دهند و به قهرمانان خارق‌العاده‌ای تبدیل شوند.

داستان کوتاه به انگلیسی در رابطه با دزدی.jpg

سخن پایانی

در این مقاله ۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره دزدی را با هم بررسی کردیم. در این داستان‌ها متوجه شدید که دزدی در هر جای این دنیا می‌تواند به دیگران آسیب‌های مالی و جانی زیادی وارد کند و باعث عدم احساس امنیت در جامعه می‌شود.

از این رو در پایان هر داستانی دزدها متوجه شدند که نمی‌توانند برای همیشه دزدی کنند و باید به فکر حرفه و مهارت خاص برای خود باشند. چرا که ممکن است با یک دزدی خطرناک و آسیب به دیگران برای همیشه در زندان بمانند. داستان‌های انگلیسی درباره دزدی همیشه مفید و آموزنده و بهترین راه برای یادگیری زبان انگلیسی است. این داستان‌های آموزنده را از دست ندهید.