داستان قطره‌های الماس‌شکل آب

هشتمین داستان از سری داستان‌های کوتاه درباره طبیعت به داستان قطره‌های الماس‌شکل آب اختصاص دارد.

تصویر برگی که قطره‌ای آب از آن درحال چکیدن است

Diamond Drops of water

Susan and her mother had come to the park for an early morning walk. The weather had been nice and warm recently. The nights were still, and there was hardly a cloud in the sky. The park’s grass glittered and winked. “Are those diamonds?” Susan asked. It looked as if someone had sprinkled tiny diamonds all across the grass during the night. Susan bent down to touch one of the glittering points. “It’s water!” she cried out in surprise. “How did it get here? Did it rain last night?” “No, this isn’t rainwater. It’s dew.” “What’s dew?” Susan was eager to know. “It came from the air. All air has some water in it, you know,” said Mother. “But I don’t see any water in the air,” said Susan, looking around. “No, of course you don’t. It’s in the form of vapor, like fog, only very light,” said Mother. “So how does the water get onto the grass?” “You know that steam turns into water again if it touches something cold, right?” Susan nodded. “Well, on certain nights the air is warm and full of moisture,” Mother continued, “but the grass and the ground are cool. So when the vapor in the warm air touches these cooler surfaces...” “...it changes to water drops on the grass,” finished Susan. “That must be why sometimes in the morning our car is covered with tiny drops of water.” “That’s right,” Mother smiled. “Now let’s get going on that walk!”

قطره‌های الماس‌شکل آب

سوزان و مادرش برای پیاده‌روی صبح زود به پارک آمده بودند. روزهای اخبر هوا خوب و گرم بود. شب‌ها آرم بود و به سختی ابری در آسمان دیده می‌شد. چمن‌های پارک می‌درخشید و چشمکی می‌زد. سوزان پرسید: «آیا آن‌ها الماس هستند؟» به نظر می‌رسید که کسی در طول شب الماس‌های ریزی را روی علف‌ها پاشیده است. سوزان خم شد تا یکی از این نقاط پر زرق و برق را لمس کند. او با تعجب فریاد زد: «این آب است! چگونه آب به اینجا آمده؟ دیشب باران آمد؟» «نه، این آب باران نیست. این شبنم است.» سوزان مشتاق بود بداند که «شبنم چیست؟» مادر گفت: «از هوا آمده است. هوا مقداری آب در خود دارد.» سوزان در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد گفت: «اما من هیچ آبی در هوا نمی‌بینم.» «نه، البته که اینطور نیست. این آب به شکل بخار است، مانند مه، فقط بسیار سبک است.» «پس چگونه آب روی چمن می‌رود؟» «می‌دانی که بخار اگر به چیزی سرد برخورد کند دوباره به آب تبدیل می‌شود، درست است؟» سوزان سری تکان داد. مادر ادامه داد: «خب، در برخی شب‌ها هوا گرم و پر از رطوبت است، اما علف و زمین خنک است. بنابراین وقتی بخار موجود در هوای گرم این سطوح سردتر را لمس می‌کند...» سوزان جمله را این‌طور تمام کرد: «...به قطرات آب روی چمن تبدیل می‌شود. به همین دلیل است که گاهی اوقات، صبح‌ها ماشین ما با قطرات ریز آب پوشیده می‌شود.» مادر لبخند زد: «درست است. حالا بیا پیاده‌روی را ادامه دهیم.»