The Clever Crab
خرچنگ باهوش
There lived a heron by a big lake. He used to catch fish and eat them. But he had become old and could not catch fish like before. He went without food for many days together.
“I have to think of a plan. Otherwise I won't live for long," thought the heron. Soon he came out with a clever plan. The heron sat at the water’s edge looking depressed and thoughtful. In the same lake lived a crab who was friendly and thoughtful. As he went past, he noticed how the heron looked and asked him, “Why are you looking depressed my friend?"
لک لکی در کنار یک دریاچه بزرگ زندگی میکرد. ماهی شکار میکرد و میخورد. اما حال که پیر شده است، مثل قبل نمیتواند ماهی شکار کند و روزهای زیادی را بدون غذا سپری میکند. با خودش گفت: «باید نقشهای بکشم، وگرنه نمیتوانم برای مدت زیادی زنده بمانم». خیلی زود یک نقشه هوشمندانه کشید.
لک لک در لبه آب نشسته بود و افسرده و نگران به نظر میرسید. در همان دریاچه خرچنگی زندگی میکرد که بسیار صمیمی و باهوش بود. وقتی از کنارش عبور میکرد متوجه حال لک لک شد و از او پرسید: «دوست من، چرا افسرده به نظر میرسی؟»
“What can I say," said the heron in a sad voice. “Something terrible is going to happen."
لک لک با صدایی غمگین گفت: «چه میتوانم بگویم؟ اتفاق خیلی بدی دارد میافتد».
“What is that?" asked the crab anxiously.
خرچنگ با نگرانی پرسید: «چه اتفاقی؟»
“When I was on my way here this morning, I heard an astrologer say that there will be no rains in these parts for the next twelve years. The lake will dry up and we will all die. I am quite old. It does not matter if I die. But you all are so young. There is so much for you to see and enjoy," said the heron.
لک لک گفت: « امروز وقتی که داشتم به اینجا میآمدم، شنیدم که یک طالعشناس میگوید تا دوازده سال آینده در این مناطق باران نخواهد آمد، دریاچه خشک میشود و همهی ما خواهیم مرد. من که پیر هستم، برایم مهم نیست اگر بمیرم، اما همهی شما خیلی جوان هستید و هنوز چیزهای زیادی برای دیدن و لذت بردن وجود دارد.
The crab went to the fishes in the lake and told them what the heron had told him. They were all filled with fear. “O no! What do we do? We will all die." they cried.
خرچنگ نزد ماهیان دریاچه رفت و آنچه که لک لک به او گفت را به آنها توضیح داد. ماهیها ترسیدند و با گریه گفتند: «وای نه! حالا چکار کنیم؟ همه ما خواهیم مرد.»
“There is a very big lake some distance from here. I can take you all there one by one." offered the heron. All the fishes were comforted and they agreed to be carried to the bigger lake one by one.
سپس لکلک پیشنهاد داد: «در فاصله کمی از اینجا یک دریاچه بسیار بزرگ وجود دارد، من میتوانم همه شما را یکی یکی به آنجا ببرم». و تمام ماهیها قبول کردند که یکی یکی به دریاچه بزرگ بروند.
Every day, the heron would fly the fishes one by one. He would hold one gingerly between his long beak and fly away. But instead of taking them to any lake, he would land on a rock some distance away and eat them. Then he would rest till evening and return to the lake.
لک لک هر روز ماهیها را دانه به دانه بین منقار بلند خود قرار میداد و پرواز میکرد. اما بجای اینکه آنها را به سمت دریاچه ببرد، روی صخرهای دورتر فرود میآمد و آنها را میخورد. سپس تا غروب استراحت میکرد و دوباره به دریاچه بازمیگشت.
After some days, the crab went up to the heron. “You have been taking the fishes to the other lake. When will you take me?" he asked.
بعد از چند روز خرچنگ لک لک را دید و از او پرسید: «تو ماهیها را به دریاچه دیگر بردی، پس کی مرا میبری؟»
The heron thought to himself, “I am tired of eating fish. Crab meat should be a pleasant change." The heron agreed to take the crab to the other lake.
But the crab was too large for the heron to carry in his beak. So the crab climbed on to the heron’s back and they started the journey. After a while, the crab grew impatient. “How far is the lake?" he asked the heron.
لک لک با خودش فکر کرد:« از خوردن گوشت ماهی خسته شدهام، گوشت خرچنگ باید یک تغییر دلپذیر باشد.» لک لک قبول کرد که خرچنگ را به دریاچه دیگر ببرد. اما خرچنگ بزرگتر از آن بود که لک لک بتواند او را با منقار خود حمل کند. بنابراین خرچنگ بر روی پشت لک لک سوار شد و آنها شروع به حرکت کردند. بعد از مدتی خرچنگ بیتاب شد و از لک لک پرسید: «دریاچه چقدر دور است؟»
“You fool," laughed the heron. “I am not taking you to any lake. I am going to dash you against those rocks and eat you like I ate all those fishes."
لک لک با خنده گفت: «ای احمق! من قرار نیست تو را به دریاچه ببرم. من تو را به صخرهها میکوبم و مثل همه ماهیهای دیگر میخورم.»
“I am not a fool to allow you to kill me," said the crab.
He held the heron’s neck in his powerful claws and strangled the wicked heron to death.
خرچنگ گفت: «من احمق نیستم که اجازه بدهم مرا بکشی.» او گردن لک لک شرور را با چنگالهای قدرتمند خود گرفت و او را خفه کرد.