The Clever Frog
داستان قورباغه باهوش
The Deep inside a forest, there was a pond. Many fishes, crabs and frogs lived in the pond. Theirs was a happy and peaceful life.
در اعماق جنگلی، یک برکه وجود داشت. درون برکه ماهیهای زیاد، خرچنگها و قورباغهها زندگی میکردند. زندگی آنها شاد و آرام بود.
Among them lived two beautiful fishes named Sahasrabuddhi and Shatabuddhi. They were bigger than the other fishes in the pond. They were very proud of their good looks and intelligence.
میان آنها دو ماهی زیبا به اسمهای ساشا و شاتا زندگی میکردند. آنها از ماهیهای دیگر برکه، بزرگتر بودند و به ظاهر زیبا و هوششان افتخار میکردند.
In the same pond lived a frog with his wife. His name was Ekkabuddhi. The fishes and frogs were good friends. They all led an undisturbed life.
درون همان برکه، قورباغهای به همراه همسرش زندگی میکرد. اسم او اکا بود. ماهیها و قورباغههای دوستهای خوبی بودند. همهی آنها زندگی بدون مزاحمتی داشتند.
But one day two fishermen, returning from the river in the forest after fishing. came across the pond. It was late in the evening and as usual all the fishes and frogs were at play. Sahasrabuddhi, Shatabuddhi, Ekkabuddhi and many others joined the game. They leaped high into the air and chased each other.
اما یک روز 2 ماهیگیر پس از ماهیگیری از رودخانه به جنگل بازمیگشتند، به نزدیکی برکه رسیند. اواخر غروب بود و ماهیها و قورباغهها طبق معمول مشغول بازی بودند. ساشا، شاتا، اکا و خیلیهای دیگر به بازی پیوستند. آنها به هوا میپریدند و یکدیگر را دنبال میکردند.
Seeing the beautiful scene the fishermen were amazed and stopped in their tracks.
با دیدن این صحنه زیبا ماهیگیران شگفتزده شدند و از مسیر خود ایستادند.
“How beautiful they look?" said one fisherman.
یکی از ماهیگیران گفت "چه قدر زیبا به نظر میرسند!"
“Yes. And so many of them too," replied the other.
آن یکی در پاسخ گفت "بله! خیلی هم زیاد هستند."
“The pond does not look very deep," said the first fisherman. “Let us catch some of them."
ماهیگیر اولی گفت "برکه به نظر خیلی عمیق نمیرسد، بیا چندتا از آنها را بگیریم."
“It is already very late and we have a heavy load to carry a long way. Let’s come back tomorrow," suggested the other fisherman.
ماهیگیر دیگر پیشنهاد داد "همین حالا هم دیر شده است، همینطور بار سنگینی داریم که باید در این راه دراز حمل کنیم. بیا فردا برگردیم."
Ekkabuddhi turned to the others in the pond and said, “Did you not hear what the fishermen said? We must leave this pond for a safer place."
اکا برگشت و به بقیه افراد برکه نگاه کرد و گفت "آیا نشنیدید که ماهیگیران چه گفتند؟ باید فورا این برکه را برای رفتن به جایی امنتر، ترک کنیم."
“Just because two fishermen said they would come back to catch us tomorrow, you want us to leave our home and flee. For all we know, they might not come back," said Sahasrabuddhi.
ساشا گفت "فقط به این دلیل که ماهیگیرها گفتند فردا برمیگردند تا ما را بگیرند، تو از ما میخواهی که خانه خود را ترک کنیم و فرار کنیم؟ تا جایی که میدانیم ممکن است اصلا برنگردند."
“Even if they come back to catch us I know a thousand tricks to get away."
“حتی اگر برگردند و ما را بگیرند، من هزاران ترفند برای فرار از دستشان بلد هستم."
“And even if your thousand ways fail, I know another hundred ways to escape," said Shatabuddhi. “ We will not let two fishermen scare us away from our me." All the others in the pond agreed with them.
شاتا گفت "و حتی اگر هزاران ترفند تو شکست بخورد، من صدها راه دیگر برای فرار بلدم. ما اجازه نمیدهیم دو ماهیگیر ما را بترسانند." همهی افراد دیگر در برکه با آنها (ساشا و شاتا) موافقت کردند.
“Well! I know only one trick," said Ekkabuddhi. “To leave the place before danger strikes." Ekkabuddhi and his wife left the pond in search of a safer place. All the fishes, crabs and frogs laughed at them as they left.
اکا گفت "بسیار خب! من تنها یک راه بلدم. این که قبل از خطر حمله اینجا را ترک کنم." اکا و همسرش برکه را برای پیدا کردن مکانی امنتر، ترک کردند. همهی ماهیها، خرچنگها و قورباغهها در حین رفتنشان به آنها میخندیدند.
The next day the fishermen returned to the pond and cast their net. “Ouch! This net is too thick for me to bite through," cried Sahasrabuddhi.
روز بعد ماهیگیران به برکه برگشتند و تور خود را پهن کردند. ساشا فریاد زد "اوخ! این تور ضخیمتر از آن است که بتوانم آن را گاز بگیرم."
“For me too," cried Shatabuddhi. “Only if I could get out, I could do something.
شاتا فریاد زد "برای من هم همینطور. فقط اگر میتوانستم بیرون بروم میتوانستم کاری انجام دهم. "
“We should have listened to Ekkabuddhi," cried a fish. “Now we are all doomed."
یک ماهی فریاد زد "باید به حرف اکا گوش میدادیم. حالا همه ما به فنا رفتیم."
The fishermen caught them all and put all the fishes, frogs and crabs into a big basket and took them away.
ماهیگیرها همهی آنها را گرفتند و تمام ماهیها، خرچنگها و قورباغهها را در یک سبد بزرگ با خود بردند.
Ekkabuddhi, hiding behind a boulder with his wife turned to her and said, “If I had not acted in time, we would also be in that basket with the others."
اکا که به همراه همسرش پشت تخت سنگی پنهان شده بود رو به همسرش کرد و گفت "اگر به موقع حرکت نکرده بودم، ما هم در کنار بقیه در آن سبد بودیم."