The Crow and The Eagle
داستان کلاغ و عقاب
It was a bright spring day. The sun was high in the blue sky. A herd of sheep was grazing contentedly on the hillside. The little lambs with their soft white coats and curly tails were playing among themselves. The Shepherd, seeing that his flock was safe and happy, had fallen asleep under the spreading branches of a large old tree.
یک روز روشن بهاری بود. خورشید در بالای آسمان آبی بود. گلهای از گوسفندان در دامنهی کوه با خوشحالی در حال چریدن بودند. گوسفندان کوچک با لباسهای سفید و دمهای پشمالو مشغول بازی کردن میان یکدیگر بودند. چوبان که دید گلهاش امن و خوشحال است، در زیر شاخههای انبوه درخت کهنسال به خواب فرو رفت.
Suddenly an Eagle swooped down from the sky. It pounced on a little lamb and carried it off so swiftly that none of the other lambs even had the time to bleat. The sleeping Shepherd heard nothing.
ناگهان عقابی از آسمان به پایین پرواز کرد. روی یک برهی کوچک هجوم آورد و آنقدر آن را سریع با خود برد که هیچ یک از گوسفندان دیگر حتی زمان "بع بع کردن" نداشتند. چوبان که خوابیده بود هم چیزی نشنید.
A Crow was sitting on the tree under which the Shepherd lay asleep. He had seen how the Eagle had caught the lamb and carried it off to his nest.
یک کلاغ روی درختی که چوپان در زیر آن خوابش برد، نشسته بود. او دیده بود که عقاب چگونه بره را گرفت و آن را به لانه خود برد.
‘What a wonderful way to get dinner!’ he thought. 'Why do crows look for old smelly food?’
"چه روش فوقالعادهای برای تهیهی شام! چرا کلاغها به دنبال غذاهای باقی مانده و بدبو هستند؟"
The Crow decided to do exactly as the Eagle had done. It had looked easy enough. All he had to do was to decide which sheep he wanted, swoop down upon it, hold it as firmly as he could in his claws and fly off with it… Easy!
کلاغ تصمیم گرفت تا دقیقا همان کاری که عقاب کرد را انجام دهد. به نظر به اندازه کافی آسان میآمد. تمام کاری که باید میکرد این بود که تصمیم بگیرد کدام بره را میخواهد، به سمت آن هجوم ببرد، آن را با محکم با پنجههایش نگه دارد و پرواز کند و فرار کند… خیلی راحت!
If the Eagle could do it, then so could he!
اگر عقاب میتوانست آن کار را انجام دهد، پس او هم میتوانست!
The Crow looked down at the flock of sheep to decide which sheep he wanted.
کلاغ به گله گوسفندان نگاه کرد و تصمیم گرفت کدام گوسفند را میخواهد.
Just below the tree, by the Shepherd, a big, old Ram was grazing. He had curling horns and a thick heavy fleece.
درست در زیر درخت، نزدیک چوپان، یک قوچ بزرگ و پیر در حال چرا بود. قوچ شاخهای پیچیده و پشمهای ضخیم و محکم داشت.
'Aha! He should be a good meal for me!' thought the Crow greedily. He was very hungry and the thought of a large juicy ram for lunch made his mouth water.
کلاغ حریصانه فکر کرد "آها! او باید وعدهی غذایی خوبی برای من باشد!" او بسیار گرسنه بود و فکر این که یک قوچ آبدار و خوشمزه برای ناهار خود دارد، دهانش را آب انداخت.
The Crow swooped silently and swiftly down onto the Ram, just as he had seen the Eagle do and grasped it firmly by its fleece.
کلاغ همانطور که عقاب را دیده بود، بی صدا و با سرعت زیاد به سمت قوچ رفت و آن را محکم از پشمهایش گرفت.
‘And now to fly off with it to my nest,' said the Crow to himself. He flapped his wings with all his strength, but could not lift the Ram.
کلاغ با خودش گفت "و حالا وقت پرواز کردن به سمت لانه است." او با تمام قدرت بالهایش را تکان داد اما نتوانست قوچ را بلند کند.
The Ram was large. He was much too heavy for the Crow to carry. The Crow tried again and again, but without success.
قوچ بزرگ بود. قوچ برای این که کلاغ بتواند او را بلند کند بیش از حد سنگین بود. کلاغ بارها و بارها تلاش کرد اما موفق نشد.
The Ram felt the Crow on its back and was most annoyed. Just what do you think you are doing, you pesky bird?' he snapped, glaring at him over his shoulder.
قوچ کلاغ را روی کمرش احساس میکرد و و حسابی اذیت شد. او عصبانی شد و به کلاغ که روی شانهاش بود خیره شد. "فکر میکنی داری چه کار میکنی ای پرنده مزاحم؟"
The Crow flapped harder still, trying to carry the Ram away.
کلاغ با شدت بیشتری تلاش کرد تا قوچ را با خود حمل کند.
‘Now stop that!' cried the Ram. ‘Go away! Shoo! Leave me in peace!’ He jumped and bucked and tried to shake the Crow off his back.
قوچ فریاد زد "همین حالا تمامش کن! دور شو! شووو! من را راحت بگذار" او از جا پرید و سعی کرد کلاغ را از پشتش تکان دهد.
‘Oh oh!' thought the Crow, alarmed at the Ram’s fierce antics. ‘Maybe this wasn't such a good idea after all! Perhaps I should look for my dinner somewhere else! I had better let the Ram be!'
کلاغ که از شیطنتهای قوچ نگران شده بود فکر کرد "اوه اوه! شاید در نهایت این ایدهی چندان خوبی نباشد! شاید باید جای دیگری دنبال شامم بگردم! بهتر است قوچ را رها کنم."
The Crow tried to fly away, but he found he could not move. His claws were caught in the Ram’s thick fleece! The Crow pulled his feet this way and that. He flapped his wings as hard as he could. But no matter what he did, he only seemed to get stuck more firmly.
کلاغ سعی کرد پرواز کند و دور شود، اما متوجه شد که نمیتواند حرکت کند. پنجههایش در پشمهای ضخیم قوچ، گیر کرده بود. کلاغ پاهایش را این طرف و آن طرف کشید. بالهایش را تا جایی که میتوانست فشار داد. اما هر کاری میکرد فایدهای نداشت؛ و به نظر میرسید فقط بیشتر گیر کرده است.
Oh, how was he ever going to get free? The Crow squawked loudly in fear and despair. The Ram started running around the tree, bellowing with rage. The Shepherd woke up with a start. Who was making that horrible noise? Were his sheep in danger? He sat up.
اوه، او چگونه میتوانست خود را آزاد کند؟ کلاغ از ترس و با ناامیدی فریاد زد. قوچ با عصبانیت شروع به دویدن به سمت درخت کرد. چوپان بیدار شد. چه کسی این صدای وحشتناک را راه انداخته است؟ آیا گوسفندانش در خطر بودند؟ چوپان نشست.
What a sight met his eyes! The Ram was running round and round the tree. On his back was the Crow, squawking and trying to rise into the air.
چشمانش چه منظرهای را دیدند! قوچ به دور درخت میدوید و پشت قوچ کلاغی بود که جیغ میزد و تلاش میکرد به آسمان پرواز کند.
The Shepherd began to laugh. At last, wiping his eyes, the Shepherd stood up. He stopped the Ram as he ran by and calmed him with gentle words.
چوپان شروع به خندیدن کرد. سرانجام چشمانش را مالید و بلند شد. او قوچ را در حالی که میدوید با کلماتی آرامبخش، آرام کرد.
When the Ram was still, the Shepherd took a pair of shears from his sack. Holding the Crow with one hand, he deftly snipped the fleece until the Crow was free.
وقتی قوچ از حرکت ایستاد، چوپان یک قیچی از کیسهی خود برداشت. در یک دستش کلاغ را نگه داشت و ماهرانه پشم قوچ را برید تا کلاغ آزاد شد.
‘What did you think you were doing, my fine friend'' asked the Shepherd, looking at the Crow. ‘Playing at being an Eagle, were you?'
چوپان به کلاغ نگاه کرد و پرسید "فکر کردی چه کاری انجام میدهی دوست خوب من؟"
The Shepherd burst out laughing again.
چوپان دوباره از خنده ترکید.
The Crow was too embarrassed even to croak. He wished only that the Shepherd would let him go so he could fly away to his nest and hide his foolish head.
کلاغ خجالت میکشید حتی قار قار کند. او فقط آرزو داشت چوپان او را رها کند تا به سمت لانهاش پرواز کند و سر احمقانهی خود را پنهان کند.
Finally, when the Shepherd let the Crow go, the Crow flapped his wings and flew off as fast as he could.
سرانجام وقتی که چوپان کلاغ را رها کرد، او بالهایش را به هم زد و با حداکثر سرعتی که داشت پرواز کرد.
‘And the next time you want to be an Eagle, make sure you pick an animal your size!' called the Shepherd after him.
چوپان بعد از او فریاد زد "و دفعه بعدی که تصمیم گرفتی عقاب باشی، مطمئن شو یک حیوان هم اندازه خود انتخاب کردهای!"
The Crow, feeling silly and foolish, promised himself that from now on he would only do as other crows did!
کلاغ که احساس حماقت میکرد، به خودش قول داد تا از این به بعد مانند کلاغهای دیگر عمل کند.