The Crow and The Necklace
داستان کلاغ و گردنبند
Once a crow and his wife built their nest atop a huge banyan tree beside a river. They were very happy there. But when the female crow laid her eggs, they were in for an unpleasant shock. A huge snake who lived in a hole at the bottom of the tree came up and ate all their beautiful eggs.
روزی روزگاری یک کلاغ و همسرش لانه خود را در بالای درختی در کنار رودخانه ساختند. آنها در آنجا بسیار خوشحال بودند. اما هنگامی که کلاغ همسر تخم گذاشت، شوک ناخوشایندی به آنها وارد شد. یک مار گنده که در سوراخی در زیر همان درخت زندگی میکرد، بالا آمد تا تمام تخمهای قشنگشان را بخورد.
The crows were helpless with anger and pain. “You can’t let this wicked snake eat our children anymore," cried the female crow bitterly. “You have to find a way to save them from him,’ she said.
کلاغها از عصبانیت و درد، درمانده بودند. کلاغ ماده با ناراحتی فریاد زد "نمیتوانی اجازه دهی این مار بدجنس دوباره بچههایمان را بخورد. باید راهی پیدا کنی تا آنها از دستش نجات دهیم."
“Let us go to our friend the jackal. He is very clever. He will surely be able to help us with a solution," said the male crow.
کلاغ نر گفت "بیا برویم به سراغ دوستمان شغال برویم. او باهوش است. او حتما راهحلی را برای کمک به ما پیدا میکند."
They both flew to the cave in the forest where their friend the jackal lived.
هر دو به غاری در جنگل که شغال در آنجا زندگی میکرد رفتند.
The jackal saw them coming. “Hello my friends. Why do you look so sad and worried? Can I help you in any way?"he asked.
شغال آنها را دید که در حال آمدن هستند. پرسید "چرا اینقدر ناراحت و نگران به نظر میرسید؟ میتوانم به شما کمک کنم؟"
“Every time my wife lays eggs in our nest, a wicked snake living at the foot of the tree eats them up," explained the crow.
کلاغ توضیح داد " هر بار که همسرم در لانه تخم میگذارد، مار ظالم که در زیر درخت زندگی میکند میآید و آنها را میخورد."
“We want to get rid of him and save our children. Please tell us what we can do."
“ما میخواهیم تا از شر او خلاص شویم و جان بچههایمان را نجات دهیم. لطفا به ما بگو چه کاری میتوانیم انجام دهیم."
The jackal thought for some time. “I know what you should do," said the jackal and he told the plan to the crows.
شغال مقداری فکر کرد و گفت "من میدانم چه کاری باید کنید."
It was a habit of the queen to come with her maids for a bath to the river. When they did so, they removed all their clothes and jewels and placed them on the river bank. On the following day the queen and her maids as usual entered the river.
ملکه عادت داشت همراه با کنیزانش برای حمام کردن به رودخانه بروند. هنگامی که میخواهند این کار را انجام دهند تمام لباسها و جواهرات خود را در کنار رودخانه درمیآورند. روز بعد ملکه و کنیزانش مثل همیشه به رودخانه وارد شدند.
“You know what to do right?" asked the crow to his wife. “Yes," she answered.
کلاغ از همسرش پرسید "میدانی باید چه کار کنی درست است؟" همسرش پاسخ داد "بله".
Both of them flew over the pile of clothes and jewels. The female crow swiftly picked up a precious pearl necklace in her beak. At the same time the male crow began to caw loudly to gain the attention of the queen and her maids.
هر دو به سمت لباسها و جواهرات پرواز کردند. کلاغ ماده یک گردنبند مروارید را با منقارش برداشت. در همان حال کلاغ ماده با قار قار کردن سعی داشت توجه ملکه و کنیزانش را جلب کند.
“Oh, those crows have taken my pearl necklace." cried the queen. “Guards!" she cried. “Get that necklace back from those pesky crows." Her guards chased the crows shouting loudly.
ملکه فریاد زد “اوه، نگهبانها این کلاغها گردنبند مروارید من را برداشتند. گردنبند من را از آن کلاغهای مزاحم پس بگیرید." نگهبانها با فریاد زدن به سمت کلاغها هجوم بردند.
The crows flew straight to the banyan tree with the guards close behind. Hearing all the noise, the snake came out of his hole at the foot of the tree. Immediately, the female crow dropped the necklace right where the snake was.
کلاغها مستقیم به سمت درخت بنایان پرواز کردند و نگهبانها به دنبال آنها. مار با شنیدن سر و صدا از سوراخ خود در زیر درخت بیرون آمد. کلاغ ماده خیلی سریع گردنبند را دقیقا جایی که کار بود، انداخت.
“Look out! There is a huge snake near the necklace," alerted one guard.
یک نگهبان هشدار داد“اینجا را ببینید! یک مار گنده نزدیک گردنبند است."
Before the snake could realize what was happening, the guards attacked him with sharp spears and killed him. The guards then picked up the necklace and took it back to their queen.
قبل از آن که مار بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است، نگهبانها با نیزههای تیز به او حمله کردند و او را کشتند. سپس گردنبند را برداشتند و به نزد ملکه بردند.
The crows thanked their friend the jackal for helping them get rid of their enemy. They lived happily with their children.
کلاغها از شغال که کمک کرد از شر دشمنشان خلاص شوند، تشکر کردند و با خوشحالی با فرزندانشان زندگی کردند.