The Donkey and The Load of Salt
داستان الاغ و بار نمک
Once, there lived a peddler. The peddler sold all sorts of goods….sturdy shoes for the farmers and pretty trinkets for their sweethearts, warm, woolly shawls to keep the women warm and sweet, sticky toffees for the children to munch on their way back from school.
روزی روزگاری دستفروشی زندگی میکرد. دستفروش انواع کالاهای مختلف را میفروخت. کفشهای محکم برای کشاورزان و زیورآلات زیبا برای عزیزانشان، شالهای گرم و پشمی برای گرم نگه داشتن و تافیهای شیرین و چسبناک برای بچههایی که از مدرسه بازمیگشتند.
Some days he sold fruits and on other days, kettles. To carry all his wares, the peddler had a donkey. Every morning, the peddler loaded the donkey with his wares. The two would set out and walk from farmhouse to farmhouse, from village to village and from market to market.
بعضی روزها میوه میفروخت و بعضی روزها کتری. دستفروش الاغی برای حمل تمام اجناسش داشت. دستفروش هر روز صبح اجناسش را روی الاغ بار میزد. آن دو به راه میافتادند و از خانه کشاورزی به خانه کشاورز دیگر، از روستایی به روستای دیگر و از فروشگاهی به فروشگاه دیگر قدم میزدند.
The peddler always walked ahead, whistling merrily as he went. The poor donkey followed, trying as hard as he could to keep up with his master and groaning under the weight of his load.
دستفروش همیشه جلوتر قدم برمیداشت؛ در حالی که با خوشحالی سوت میزد. الاغ بیچاره به دنبالش میآمد و تا جایی که میتوانست تلاش میکرد تا از اربابش عقب نماند و زیر سنگینی بار خود ناله میکرد.
Every evening, their wares sold, the peddler and his donkey would wend their way home. The peddler, pleased with the day's takings, would walk ahead, jingling the pennies in his pocket. The poor old donkey would follow, footsore and weary from carrying the heavy sacks all day long.
هر روز غروب اجناسشان را میفروختند و به سمت خانه راهی میشدند. دستفروش که از فروش روزانه خود خرسند بود، جلوتر راه میرفت و سکههای در جیبش را به صدا در میآورد. الاغ پیر بیچاره به دنبالش میآمد؛ درد پا و حمل گونیهای سنگین در تمام روز حسابی خستهاش کرده بود.
“Ah! My poor feet! Oooh! My aching back!" the donkey moaned every night as he collapsed wearily onto the hay in his stable.
الاغ هر شب ناله میکرد و خسته روی یونجههای اصطبلش میافتاد "آه! پای بیچارهام! اووه! درد کمرم!"
The old grey cat who shared the stable with the donkey, would shake her head and sigh. 'Poor old donkey,' she would say to herself, and slink off into the night.
گربهی پیر و خاکستری که در اصطبل الاغ زندگی میکرد، سرش را تکان داد و آهی کشید. با خودش میگفت "الاغ بیچاره" و به سراغ شب میرفت.
One morning, the peddler loaded the poor donkey with a dozen sacks. The sacks were full of salt and much heavier than the donkey’s usual load. The donkey groaned under the weight, but bore it patiently, as he had always done.
یک روز صبح دستفروش الاغ را با دوجین گونی بار زد. گونیها پر از نمک بودند و از باری که الاغ معمولا بلند میکرد، سنگینتر بود. الاغ زیر بار وزن سنگین ناله میکرد، اما مثل همیشه با صبر و حوصله تحمل میکرد.
“I shall make a tidy profit today on this salt.' said the peddler to the donkey, as they set off. 'There is not a woman who does not need to buy salt for her cooking and they will pay me well for this. I shall be a rich man tonight!'
در حالی که راه میافتادند الاغ به دستفروش گفت "امروز سود خوبی از این نمکها خواهم داشت. زنی وجود ندارد که برای آشپزی به نمک نیاز نداشته باشد و حتما برای این نمکها پول خوبی به من میدهند. امشب مرد پولداری خواهم شد!"
And the peddler danced a little jig in the middle of the road. The donkey could only think of the heavy load on his back and the long day ahead.
دستفروش در میانه راه یک کوچولو رقصید. الاغ فقط میتوانست به سنگینی باری که کل روز روی دوشش است فکر کند.
The donkey plodded along behind the peddler. The sun was now high in the sky. The donkey was hot and tired and longing for a drink of water. Up ahead, he knew, there flowed a stream of cool, sweet water. The donkey hurried towards the stream as fast as his tired legs and the heavy load on his back would allow and leaned over for a drink. The edge of the stream was slippery with mud and slush. The donkey, with the heavy sacks of salt on his back, slipped and fell into the water.
الاغ پشت سر دسففروش حرکت میکرد. خورشید در اوج آسمان بود. الاغ گرم و بسیار خسته در حسرت نوشیدن آب بود. او میدانست کمی جلوتر رودی با آب خنک و شیرین قرار دارد. الاغ با سرعتی که با توجه به درد پایش و سنگینی بار روی پشتش اجازه میداد، به سمت رودخانه حرکت کرد و خم شد تا آبی بنوشد. لبهی رود به خاطر گل و لای لغزنده بود. الاغ با گونیهای سنگین پشتش به داخل رودخانه افتاد.
“Oooh, help! Help!' brayed the donkey in terror, his legs flailing madly in the water. ‘I will surely drown with this terrible load on my back!'
“اوووه، کمک! کمک!" الاغ وحشت زده پاهاش را دیوانهوار در آب تکان میداد. "مطمئنم با این بار وحشتناک سنگین روی پشتم غرق خواهم شد."
But suddenly, the donkey felt himself floating, the load on his back gone as if by magic. He clambered out on to the bank and shook himself. Yes! The weight on his back had vanished!
اما الاغ ناگهان احساس کرد که روی آب شناور است. باری که روی دوشش بود انگار با جادویی رفته بود. او از کنار رودخانه بالا آمد و خودش را تکان داد. بله! وزن روی دوشش، ناپدید شده بود.
Of course the sacks were lighter, for the salt had dissolved in the water. But the donkey did not know that. 'At last! A way to rid myself of my burdens,' he thought and brayed with joy at his great discovery.
مشخصا گونیها سبکتر بودند؛ چرا که نمک در آب حل میشود. اما خر آن را نمیدانست. او که از کشف راه جدیدش خوشحال بود فکر کرد "بالاخره راهی برای رها شدن از بارها پیدا شد."
That night he told the grey cat all about how he had slipped and fallen into the stream and how, when he had climbed out, his load had become so much lighter.
آن شب او همه چیز را برای گربه خاکستری تعریف کرد که چگونه در رودخانه لیز خورد و افتاد؛ و چگونه وقتی از رودخانه بیرون آمد وزن بارش سبکتر شده بود.
“No more heavy loads for me,' declared the donkey, feeling very pleased.
الاغ که بسیار خوشحال بود گفت "دیگر بار سنگین نخواهم داشت."
‘Every time it gets too much for me, all I have to do is to pretend to fall into a stream and my load will lessen by magic!'
هر بار که بارم سنگین است تمام کاری که باید بکنم این است که وانمود کنم در رودخانه افتادم و به شکل جادویی بارم سبک خواهد شد.
The grey cat shook her head and sighed. 'Poor old donkey.' she said and slunk off into the night.
گربه خاکستری سرش را تکان داد و آهی کشید "الاغ پیر بیچاره." و به سراغ شب رفت.
Next morning the peddler loaded the monkey again, this time with bales of cloth that he wanted to sell at the next village. Be careful today, old donkey,’ he said as they set off. ‘I did not earn penny yesterday. I must earn double today or we go to bed hungry tonight.'
صبح روز بعد دستفروش دوباره الاغ را بار زد؛ این بار با پارچههای لباسی که میخواست در روستای بعدی بفروشد. دستفروش به الاغ گفت "امروز مراقب باش الاغ پیر." و رفت. من دیروز یک ریال هم به دست نیاوردم. امروز باید دو برابر پول دربیاورم وگرنه باید گرسنه به رختخواب بروم.
The donkey plodded along behind the peddler and groaned under the weight of the cloth. His back ached more than ever and his feet were killing him. He resolved to find a stream as quickly as he could. As luck would have it, the peddler took the same path he had taken the previous day and very soon they came to the same stream. The donkey hurried ahead as though very thirsty and pretending to slip, fell in. He kicked his legs about, making sure the bundle on his back was properly soaked.
الاغ که زیر سنگینی بار لباسها ناله میکرد پشت سر دستفروش حرکت کرد. کمرش بیشتر از هر موقع درد میکرد و درد پاهایش او را میکشت. او تصمیم گرفت هر چه سریعتر یک راهحلی پیدا کند. از قضا دستفروش آن روز همان راهی را انتخاب کرد که روز قبل انتخاب کرده بود. به زودی آنها به رودخانه میرسیدند. الاغ با عجله و به شکلی که انگار تشنه است به سمت رودخانه رفت تا وانمود کند لیز خورده و افتاده است. پاهایش را به اطراف زد و و مطمئن شد که بارهای پشتش خیس میشوند.
In a moment my burden will vanish." he told himself and kicked about some more.
“در یک لحظه تمام بارم ناپدید خواهند شد." این را گفت و به لگد زدن ادامه داد.
But what was happening? Something was wrong! His load, in stead of becoming lighter, had become much heavier and was slowly pulling him deeper into the stream. Of course his burden was heavier, for the water had soaked into the bales of cloth. The poor donkey thrashed about in the water and brayed in terror.
اما چه اتفاقی میافتد؟ یک چیز اشتباه بود! بار الاغ به جای این که سبکتر شود، سنگینتر شده بود و او را بیشتر به در رودخانه فرو میبرد. البته که بارش سنگینتر شده بود؛ آب پارچهها را خیس کرده بود. الاغ بیچاره دست و پا میزد و از وحشت رنگش پریده بود.
“Help! Help!' he cried.
فریاد زد "کمک! کمک!"
Meanwhile, the peddler had rushed to the stream and bracing himself on the bank, helped the frightened donkey out of the water.
در همان لحظه دستفروش به سمت رودخانه دوید و خودش را در لبه رودخانه نگه داشت و به الاغ وحشتزده کمک کرد تا از آب خارج شود.
That night, the donkey was a sad and subdued creature. He had had to carry the much heavier, soaked and dripping bales of cloth all the way home again. His back was truly aching and what was worse, he had caught a cold. He sneezed miserably into the straw. The old grey cat looked at him and sighed. 'Poor old donkey,' he said and slunk off into the night.
آن شب الاغ بسیار ناراحت و آرام بود. او مجبور شد پارچههای خیس و سنگینتر را دوباره تا خانه حمل کند. کمرش حسابی درد میکرد و از آن بدتر، سرما خورده بود. با بدبختی در اصطبل سرفه میکرد. گربه خاکستری به او نگاهی کرد و آهی کشید. "الاغ پیر بیچاره" این را گفت و به سراغ شب رفت.