The Donkey Who Would Sing
الاغی که آواز میخواند
A wild donkey once lived in the woods. He had no friends and lived all alone.
روزی یک الاغ وحشی در جنگلی زندگی میکرد. او دوستی نداشت و تنها زندگی میکرد.
One day a jackal passing by saw the donkey. He went up to the donkey and said, “What is the matter? Why do you look so sad my dear fellow?"
یک روز شغالی که از آنجا رد میشد الاغ را دید. به سراغ الاغ رفت و گفت "چه اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی دوست خوب من؟"
The donkey turned to the jackal and said, “I have no friends and am very lonely."
الاغ رو به شغال کرد و گفت "من هیچ دوستی ندارم و خیلی تنها هستم."
“Well, don't worry. I will be your friend from today," the jackal comforted him.
شغال به او دلداری داد "خب نگران نباش. من از امروز دوست تو خواهم شد."
From that day, the donkey and jackal became very good friends. They were always seen together.
از آن روز الاغ و شغال دوستهای خیلی خوبی شدند و همیشه با هم دیده میشدند.
One moonlit evening, the jackal and the donkey were strolling through the woods. It was a cool and pleasant evening. As they walked on, they came to the outskirts of a village bordering the woods. There in front of them was a grove of fruit trees.
در یک غروب مهتابی، شغال و الاغ در میان جنگل قدم میزدند. غروب خنک و دلنوازی بود. همانطور که قدم میزدند، به حومه روستایی که در نزدیکی جنگل بود، رسیدند. مقابل آنها باغی از درختان میوه بود.
“Ah. Look! How wonderful and delicious the fruits look," said the donkey. “Let’s eat some of them."
الاغ گفت "اوه نگاه کن! چقدر میوهها خوشمزه به نظر میرسند. بیا کمی از آنها بخوریم."
“Okay," said the jackal. “But let’s do it very quietly."
شغال گفت "“باشه، فقط خیلی سریع انجامش بدیم."
They entered the grove and silently started to eat the fruits. After eating enough, they lay under a tree happy and content. “That was delicious, but there is something missing tonight," said the donkey.
آنها وارد باغ شدند و خیلی آرام شروع به خوردن میوه کردند. بعد از آن که به اندازه کافی خوردند، خوشحال و راضی زیر درختی دراز کشیدند. الاغ گفت "خوشمزه بود، اما یک چیز امشب کم است."
“What is that?" asked the jackal. “Why, music of course," answered the donkey, looking a little surprised.
شغال پرسید "چه چیزی؟" الاغ با کمی تعجب پاسخ داد "معلوم است، موسیقی."
The jackal asked, “Where are we going to get music from?" The donkey said. “Don’t you know that I am an accomplished singer?"
شغال پرسید "از کجا میتوانیم موسیقی تهیه کنیم؟" الاغ گفت "آیا نمیدانی که من یک خواننده حرفهای هستم؟"
The jackal was alarmed. "Remember, we are in an orchard. If the farmer hears us, we will be in trouble. If you want to sing let us go away from here," he advised the donkey.
شغال هشدار داد "یادت باشد ما در باغ میوه هستیم. اگر کشاورز صدای ما را بشنود، به دردسر خواهیم افتاد." شغال به او نصیحت کرد "اگر میخواهی بخوانی، بیا از این جا دور شویم."
"You think I can't sing, don't you?" asked the donkey in a hurt voice.
الاغ با صدایی ناراحت پرسید "فکر میکنی من نمیتوانم آواز بخوانم، نه؟ واستا تا صدای من را بشنوی."
“Wait till you hear me."
The jackal realized that the donkey was not willing to take his good advice. He moved away and hid himself behind a clump of trees. The donkey threw back his head and started his song. “He …haw, hee-haw," he brayed aloud.
شغال متوجه شد که الاغ قصد ندارد نصیحت او را گوش کند. او رفت و پشت دستهای از درختان خودش را پنهان کرد. الاغ سرش را به عقب آورد و شروع کرد به خواندن با صدایی بلند "هیی هاا، هیی-هااو"
The farmers hearing the loud braying came rushing with sticks and gave the foolish donkey a severe beating that left the donkey feeling sore all over.
کشاورزان صدای عرعر کردن الاغ را شنیدند و با عجله همراه با چوب و چماق الاغ احمق را یک دست کتک مفصل زدند که باعث شد الاغ در تمام بدنش احساس درد کند.
After the farmers had left, the jackal went over to his friend. He said. “Is this the prize you won for your singing?"
پس از رفتن کشاورزان شغال پیش دوستش رفت و گفت "این جایزهای است که برای آواز خواندن گرفتی؟"
“They don’t appreciate good music," replied a hurt and ashamed donkey.
الاغ آسیب دیده و شرمنده پاسخ داد "آنها قدردان موسیقی زیبای من نیستند."
The jackal replied. “This is what happens when you don’t listen to the advice given by a good friend. I hope you have learnt a lesson."
شغال پاسخ داد "این اتفاقی است که در نتیجهی گوش نکردن به نصیحت دوست خوبت برایت اتفاق میافتد. امیدوارم درس گرفته باشی."