The Faithful Mongoose
نمس وفادار
Once there lived a kind Brahmin in a small village with his wife. They had a little son. One day, as he was returning home from a nearby village, he came across a baby mongoose crying next to its mother’s dead body.
روزی روزگاری یک برهمن مهربان همراه با همسرش در یک روستای کوچک زندگی میکردند. آنها یک پسر کوچک داشتند. یک روز که برهمن از روستای مجاور بازمیگشت، به نزدیکی نمسی رسید که در کنار جنازه مادر مردهاش گریه میکند.
“Oh! poor creature," thought the Brahmin. “If I leave it here it will surely die." He picked it up and took it home with him.
برهمن فکر کرد "اوه! موجود بیچاره! اگر او را اینجا رها کنم، قطعا خواهد مرد." او را برداشت و با خود به خانه برد.
“Gowri, I found this little creature on my way home. Let us take care of him," he said to his wife. “Very well along with our son, I will take care of the mongoose also," replied his wife.
به همسرش گفت "گوری، من این موجود کوچک را در راه خانه پیدا کردم. بیا از او مراقبت کنیم." همسرش پاسخ داد "بسیار خب، در کنار پسرمان از نمس هم مراقبت خواهیم کرد."
The mongoose grew up with a lot of love and care in the Brahmin’s house. He slept next to the Brahmin’s son in the cradle, drank milk and played with the boy everyday. The baby mongoose’s days were full of joy in the Brahmin’s house. As both the boy and the mongoose grew up, their friendship changed to a relationship between two brothers.
نمس با کلی عشق و مراقبت در خانه برهمن بزرگ شد. او در گهواره کنار پسر برهمن میخوابید، شیر میخورد و هر روز با پسر بازی میکرد. روزهای نمس در خانه برهمن پر از شادی بود. همانطور که پسربچه و نمس بزرگ میشدند، دوستی آنها به ارتباط بین 2 برادر تغییر کرد.
The mongoose grew up fast and as days went by, the Brahmin’s wife began to get doubts in her mind. “After all, this is a wild animal. Sooner or later it will show its true colours," she thought to herself. She put the mongoose’s bed separately and would watch him carefully when ever he played with her son.
نمس با گذشت روزها خیلی زود بزرگ میشد. همسر برهمن در ذهنش دچار شک شد. با خود فکر کرد "هر چه باشد او یک حیوان وحشی است دیر یا زود رنگ واقعی خود را نشان خواهد داد." تخت نمس را جدا کرد و هر بار که با پسرش بازی میکرد، با دقت او را مدنظر داشت.
One day when the Brahmin was away. Gowri decided to go to the river to fetch a pot of water. She looked around and saw her son sound asleep in his cradle. The mongoose was also asleep on the floor at the foot of the cradle. This should take only a few moments I hope I can trust that mongoose not to harm my little son," she said to herself and after a final look at them both she hurried down to the river.
یک روز که برهمن دور بود. گوری تصمیم گرفت به رودخانه برود و یک کوزه آب بیاورد. به اطراف نگاه کرد و پسرش را دید که در گهوارهاش خوابیده است. نمس هم، کف زمین و زیر گهواره خوابیده بود."فقط چند دقیقه طول میکشد،امیدوارم بتوانم به این نمس اعتماد کنم که به پسرم آسیب نرساند." این را به خودش گفت و با یک نگاه پایانی به آنها، با عجله به سمت رودخانه رفت.
Suddenly, the mongoose woke up with a start. He had heard a very faint noise. Looking up, the mongoose saw a large black snake crawling in through a hole in the wall.
ناگهان نمس بیدار شد. صدای بسیار ضعیفی را شنید. نمس مار سیاه بزرگی را دید در سوراخی در دیوار میخزد.
“The snake will harm my brother. Mother and father are away. I will have to protect my little brother," thought the mongoose, as the snake came slithering towards the cradle.
همانطور که مار به گهواره نزدیک میشد نمس با خود فکر کرد "مار به برادرم صدمه خواهد زد. مادر و پدر دور هستند. من باید از برادر کوچکم مراقبت کنم."
The brave little mongoose pounced on the huge black snake. After a long, ferocious fight, the little mongoose finally managed to kill the snake.
نمس کوچک شجاع به مار بزرگ سیاه حمله کرد. بعد از یک مبارزه طولانی و وحشیانه، نمس کوچک بالاخره توانست مار را بکشد.
Just then, he heard the Brahmin’s wife returning. Joyfully, he ran out to meet his mother and tried telling her through his little animal signs that he had protected his little brother from a dreadful snake.
در همان لحظه، شنید که همسر برهمن دارد برمیگردد. او با سرعت رفت تا مادرش را ببیند و سعی کرد با زبان حیوانی به او بفهماند که از برادر کوچکش در مقابل مار مخوف، محافظت کرده است.
But as soon as Gowri saw blood on the mongoose’s mouth and paws, she thought, “This wretched animal has killed my little son." In a fit of anger the Brahmin’s wife threw the pot full of water on the mongoose killing him instantly.
اما همان که گوری خون را روی دهان و پنجههای نمس دید فکر کرد "این حیوان وحشی پسر من را کشته است." همسر برهمن از روی خشم کوزه آب را به سمت نمس پرت کرد و او را درجا کشت."
Entering the house with a heavy heart, she was amazed to see her little son lying in his cradle still deep in sleep. On the floor was a huge black snake with its ugly head bitten off.
هنگامی که با دلی سنگین وارد خانه شد، از دیدن پسرش که هنوز در گهواره دراز کشیده و عمیق خوابیده بود، شگفت زده شد.
“Oh what have I done," cried the Brahmin’s wife. “I killed that faithful little mongoose who saved the life of my precious son."
همسر برهمن فریاد زد "اوه چه کار کردم؟ من نمس وفاداری را کشتم که جون ارزشمند پسرم را نجات داد."