The Foolish Crow
داستان کلاغ احمق
The winter had been especially cold. The snow lay thick and heavy on the ground. The squirrels, the badgers and the hedgehogs had vanished into their snug winter homes to sleep away the cold, dark months. The swifts and the swallows had left for warmer countries long ago. Even the slugs and snails had disappeared, hiding away in some dark, warm patch of woodland to wait for the spring. The woods and fields were silent and empty. Only a big, black Crow was hunting for her evening meal.
زمستان بسیار سرد بود. برف ضخیم و سنگینی روی زمین نشسته بود. سنجابها، گورکنها و جوجه تیغیها در خانههای راحت زمستانی خود ناپدید شده بودند تا در ماههای سرد و تاریک بخوابند. پرندهها و پرستوها مدتها پیش به کشورهای گرم رفته بودند. حتی حلزونها در در قسمتهای تاریک و گرم جنگل پنهان شده بودند تا منتظر بهار باشند. زمین و جنگلها و مزارع ساکت و خالی بودند. تنها یک کلاغ سیاه بزرگ در حال شکار برای وعدهی غروب خود بود.
The Crow had flown all day in search of food. But she had found nothing, not even a tiny mouse or a piece of someone’s leftover lunch. Now she was tired and hungry. She cawed sadly.
کلاغ برای جستوجوی غذا تمام روز را پرواز کرده بود. اما چیزی را پیدا نکرده بود. نه حتی یک موش کوچک یا باقی ماندهی غذای شخص دیگر. حالا او خسته و گرسنه بود. کلاغ با ناراحتی اخم کرد.
“I will have to go without dinner tonight,’ she thought as she flapped slowly across the sky in one last desperate search for something to eat.
او در حالی که در آخرین جستوجوی ناامیدانهی برای خوردن چیزی به آرامی در آسمان بال میزد، با خود فکر کرد "امشب باید بدون شام بروم."
She was on the point of turning back when she saw a thin column of smoke coming up into the sky, far away in the distance.
او در حال بازگشت بود که در دوردستها ستون باریکی از دود را دید که به آسمان برمیخیزد.
“Smoke means fire and fire means cooking and cooking means food!" thought the Crow. She flew as fast as she could, towards the curling smoke. The smoke came from the chimney of a large farmhouse where the farmer's wife was cooking dinner for her family. A delicious-smelling stew was bubbling in a large pot over the fire and loaves of fresh-baked bread were on the table, ready to be cut into slices. A pat of butter and a chunk of cheese lay in their platters on the window sill. The farmer’s wife had left the window open so the cold air would keep the butter from melting and the cheese from sweating.
کلاغ با خود فکر کرد "دود یعنی آتش، آتش یعنی آشپزی و آشپزی یعنی غذا." او با حداکثر سرعت خود به سمت دودی که در هوا پیچیده بود، پرواز کرد. دود از دودکش یک خانه بزرگ مزرعه میآمد. جایی که همسر کشاورز در حال پختن غذا برای خانوادهاش بود. یک خورش خوش عطر و بو در یک قابلمه بزرگ در حال جوشیدن بود و قرصهای نان تازه پخته شده روی میز آمادهی تکه تکه شدن بودند. یک تکه کره و یک قالب پنیر در بشقابهایشان روی لبه پنجره گذاشته شده بودند. همسر کشاورز پنجره را باز گذاشته بود تا هوای سرد مانع از ذوب شدن کره و عرق کردن پنیر شود.
The Crow saw the cheese by the open window. Quick as a flash, she flew down to the window sill, picked cheese in her big black beak and flew off. The farmer’s wife was stirring the stew, with her back to the window. She did not see the Crow. The Crow was very pleased with herself. 'Nothing like a piece of cheese on a cold winter afternoon!' she thought.
کلاغ پنیر را از پنجرهای که باز بود دید. او سریع مثل رعد و برق به سمت لبه پنجره پرواز کرد، پنیر را در منقار سیاه بزرگش گرفت و بال زد و فرار کرد. همسر کشاورز که پشتش به پنجره بود در حال هم زدن خورشت بود. او کلاغ را ندید. کلاغ از خودش خیلی راضی بود. او فکر کرد "هیچ چیز مثل یک تکه پنیر در یک بعدازظهر سرد زمستانی نیست (نمیچسبد)."
She flew towards a clump of tall trees and perched comfortably on a bare branch high above the ground to enjoy her meal in comfort.
او به سمت دستهای از درختان بند پرواز کرد و به راحتی روی شاخهی برهنهای در بالای زمین نشست تا با خیال راحت از وعدهی خود لذت ببرد.
A wily old Fox lay hidden among the bushes in the farmer’s garden. He had roamed the woods and fields all day in search of food. But he had found nothing to eat, not a bird nor a mouse nor even the scraps from someone’s picnic. Now he was tired and hungry.
یک روباه پیر حیلهگر در میان بوتههای باغ کشاورز کمین کرده بود. او تمام روز را در جنگلها و مزارع به دنبال غذا پرسه میزد. اما چیزی را برای خوردن پیدا نکرده بود؛ نه یک پرنده، نه یک موش یا نه حتی غذاهای باقی مانده از پیک نیک شخصی دیگر. حالا او خسته و گرسنه بود.
“I will have to go without dinner tonight.’ he sighed.
روباه آهی کشید و گفت "امشب باید بدون شام بروم"
He was on the point of turning back, when he saw the Crow perch on the bare branch with the piece of cheese in her beak.
او در حال برگشتن بود که کلاغی را روی شاخهی برهنهای دید که تکهی پنیری در منقارش داشت.
“What a lovely, smelly piece of cheese!' thought the Fox. I must have that piece of cheese for my dinner. Now, if only I can take that cheese away from the Crow…"
روباه با خود فکر کرد "چه پنیر دوست داشتنی و خوش بویی!"من حتما باید آن تکه پنیر را برای شام داشته باشم. حالا اگر فقط بتوانم تکه پنیر را از کلاغ بگیرم…"
The Fox watched the Crow settle herself comfortably on the branch. He smiled slyly to himself. Strolling up to the foot of the tree, the Fox called out.
روباه کلاغ را تماشا کرد که به راحتی روی شاخه نشسته است. اون لبخند حیلهگرانهای برای خودش زد. روباه با قدم زدن تا پای درخت رفت و صدا زد.
“Good evening. Mrs. Crow! You look well today!'
"بعدظهر بخیر خانم کلاغ. امروز خوب به نظر میرسی!"
The Crow looked down at the Fox in surprise. She had never heard him speak so politely before.
کلاغ با تعجب به روباه نگاه کرد. پیش از این هرگز نشنیده بود که روباه به این مودبی صحبت کند.
The Fox continued. 'Oh Mrs. Crow, how beautiful you are! Your feathers are so black! So smooth and shining! Truly. I have never seen such feathers before!'
روباه ادامه داد. "اوه خانم کلاغ چقدر شما زیبا هستی! پرهای تو خیلی سیاه است! خیلی صاف و درخشان. به راستی تا به حال چنین پرهایی ندیده بودم!"
The Crow was even more surprised. No one had ever called her beautiful before! Of course, she had always known how pretty she was. But it was pleasant to be admired by someone else.
کلاغ بیشتر تعجب کرد. تا حالا کسی به او نگفته بود که زیبا هستی! البته او همیشه میدانست که چقدر زیبا است. اما این که توسط شخص دیگری تحسین شوی، بسیار لذتبخش بود.
The Fox looked up at her and sighed. ‘How graceful you are. Mrs. Crow, how elegant! You fly so wonderfully well too and higher than an eagle!'
روباه به او نگاهی کرد و آهی کشید. "چقدر برازنده هستی." خانم کلاغ چقدر شیک هستی! تو به طرز شگفتآوری خوب و بالاتر از یک عقاب پرواز میکنی!"
The Crow held herself taller. She had always known how graceful and elegant she was. Of course, she could fly most wonderfully high! How clever of the Fox to know that. She flapped her wings just a little bit so he could admire them again. What a charming creature he was!
کلاغ خود را بیشتر گرفت. او همیشه میدانست چقدر برازنده و شیک بود. البته که میتوانست به طرز شگفتآوری در ارتفاع بالا پرواز کند! روباه چقدر باهوش است که این را میداند. کلاغ بالهایش را کمی تکان داد تا روباه باز هم آنها را تحسین کند. چه مخلوق جذابی بود.
The Fox took a deep breath and continued. ‘Your claws, ahem, I mean your talons. Mrs. Crow! They are stronger than steel!'
روباه نفس عمیقی کشید و ادامه داد. "پنجههایت، آها! منظورم چنگالهایت است ؛ خانم کلاغ، آنها قویتر از فولاد هستند!"
Ah… her talons! She had always been proud of her talons. She hopped clumsily on the branch so that the Fox could take another look at her claws. Really, he did say the nicest things!
آه… چنگالهایش! او همیشه به چنگالهایش افتخار میکرد. او به شکلی ناشیانه روی شاخه دیگر پرید تا روباه بتواند بار دیگر نگاهی به پنجههایش بیندازد. روباه واقعا قشنگترین حرفها را به کلاغ زد.
The Crow was by now quite sure that she was the prettiest, most graceful and the strongest bird of all.
کلاغ دیگر تا الان مطمئن شده بود که او زیباترین، برازندهترین و قویترین میان تمام پرندهها است.
The Fox smiled secretly to himself. He looked admiringly at the Crow and said. 'Dear Mrs. Crow. I have not heard your voice. It must be the sweetest voice in the world, as beautiful as you are. Dear Mrs. Crow, won't you sing for me?'
روباه مخفیانه با خودش خندید. او با نگاهی تحسین برانگیز به کلاغ نگاه کرد و گفت "خانم کلاغ عزیز، من صدای تو را نشنیدهام. باید شیرینترین صدا در دنیا باشد ،همینطور که زیباترین هستید. خانم کلاغ عزیز، آیا برای من نمیخوانید؟"
The Crow was flattered. All the other birds had told her that she had an awful voice. And here was the Fox begging her to sing for him! Of course, she had always known what a lovely voice she had…
کلاغ به خودش بالید. تمام پرندگان دیگر به او گفته بودند که صدای افتضاحی دارد. و در این طرف روباه التماس میکرد که او برایش بخواند. او همیشه میدانست که چقدر صدای قشنگی دارد…
The Crow took a deep breath and opened her beak in a loud and raucous Caw!' Down dropped the piece of cheese! The Fox snapped it up as it fell and swallowed it before the Crow realised what had happened.
کلاغ نفس عمیقی کشید و منقارش را با صدایی بلند و خشن باز کرد "قااار قاااار" تکه پنیر پایین افتاد. روباه پنیر را در حالی که سقوط میکرد قاپید و قبل از آن که کلاغ متوجه شود آن را قورت داد.
The Fox walked off chuckling. ’Next time, Mrs. Crow, be careful what you believe!' he cried as he vanished through the trees.
روباه با نیشخند دور شد. و در حالی که در میان درختان ناپدید میشد فریاد زد "خانم کلاغ دفعه بعدی مراقب چیزهایی که به آن باور دارید باشید!"
The Crow was left feeling foolish. How could she have been so vain and so silly, as to be taken in by the Fox's clever words and to lose her lovely dinner!
کلاغ احساس حماقت کرد. چگونه میتوانست آنقدر ساده و احمق باشد تا با کلمات زیرکانه روباه فریب بخورد و شام دوستداشتنی خود را از دست بدهد!
The Crow ruffled her feathers sadly and got ready for a hungry night.
کلاغ با ناراحتی بالهایش را به هم زد و برای یک شب گرسنه ماندن آماده شد.