The Lion and The Hare
داستان شیر و خرگوش
Once in a forest there lived a lion who was very proud of his strength. He would kill any animal which came in his way just for fun. All the animals in the forest were worried about their survival.
روزی روزگاری در یک جنگل شیری بود که به قدرت خود بسیار افتخار میکرد. او هر حیوانی که بر سر راهش قرار میگرفت میکشت؛ فقط برای تفریح. تمام حیوانات جنگل برای زنده بودن خود نگران بودند.
“If the lion keeps this up, none of us will be left in the forest," said the bear.
خرس گفت "اگر شیر بخواهد این رویه را ادامه دهد، هیچ کدام از ما زنده نخواهیم ماند."
“He kills much more than he really needs to," squeaked the little hare.
خرگوش جیغ زد "او بیشتر از چیزی که نیاز دارد، میکشد (شکار میکند)."
“We have to come up with something to stop this massacre," said the monkey. So they all joined together and went to meet the lion.
میمون گفت "ما باید برای جلوگیری از این قتل عام چارهای بیندیشیم ." بنابراین همه جمع شدند تا با هم به دیدن شیر بروند.
“O king of the forest, we have come to make a small request," they all said to the lion.
همه حیوانات با هم گفتند "ای شیر جنگل! ما آمدهایم که درخواست کوچکی از شما کنیم."
“Now what would that be?" asked the amused lion.
شیر که سرگرم شده بود پرسید "حالا این درخواست چه قرار است باشد؟"
“You are the king of the forest, but soon there will be no animals to rule over. So we beg you to stop this unreasonable killing and we promise that one of us will come to you everyday for your food," pleaded all the animals with the lion.
همهی حیوانات با التماس به شیر گفتند "تو پادشاه جنگل هستی؛ اما به زودی حیوانی باقی نخواهد ماند که بخواهی بر آنها حکومت کنی. این قتل عام غیر منطقی را تمام کن و ما هم قول میدهیم که یکی از ما هر روز برای این که غذای تو باشد به پیش تو بیاید."
So from that day, the animals drew lots to decide on who was to go to the lion as his prey.
بنابراین از آن روز حیوانات قرعهکشی کردند تا تصمیم بگیرند چه کسی قرار است به عنوان طعمهی شیر برود.
One day, the lots fell on the hare to visit the lion. All the animals consoled him and sent him on his way to meet his doom. But the hare was a clever animal. He did not want to die at the hands of the cruel lion. He saw an old well on the way. It was very deep and was a danger for all the animals. He thought of a plan.
یک روز قرعه به اسم خرگوش افتاد تا به دیدن شیر برود. تمام حیوانات به او دلداری دادند و او را برای ملاقات سرنوشت عذابآور خود فرستادند. اما خرگوش حیوان باهوشی بود. او نمیخواست به دست شیر ظالم بمیرد. او در راه خود یک چاه قدیمی را دید. آن چاه برای تمام حیوانات بسیار عمیق و خطرناک بود. خرگوش نقشهای کشید.
The little hare went to sleep near the well all day. In the evening, he made his way to the lion's den. The lion was terribly hungry by then and when he saw a tiny hare coming towards him, he became furious.
خرگوش کوچولو تمام روز را نزدیک چاه خوابید. هنگام غروب، خرگوش به سمت لانه شیر رفت. شیر به شدت گشنه بود و هنگامی که خرگوش کوچک را دید که به سمتش میآید، عصبانی شد.
“You little thing, how dare you come so late? How dare they send such a small animal? I will kill them all," the angry lion roared.
شیر عصبانی غرید "تو موجود کوچک! چگونه جرات کردی انقدر دیر بیایی؟" آنها چگونه جرات کردند یک حیوان به این کوچکی را بفرستند؟ همهی آنها را خواهم کشت.
“It is not my fault, O mighty lion. There were three other hares with me. But on the way here, another lion attacked us. I just managed to escape. The other three hares were eaten by that lion,"said the hare.
خرگوش گفت "تقصیر من نیست ای شیر قدرتمند. سه خرگوش دیگر نیز با من بودند. اما در راه یک شیر دیگر به ما حمله کرد. من توانستم فرار کنم. اما سه خرگوش دیگر توسط آن شیر خورده شدند."
“What? Another lion in my jungle? Take me to him immediately," said the lion in a fit of rage.
شیر با عصبانیت گفت "چی؟! یک شیر دیگر در جنگل؟ فورا من را به سمت او ببر"
The hare took the lion to the well and pointed it out to him from a distance. The other lion jumped out at us from inside the well when we tried to drink some water from the well. The lion rushed angrily to the well and peeped in.
خرگوش شیر را به سمت چاه برد و آنجا را از فاصله دور به او نشان داد. "آن شیر دیگر هنگامی که تلاش میکردیم از چاه مقداری آب بخوریم از چاه بیرون پرید و به ما حمله کرد". شیر با عصبانیت به سمت چاه رفت و نگاهی به داخل آن انداخت.
There inside the well he could see another lion glaring at him. What the foolish lion did not realize in his anger was that he was looking at his reflection. He roared angrily at the other lion. He heard an answering roar.
او در داخل چاه میتوانست شیر دیگری را ببیند که به او خیره شده است. آن چه که شیر احمق در عصبانیت متوجه نشد، این بود که به انعکاس خودش در چاه نگاه میکرد. او با عصبانیت به شیر دیگر غرش کرد. در جواب غرشی شنید.
It was only the echo of his own roar. But the lion thought that the other lion was challenging him. He jumped in and landed inside with a loud splash. And that was the end of the wicked lion.
آن صدا تنها بازتاب صدای خودش بود. اما شیر فکر میکرد که شیر دیگری او را به چالش میکشد. به داخل چاه پرید و با صدایی بلند فرود آمد. و این پایان کار شیر شرور بود.